پاكت سفید

چهارشنبه بیست و نهم شهریور 1391  11:33 ق.ظ

 

-         ببین بهروز فقط یه شبه،با یه شب كه چیزی نمیشه.میری یه چن ساعتی اونجا هستی و كارتو كه تموم كردی پولو می گیری.به همین سادگی.

-         ببین مرتضی من اهلش نیستم و الا این همه سال همین كارارو میكردم و الان وضع زندگیم این نبود.

-         خوب خره همیشه این كارارو كردی كه زندگیت به این گه افتاده،بیا لج نكن هم فاله هم تماشا،كلی دخترای با كلاس و خوشتیپم میانا.

-         مرتضی؛اسمش را طوری كش دار گفتم كه دلخوریم را از حرفی كه زده بفهمد.

-         خوب بابا توام با این اخلاق گند دماغت.

مرتضی دوستم است یعنی بهترین و نزدیك ترین دوستم.در این چند سالی كه به تهران آمده ام همیشه مثل یك برادر حامی و پشت و پناهم بوده.همیشه می گوید:من خیرتو میخوام بهروز جان،خودتم اینو خوب می دونی.راست می گوید همیشه همینطور بوده.آن شب هم خانه ی مرتضی بودم كه داشت اصرار می كرد بروم منزل یكی از دوستان پدرش كه برای پسر تازه از فرنگ برگشته اش مهمانی ترتیب داده بخوانم.

برایم خیلی سخت بود درروستای خیلی كوچكی از یك شهرستان دور افتاده كه كسی گیتار ندیده بود گیتار تهیه كنم،چه برسد به اینكه بخواهم نواختنش را یاد بگیرم.آن هم با آن رفتار مشروع و عرف گرایانه ی پدرم.- فراد میگن پسر فلانی مطرب شده،لامذهب شده؟نمیگن؟- خوب بگن پدر من مگه با گفتن مردم من مطرب می شم؟كافر می شم؟اصلا زندگی من به بقیه چه ربطی داره؟و در ادامه همان بحث های همیشگی و همان حالت های سخت دفاعی پدرم و پرخاش های مدام من.بنده خدا مادرم كه همیشه این وسط خودخوری میكرد و مجبور بود یكی به میخ بزند و یكی به نعل،خواهرها و برادرهایم كه همگی از من بزرگتر بودند به اتفاق آراء پدر را همراهی می كردند و از دید همه خانواده شده بودم ملحد و بی دین!

تقاضای وامم در دانشگاه پذیرفته نشده بود.به هر دری می زدم تا بتوانم شهریه ی ترم ما قبل آخر دانشگاه را جور كنم.خوبیش این بود كه در این مسیر تنها نبودم،مرتضی بود مثل همیشه.مرتضی بارها خواسته بود از عمویش كه وضع مالی خوبی دارند برایم پول بگیرد اما من هیچگاه قبول نكرده بودم كه مرتضی به خاطر من به عمویش كه با پدرش مشكل داشت رو بیاندازد،می خواهم بگویم كه او حاضر بود برای من همه كاری بكند.

سه ماه تمام در باغ همسایه مان كار كرده بودم و با دستمزدم توانسته بودم یك گیتار ارزان قیمت بخرم با یك كتابی كه رویش نوشته بود«خود آموز گیتار پاپ».تمام مشكلات تازه شروع شده بود.فریادهای پدر كه نه می خواهم این آلت مطربی را ببینم و نه می خواهم صدایش در خانه ی من شنیده شود،حتا پا را فراتر از این گذاشته بود  و می گفت:اگه این اسباب یللی تللی رو تو دستت ببینم یا برداری باهاش این ور اون ور بری می كشمت.با این حال به هیچ وجه دلم نمی خواست تا دست از گیتار بردارم.به ناچار به زیر زمین نمور خانه و تاریكی پناه بردم و با خفه كردن صدای گیتار به تمرین پرداختم.تا سال بعدش كه به دور از چشم همه پیش استادی رفتم كه در آن برهه بسیار كارساز بود صدای واقعی گیتار زدن خودم را نشنیده بودم...

هنوز مشكل مالیم حل نشده،به پیشنهاد مرتضی فكر می كنم و این سه سال و نیم از تحصیلم كه حتا با پدرم حرف نزدم چه برسد كه بخواهم ریالی از او بگیرم.رشته ام بنا به خواسته ی پدرم تجربی بود و قرار بود آقای دكتری بشوم و پدرم را سرافراز كنم!نمره هایم همیشه خوب بود و به جدیت تمام درس می خواندم اما هیچ كس نمی دانست كه داشتم برای كنكور هنر درس می خواندم.هم زمان درس های دو رشته را خواندن بسیار سخت بود اما به هر جان كندنی بود می خواندم و می خواندم.نتایج كنكور آمد و من فقط در رشته موسیقی آن هم در دانشگاه آزاد قبول شدم،چون اصلا كنكور گروه تجربی را شركت نكرده بودم.

