كلاف

چهارشنبه پنجم مهر 1391  04:10 ب.ظ

اپیزود اول:

«الهام با توام حواست كجاست؟»

«ها،هیچی داشتم اون پسر بچه ی توی ماشینو نیگا می كردم،خیلی نازه.شبیه بچگیای سهراب میمونه.»

«سهراب؟»

«آره؛سهراب،داداشم.خیلی دلم براش تنگ شده»

«بسه دیگه تو باز از این حرفا زدی؟»

«سودابه یعنی دلتنگ شدن هم اجازه می خواد؟»

«نه الهام جان دلتنگ شدن دل مهربون می خواد،باید یاد بگیری كه سنگدل باشی...»

اپیزود دوم:

تازه از كلاس بیرون آمده بودم،هوا تاریك شده بود.باید خودم را به آموزشگاه دیگری می رساندم.هدفونم را به گوشم زدم و«برای آخرین بار» احسان خواجه امیری را انتخاب كردم.باید تا ایستگاه مترو كمی پیاده روی می كردم.شامگاه اوایل پاییز بود و قدم زدن حس و حال خوبی داشت.زیاد سرحال نبودم،قبل از كلاس با نسرین كمی بحثمان بالا گرفته بود،نسرین دوست دارد همیشه همه چیز طبق برنامه ریزیش پیش برود و امروز كلاس های اضافه ی من برنامه ی شام بیرونمان را كنسل كرده بود.

«بله بفرمایید،الو...»

«سلام،خوبی؟»

با حالتی خشك و جدی گفتم:بفرمایید امرتون؟

« چرا اینجوری باهام حرف میزنی؟»

«چرا نداره!الان حوصله ی حرف زدن ندارم».گوشی را قطع كردم.می دانستم دوباره زنگ نمی زند.خوب می شناختمش.

دلم میخواست ادامه ی موزیك را گوش كنم.صدایش را بلند كردم.خیلی بلند،شروع كردم با موزیك همكلام شدن آن هم با صدای بلند؛تو بودی و همیشه تو رو ندیدم انگار،بگو بگو كه هستی برای آخرین بار...

اپیزود سوم:

«الی،الهام این پسره كه داره میاد بهش بگم؟»

«نمی دونم.یعنی بگیم؟من كه نمی تونم.خجالت می كشم»

«منم خجالت می كشم اما باید یه كاری بكنیم،من میرم سراغش»

همینطور كه داشتم با صدای بلند می خواندم و نزدیك ایستگاه مترو می شدم،دختری لاغر اندام با چهره ای مستاصل و زرد كه  لباسهای تیره و تقریبا مرتبی به تن داشت نزدیكم شد.او از دختری جدا شد كه كمی آن طرف ترایستاده بود و وقتی كه من نزدیكشان شدم رویش را از ما بر گرداند،احساس كردم دلش نمی خواست ما را نگاه كند.دخترك چیزی را به آرامی گفت.هدفونم را از گوشم درآوردم و گفتم:ببخشید متوجه نشدم چی گفتین!به خیالم می خواست آدرسی بپرسد.خیلی آرام و درحالی كه با نگاهی  پر از خجالت به صورتم نگاه می كرد گفت:ببخشید میشه یه كمكی به ما بكنید؟وقتی كه این جمله را می گفت با مسیر نگاهش به سمت دختری كه با خودش بود متوجه ام كرد كه تنها نیست و ادامه داد:شمارمو بهتون میدم،تماس بگیرین تا پولتونو پس بدم،كمی نگاهش كردم چشمانش خسته و نگران بود،در نگاهش حس عجیبی بود.حس كسی كه غرورش را زیر پایش گذاشته،حس كسی كه خیلی وقت است بریده،حس كسی كه می خواهد كارهایی را بكند كه فكرش را نمی كرده،حسی شبیه بغضی از سر ناچاری...نتوانستم بیشتر از این به چشمانش نگاه كنم،سرم را پایین آوردم،انگشتان پایش در یك كفش تابستانی با لاك صورتی كم رنگ خودنمایی می كرد.دستم را به سمت كیفم بردم.مبلغی را از داخل كیفم برداشتم،پول را به دستش دادم،خیلی آرام و با همان حالت خجل گفت:مرسی،مكث كوتاهی كرد،دیگر نگاهش نكردم به راهم ادامه دادم.گوشیم باز زنگ خورد،خودش بود؛خوب نشناختمش.این بار با آرامش گفتم:الو سلام...


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:6  
  • ...  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات