منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 08:00 ب.ظ نظرات ()
    داستان برمیگرده به زمانی که برای کنکور میخوندم. یه روز بچه ها زنگ زدن که بیا بریم خونه بابای فلانی بازی حکم :) اینو بگم که من اصلا این بازی رو بلد نیستم! علی رغم اینکه 4 سال از تحصیلم میگذره هنوز سعی نکردم یاد بگیرمش :((
    من لباسام رو پوشیدم و آماده شدم. بچه ها اومدن دنبالم و رفتیم سمت خونه دوستم. اما نمیدونم چی شد که سر از ساختمونای مسکن مهر درآوردیم. به بچه ها گفتم: مگه خونه فلانی اونجا نبود؟ گفتن: این خونه رو باباش به یه مهندس اجاره داده. فعلا خالیه. اومدیم دورهمی فیض ببریم. منم فکر کردم خب اشکالی نداره لابد. تا مهندسم بیاد اسباب و اثاثیه ش رو بخواد بچینه کلی وقت هست لابد. اما چشمتون روز بد نبینه. وقتی در زدیم و بچه ها در رو باز کردن دیدم که ای دل غافل !!! خونه مبله ست. به بچه ها گفتم: آقا مگه مهندس توی خونه زندگی میکنه؟ 
    گفتن: آره دیگه! 
    گفتم: الان کجاست؟ 
    گفتن: سر کاره. 
    گفتم: پس ما اینجا چه غلطی میکنیم؟
    گفتن: اومدیم بازی دیگه. فعلا که خونه ش در اختیار مائه!
    گفتم: کی برمیگرده حالا؟
    گفتن: معلوم نیست ساعت چند برمیگرده. شاید 2 ظهر، شایدم 4 یا 6 عصر :-/ 
    تمام وجودم رو استرس گرفته بود. گفتم: آخه اگه بیاد چی؟ 
    گفتن: باید در بریم دیگه. از بالکن :)))
    بچه ها یه دست بازی کردن و دیدن بدون سیگار نمیتونن !!!
    به من گفتن اینجا بمون تا ما بریم سیگار بگیریم برگردیم. توصیه شون موقع رفتنم این بود: "اگه مهندس اومد هر طور شده فرار کن. نمونی توی خونه بدبختمون کنیا!" 

    بهتره از خیر اونچه که توی اون نیم ساعت بر من گذشت بگذریم ...

    بچه ها برگشتن و شروع کردن به بازی و سیگار. دیدن سیگار کشیدن و دهنشون تلخ شده. رفتن برای خودشون چایی  درست کردن ! (آخه خونه مردم و چایی؟! اونم بی اجازه!!) بعد یخچال رو زیر و رو کردن و میوه آوردن خوردیم. بعدشم یه نوشابه توی یخچال پیدا کردن و آوردن، اونم خوردیم. سیگار ها رو توی لیوان ها خاموش میکردن. تفاله چایی ها رو میریختن توی گلدون  اصن یه وضعی بود!
    اینو بگم که من وقتی رفتم توی خونه، خونه خودش بهم ریخته بود. اما هر چی که بود ما بهم ریخته تر از قبل کرده بودیمش.
    بچه ها رمز وای فای مهندس رو داشتن و زده بودن روی دانلود.
    دفتر حساب کتابای طرف رو هم برداشته بودن و صفحه وسطش رو باز کرده بودن. یه خط وسطش کشیده بودن و یه طرفش نوشته بودن ما و طرف دیگه هم شما :)))

    توی اون 3 4 ساعتی که توی خونه اون بنده خدا بودیم ترس رو با وجودم حس کردم. هر چند حسابی هم خوش گذشت. ساعت یک ربع به 2 بود که یکی بچه ها گفت: (مثلا صاحب خونه!) یالا جمع و جور کنید بریم. منم گفتم: اینهمه آشغال رو ما چجوری جمع و جور کنیم؟!
    گفتن: بیخیال آشغالا بابا. خود مهندس جمع میکنه. ورقا و پاکت سیگار و گوشی هاتون رو فراموش نکنید :)

    نمیدونم مهندس بعد دیدن خونش توی اون روز چه حسی بهش دست داد! اما خدا از سر تقصیرات هممون بگذره :)


    + نمیدونم چرا یهو یاد این داستان افتادم! 
    ++ شاید به این خاطر که الفبای کذاییم رو تکمیل کنم!
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 07:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:31 ب.ظ نظرات ()

    توی این دنیا من از هیچی شانس نیاوردم. یعنی حتی اگه بخوام خوشبینانه نگاه کنم توی حوزه دوست و رفیق، فقیرترین و بی کس ترین شخص این عالم بودم؛ البته بعد از جناب شازده کوچو :-)))

    همیشه به هر دری زدم که خودم رو به همه ثابت کنم. برای همه هر کاری که از دستم اومده انجام دادم. ساعت ها وقتم رو در اختیارشون قرار دادم و کارایی که میخواستن رو براشون انجام دادم، بعدش برگشتن گفتن: "نه، اونجوری که میخوایم نشد!". حالا کاری به اینی ندارم که بعدش با یه کار به مراتب سطح پایین‌تر کارشون رو به سرانجام رسوندن.

    * توی پارک منتظر یکی از بچه‌ها بودیم. من دیدم دو تا بچه ی کوچیک روی تاب نشستن و یکی شون داره جیغ و داد میزنه. رفتم جلو که ببینم چشه. یهو خانمی که بغل نشسته بود و تا اون موقع ندیده بودمش برگشت و یه مشت لفظ رکیک که به‌حق سزوار خودش بود به کار برد! من هم که اصلا نمی دونستم جریان از چه قراره و فقط نگاش می کردم!
    دوستام از اونور وایساده بودن و بهم میخندیدن. بعدش گفتن: "فکر کرده قرار بلایی سر بچه هاش بیاری" گویا یه دختر نوجوان هم کنار اونا مشغول بازی بوده که من ندیدم!
    کسایی که ادعای رفاقت داشتن، و میگفتن حاضریم سرمون رو بدیم سر رفیق و رفیق بازی من رو اینجوری فروختن و تنها گذاشتن. اما این برام مهم نبود. این که مسخرم کردن دردآور بود! کسایی که فقط به اسم "داداش گلم" و "رفیق" میخوان یه عده مثل من دور و برشون باشن. اون هم صرفا برای حمالی هاشون. وگرنه عمرا یارهای گرمابه و گلستانشون رو با ما عوض کنن!

    * توی دوره امداد و نجاتی که داشتیم یه گروه از دختر و پسر تشکیل دادیم. از دستاوردهای این گروه همین بس که هر از گاهی دورهمی هایی تشکیل می دادیم خوش میگذروندیم. البته هر کس دونگش رو می‌داد که منتی سر دیگری نذاره. چه بسا خیلی وقتا از من مجرد بیشتر از بقیه هم میگرفتن :-) بعد از تموم شدن دورهمی هم همیشه چیپس و پفک و نوشابه و کیک و هر چی اضافه بود نصیب متاهل ها میشد. خب دورهم جمع شدن خوبه! اما یه عادت بد بین بچه ها بود که حتما باید یکی دو تا رو مسخره میکردن. اول غایبین، بعدش هم در صورت لزوم حاضرین. جالبه این کارها رو یکی از پسرای در ظاهر داش مشتی گروه علم می کرد. از اینایی که با همه داداش و آبجی هستن و خودشون رو به همه محرم می دونن! بگذریم از رفتار بیخودش توی مواقعی که من از سر ناچاری سر سفره کنار یکی از دخترا می نشستم. یعنی خودش رو امین نوامیس میدونست و من رو ...  :-|
    توی ۶ ماهی که نبودم چند بار دور هم جمع شدن. امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه. اما اینکه حاشا میکنن که اصلا دورهم جمع نشدن و فقط منتظر گل روی من (!) بودن که برگردم واقعا شرم آوره! لااقل وقتی که عکساشون رو میذارن اینستاگرام منو هاید کنن :-/
    چند بار نامزد یکی از دخترا رو مسخره کردن و اونا هم قهر کردن و از گروه لفت دادن. هر جور شده باز اونا رو برگردوندن ولی بچه ها باز هم از بچه بازی هاشون دست برنداشتن. واقعا از سر بیکاری دارن بقیه رو دست میندازن یا بیمارن؟
    از وقتی فهمیدن دارم برمیگردم مدام پیام میدن و بدون اطلاع قبلی خودشون رو دعوت میکنن فلان جا، اون هم مهمون من! خیلی دوست داشتم یه بار مهمونشون کنم اما با این روش که بزور خودشون خودشون رو قالب می کنن اصلا حال نمی کنم. شاید اصلا دوست نداشته باشم پولم رو خرج کسایی کنم که حتی توی روی خودم مسخرم میکنن. بماند که چند بار یکی دو تا از دخترا رو وادار کردن پیام بدن که مثلا "خر" بشم و بساط عیششون رو فراهم کنم!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:32 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 شهریور 1396 01:25 ب.ظ نظرات ()
    یادم میاد چند نفر از دوستان یه حرف هایی میزدن راجع به بعضیا. دارم حس میکنم که قراره همونا برای منم اتفاق بیفته!
    خدا بخیر بگذرونه ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 9 مرداد 1396 12:30 ب.ظ نظرات ()
    چند وقت پیش از طریق کانال مستانه مطلع شدم که کانال ماری جوانا یه کمپینی راه انداخته که ملت بیان از رویاهای آیندشون بگن؛ مثلا اینکه ۱۰  سال دیگه کجان و چی کار می کنن؟... حقیقتش اینه که  مدت هاست که از رویاپردازی دست برداشتم. اما دعوت الی منو گرفتار کرد (حالا فکر نکنید همیشه هم به این دعوت ها لبیک میگم!)

    آخرین ویرایش: دوشنبه 9 مرداد 1396 12:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 20 تیر 1396 01:41 ق.ظ نظرات ()
    والا از شما که پنهون نیست. من یه کراماتی دارم که از بد روزگار هر وقت همینجوری اتفاقی اتفاقی دارم راه صاف خودمم میرم با یه سری بلاگر آشنا میشم که بعضا توی دنیای مجازی می خوندمشون. والا به جان خودم قصد و غرضی هم در میون نبوده و نیست ولی خب چه کنم که ...
    این سری که داشتم از شهر دانشجویی برمیگشتم خونه توی یکی از شهرهای بین راه با ریکوئست و دایرکت یه بنده خدایی مواجه شدم که من رو شناخته بود. بعدش که من گفتم آره خودمم. گفت من از 8 9 ماه پیش میشناختمت. صلاح ندونستم بروز بدم. خدا پدر و مادرش رو بیامرزه. حالا نه اینکه همچین شخص مهمی هم باشم ها ... ولی گفتم خدایا این بود تاوان همه اون فضولی هایی که خواسته یا ناخواسته توی زندگی بزرگان بلاگ و بلاگ نویسی کردم.

    امشب (هم اکنون) داشتیم توی یه گروه کتابخوانی بحث راجع به دورهمی مون میکردیم که من یه حرفی رو زدم و خانم دکتر داروساز گروه یاد جوونی هاش افتاد و گفت: من هم یه زمانی مینوشتم تا زمانی که بلاگفا پوکید  بهت زده شدم. آدرس وبشون رو ازش خواستم که خیلی محترمانه بهم داد. 
    وقتی لینک رو باز کردم و افتادم توی وبش متوجه شدم که یه بار خیلی وقت پیشا گزارم به این وب افتاده بود. اماااا با دیدن لینکِ دوستاش بهت زده شدم:
    دکتر ربولی عزیز  که همچنان هستن و خدا سایشون رو از سر بچه هاشون و ما کم نکنه
    پزشک قانونی محترم که دیگه نمی نویسن
    جوراب پاره بزرگوار 
    و چند تای دیگه که گهگاه یه سری به وب هاشون میزنم ...

    خدایا چرا دنیا اینهمه کوچیکه؟!! 
     نیاد اینجا منو بشناسه!
    آخرین ویرایش: سه شنبه 20 تیر 1396 02:01 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 4 شهریور 1395 05:47 ب.ظ نظرات ()
    باز هم مردود شدن! باز هم شکست.
    بالاخره یه روزی میگیرمش :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 8 تیر 1394 01:32 ق.ظ نظرات ()
    دیروز حوالی ساعت 9 برگشتم خونه ... با اینکه خسته بودم فورا یه سر به سامانه دانشجویی زدم و با تعجب دیدم که بالاخره نمره «خواندن و درک مفاهیم 2» اومده ... شده بودم 14.5 ... اما بر چه اساس و مبنایی؟ نمی دونستم و برام مهم هم نبود ... خسته بودم و فقط می خواستم بخوابم چون بعد از ظهر باید می رفتم آموزشگاه ... فقط به چند نفر از اونایی که میشناختم اطلاع دادم.
    ظهر از خواب که بلند شدم دیدم چند نفر تشکر کردن بابت اطلاع رسانی (که معلوم بود این بار راضین از استاد) ولی چند نفر هم ناراضی هستن (مثلا به یه بنده خدایی داده بود 12 که واقعا نمی دونم چرا !!!) ... حالا بماند که سوالات استاد منبع خاصی نداشت و اینکه جزوه و سوالات ما با دانشجویان ترم 4 یکسان بود (و اینکه 70% ترم 4ی ها افتادن بنا بر دلیلی نامشخص) اما هر طور با خودم کلنجار رفتم دیدم که این نمره نمره من نیست !!!
    ترم قبل هم یه نمره بی ربط گرفتم اما اعتراض نکردم ... چون می دونستم به هیچ جایی نمی رسه و اینکه آخرین روز مونده به انتخاب واحد نمره ها رو گذاشت توی سایت و ثبت نهایی کرد ... یه زمزمه هایی بود که ایشون اصلا تصحیح نمی کنن و این ها تا اینکه این اتفاق دوباره تکرار شد و من از نمرات بعضی ها (!) مطلع شدم که با افتخار پست می کردم کف دنیای مجازی که البته مبارکشون باشه و نوش جونشون و ...
    اما ... اما چرا یه استاد (!) باید اینقدر حواس پرت باشه و ناعادلانه کار کنه و دیگری اونقدر منصف که حتی اگه کسی رو هم بندازه  بقیه ازش راضین؟! روی چه حسابی یک نفر باید نمره [تقریبا] کامل رو بگیره و دیگری ... بماند استادی که اختلاف نمراتش توی 0.25 هستش و اونقدر دقیق کار می کنه که حقی از کسی ضایع نشه !!!
    حالا بماند بحث ها و درگیری های خاله زنکی جماعت نسوان بر سر رتبه اول که بنده خدا رتبه اول ترم قبل که این ترم به جایگاه دوم نزول پیدا کردن با بی تفاوتی از کنارش رد شد و درستش هم همین بود ... فکر می کنم اون خانم کوچیک تر از بقیه ست توی کلاس ولی رفتارش نسبت به بقیه عاقلانه تر بود!
    البته بماند رتبه ما آقایون که هنوز نامشخص است !!! از کلاس ما بعد از کلی ریزش و یک خورده رویش (یک نفر) سر جمع 23 نفر باقی ماند (پس آن بیست و سه نفر که میگن ماهاییم البته ورژن انگلیسیش) که رتبه خانم ها در سامانه از 23 مشخص شده اما رتبه آقایون از 127 که مشخص نیست با چه فرمول شبه اتمی به این عدد رسیدن ... نمرات اکثر بچه های ما که اعلام شده و ما همچنان در صف تنظیمیم !!! باشد که رستگار شویم ...