آن شب وقتی پدر فهمید با حالتی عصبانی در حالی كه نگاهش را به تلویزیون دوخته بود با جملاتی تاكیدی كه بیشتر به دستور شبیه بود گفت:خودتو آماده كن برا كنكور سال بعد،باید حتما پزشكی قبول شی.من هم مثل همیشه ساز مخالفم را كوك كردم و گفتم:من دیگه كنكور نمی دم چون قبول شدم.-كه كنكور قبول شدی؟ها؟غلط كردی تو به قبر اجدادت خندیدی كه كنكور قبول شدی.رشته ی مطربی هم شد درس؟این چیزا نون و آب نمیشه.باید دكتر شی.بحثمان بالا گرفت به حدی كه سرانجام پدر با مشت و لگدی كه حواله ی جانم كرد گفت:اگه میخوای این چرت و پرتا رو بخونی خودتم باید پولشو بدی خودتم باید به فكر زندگیت باشی،فهمیدی؟

سه سال و نیم است كه فهمیده ام،تمام روزها را به سختی گذارنده ام.اما این بار هرچه بیشتر تلاش می كنم بیشتر به بن بست می رسم.همیشه در این چند سال به فكر اجراهای زیبا و شایسته بوده ام.تمام كارهای دانشجویی كه انجام می دادم هم اینگونه بود.جزء نوابغ نبودم اما همیشه استادانم تشویقم می كردند و میل به پیشرفت در من بیشتر می شد.این بار چاره ای نبود باید كاری را می كردم كه دوست نداشتم.با مرتضی تماس گرفتم گفت برای پنج شنبه ی هفته آینده خودم را آماده كنم.

استرس زیادی داشتم،با اینكه اجراهای زیادی داشتم اما این یكی متفاوت بود،باید چند ساعتی مجلس گرم كن می شدم.حال خوبی نداشتم.داشتم به پدر فكر می كردم كه اگر امروز را می دید با پوزخندی حتما به من می گفت:دیدی مطرب شدی؟دیدی با این چیزا نمیشه پول درآورد؟!

-         بهروز چرا اینقد دیر رسیدی؟مرتضی با ظاهری خیلی آراسته و كت و شلوار مشكی كه زیرش پیراهن صورتی كم رنگی پوشیده بود خیلی خوش تیپ تر از همیشه اش شده بود.درجوابش گفتم:چقد خوشتیپ شدی مرتضی!دستم را گرفت و گفت:بیا بریم كه كارتو شروع كنی ملت منتظرن.

نمی دانم كارم خوب بود یا نه؟اوقاتم به شدت تلخ بود و هر چه از خواندن و نواختنم بیشتر می گذشت از خودم بیشتر بدم می آمد،نه اینكه كسانی كه این كارها را می كنند كار بدی می كنند ورزقشان حلال نیست.از اینكه چرا باید كارم به اینجا كشیده شود و بعد از آن همه بدبختی كه برای موسیقی خواندن كشیده بودم باید تن به چنین كارهایی بدهم كه هیچ اثری از هنر واقعی در آن دیده نمی شود.در تمام طول اجرا سرم پایین بود و حواسم به سیم های گیتار و خواندن.

بالاخره شب كذایی تمام شد و گیتارم را برداشتم و از مرتضی خواستم تاكسی خبر كند،نیمه های شب بود و راه زیادی تا خانه ی كوچك اجاره ای ام كه جنوب شهر بود باید سپری می كردم.همین كه خواستم سوار تاكسی شوم مرتضی در حالی كه داشت با من خداحافظی می كرد پاكت سفیدی را به من داد و گفت:دستت درد نكنه،مثل همیشه عالی بودی...

پاكت در دستم بود، سرم را به شیشه ی تاكسی چسبانده بودم و خیابان های آرام و خلوت شهر را نگاه می كردم.امشب بیشتر از همیشه یاد پدرم و حرف هایش افتادم،یاد سخت گیریهای خودم برای اجرا.یاد حرف های استادم كه مدام می گفت شما رسالت مهمی بر دوش دارید.یاد زیر زمین نمور خانه و تمرین های بی وقفه ام،یاد دلگرمی های مادرم ...

به پاكت سفید نگاه كردم،هنوز بازش نكرده ام.دلم نمی خواهد پول های داخلش را ببینم.نمی دانم چند شب دیگر باید اجرا داشته باشم و بوی الكل دهان چند نفر دیگر را باید تحمل كنم كه بیاید در گوشم بگوید:امشب میخوام مست بشم را بخون تا بتوانم شهریه ی دانشگاه را تهیه كنم.دلم می خواهد های های گریه كنم.هیچوقت اینقدر احساس پوچی نكرده بودم.دلم كمی باران می خواست و سیگار و قدم زدن.از باران كه خبری نبود،هنوز مانده بود كه به خانه برسم به راننده گفتم:آقا من سر چارراه بعدی پیاده می شم.به آرامی و با خستگی تمام گفت:چشم آقا.

پیاده شدم گیتارم را به دوشم انداختم و سیگاری را آتش زدم پك اول را كه به سیگار زدم متوجه ایستادن ماشینی كنارم شدم.همان تاكسی بود كه مرا رسانده بود.در حالی كه دستش را به سمت من دراز كرده بود گفت:آقا پاكتتون جا مونده و من كه داشتم دود داغ سیگار را به آرامی از دهانم بیرون می دادم گفتم:این پاكت مال من نیست...  


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:4  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات