یه خاطره از دیروزترها...

سه شنبه بیست و یکم شهریور 1391  07:52 ق.ظ

هوا به شدت گرم و شرجی بود.یكی از گرم ترین تابستان های شمالی،از آن هواهایی كه فقط كافی است آدم نفس بكشد تا تمام بدنش خیس عرق شود.خبرهای خوشی از هواشناسی به گوش نمی رسید،كمتر از ده روز دیگر باران فرا می رسید.آب و هوای شمال همین است در اوج گرما به یكباره باران از راه می رسد آن هم چه بارانی!ممكن است یك هفته تمام بند نیاید.همه به تكاپو افتاده  بودند كه هرچه سریعتر مزارع را درو كنند-قبل از رسیدن باران-اگر به برنجی كه رسیده است باران بخورد تمام زحمت فصل كاشت به باد می رود.

نگاهم انتهای مزرعه را دنبال می كرد.راستش را بخواهید كمی ترسیده بودم،به برادرم و پسر عمه ام گفتم:یعنی ما می تونیم همشو درو كنیم؟ما كه تا حالا درو نكردیم.برادرم گفت:باید تموم كنیم.دوم راهنمایی بودم و از تمام كسانی كه قرار بود به عمه كمك كنند تا مزرعه اش را قبل از رسیدن باران تمام كند(درو كند)كوچكتر.تابستان بود و فصل بیكاری،در دلم آرزو می كردم كه ای كاش تابستان نبود و بهانه ی درس و مشق داشتم،برای اولین بار در تمام زندگیم دلم درس می خواست و معلم و تكلیف و امتحان!

این كه در این فصل نشود كارگر پیدا كرد بدشانسی بزرگی است،اما چاره ای نبود.من و برادرم،دو نفر از پسر عمه هایم.برادر داماد عمه و دو نفر از پسرهای همسایه ی عمه كه قول دادند اگر مزرعه ی خودشان فرصت داد به ما تازه كارها كمك كنند تیم درو را تشكیل دادیم.

دستم را به پیشانی ام  كشیدم تا عرق روی پیشانی ام كه كم كم داشت از لابه لای ابروهایم عبور می كرد تا راهی به چشمانم پیدا كند را پاك كنم.ساعت یازده قبل از ظهر بود،خورشید كم كم داشت به وسط آسمان نزدیك می شد.درد خفیفی را در كمرم احساس می كردم.دسته ای از برنج ها را كه درو كرده بودم با كشیدن ساقه ای از جایی كه ساقه ها را بریده بودم و پیچیدن همان ساقه به دورشان بسته بندی كردم و گذاشتمشان روی باقیمانده ی ساقه های بریده شده،كمرم را راست كردم كلاه حصیری را از سرم برداشتم با كلاه كمی خودم را باد زدم.برادرم كنارم مشغول درو بود،كمی آن طرف تر پسر عمه هایم مشغول كار بودند.با دیدن این صحنه كمی خنده ام گرفت،ما كه سنگین ترین كارمان درس خواندن بود با داسی در دست مشغول درو كردن بودیم آن هم در آن هوای گرمی كه جیرك جیرك ها را هم طوری از حال برده بود كه سر و صدایشان به گوش نمی رسید.

اولین ظهر را تجربه می كردیم،تشنگی،خستگی و كندی تمام چیزی بود كه در وجود همه مان به وضوح دیده می شد.خانه ی عمه چسبیده بود به مزرعه اش-هنوز هم همان جا كنار مزرعه اش است-یك خانه ی قدیمی و كاه گلی با بامی شیروانی از جنس حلب های صاف كه زنگ زدگیشان كاملا به چشم می آیند با ایوانی كه ستونهای باریك چوبی و آبی رنگش در كنار دیوارهای سفید نمایی ساده و روستایی زیبایی را به رخ می كشد.

فرصت استراحت و خوردن نهار رسیده بود.وقت نهار بهترین اوقات آن چند روز كار طاقت فرسا بود،غذای خوشمزه ی عمه و شوخی ها و خنده های جمع تمام خستگی تا میانه ی روز را از جانمان به در می برد.صدای محمد اصفهانی و آلبوم حسرت مهمان همیشگی سفره ی نهارمان بود...وقت است كه بنشینی و گیسو بگشایی،دل بردی از من به یغما ای ترك غارتگر من،دخترم دلخوشی بابا همیشه و...

بعد از دو روز دستمان به كار عادت كرده بود و روند كارها سریعتر پیش می رفت.جمع كردن و بسته بندی كردن برنج های درو شده و بردن آن ها به انبار آخرین بخش كار روزانه ی ما را تشكیل می داد و خسته و كوفته از كار طولانی روز باید حتما تنی به آب می زدیم و دوشی می گرفتیم اما از آنجایی كه همیشه ی خدا آب لوله كشی خانه ی عمه مشكل داشت خودمان را مهمان رودخانه ی نزدیك خانه ی عمه میكردیم.رودخانه ای كه در آن فصل سال آب چندانی هم نداشت.

دلم برای پیكر بی جان رودخانه ای كه چند سال قبل از آن سالی كه برای دروی مزرعه ی عمه رفته بودیم پر آب بود می سوزد.رودخانه ای كه در جای جایش كودكان شنا می كردند و سنجاقك های آبی و سبز زیبایی در سایه ی بوته هایی كه بر روی رودخانه خم شده بودند پرواز می كردند،گنجشكهای آبی رنگی كه به عمرم در هیچ جای دیگر ندیدم بر روی شاخه های تر و تازه جست و خیز می كردند و صدای خود رودخانه كه سعی می كرد از لابه لای سنگ ها بهترین مسیر را انتخاب كند دلچسب ترین فضای دنیا را رغم می زد.

زمانی در همین رودخانه ماهیگیری می كردیم اما افسوس كه مثل تمام چیزهای خوب این رودخانه هم به خاطره ای تبدیل شد و زیباییهایش گوشه ی ذهنم به یادگار مانده است.

ظهر یكی از روزهای آخر كارمان بود،احتمال می دادیم فردای آن روز كار تمام شود.خورشید كاملا عمود به زمین می تابید در حال درو بودم كه سایه ی خودم را با آن كلاه حصیری روی خوشه های برنج نگاه می كردم حس عجیبی داشتم یاد سوال روز اول خودم از برادرم افتادم،ما داشتیم كار را تمام می كردیم.راستش كمی احساس غرور داشتم و فكرمی كردم كه بزرگ شده ام.تا آن لحظه از عمرم كاری به این بزرگی انجام نداده بودم.هفت روز تمام در آن گرما دوام آورده بودم و پا به پای بقیه كار كرده بودم.غرق در افكارم بودم كه مادرم را آن سوی مزرعه دیدم.وقت نهار بود دست از كار شستیم و من به سرعت سراغ مادرم رفتم جمله ی مادم را هیچوقت فراموش نمی كنم-چقد لاغر شدی!الهی برات بمیرم صورتت سوخته،سیاه شدی پسرم.این را گفت و دست نوازشش را بر سرم كشید،لبخندی از سر رضایت روی لبان مادرم نقش بست در چشمهایش درخششی بود كه تا آن موقع ندیده بودم.

تمام این سختی ها به لبخند مادرم می ارزید...


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه بیست و سوم شهریور 1391 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:4  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات