آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست...

شنبه بیست و دوم مهر 1391  04:36 ب.ظ

«الو سلام طاها جان خوبی؟كجایی؟»

«سلام ممنونم تو خوبی؟مترو شریفم،چه خبر؟»

«داری میای خونه دیگه؟!حاج محمود امشب داره میاد خونه ی ما،برنامه اش ردیف شده»

«نه دارم میرم صادقیه حمیدو ببینم،جدی؟برا كی؟»

«شنبه»

«باشه خودمو میرسونم،كاری نداری؟»

«نه قربونت،خداحافظ»

«خدا نگهدار»

میله ی داخل واگن را محكم تر می گیرم و به یاد روزهایی می افتم كه محمود را برای اولین بار دیدم،سه سال و نیم قبل ترم آخر دانشگاه بودم كه از طریق امیر با پسر داییش محمود آشنا شدم،دانشگاهمان در یكی از شهرهای شمالی بود و محمود برای استراحتی چند روزه مهمان امیر بود و دوست جدید شد و بعدترها شد رفیق تمام عیار.

حمید را بعد از مدت ها دیدم،بیشتر از بیست دقیقه با هم نبودیم.خودم را هر چه سریعتر به خانه رساندم.در را باز كردم.قبل از اینكه در را باز كنم به خودم نهیب می زدم كه تمام زمان ملاقات با محمود را بخندم.محمود،یوسف،دامون و امیر همگی دور هم و نزدیك به هم نشسته بودند.با همه شان سلام و احوالپرسی كردم،محمود را در آغوشم گرفتم،محكم تر از همیشه.لرزش دست هایم را كنترل كردم.اما لرزش دلم ...

از رفتنش پرسیدم و شوخی هایی در وصف آن سوی آبها كردم،او را به یوسف و یوسف را به او می سپردم و دائما از جفتشان می خواستم هوای یكدیگر را داشته باشند.از گذشته ها گفتیم و از دور هم بودن ها،از سفر شمال و آب طالبی هایی كه در خیابان شریعتی می خوردیم.از روزهایی كه با هم قسمتی از مسیر مشتركمان را با موتور محمود طی می كردیم و به كوچكترین اتفاق ساده ی صبح می خندیدیم،از جریمه هایی كه طی یك سفر بلا انقطاع شامل حالمان می شد.از دوستان دیگر،از آروزها،از زندگی بهتر،از رفتن،از نماندن...آه كه چقدر این واژه ی رفتن درونم را می سوزاند،برای چندمین بار است كه با لبخندی به پهنای صورتم عزیزی را روانه ی جایی می كنم كه می دانم دیدار به این زودی ها میسر نخواهد شد.نمی دانم چرا فكر رفتن تمام وجود تماممان را گرفته؟نمی دانم پس چه كسی می ماند؟اصلا تكلیف ماندنی ها چیست؟

جمع پنج نفره مان با هر صحبتی مثل بمب منفجر می شود و قهقه است كه فضای خانه را پر میكند،در چهره ی تك تكمان بغضی نهفته است.همه می دانیم كه این خنده ها تلخ ترین خنده های با هم بودنمان است.چشم های امیر را نمی توانم نگاه كنم،بدون شك غمگین ترینمان محمود و امیر هستند.دو یاری كه از كودكی با هم بودند و خاطراتی دارند به عمق نگاه هایشان.

عقربه های ساعت تند تر از همیشه می تازند و نگاه های گاه و بیگاه محمود و یوسف خبر از تمام شدن وقتشان می دهد.خبر از تمام شدن لحظات با هم بودن دیگری را،خبر از لحظه ای كه تلخ كامیش تا سالها با همه مان خواهد بود.محمود با این جمله كه «خوب بچه ها دیگه وقته رفتنه» ناقوسی را به صدا در می آورد كه زنگش هر روز محكم و محكم تر می شود.در آغوش كشیدن ها،سفارش ها و شوخی هایی برای فرار از بعض و گریه شروع می شود.لحظه ای كه محمود را محكم به آغوشم گرفته بودم و در گوشش به آرامی مطلبی را می گفتم و از سر اجبار می خندیدم فراموش نمی كنم.تمام خاطرات و با هم بودنمان در آن چند كلمه خلاصه شد و تمام آرزوهایم برایش یك جمله ی كوتاه بود:«ایشالا هر جا هستی همه چی خیر باشه».

محمود از در خانه رفت و در پیچ راهرو ناپدید شد،امیر هنوز به راهروی خالی نگاه می كرد،دستم را آرام پشت امیر گذاشتم و امیری را كه نای حركت نداشت به داخل خانه بردم، امیر آرام روی صندلی نشست و غرق در فكر شد و غمی به اندازه ی تمام دوران زندگی روی صورتش جا خوش كرد.دامون خیلی سریع به بهانه ی خرید از خانه بیرون رفت،من هم لیوان های چای و پیش دستیها و میوه ها را جمع و جور كردم و پای سینك ظرفشویی،شستن ظرف ها را بهانه ی توی لك رفتنم كردم و اشك هایم را با شستن ظرف ها شستم و بغض چند ساعته ایی را كه گلویم را به دالانی خشك و بی روح تبدیل كرده بود تركاندم و خودم را لحظه ایی بعد روبروی قبله دیدم و سجاده ای كه تر بود از باران رفتن عزیزی...

پ.ن:این پست نه داستان است و نه داستانك، تنها برشی از لحظه های غم انگیز دوری است...

نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه بیست و دوم مهر 1391 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:6  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات