بوی رنگ،عطر عید

دوشنبه ششم شهریور 1391  02:05 ب.ظ

هوا بد جوری دم دارد،آسمان را لایه های ضخیمی از ابر پوشانده هوا یك جوری است كه آدم فكر می كند چیزی به غروب نمانده اما هنوز به میانه ی روز هم نرسیدیم،آسمان به یكباره پلكی به هم می زند اما غرشی در كار نیست اما تا دلت بخواهد اشكهایش می بارند.باران همینطور یك دم می بارد جوری كه آدم فكر می كند این بلاد سال هاست اثری از آب به خود ندیده است.آخرین روز ماه رمضان است-البته ممكن است باشد-هنوز زودتر از آن است كه ماه نو دیده شود،تا جایی كه به یاد دارم در اكثر موارد در شمال نمی توان كمان نازك و نحیف اولین شب ماه قمری را دید.تكاپوی عصر به بعد آخرین روز ماه رمضان مانند روزهای آخر اسفند است دقیقا نه به همان شلوغی،اما به هر حال عید واژه ای است كه از پیشش تكاپو و شور و نشاط دارد و از پسش رخوت و سستی و تنبلی.آسمان كمی آرام گرفته،ساعتی از افطار گذشته اما هنوز خبری نیست،هنوز نمی دانیم كه ماه در كجای مدار حركتش به دور زمین است...
امروز آخرین روز بود،فردا عید است.این خیلی بد است كه آدم آخرین روز را نداند یعنی كلا بد است كه آخرین ها را نفهمد و نداند كه چه كار باید بكند دقیقا مثل مردن می ماند كه هیچ كس نمی داند آخرین روز عمرش كی سر می رسد و با هزاران كار نكرده و هزاران برنامه انجام نداده به آخرین لحظه ی عمر می رسد.همیشه از آمدن ها خوشحالم و از رفتن ها ناراحت.فردا روز شادی است روز عید است اما نمی دانم چرا دلم گرفته،یك غمی همراه خداحافظی هست كه بعد از هر خداحافظی همیشه مرا با خود به تاریكخانه ی قلبم می برد...هرچه هست فردا دیگر رمضان نیست...
دارم آماده می شوم تا مثل هر سال و به سابقه ی رسم همیشگیمان به سر خاك عزیزانمان برویم،این رسم از كجا آمده و ریشه اش به كجا بر می گردد نمی دانم اما به نظرم رسم پسندیده ای است زیارت اهل قبور در كنار زیارت زنده های آشنا...
آسمان روز عیدی خوب عیدی می دهد،به شدت و قدرت تمام آب است كه از آسمان نازل می شود.بوی گِل در قبرستان با بوی انواع حلواها همان حس كودكی و دویدن میان قبرها در روز عید را در ذهنم تداعی می كند.همیشه عادتم بود روی هیچ قبری پا نگذارم-چه تمیز باشد و مزین ب سنگ های زینتی و گرانبها و چه تلی از خاكی باشد كه بر روی سفر كرده ای ریخته باشند-مادرم از كودكی از این كار منعم كرده بود راستش را بخواهید هنوز هم دلیلش را نمی دانم.اما همان عادت هنوز هم با من هست و هنوز هم از لابه لای قبرها خودم را به این سو و آن سو می كشم...
اینجا كسی خوابیده است،كه هر گز ندیدمش جز دو-سه عكس تار و محو هیچ چیز ازش ندیده ام.پدر بزرگم-پدرِ پدرم-سالهاست آرمیده است.به سنگ قبرش نگاهی می اندازم و فاتحه ای می خوانم...
هوای آفتابی و كمی بوی رنگ خیلی زود مرا به عقب می برد به چند سال پیش،در یك هوای آفتابی در روزهای اول بهار مشغول رنگ كردن در حیاط خانه مان بودم كه دوستان هم محلی اطرافم جمع شدند و بگو و بخند و شوخی و اذیت و ...شروع شد؛مثل همیشه.به خاطر قد كوتاهم صندلی را زیر پایم گذاشته بودم كه دستم به نقاط بالای در كوچك حیاط برسد.رنگ طوسی روشنی را با قلم مویی نه چندان بزرگ از راست به چپ و از چپ به راست بر بدن فلزی در می كشیدم.پشتم به سمت بچ ها بود كه دستی قلم مو را از دستم ربود و گفت:بده به من بابا با اون قدت داری این همه زور می زنی كه چی بشه؟برگشتم به عقب «ولی» پسر یكی از قدیمی ترین همسایگانمان بود.گفتم:بده به من كثیف می شی -برو بابا چیو كثیف می شم تو  اینكاره نیستی بیا پایین صندلیتم بكش كنار.آمدم كنار با بچه ها مشغول تماشای رنگ كردنش بودیم و مدام سر به سرش می گذاشتیم و به قد بلندش و ادا كردن متفاوت بعضی از كلماتش طعنه می زدیم و او هم مثل بقیه می خندید و هر از گاهی جوابمان را می داد...پیكانی مقابلمان ایستاد «ولی» را صدا كرد و بعد از احوالپرسی با صاحب ماشین رو به من كرد و گفت:من دارم میرم دیگه رسید به پایینش خودت دیگه دستت می رسه.
چند قدم آن طرف تر از قبر پدر بزرگ خانواده «ولی» را دیدم زیر باران شدید،رفتم سمتشان دستم را روی سنگ قبر سیاه گذاشتم شروع كردم به فاتحه خواندن بسم ا.... نگاهم را به سنگ قبر دوختم بوی رنگ،اول بهار،آفتاب؛همه ی آن چند ساعت آمد جلوی چشمم اما این بار باران،وسط تابستان،بوی حلوا،عطر گِل،بغض و شادی و نوشته ی روی سنگ قبر؛ «ولی ...».
آن روز بهاری آخرین باری بود كه «ولی» را دیدم،چرا كه دو روز بعد با همان پیكان و همان فرد پا به جاده ای گذاشت كه برگشتی نداشت...همیشه آخرین ها غم انگیزند مخصوصا وقتی نمی دانم كه آخرین كی از راه می رسد.


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:4  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات