نیم تنه ی چوبی
چهارشنبه دوازدهم مهر 1391 05:20 ب.ظمنتظرش بودم،انگشتم را به لبه ی
فنجان قهوه ای كه كمی از آن را خورده بودم كشیدم.در افكار
خودم غرق بودم كه مقابلم ایستاد،همان عطر همیشگی به مشامم رسید.«سلام».نگاهش
كردم،بدون آن كه جواب سلامش را بدهم گفتم:«هیچ وخ بد قول نبودی؟!»كیف
مشكی بزرگش را روی میز گذاشت صندلی را به آرامی كنار كشید و رویش نشست.نفسش
را به تندی از بینیش بیرون داد و گفت:«توام هیچ وخ جواب سلامتو نمی
خوردی؟!»سرم را پایین انداختم و دوباره درحالی كه داشتم انگشتم را به لبه ی فنجان قهوه می كشیدم گفتم:«اون قبلنا بود،یادته كه همه چی فرق داشت؟ها یادته؟»انگشتان لاغر وكشیده اش را در هم فرو برد و با لحنی آرام و صدایی كه انگار از ته چاه بیرون
می آید گفت:«آره اون قبلنا بود،اما الان چی می خوای مجازاتم بكنی؟»
بهرام،از
بچگی با هم بزرگ شده بودیم،همسایه مان بودند چند تا خانه آن ورتر.لاغر اندام بود و
قد بلند،خیلی بلند.از آن درس خوانهایی بود كه لقب خرخوان را به دوش می كشید،با این
كه دو سالی از من كوچكتر بود اما همیشه پدر و مادرم من را با او مقایسه می كردند و
سركوفتم می زدند،در این مواقع دوس داشتم كه ایكاش هیچگاه بهرام را نمیشناختم یا هر
گز بهرامی وجود نداشت.پدر و مادرم بهرام را خیلی قبول داشتند،خیلی بیشتر از من.
«یعنی
نباید مجازاتت كنم؟تو كه همه چیو می دونستی؟نمی دونستی؟»صدایم را آنقدر بالا برده
بودم كه توجه تمام كسانی كه در كافه نشسته بودند را به طرفم جلب كردم.«خیلی خنده
داره بهرام،خیلی.تو تمام منو ازم گرفتی.تموم شدم بهرام،تموم شدم جناب آقای مهندس
بهرام».انگشتانش را در موهای پرپشت و بلندش فرو برد و گفت:«من حقیقتو گفتم
عادل.حقیقتو اینو بفهم،منظورتو خوب فهمیدم.مقصر درس نخوندن تو كه من نبودم اینجوری
مهنس صدام میكنی!»
بعد از
خدمتم كار نجاری را كه به عنوان وردست در مغازه ی بابای بهرام یاد گرفته بودم
ادامه دادم،برای خودم مغازه ای اجاره كردم و مشغول كار شدم.در و پنجره ی چوبی می
ساختم،بیشتردوست داشتم مجسمه بسازم و پیكره تراشی كنم.چوب را از بچگی دوست
داشتم،همیشه دوست داشتم كار دستی ام را با چوب بسازم.از شمشیر و عروسك های كوچك
گرفته تا منبت و معرق،همیشه دوست داشتم تا بوی چوب را با تمام وجودم حس كنم و
همیشه دلم می خواست آنچه در نهان دارم با اثری از چوب عیان كنم،اما بابا و مامان
مثل همیشه مقابلم بودند و هیچ تمایلی نداشتند كه من نجار باشم،اما من سر سختانه تا
اندك فرصتی داشتم به سراغ پدر بهرام می رفتم و مغازه اش.
مغازه ام
سر نبش كوچه ی باریكی بود،درست روبروی در مغازه ام كه از داخل كوچه باز می شد،خانه
ی قدیمی بود كه گلهای پیچك تمام دیوارهایش را پوشانده بود.در بزرگ آبی رنگی داشت
كه تماما از چوب و به شكل هنرمندانه ای ساخته شده بود.هر گاه كه نسیم ملایمی می
وزید دوست داشتم تا دنیا ادامه دارد بنشیم و در حالی كه دارم قهوه ی تلخی می خورم
به رقص برگ های پیچك روی دیوار خانه نگاه كنم.خانه ی خلوتی بود.هیچگاه سر و صدایی
ازش شنیده نمی شد.هر روز صبح درآبی و بزرگ خانه باز می شد و یك ماشین نقره ای رنگ
قدیمی از آن خارج می شد و غروبها قبل از اینكه من مغازه ام را تعطیل كنم همین
ماشین كه شیشه های دودی داشت وارد خانه می شد.
