زخم
یکشنبه دوازدهم شهریور 1391 12:18 ب.ظخورشید داشت كم كم
غروب می كرد از توی هال خانه كه با در
آلومینومی نسبتا بزرگی از ایوان
خانه جدا می شد و به خاطر گرمای زیاد هوا باز بود داشتم
رگه های زیبای نور سرخ خورشید را نگاه می كردم كه به موازات لبه ی شیروانی
بام خانه رسیده بودند و تلاقی زیبایی را با ناودان آویزان ایجاد كرده
بودند.كتاب «ده مرد رشید » روبرویم باز بود،نسیم ملایمی كه وزشش را روی صورت خیسم احساس می كردم چند صفحه ای از كتاب را
ورق زد اما من غرق
در تماشای غروب خورشیدی بودم كه
كم كم داشت پشت كوه های غربی شهر آرام می گرفت.آن موقع
ها هنوز اثری از ساختمان های بلند و چند طبقه نبود تقریبا از هر نقطه ای از
شهر می شد رشته كوه های زیبا را كه با رنگ های متفاوت پشت سر هم قد علم كرده
بودند را دید...
صدای مادر را شنیدم كه می
گفت:تورای در رو پنجره هارو درست كنید،الانه كه پشه ها بیان تو...
بلند شدم كه توری در هال را باز كنم كه صدای زنگ و كوبیدن
محكم به در حیاط بند
قلبم را پاره كرد.-كمك كنید تو
رو خدا كمك كنید... و همینطور مشت بود كه به در كوفته می
شد،پله هارا دوتا یكی و به سرعت پایین رفتم و یك آن پریدم پشت در تا در را بازكنم.
در را كه باز كردم دیدم دختری دارد در خانه ی همسایه روبرویمان را با شدت تمام می كوبد و همینطور حیران در حالی كه زبانش گرفته است و به سختی می تواند كلمات را ادا كند برگشت و من را دید به محض اینكه دیدمش شناختمش به سختی گفت:بابا بابام بابا و... نمی توانست حرف بزند تمام بدنش می لرزید.هر آن احتمال می دادم از هوش برود،با سرعت تمام خودم را به خانه شان رساندم.از در حیاط وارد راهروی باریك و تاریكی شدم و خودم را به داخل خانه رساندم آقا مصطفی را می شناختم،او مردی بلند قامت و چهار شانه با صورتی لاغر و گونه های برجسته بود.چشمانی سیاه و درشت داشت سبیل های از بنا گوش در رفته اش هیبتی به شدت جدی و خشك به او بخشیده بود.اما همه می دانستند كه او یكی از بزرگترین فرش فروش ها و منصف ترین بازاریهای شهر است.علی رغم چهره ی خشك و جدی اش بسیار مودب و اهل معاشرت و آمد و شد با مردم بود و زمزمه ی كمك هایش به افراد مستمند همیشه در كوچه و بازار بین مردم شنیده می شد. صدیقه دختر دوم و بچه آخر از سه بچه ی آقا مصطفی بود،اكثر خصوصیات ظاهری و اخلاقیش به مادرش رفته بود،صورتی موزون با بینی قلمی كشیده،لبهایی گوشتالو و در عین حال متناسب كه هرگاه می خندید دندانهای مرتب و سفید اش مثل یك دسته مروارید می درخشیدند كه هربار می خندید-كه البته زیاد اتفاق نمی افتاد-دلم را به لرزه در می آورد.چشمانش دقیقا شبیه چشمهای پدرش بود،همانقدر مشكی و به همان اندازه نافذ و گیرا و یك جفت طاق بی نهایت زیبا و كشیده كه هیچگاه و در هیچ چهره ای مثل آن دو را ندیدم حتی در چهره ی مادرش مه نسا خانم.
وقتی كه خودم را به داخل خانه رساندم دیدم آقا مصطفی با آن
هیبتش دارد مه نسا
خانم را زیر گرز مشت هایش می
كشد،صدای جیغ و ناله مه نسا خانم را می شنیدم و همینطور بهت
زده نگاه می كردم كه خاطره دختر اول آقا مصطفی-همانی كه داشت همسایه ها را
برای كمك صدا می كرد- وارد شد و با لكنت به من گفت:تو رو خدا یه كاری بكن،تو
رو خدا...
همیشه پدرم به خاطر جثه ی لاغر
و نحیفم از همان ابتدای كودكی مرا از این دكتر به آن
دكتر می برد و در نهایت یك پاسخ
می شنید:این لاغری ژنتیكی
است.هر كسی چیزی می گفت:یكی می گفت فلان داروی گیاهی را
بخور،دیگری می گفت برو باشگاه بدنسازی و ... هر كسی نسخه ای تجویز می كرد و در نهایت من بودم و بدن نحیف ام.
خودم را به آقا مصطفی رساندم و بازوی دست راستش را گرفتم تا او را از همسرش جدا كنم به محض آن كه دستهایم را روی بازویش حس كرد باشدت و قدرت هرچه تمام تر بدون آنكه متوجه شود چه كسی بازویش را چسبیده است با دست چش مشتی را حواله ی صورتم كرد كه ضربه اش به راحتی من را چند متر به آن طرف تر به دیوار مقابل كوبید.در حالی كه در بینیم احساس گرمای عجیبی می كردم بار دیگر خودم را به اقا مصطفی رساندم و از پشت محكم گرفتمش این بار تمام تلاشم را كردم تا آقا مصطفی را از همسرش جدا كنم،به هر جان كندنی بود توانستم او را كمی از مه نسا خانم جدا كنم تا دخترانش مادرشان را از زیر دستانش جدا كنند.
هنوز بینیم به شدت ورم دارد،زیر چشم چپم كبودِ كبود است و با هر نفس
انگار حجم زیادی از
هوای گداخته را به شش هایم
منتقل می كنم.با این سر و وضع و اتفاق آن شب چند روزی را باید
مهمانِ خانه و سوپ ها و غذاهای آبكی مادرم باشم.خیلی شانس آوردم كه پدرم
و دو تا از همسایه هایمان آن شب به موقع رسیدند و الا معلوم نبود چه بلایی
سر من و مه نسا خانم بیچاره می آمد.مادرم به عیادت مه نسا خانم كه
حالش چندان خوب نبود و در بیمارستان بستری بود رفته بود و داشت از احوالش با پدرم صحبت می كرد و میگفت:اصلا هیچكی نمیدونه
آقا مصطفی برا چی
این كارو كرده،دختراش كه از
خجالت جلو در و همسایه داشتن آب میشدن و خود مه نسا خانمم كه
اصلا نمی تونه حرف بزنه.مجتبی هم كه كسی بش خبر نداده تا بیاد-مجتبی پسر
آقا مصطفی و بچه ی اولش بود-و در حالی كه چای كمرنگی را در استكان دسته
داری ریخته بود رو به پدرم كرد و گفت:تو با آقا مصطفی صحبت نكردی؟نمی دونی
چش شده؟پدر در حالی كه داشت لبه ی استكان را به لبش نزدیك می كرد
گفت:نه،آخه بش چی بگم؟اصلا نمیتونم چش تو چش شم باهاش.فك كنم خودشم خلی ناراحته،آخه از آقا مصطفی بعید بود.هر چی بوده خدا
عالمه.اصلا بین
خودشون بمونه بهتره.
یك هفته ای از ماجرای عجیب آن
شب میگذرد و هنوز
مردم دارند درباره ی اتفاق آن
شب با هم پچ پچ می كنند و تا من را می بینند حرفشان را قطع
می كنند،انگار من هم جزیی از ماجرای آن شب شده ام.مادر دو روز پیش داشت
یك جورایی به من طعنه می زد و می خواست بداند من شیطنتی كردم یا نه؟حتی
مادرم هم به من شك كرده بود.اما گناه من بیچاره فقط این بود كه زودتر از همه خودم را به خانه ی آقا مصطفی رسانده بودم.
دو هفته تمام مه نسا خانم در بیمارستان بستری بود، یك هفته بعد از اینكه او از بیمارستان مرخص شد آقا مصطفی و خانواده اش به طور ناگهانی ناپدید شدند.بعدا فهمیدیم كه خانه و مغازه را هم فروخته اند.بدون اینكه كسی از آشنایان و دوستان بدانند آن ها رفتند و به هیچ كس هم نگفتند كه به كجا می روند...
برای همه ماجرای آن شب علامت سوال بزرگی بود،مردم كوچه و بازار هر از گاهی از موضوع صحبت می كردند و هر كس چیزی می گفت اما علت رفتن مشخص بود هیبت و احترام و عزت آقا مصطفی با رفتار آن شبش شكسته شده بود،یادم می آید هنوز سر و صورتم ورم داشت و آتلی روی بینیم بود- كه به شدت توی ذوق می زد- می خواستم با پدر بروم پیش دكتر كه آقا مصطفی را در كوچه دیدم-همان موقعی بود كه مه نسا خانم هنوز در بیمارستان بود- دیگر آن صلابت همیشگی را نداشت،سرش پایین بود كاری كه هیچوقت ندیده بودم انجام دهد،حالت راه رفتنش به كلی عوض شده بود درست شبیه مبارزی كه در جنگ شكست خورده باشد.با كمی من من گفتم:سلام،سرش را بالا آورد،نگاه سرد و بی روحی به من انداخت و جواب سلامم را نداد و با سرعت وارد خانه شان شد.این آخرین باری بود كه آقا مصطفی را دیدم.
خبر رفتن آقا مصطفی و خانواده اش را مادرم روزی كه رفته بود جویای احوال مه نسا خانم شود،آورد.هیچوقت یادم نمی رود وقتی كه خبر را شنیدم به سختی و در حالی كه باورم نمی شد به مادرم گفتم:مطمئنی؟حالتم طوری بود كه مادرم هم متوجه حالم شد و گفت:خو چرا این همه وقت چیزی نمیگفتی؟
برایم ندیدن صدیقه بدترین واقعه ی ممكن بود،درست است كه هیچگاه حتی با هم دو دقیقه بیشتر صحبت نكرده بودیم و خیلی كم پیش می آمد كه همدیگر را ببینیم اما همین كه می دانستم در همین نزدیكی من است و كسی است كه هر وقت به اش فكر می كنم آرامش خاصی قلبم را می گیرد برایم از همه چیز مهم تر بود.و گاهی حتی فكرهایی برای آینده به سرم میزد...هرچه بود من او را دوستش داشتم بسیار بیشتر از حد تصورات خودم، بعد رفتنش همه ی اطرافیانم فهمیدند كه صدیقه دنیای پنهان من بود اما چه سود كه دیگر صدیقه ای در كار نبود،از دید آن ها از آن شب به بعد دیگر صدیقه و خانواده اش وجود نداشتند- با ماجرای آن شب همه آن خانواده را به چشم دیگری نگاه می كردند- اما برای من صدیقه تمام رویاهای خواب و بیداریم بود...
زمان مرهم تمام زخم هاست،من هم مثل بقیه ی آدم ها خودم را با شرایط وفق دادم،چند سالی از آن ماجرا گذشته بود و من هر از گاهی یاد آن شب و اتفاقات عجیبش می افتادم.هنوز زیر گونه ی چپم خطی به یادگار از آن شب مانده است،تنها زخمی كه هیچوقت دوست نداشتم اثرش از بین برود...
یك روز مادرم از مجلس ختم برگشته بود كه دیدم خیلی ناراحت است،گفتم:بازم رفتی مجلس ختم خودتو اذیت كردی؟مگه دكتر بت نگفته نری اینجور جاها؟آهی كشید و گفت:به خاطر مجلس ختم نیس میدونی كیو دیدم؟رفتم كنارش نشستم و با كنجكاوی تمام گفتم:كیو؟به صورتم دقیق شد تا عكس العمل من را خوب ببیند و بعد گفت:مه نسا خانم و ادامه داد:آخه این خدا بیامرز از آشناهای خود مه نسا خانم بوده.یك لحظه به سرعت برق و باد به گذشته رفتم و به همان شب كذایی و همان شبی كه تمام آرزوهایم را به باد داد،سعی كردم در چهره ام چیزی از حسرت های گذشته را نشان ندهم اما از رفتار مادرم معلوم بود كه اصلا نتوانستم بر خودم مسلط باشم.گفتم :باش حرف زدی؟گفت:آره مادر باش حرف زدم،خیلی خوشحال شد منو دید میگفت:بچه هاش به جاهایی رسیدن،مجتبی شون فوق تخصص گرفته،خاطره هم خانم مهندسی شده و یه پسر داره،كمی من و من كرد پریدم وسط حرفش و گفتم:صدیقه چی؟مادرم دستی به سرم كشید و گفت:صدیقه هم مثل مجتبی داشته پزشكی می خونده كه با یكی از همكلاسیاش ازدواج می كنه و میرن كاندا.از جایم بلند شدم،رفتم لبه پنجره،پنچره ای كه زمانی منظره ای زیبا از پشتش پیدا بود؛زل زدم به آسمان،آسمانی كه لكه های ابر كمی یكدستی اش را به هم ریخته بود.از میان دو سه ساختمان بلند كمی از كوه های برف گرفته پیدا بود،دم دمای غروب بود البته هنوز هوا روشن بود.سكوت سختی حكم فرما بود و من دستم را به خط روی گونه ام می كشیدم و به گذشته فكر می كردم.دست مادرم را روی شانه ام احساس كردم.پر مهر و گرم...
مادر تا شب چیزی نگفت اما چیزهایی گفته بود كه وقتی من از بقیه شنیدم اصلا باور نمی كردم،بالاخره راز سر به مهر آن شب بر ملا شده بود،مه نسا خانم گفته بود كه از آقا مصطفی جدا شده،گفته بود او هم مثل من آن موقع از مصطفی شكایت نكرده.اما آن شب مه نسا خانم متوجه می شود كه آقا مصطفی یك زن صیغه ای دارد،به دور از چشم زن و فرزندش زن دوم گرفته است.آقا مصطفایی كه هیچكس فكرش را نمی كرد،آقا مصطفایی كه به مرد خانواده بودن شهره بود،آقا مصطفایی كه به همه كمك می كرد.مه نسا خانم گفته بود كه وقتی آن شب موضوع را به شوهرش می گوید جر و بحثشان بالا می گیرد و آقا مصطفی برای اولین بار و آخرین بار در زندگی مشتركشان عصبانی می شود و آن ماجراها اتفاق می افتد...
دوست نداشتم چیز بیشتری بدانم،اصلا برایم مهم نبود چیزهای اضافه تری بدانم.فقط دوست داشتم از دفعه ی بعد كه توی آینه نگاه می كنم اثری از آن زخم روی گونه ام نباشد.
پ.ن: این داستان و شخصیت هایش وجود خارجی ندارند و تمامی اتفاقات زاییده ذهن نویسنده است.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه دوازدهم شهریور 1391 | نظرات()