    پ.ن.1 (اطلاعیه): یه دانشجوی دندون پزشکی سراسری (XY) همین حوالی بود ... البته تا قبل از آف شدن ما برای امتحانات ... اما بعد از کنکور وب سایتش پرید! چرا؟ یعنی خودشونم پریدن؟(و رفتن ینگه دنیا) ... دوره عجیبی شده ... خدایا من فردا کجا؟!!
    پ.ن.2: بلاگفا چرا اینقدر چیز شده؟! خیلی از عزیزان بلاگفایی مفقودالاثر شدن ... ما همچنان به یادتون هستیم ... ایشالا هر چه زودتر برگردین به آغوش گرم وبلاگ هاتون

    بعدا نوشت: صف تنظیم نیز به پایان رسید و حکایت همچنان باقی ست. منتها خدا میدونه من چه خانواده بی اخلاقی رو تحویل جامعه خواهم داد ... استاد از شما بعیده 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 31 خرداد 1394 05:03 ب.ظ نظرات ()
    سلام
    بالاخره برگشتیم ... یعنی امتحانات که به یاری آموزش و دانشگاه 28م تموم شد اما دو روزی رو هم مازاد بر ظرفیت خوابگاه موندیم ... بعدشم بعد از دو روز ایرانگردی برگشتیم ولایت ... ایشالا به زودی از عباداتمون (خواب) دست می کشیم خدمت می رسیم جهت پست گذاری ... من برم به بقیه عباداتم برسم !!! التماس دعا
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 25 اردیبهشت 1394 11:07 ق.ظ نظرات ()
    خُب به سلامتی و میمنت یه اتاق جدید هجرت نمودیم. اما بعد از اون رفتار همون چند تا دوست و رفیقی که توی خوابگاه و اتاق داشتیم هم عوض شد. هم اتاقی محترم (اونی که ترم یک تقریبا کلا با هم بودیم و ما رو به اسم هم میشناختن) پیدا بود که کمی ناراحته اما بروز نمیده تا اینکه دیروز حوالی ساعت 7 که داشتم از دانشگاه بر می گشتم دیدم که تلفنم صداش در اومد (لرزید البته) و دیدم که خودشه ... بعد از سلام و احوال پرسی گفت امشب میای با هم درس بخونیم؟ و منم: در کمال تعجب گفتم آره و فهمیدم که یه اتفاقی افتاده چون با اینکه اوایل ترم کلی برنامه برای درس خوندن داشت اما دریغ از باز کردن لای کتاب حتی برای امتحانات پایان ترم. به اتاقم که رفتم زنگ زدم که بیاد و نرسیده فهمیدم که باز چی شده ... با هم به هم زده بودن و منم طبق معمول شدم مستمع تا حرفاشو بزنه ... بعدشم رفتم به اتاق بچه ها که شامم رو ازشون بگیرم و همچنان اون داغون و له پشت من بود و سردرگم که چه باید کرد و مدام هم حق رو به خودش می داد ... خلاصه ساعت 10 شد و نه اون دنبال درس بود و نه میزاشت که من درس بخونم ... شماره منزلشون (!) را گیر آوردم که زنگ بزنم ببینم چی شده [ آخه 2 3 هفته پش برای اولین بار روی اصول حاکم توی زندگیم پا گذاشتم و با اوشون و ایشون صحبت کردم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و روابط دیسکانکت(Disconnect) شده مجددا به کانکت(connect) تغییر وضعیت داد - البته از نوع دیال آپ؛ هی زارت و زارت قطع میشد در طول هفته های اخیر- ] که دیدم بالاخره بعد از پیام بازی ها و دعواهاشون منزل تماس گرفتن و های های گریه و زاری که ... (این قسمتاش اصلا به من چه) تا اینکه بالاخره یجوری شد که از گریه و زاری خسته شدن و رفتن سر وقت زندگیشون مجددا ... اصلا  در نظرشون یه تراژدی در حد رومئو و ژولیت شده بود !!!
    ... که امروز صبح باز نمیدونم شماره منو کی بهشون داده که سرکار علیه تماس گرفتن که چرا گوشیش خاموشه و نگرانش شدم؟ خب من چی کار کنم؟ بابا من خودم هزارتا بدبختی دارم ... :/ البته هنوز هم برام این سوال هست که شماره منو از کجا پیدا کرده؟! آخه من اصلا عددی نیستم (Not Number) که بخوام به کسی شماره بدم یا کسی شمارمو داشته باشه و اصلا بود و نبودم انگار فرقی براشون (همکلاسی ها و سایر عزیزان) نداره1 ...
    فکر می کنن یادم رفته که ترم یک به خاطر سرکار خانوم آقا تا صبح بیدار بود و اونم هی زنگ می زد که امتحانم رو خراب کردم و فلان و چنان و من بدبخت هم نه می تونستم برم بخونم نه می تونستم بخوابم ...حالا بماند که با چه معدل خفنی ترم رو به پایان رسوندن جوری که وقتی شنیدم انگشت بر دهان کلاغ پر کنان تا ولایت رفتندیدندم !!!

    آخه یکی نیست با اینا بگه ... نه به خودم بگه: «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» ... اگه من قرار بود دفتر مشاوره و مددکاری بزنم که میرفتم کار خودم رو مینداختم روی غلتک نه اینکه اینا تا هی مشکل پیدا می کنین و تقی به توقی میخوره میاین سراغ من! حالا بماند که وسط فرایند جوشکاری روابط چقدر فحش و بدوبیراه نثارم شد ... جناب هم اتاقی 4 سال از بنده بزرگترن و به تعبیر خودشون از اون آدمای ..... بودن که هر کاری کردن جز عشق و عاشقی که آخرش هم عشق و عاشقی رفت توی پاچشون هر چند من هنوزم به روابطشون خوش بین نیستم ... این خط، اینم نشون! البته نه اینکه بگم چون حسودیم میشه و چه و چه ... بنا به یه سری مسائل سوای از سن و سالشون !!!



    اصلا نمی دونم چرا خواجه حافظ شیرازی  گفته «از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند» آخه سخن عشق که مثل باغ پرندگان نیست که همش جیک و جیغ و ویغ و بگذریم ... والا دل اینایی که من دیدم گاراژیه برای خودش و به تعبیر یکی از اساتید گاراژ هم جای ماشینای خرابه، آدم هیچ وقت ماشینی رو که سالمه تحویل گاراژ نمیده و اونایی که توی گاراژن هر کدوم یه عیب و نقصی دارن برای خودشون (خراب به معنای دارای عیب و نقص نه خدایی ناکرده ...) ... اگه قرار به عشق و عاشقیه که وضعیت مشخصه ... اما ... اگه یه نفر بخواد چند تا هندونه رو همزمان با یه دست بلند کنه که میشه ... بگذریم! توضیحات تکمیلی ایشالا در آینده ای نه چندان نزدیک ...


    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که دلم  از  چی  گرفته
    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که صدام از چی  گرفته
    هیچ کی نمی مونه که با من           توی راهم همسفر شه
    آخه    می ترسه   که  با  من           با دل من در به در  شه

    # یگانه_محسنشون # آلبوم_نفس های_بی هدف # هیچ کی_نمی تونه_بفهمه 1

    به قول فامیل دور: آقای مجری!!! نشد ما بیایم با یه نفر درد و دل کنیم و بعدش اون طرف بهمون ثابت نکنه که از ما بدبخت تره!!!
     ما خودمون کلی بدبختی سرمون هوار شده و بعضیا (!) هم یه انتظاراتی ازم دارن که انگار من غول چراغ جادوم ... توی دو هفته گذشته به اندازه کافی خسته شدم ... به اندازه کافی همکلاسی ها رو شناختم ... به اندازه کافی کسایی که ادعای دوستی داشتن رو شناختم و به ذات همشون پی بردم ... هیچ وقت (یعنی کم پیش اومده) عجولانه قضاوت نکردم ولی بعضی ها رو میشه شناخت: از روی ظاهر و رفتار و حرفایی که میزنن؛ اما از همون اول محتاطانه عمل کردم و منتظر موندم تا اینکه خودشون رو نشون دادن ... کسایی که وقتی چیزی ازت میخوان در به در دنبالتن اما بعدش دِ برو که رفتی ... حتی جواب سلام هم نمیدن !!!

    ترم دو داره تموم میشه اما من هنوز تنهام ... بدون هیچ پشتیبانی ... ترم بالایی ها رو که میبینم همه با همن اما همکلاسی های ما هر کدوم ... بگذریم !!!  خبرایی در راهِ ... به قول بعضیا Coming Soon ....


    پ. ن.1: آلبوم جدید هنرمند محبوب کشورمون آقای محسن یگانه هم در اومده اما من فعلا حس و حال آنالیزش رو ندارم ... الکی مثلا خیلی پایبند به اخلاقیاتم و دانلودش نکردم !!! ... ولی بعدا اگه حسش بود نظرم رو میدم ... اگه نشدم ایشالا دو سه سال دیگه که آلبوم بعدیشون رو ارائه کردن راجع به این آلبوم اظهار فضل می کنم ...
    پ. ن.2: نمی دونم چرا سایتای آپلود عکس کار نمی کنن ... احتمالا اونا هم مثل بلاگفا دچار اختلال شدن ... خدا شفاشون بده !!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 8 فروردین 1394 12:10 ب.ظ نظرات ()
    امسال هم مطابق سنوات گذشته خانواده تصمیم گرفتن که بک جوری و به یه بهانه ای (!) از خونه و ولایت و غیره بزنن بیرون که مقصد هم از پیش تعیین شده بود اما همه چیز با رسیدن عمه ی بزرگوار و اعضای بیتشون (2 داماد بزرگوار) درهم شد و بنا بر این گذاشته شد که یک سری به شرق استان بزنیم اما اوخر شب (در واقع وارد فردا شده بودیم؛ ساعت از 12 شب گذشته بود) که نقشه عوض شد و تصمیم به جانب سیاحتی در غرب منحرف شد ... وعده ی حرکت و آماده باش حرکت هم 6 صبح حالا بماند که ساعت 11 ظهر حضرات حرکت کردن و بعد از رسیدن به یکی از نقاط اولیه ی غرب (بنا به مسائل امنیتی افشا نمیشه!) و یه توقف کوتاه گرفتار چنان بارونی شدیم که مجددا نقشه رو عوض کردن حرکت به سمت یکی دیگه از استان های شمالی ادامه پیدا کرد !!! خدا خدا می کردم که اوضاع جوی اونجا دیگه خوب باشه که به اون بهانه ما رو از طریق خلیج فارس به کشورای عربی حاشیه خلیج فارس نفرستن که الحمدلله بخیر گذشت ...

    و اما ... عمه گرامی دامادی دارن که در نوع خودش اعجوبه ایه و بمب خنده ایه برای خودش که قراره یه سری از وقایعی رو که در کنارش بودیم و داشتیم از محضرشون فیض می بردیم بیان کنیم(البته زبون و لهجه خاص خودش یه چیز دیگه س) ... باشد که راهگشای جوانان نیاز مند و پیران فرازمند این مرز و بوم واقع شود (الکی مثلا هیئت علمی ای چیزی یم!)