«عادل جان
تو به فكر خودت نیستی فكر خانوادت باش،اونا سالها با آبرو زندگی كردن.اونا كه یه
بچه بیشتر ندارن».من تنها بچه ی خانواده بودم،مادرم بعد از من دو بچه ی دیگر به
دنیا آورد كه هر دو شش ماهه به دنیا آمده بودن و هر دو هم طاقت این دنیا را
نداشتند.«من كار درستی كردم.من نون و نمك مامان و باباتو خوردم».به اینجا كه رسید
پریدم وسط حرفش و گفتم:«پس رفاقتت با من چی؟پس این همه سال كه با هم بودیم چی؟مگه
ما قسم نخورده بودیم محرم اسرار هم باشیم ؟ها نخورده بودیم؟»
اواسط
مرداد بود،ظهر بود و گرمای زیاد.كار زیادی داشتم و از آن جایی كه دست تنها بودم در
آن ساعت از روز هم به سختی كار می كردم.كركره را تا نیمه پایین كشیده بودم تا
بتوانم با لباس زیری كه به تنم داشتم كار كنم.مشغول رنده كردن چوبی بودم كه كسی در
مغازه را به صدا درآورد.پیراهنم را به تنم كردم و رفتم دم در.دختری تقریبا بیست ساله
جلوی مغازه ایستاده بود.عینك آفتابی به چشمش زده بود،كمی از موهای روشنش از زیر
روسری آبیش به روی پیشانیش ریخته بود،پوست سفیدی داشت و مانتوی تقریبا گشاد و
راحتی با رنگ آجری به تن داشت،بسیار لاغر اندام و در عین حال جذاب بود. گفتم:«سلام
امری دارید؟»گفت:«سلام،ببخشید من پشت شیشه مغازتون دو تا مجسمه دیدم.شما مجسمه هم
می سازید؟»گفتم:«بله.سفارش دارید؟»نیم تنه ی اسبی را می خواست،اندازه و رنگ و تمام
مشخصات را خیلی دقیق و حساب شده در اختیارم قرارداد.گفتم:«عجله كه ندارید؟»و ادامه
دادم:«سرم این روزا شلوغه فك كنم سه هفته ی دیگه بتونم كارتونو تحویلتون بدم».سرش
را به علامت نارضایتی تكان داد و گفت:«چاره ای نیس صبر میكنم».گفتم:«اجازه بدید
كارتمو بدم خدمتتون تا تماس بگیرین».كه در جوابم گفت:«نیازی نیست.خونه ی ما همین
خونه ی روبروی مغازتونه خودم بهتون سر میزنم».گفتم:«خوب سفارشو به چه اسمی
بنویسم؟خِرَدی،نازبانو خردی».
«ببین
بهرام من نه برام حرفای تو مهمه،نه دیگه حرفای بابا و مامانم و نه حرف های این
مردم كه فقط بلدن درباره زندگی بقیه حرف بزنن و پشت سر هم چرت و پرت ببافن،البته
حقم دارن،تو كه تحصیل كرده ی مایی این طرز تفكرته وای به حال بقیه».می خواست حرف
بزند كه انگشتم روی لبانش گذاشتم و گفتم:«هیس،فقط گوش كن،من كار خودمو می كنم.حالا
اگه همه ی دنیا مخالفم باشن برام مهم نیست.می فهمی برادر من؟می فهمی؟»
بعد از سه
هفته سفارش نیم تنه ی اسب را آماده كرده بودم،فردای آن روز دم دمای غروب همان
ماشین نقره ای رنگ قبل از رفتن به داخل خانه جلوی مغازه ام پارك كرد.راننده اش ناز
بانو بود.آمده بود تا سفارشش را تحویل بگیرد.آمد داخل مغازه دستی به نیم تنه ی
اسبی كه سفارش داده بود كشید،خوب براندازش كرد-با دقت تمام-از چند جایش راضی نبود
كه قرار شد بنا به سلیقه اش تغییرش دهم و روز بعد غروب ببرم ودر منزلشان نصبش كنم.آن
روز ناز بانو را بدون آن عینك آفتابی بزرگش كه تقریبا تمام صورتش را گرفته بود
دیدم،چشمان آبی و درشتی داشت كه با هر نگاهش آرامش دریا را به تمام وجودم منتقل می
كرد،این بار موهای بیشتری از زیر شالش به روی صورتش ریخته بود،موهای لخت و
بور.ناخواسته طوری حواسم مبهوت صورتش بود كه خودش هم بلافاصله متوجه خیره شدن
چشمانم به تابلوی زیبای صورتش شده بود.
برای نصب
مجسمه ی نازبانو به خانه شان رفتم،حیاطی بزرگ با درختان تبریزی سر به فلك
كشیده و خانه ای قدیمی و بزرگ در انتهای
حیاط،با اینكه تابستان بود اما هوای حیاط خنك و دل انگیز بود.زیر چشمی به ناز بانو
و نوازش باد لای موهایش نگاه می كردم و حسی نو زیر پوستم رخنه كرده بود،از نازبانو
كه هیچ چیز ازش نمی دانستم خوشم آمده بود.
به داخل
خانه رفتیم،از همان درب ورودی تمام اشیا و نمای چوبی خانه مرا چنان مسحور خودش
كرده بود كه متوجه خانم مسنی كه روبرویمان ایستاده بود نشدم.«سلام مادرجونم،امروز
چطوری؟»پیر زن دست لرزانش را به سر نازبانو كشید و بوسه ای مادرانه بر پیشانیش زد
و رو به من كرد و گفت:«خوش اومدی پسرم».او مادربزرگ نازبانو بود.مثل تمام مادربزرگ
ها چارقد زیبایی صورت گرد و سفیدش را احاطه كرده بود،رنگ چشمانش آبی كم سویی
بود.جوانی چشم هایش را به چشم های نازبانو هدیه داده بود و خودش عینك ته استكانی
نسبتا بزرگی به چشمانش زده بود.
«ایكاش
هیچوقت پات به اون خونه باز نمی شد،عادل تو باید فكر نازبانو رو از سرت بیرون كنی.»
«چرا؟به
خاطر چی؟چون اون پدر و مادر نداره؟چون ارث و میراث قجری داره؟چون به قول تو و
بابام اونا از ما بهترونن؟»خودم می دانستم كه مسئله چیز دیگری است و فقط می خواستم
از زبان خود بهرام بشنوم.«تو از اینكه بابا و مامانم قبولت دارن سوء استفاده كردی
و اونارو متقاعد كردی باهام مخالفت كنن.»
بهرام آه
بلندی كشید و گفت:«بهتره بریم بیرون تا بقیه حرفامونو بیرون بزنیم،از كافه رفتیم
به خیابانی كه انتهایش به مغازه ی خودم می رسید».سرم پایین بود و داشتم به كفشهایم
نگاه می كردم كه به بهرام گفتم:«بهرام راسشو بهم بگو تو چرا اینقد مخالفی؟چی به
بابا و مامانم گفتی؟»بهرام خورده سنگی را با پایش شوت كرد و من من كنان گفت:«آخه
نازبانو دختر نیست،بدون اینكه ازدواج كنه».سرم را آرام آرام بالا آوردم و گفتم:«چی
داری میگی بهرام؟منظورتو نمی فهمم.»به شدت عصبانی بودم و حالت پرخاشگرانه ای به
خودم گرفته بودم.بهرام كمی خودش را عقب كشید و گفت:«اون ف.ا.ح.ش.ه است».به محض
شنیدن این كلمه مشتی را راهی صورت بهرام كردم و چون بهرام انتظار چنین چیزی را
نداشت تعادلش را از دست داد و به شدت به زمین خورد،اجازه ندادم بلند شود خیلی سریع
خودم را به بهرام رساندم و شروع كردم به زدنش.از بچگیش همینگونه بود،همیشه از دعوا
می ترسید و اگر دعوایی بود بهرام همیشه نقش كتك خور را ایفا می كرد.با صدای بلند و
فریاد كنان گفتم:«تو به بابام اینام همین كلمه رو گفتی؟»و اصلا نمی گذاشتم جواب
بدهد،به روی سینه اش نشسته بودم و مدام می زدمش.اتومبیلی كنارمان توقف كرد و دو
نفر از آن پیاده شدند و بهرام را از چنگ من نجات دادند.
چند روز
بعد بهرام با من تماس گرفت،چون از آن روز به بعد در مغازه می ماندم.با بی میلی
تمام جوابش را دادم،با صدای ضعیفی گفت:«پسر خوب زدی مارو ناكار كردی دیگه چرا با
خانوادت قهر كردی؟»گفتم:«بهرام اصلا حوصلتو ندارم اگه اینجا بودی بازم می زدمت.»گفت:«نمی
خوای حالمو بپرسی؟»گفتم:«حالت اصلا برام مهم نیست،تو یه آدم بی شعور و رذلی.»نگذاشت
حرفم را ادامه بدهم و گفت:«تو چرا اینجوری حرف می زنی؟چرا هر چی دلت می خواد بهم
میگی؟»دیگر به اعصابم مسلط نبودم داشتم با صدای بلند حرف می زدم و در جوابش گفتم:«بهتره
گوشیتو بذاری رو پخش تا همه ی كسایی كه هستن صدامو بشنون»می دانستم بهرام خانه ی
ماست و پدر و مادرم از او خواسته اند تا با من تماس بگیرد.«حالا خوب گوش كن؛دختری
كه بهش ت.ج.ا.و.ز بشه ف.ا.ح.ش.ه نیست ،در ضمن آقای به اصطلاح محترم این قضیه رو
نازبانو به هیشكی نگفته بود،تا اینكه اوایل آشناییمون و وقتی كه بحثمون برا ازدواج
جدی شد بهم گفت.»صدای نفس های بهرام را از پشت گوشی می شنیدم كه سنگین بود و به
شماره افتاده بود.«توی احمق نفهمیدی كه با این كارت خودتو لو میدی؟نفهمیدی؟.»در این
لحظه فقط صدای بوق منقطع تلفن را شنیدم.
لحظه ای
بعد خودم را پشت در آبی بزرگ روبروی مغازه ام دیدم،زنگ آیفون را به صدا درآوردم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()