    1. اول از همه اوشون (داماد گرامی) از باجناقشون میگفتن که: پادشاه یمن رو هم ببینه میگه رفیق منه ...
    2. در قسمتی از بیانات گهر بارشون هم به عقربه سوخت ماشینشون اشاره داشتن که وقتی بنزین پره، خالی نشون میده و وقتی خالیه، پُر که کلا هممون رفتیم تو آمپاس و حتی به شخصه رؤیت کردیم ... دست خودروسازهای وطنی درد نکنه
    3. قضیه سوم مربوط میشه به رمز تلفن همراه اون جناب که به نقل از منزلشون (دختر عمم!) دوبار توی خواب ( ) رمزش رو عوض کرده که سری اول به حول و قوه ی الهی بعد از 10 روز رمز رو پیدا کرده و سری دوم (که 1 هفته ای هم ازش می گذشت) همچنان ادامه دارد و جالب اینکه کوتاه نمیومد که گوشیش رو بدیم فلش کنن و اینکه ساعت 9 شب آقا تازه راضی شده توی 2م فروردین که همه جا تعطیله و میگه الا و بلا همین الان چون لازم دارم گوشی رو ... حالا ما هم به این در و اون در زدیم و کلی ریش و فلان و بهمان گرو گذاشتیم بنده خدا مغازش رو باز کرده ... حالا میگه اگه اطلاعات گوشیم پاک میشه حاضرم 20 روز و حتی یک ماه صبر کنم و خودم بازش کنم تا .... آخرشم شرمندگیش موند برای ما که دوم فروردین طرفو راضی کردیم مغازشو باز کنه و ایشون زده زیرش !!! (حالا بماند که فردا شبش داده بود گوشیش رو فلش کنن و کلی هم از این آپشن و راهکار خفن تعریف می کرد)
    4. یه روز هم کلا رفته بودیم کنار ساحل ... نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که ایشون آغاز خطابه کردن: «میگن 3/4 زمین از آبه ...» و منم یواش زمزمه کردم: بله! علوم چهارم دبستان؛ بعدش تازه اوشون ازم پرسیدن که می دونستی؟!... یعنی با این کارش داغونم کرد! نه تنها منو که وزارت علوم و کل نظام اموزشی کشور رو زیر سوال برد حالا درسته دانشجوییم دیگه نه در این حد !!!
    5. توی یکی از این روزها هم که نشسته بودیم دور هم یکی دیگه از دامادهای گرامی عمه ی ما شروع کردن به توضیح طرح های زیست محیطی خودشون برای ما و یکی از فواملیل (جمع مکسر فامیل!) وابسته که اخیرا از بلاد کفر برگشته که اله و بِله و ... که داماد مذکور که کنار من نشسته بودن عرض کردن: «یه روز تو مجلس می بینمت مهدی(داماد مبتکر طرح های زیست محیطی) ...» منم که
    6. (ادامه از پنج) داماد مبتکر همچنان از رو نرفته بود و مشغول ارائه طرح های خودش بود تا اینکه یکی دیگه از طرح ههای اجراییش رو هم عنوان کرد و اون این بود که سطل های مجزایی برای تفکیک زباله های تر و خشک و شیشه و ... توی سطح شهر تعبیه بشه (توضیح: شهر مذکور اوشون یه شهرستان کوچیکه که البته از نظر سیاسی خیلی ...) بحث به جایی رسید که سطل ها رسیده و توی انبار شهرداری هستن و به دلیل قیمت بالاشون هنوز نصب نشدن و قراره جاهایی گذاشته بشن که عزیزان همیشه در صحنه سطل رو بلند نکنن ببرن خونشون (آیکن مورد نظر رو خودتون پر کنید ....) که جناب فامیل مستفرنگ گفتن بزارن جلوی بانک ها و غیره که مجهز به دوربین مدار بسته هستن که بلافاصله پسر عمه ی گرامی فرمودن:« اتفاقا دوربین مدار بسته بانک ملی مرکزی رو بردن » و من باز ...  [ ایران خاک دلیران ... ایران سرای شیران ... ]
    7. رفته بودیم (ینی کلا همون جا بودیم جایی نرفته بودیم!) مناطق ساحلی یکی از استان های جنوبی که مجددا جناب باد در حال وزیدن بود و بساط بادبادک فروشی هم سکه  ... پسر عمه گرامی ما هم رفته بود یه دوری بزنه که برگشت و گفت میدونین چی میگن این بادبادک فروشا(شیوه تبلیغاتشون): بچه ها گریه کنین، زاری کنین و پاهاتون به زمین بکوبین تا بابا ماماناتون براتون بادبادک بخرن که اوشون رفتن سمت جناب فروشنده و گفتن: والا ما بچه که بودیم اگه گریه می کردیم چیزی جز کتک نصیبمون نمی شد ... که جناب فروشنده از بغل ما رد شد و خودمون هم قسمتی از تبلیفات جنجالیشون رو شنیدیم که دارن کلی آیه و روایت میارن که آآآآآآآآآآآآآآی پدر مادراااااااا اگه می خواین بچه هاتون توی سال نو ازتون راضی باشن براشون بادبادک بخیرین وگرنهبه 999 درد بی درمون (این دیگه از خودم بود خداییش) ناشی از نفرین بچه هاتون مبتلا میشین و ....
    8. (18+ و کمی تا اندکی خاک بر سری) خونه بنده خدایی نشسته بودیم که عزیزی (جناب مبتکر زیست محیطی) خواستن ما رو هُل بدن سمت مرغا (و اینکه یه کاری کنن که زن بستونیم) که داماد همیشه صحنه ی گرامی فرمودن شما هنوز بچه ای و دهنت بوی شیر میده و زنی که می خوای بگیری باید از لحاظ سنی یه تناسب خاصی با تو داشته باشه ... یکی از فامیلای ما زن گرفته زنش تازه بعد از 4 سال به سن تکلیف رسیده !!! ... گفتم: یا خدا! یا این حساب زن ما رو هنوز نزاییدن (آخرشم نفهمیدم داره به من توهین می کنه یا به اون فامیلشون آخه حرفش جوری بود که "نه سیخ بسوزه نه دسته"!!! ) - البته ناگفته نماند بحث تا جاهای خوب و خوشی هم پیش رفت و از ما اصرار و از بقیه هم هی لایک و کامنت و ... و قرار بود که عاقبت بخیر بشیم که نشد دیگه ... [یـَک جوری از دختر مذکور حرف میزدن که  گفتم بابا ایشون با این همه سجایا رو کمالات چطوری میخوان بدن به من؟؟؟!!! (خود درگیری مزمن و مقاوم به درمانم خودتون دارین) ]
    9. پسر عمه گرامی مطابق معمول مشغول لاف اومدن و سرکار گذاشتن ما ها بودن که خانومش سر رسید و گفت: چی کار می کنی باز؟ بازم داری سر بچه ها کلاه میزاری؟ اونم گفت: ...جان بزار بچه ها رو سر گرم کنیم !!! (حالا اونایی که دور و برن به جز دو تا کوچولو بقیه توی رنج سنی 18 سال به بالا تشریف دارن )
    10. اندر مزایای بازی ح.ک.م. :
    -اولا
    : به عنوان یک دانشجو واقعا متاسفم که هنوز این بازی رو یاد نگرفتم ... یکی از دلایل عمده ش هم می تونی خستگی مفرط باشه که هنوز راهی برای درمانش پیدا نکردم ...
    - دوما: اونجور که شواهد امر (اقوال عزیزانی که بازی می کنن) پیداست این بازی، بازی ای سرشار از قلب و دل و قلوه و احساس (نماد عشق) و سرباز وظیفه (نماد خدمت رسانی) و شنبلیله و گشنیز و جعفری و سایر سبزیجات (نشانه سلامتی) و یک سری عناصر معلوم الحال دیگه (...!) هستش که من حیث المجموع بدک به نظر نمیاد و اینکه به گمونم توی این بازی «بالاتر از سیاهی رنگی نیست»
    - سوما:
    باقیش هم مربوط به مکالمات و مرودات و دعواهای بازیه و خاطراتی از زمان های دور ... از دایی پسر عمم (که همانا عموی بنده تشریف دارن!) که وقتی توی بازی با اقتدار می بردن خطاب به اونها می گفته: «الحق که خواهر زاده خودمی و ...» و اگه می باختن (که مطمینا یکی از طرفین کجبورن یجوری ببازن) اون ها رو می بسته به ف.ح.ش و ... که نشان از این داره که گویا هیچ وقت تحمل شکست نداشتن [ییخشید تهش یخورده بی ادبی شد]
    و اینکه یه بار دایی گرامی شون می خواستن ساک پسر عمه و برادرشون (عموی کوچیک بنده) رو تحویلشون بدن و روانه خونه ی خودشون کنن چونن دو تا از ورق ها کم بوده که گویا آخر سر توی جیب کت خودشون پیدا میشه (که نان از توانایی شدیداللحن اوشون توی تقلب بوده و اینکه به هر دری میزده که به هر نحوی برنده باشه و به عبارتی: "گور بابای fair play " )
    11. یک روز هم توی باغ نشسته بودیم و کارگرا مشغول کار بودن که مادربزرگم از رنج و زحمت کارگرا می گفت که از صبح تا شب کار می کنن فقط و فقط برای ... تومن و اینکه بقیه ش به دلال ها می رسه و غیره که باز پسر عمم شروع کرد: «بله! متاسفانه بچه های خودمون قدر عافیت رو نمی دونن و اگه کار کرده بودن الان انقدر نق نمی زدن ...» که باز همسر گرامی شون بهش توپید که نه این که خودت کلی سختی کشیدی؟! که برگشت گفت: نشد یه بار نزنی توی ذوقمون و ازمون حمایت کنی !!! من باید برای این بچه ها الگوی کاملی باشم (این لحن قوی و تاثیر گذارش منو کشته )
    12. بعد از اون هم که کارگرا داشتن برمی گشتن خونشون بلند جوری که همه بشنون گفت حواستون باشه م (برادر بنده) و ح (خواهر زاده خودشون) همراه با کارگرا نزارن برن آخه زندگی کردن با خودمون نه اینکه انقد براشون سخت شده !!! که باز خانومش وارد صحنه شت که ساکت شو این مسخره بازیا چیه؟ که بادی انداخت تو گلوش و به سبک فیلمای دهه ی بووووق گفت: ساکت ...(اسم منزلشون دیگه)! بزار خودشون راهشون رو انتخاب کنن !!!


    خاطرات زیاد بود که خیلیاش رو نمیشه گفت و خیلیاش هم که حافظه ما یاری نمی کنه ... البته همه ی خاطرات شیرینیش یه لحن گوینده ها و موقعیتی بود که توش قرار داشتیم وای کاش بستری فراهم بود که به صورت 3D  تشریحش کنیم که نشد  ... دیگه فکر کنم پیر شدم و باید به فکر بازنشستگی باشم. (تازه اخیرا شنیدم که کارکنای شرکت نفت باید سنشون به 65 سال برسه تا بازنشسته بشن و فرقی نمی کنه که چقدر خدمت کرده باشن که متاسفانه هر  چی مثالم زدن جلومون بنده خداها بعد از روز بازنشستگی یا روانه ی قبرستون شدن (که خدا رحمتشون کنه و عاقبت هممونه) یا رفتم سینه بیمارستان؛ خدا صبرشون بده حواسم باشه اگه موقعیت کاری پبش اومد یه وقت نرم سمت شرکت نفت آخه هنوز جوونم ...)
    ***  البته با عرض معذرت که خاطرات نوروز امسال معطر بود به عطر عمه ی گرامی و فامیل های وابسته !
    ... خدا خودش موج دوم سفرها رو بخیر بگذرونه !!! باید بچسبم به درس و مشق که پایان تعطیلات از آنچه که در آینه می بینید به شما نزدیک ترند !!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات