همسفران عشق لژیون همسفر الهه - کنگره 60 نمایندگی سلمان فارسی اصفهان - بهترین راه درمان اعتیاد |
||
دوشنبه 18 آبان 1394 :: نویسنده : همسفر لیلا
به نام نامی اولین عاشق که اوست... متن کامل سی دی: حقه های نفس با استادی: آقای امین دژاکام یعنی آدم باید به عمق وجودش نگاه کند و با خودش صادق باشد و اگر می بیند که وقتی برای دیگران اتفاقات خوبی می افتد و او خوشحال نمی شود، واقعاً باید به سلامت روان و درون خودش شک کند. چون این نشان دهنده ی یک بیماری بسیار بدی است. کسی که از رنج دیگران خوشحال و از موفقیت آن ها ناراحت می شود، نشان دهنده ی این است که چقدر در تاریکی ست، چقدر شرایط بدی دارد و چقدر وضعیت خرابی دارد و مطمئناً عواقب خیلی بدی هم برایش اتفاق می افتد، چون زمانی که از بدبختی دیگران خوشحال می شود، تمام آن ها را برای خودش جمع آوری می کند، همه ی آن ها را به سمت خودش جذب می کند... جلسه ی قبل در مورد انتقال صفات صحبت کردیم و گفتیم که انتقال صفات تابع فعل است، تابع فاعل نیست. اما منظور از این صحبت چیست؟ منظور این است که وقتی کسی کاری انجام می دهد، مثلا یک نفر در دانشگاه قبول می شود، یا ازدواج می کند و خوشبخت می شود، من ناراحت نشوم. در اینجا آن چه تعیین کننده است: 1. خوش آمدن من. 2. آن فعلی که اتفاق افتاده است. یعنی وقتی که یک نفر در دانشگاه قبول می شود و من خوشحال می شوم، آن سیستم هستی می گوید: پس تو این چیز را دوست داری، و خواهانش هستی، پس کمکت می کنم تا این اتفاق برای تو هم بیفتد. ولی اگر خواهانش نیستی، حداقل آن شادی و شعف به تو هم منتقل می شود. در اینجا انتقال صفات انجام می شود و اگر من از قبول شدن یک نفر در دانشگاه خوشحال شوم، آن توانایی به من هم منتقل می شود. چون اگر فرض وادی چهاردهم را در نظر بگیریم که هستی بر مبنای دوست داشتن و عشق بنا شده است، آن صفت و ویژگی که من دوست دارم به من هم منتقل می شود. اما اگر یک نفر فرد مورد نظرش برای ازدواج را پیدا کند و عروسی بگیرد و خوشبخت شود و من ناراحت شوم، آن جا بخش صور پنهان و سیستم هستی می گوید: تو از محبت، ازدواج ، از این که یک نفر عاشقت شود خوشت نمی آید! بنابراین بهتر است که تو از آن بهرمند نباشی. آن را دوست نداری، پس ما هم به تو نمی دهیم! بنابراین انسان از آن عشق بی بهره می شود؛ در اینجاست که می گویند: از هر چه بدت بیاید، سرت می آید و دقیقاً از این قانون پیروی می کند. خود من وقتی که همکلاسی هایم در دانشگاه یک مسئله ای را نمی دانستند و بلد نبودند، خوشحال می شدم و این یک چیز کاملاً شخصی ست؛ یعنی آدم باید به عمق وجودش نگاه کند و با خودش صادق باشد و اگر می بیند که وقتی برای دیگران اتفاقات خوبی می افتد و او خوشحال نمی شود، واقعاً باید به سلامت روان و درون خودش شک کند. چون این نشان دهنده ی یک بیماری بسیار بدی است. کسی که از رنج دیگران خوشحال و از موفقیت آن ها ناراحت می شود، نشان دهنده ی این است که چقدر در تاریکی ست، چقدر شرایط بدی دارد و چقدر وضعیت خرابی دارد و مطمئناً عواقب خیلی بدی هم برایش اتفاق می افتد، چون زمانی که از بدبختی دیگران خوشحال می شود، تمام آن ها را برای خودش جمع آوری می کند، همه ی آن ها را به سمت خودش جذب می کند. و خودِ من این کار را می کردم. یعنی من سال دوم دانشگاه که بودم، به دلیل این که این صفت را داشتم، برایم افت تحصیلی شدیدی به وجود آمد و دقیقاً سه سال روز و شب نداشتم. یعنی در دانشگاه به من می گفتند برو امتحان بده ببینیم چه می شود، اگر خوشمان آمد اجازه می دهیم ادامه تحصیل بدهی و اگر فلان درس را افتادی دیگر نیا که بخواهی دنبالش را بگیری و مطمئن باش که اخراج هستی و آن سه سال را من با این شرایط گذراندم و نمی دانستم که از کجا دارم این ضربه را می خورم و هر چه تلاش می کردم تلاش من نتیجه نمی داد. من تلاش می کردم که درسم خوب شود و نمره بیاورم، ولی چون از مشروط شدن و از افتادن خوشم می آمد نیروها در آن جهت کار می کردند، یعنی به من کمک می کردند که بیشتر سقوط کنم و این قضیه ادامه داشت. و در آن جا من بیشترین درجه ی ترس را تجربه کردم، چون در آن امتحانات باید از 14 بالاتر می شدم که بتوانم ادامه ی تحصیل بدهم و من 2 ساعت در آنجا وقت داشتم که از 4 سال زحمتم دفاع کنم و آن 2 ساعت و 2 روز قبل از آن، لحظات سختی را تجربه می کردم. دوست داشتم جای کلاغ های دانشگاه باشم، آرزو می کردم جای گربه های دانشگاه باشم که برای خودشان راحت می آیند و زندگی می کنند. این از نظر انتقال صفات بود. ولی یک قانون مهم دیگری هم وجود دارد وآن این است که: آدم ها موفقیت و شکست هایی که برایشان به وجود می آید را به یک سری از مسائل ربط می دهند. یعنی می گویند من این نتیجه ای که گرفتم به خاطر این بود که جامعه این گونه بود و مرا به این سمت سوق داد، یا شرایطم این طوری بود... در اینجا قانون جالبی وجود دارد به نام قانون چشمه. که به ما این را می گوید که اگر شما یک نقطه در فضا داشته باشید و این نقطه اگر مثل یک چشمه بجوشد و به اطرافش چیزی را انتقال دهد، یا مثل یک ستاره بدرخشد و اظرافش را نورانی کند، آن تابش، آن چشمه بودن و یا حتی آن سیاهچاله بودن هم هیچ ارتباطی به وجود میدان های مثبت و منفی اطرافشان ندارد. یعنی مهم نیست که اطراف آن نقطه، پر از میدان های منفی باشد، تمام قطب های منفی عالم در اطراف آن وجود داشته باشند، تمام این ها هیچ تاثیری برای این که آن نقطه بتواند مثل یک ستاره بدرخشد ندارند. فقط یک عامل مهم وجود دارد و آن هم: میزان بار موجود در آن نقطه است. و چگالی موجود در آن نقطه است که تعیین می کند که آن نقطه ستاره باشد، چشمه باشد، یا سیاهچاله باشد، یا یک نقطه ی خنثی بی تفاوت باشد. محیط اطراف می توانند میدان های خیلی قوی ایجاد نمایند، ولی نمی توانند در این خاصیتی که گفتم تاثیری بگذارند. حالا ما این موضوع را به انسان انطباق می دهیم. چون هستی مثل ذره عمل می کند و اگر آن نقطه خود ما باشیم، یا خود من باشم، این که من انسان موفقی باشم و مثل یک ستاره بدرخشم، یا مثل یک سیاهچاله عمل کنم، هیچ ارتباطی به این ندارد که اطراف من چگونه است، چه افرادی هستند، در چه جامعه ای در حال زندگی هستم. آیا جامعه پر از بار منفی ست؟ باشد.... در تابش من هیچ اثری ندارد. آیا دور و بر من پر از آدم های مثبت و الهی ست؟ باشد...هیچ ارتباطی ندارد که من بخواهم مثل یک سیاهچاله عمل کنم و اطرافم را تخریب کنم. در فیزیک به این می گویند: قانون چشمه. نتیجه ی این قانون خیلی جالب است. اما اینجا این سوال پیش می آید که پس محیط چه کاره است؟ ارتباطش در این است که وقتی یک انسان شروع می کند به فکر کردن، وقتی اندیشه ی مثبت دارد، این فکر او یک خط ایجاد می کند و شروع می کند به جذب کردن بارهای مثبت اطراف خودش. وقتی اندیشه ی من مثبت است و اطرافم 100 بار منفی و 5 بار مثبت وجود داشته باشد، من تمرکز می کنم روی این 5تا و شروع می کنم به جذب چگالی های مثبت آن بارها، و یواش یواش بارهای مثبتی از سیستم وارد نقطه ی مورد نظر می شود و چگالی بار مثبت آن بالا می رود و زمانی که چگالی بار مثبتش بالا رفت، مثل یک ستاره شروع به درخشش می کند و یا مثل یک چشمه عمل می کند و می تواند به محیط اطرافش انرژی مثبت ساطع کند. وقتی افکار منفی باشد، من متمرکز می شوم روی قسمت بد، اخبار منفی، ظلم هایی که شده و شروع می کنم به جذب آن بارهای منفی. ممکن است بارمان در ابتدا مثبت باشد، اما یواش یواش با جمع کردن بارهای منفی، بار مثبت ضعیف می شود و تبدیل به یک چشمه ی کم آب می شود، بعد تبدیل به مرداب می شود، بعد می شود باتلاق. و این اتفاق ممکن است ظرف چند ماه یا چند سال بیفتد، ولی بدون شک اگر افکار و اندیشه ی من منفی باشد، یعنی منفی نگر باشم، در ادامه قطعاً و یقیناً من تبدیل به یک نقطه می شوم با چگالی بار منفی که در محیط اطرافش جز یک میدان ناراحت کننده و منفی چیز دیگری نیست. یعنی آدم ها از کنار من بودن و با من بودن، احساس ناراحتی می کنند، دوست دارند زودتر دور شوند، فاصله بگیرند، چون من این ویژگی را به محیط اطرفم می تابانم. پس محیط این کار را می کند، محیط وقتی که بد باشد، پیدا کردن بارهای مثبت سخت است، مثلا اگر از 100 تا فقط 7تای آن ها مثبت باشد، پیدا کردن آن 7 تا مثبت سخت است. در جامعه ی مثبت فکر کردن به افکار مثبت، راحت تر است، ولی جامعه ای که منفی اش بیشتر باشد، من تا یک نگاه بیندازم، سریع یک اشکال پیدا می کنم، سریع یک کمبود پیدا می کنم. تفاوت جامعه ی مثبت با منفی فقط همین است. و برای این که انسان بتواند از یک جامعه ای که مثبت هایش کمتر است، بار مثبت جذب کند، نیازمند این است که هم تلاش بیشتری بکند و هم بتواند بر آن جاذبه ی منفی محیط غلبه پیدا کند. چون وقتی که 90% جامعه منفی ست، آن ها مدام می خواهند به ذهن من تزریق کنند و وارد ذهن من شوند و من با کوچکترین اصطکاکی با یک مورد منفی برخورد می کنم. اگر یک جامعه منفی هایش بیشتر باشد، آدم باید ویژگی های مثبت بیشتری در خودش پرورش دهد، صبر بیشتر، گذشت بیشتر، مثبت اندیشی بیشتر تا بتواند از آن اتفاقات منفی که به وجود می آید عبور کند. عبور کردنش دشوار است، اما یک خوبی دارد: خوبی اش این است که اگر انسان بتواند در یک جامعه ای که بار منفی اش بیشتر است تعادل بر قرار کند و به مثبت ها فکر کند، تبدیل به انسانی می شود که خیلی در درونش کار کرده و صفات و ویژگی های بسیاری را پیدا کرده است. این شخص اگر به یک کشور دیگر هم برود، خیلی موفق است. مثلاً یک علمی دارد، در این کشور نهایت آن را کسب کرده است، بعد می گوید من می خواهم به کانادا بروم تا در این رابطه علم بیشتری پیدا کنم، به این دلیل می رود نه به خاطر انزجار از محیط! وقتی که از محیطی که در آن زندگی می کند متنفر است، از آن بیزار است، وقتی که فرار می کند و وارد یک سیستم دیگر می شود، دوباره همان اتفاقات جلوی پایش سبز می شود. مثلاً می گوید کشور من بد است، آزادی نیست؛ می رود و در یک کشور دیگر گارسون می شود، یا ظرفشور می شود! اما وقتی که با تعادل و بیداری خارج شود، قطعا می تواند موفق شود و نتایج خوبی به دست آورد. این در زندگی روزانه مدام تکرار می شود و توجیهات جالبی هم وجود دارد؛ یعنی چه؟ یعنی اگر من ندانم دور و بر من چه می گذرد هالو نیستم! اگر ندانم فلانی در مورد من چه می گوید هالو نیستم! نه...این هالو بودن نیست! توجه نکردن به منفی ها، دلیل بر نادانی انسان نیست، دلیل بر بیخبری نیست. او که می داند یک قسمت این سیستم در جامعه یا خانواده درست کار نمی کند؛ پس تکرار روزانه و یومیه ی آن چه فایده ای دارد؟ اگر کسی سوالی را چند بار از من بپرسد من جوابش را می دهم تا او متوجه شود، اما اگر یکی از شما هر روز سوالی را بپرسد، چه نتیجه ای می گیرید؟ آیا او می خواهد بداند؟ نه... او نمی خواهد بداند، او دارد وقت شما را می گیرد، او دارد از صحبت با شما چیز دیگری را برداشت می کند. پس اگر کسی اشکالی را در خانواده یا جامعه اش می بیند و هر روز آن را تکرار می کند، این دیگر ندانستن نیست. این سیستم مثل یک موبایل است که برای استفاده ی مجدد باید شارژ شود، سیستم منفی هم در انسان برای این که بخواهد کارش را ادامه دهد باشد شارژ شود. و این شارژ کردن، همان توجه به وقایع منفی و تکراری ست، توجه کردن به مشکلاتی ست که در خانواده وجود دارد. یک کاری بکن...! وقتی می بینی جامعه گَند است، همه دارند معتاد می شوند، خب این را دیدی و فهمیدی، حالا برو کاری بکن، برو حرکتی انجام بده، اگر ناراحت وضعیتی هستی خب برو و آن را اصلاح کن، چرا هر روز بیانش می کنی؟ پس مسئله اصلاح کردن نیست، مسئله شارژ کردن است. من وارد مسائل منفی دور و برم نمی شوم، اگر شدم، دیگر قضاوت نمی کنم؛ چون تا زمانی که احساس به وجود نیامده زیاد مهم نیست، یعنی تخریب زیادی نمی تواند داشته باشد. اگر کسی در عمل به قانون چشمه برسد، متوجه می شود که موفقیتش تابع خودش است، چشمه بودنش تابع خودش است و محیط در مرحله ی دوم قرار می گیرد که آن هم تابع انتخاب من است و کسی که در جهل و ناآگاهی به سر می برد، محیط چیزی را به او تحمیل می کند، اما کسی که به محیط اطرافش آگاهی پیدا می کند، اوست که می تواند انتخاب کند که البته این نیاز به تمرین زیادی دارد. مثلاً یک نفر خواهش کار اشتباهی انجام داده است و او پنج سال است که با خواهرش جر و بحث می کند و او را مقصر می داند، وقتی که می خواهد به خودش بپردازد، مطمئن باشید که با یک مقاومت شدیدی روبرو می شود. یعنی با یک جر و بحث یا یک اصطکاک شدیدی از طرف مقابل روبرو می شود و این هم علت دارد؛ علتش قانون انرژی ست. یعنی این که اگر کسی می خواهد وضعیت خودش را تغییر دهد، ساکن است، می خواهد وارد حرکت شود، حرکت دارد، می خواهد کُندش کند، یا تُندش کند، مطمئناً با یک مقاومت شدید روبرو می شود، ولی نباید ناامید شود و مطمئن باشد که بعد از این مقاومت به تغییر می رسد. ماشین وقتی که ترمز می کند، برای این که تصاوف نکند، شما به جلو پرتاب می شوید، ولی بعد از آن به یک ثُبات خیلی خوبی می رسید. حالا به حقه های نفس می رسیم. حقه چیزی ست که در نگاه اول به نظر می آید که یک چیز اشتباه و بدی ست، ولی اگر به آن دقت کنید، متوجه می شوید که کاسه ای زیر نیم کاسه است و یک جای کار اشکال دارد. البته صحبتی هم که مطرح کردم یک نوع حقه بود، اما حقه های مختلفی وجود دارد. در مبحث جهانبینی گفتیم که عقل همیشه سعی می کند در جهت مثبت حرکت کند، ولی خیلی وقت ها عقل اشتباه می کند و علت اشتباهش هم دلایل مختلفی دارد، یا آلوده شدن حس است، یا اشتباه بودن اطلاعات است که باعث می شود عقل تصمیم گیری غلطی کند. نفس خواسته دارد و اگر خواسته ی خودش را صاف و پوست کنده بگوید عقل قبول نمی کند؛ مثلا اگر بگوید من خیلی دلم می خواهد مواد مصرف کنم یا زنگ بزن کراک بیاورند! عقل قبول نمی کند؛ می گوید این چه حرفی ست؟ من این همه بدبختی کشیدم که تو همه ی آن را از بین ببری؟ ولی نفس باید با یک شکل زیبا وارد شود، و در اینجا از حقه استفاده می کند و حقه خیلی وقت ها ظاهر بسیار زیبایی دارد. شکسپیر جمله ی زیبایی دارد که می گوید: هیچ شر و کار زشت و عمل فریبکارانه ای اتفاق نمی افتد، مگر این که لباسی از پاکی، تقدس و منزه بودن در خودش در بر گرفته باشد. اما چیز جالبی که وجود دارد این است که حقه بدل دارد. مثلا در کُشتی هر فنی یک بدل دارد. حقه ی اول نفس، حقه ی یک ذره است، همین یک ذره. این حقه را بچه های کوچک هم به بزرگ تر ها می زنند. مثلاً می گویند یک کمی دیگر با من بازی کن، یه ذره...! مثال دیگر این که من برای این که کارم در دانشگاه درست شود، باید سر کلاس بروم، باید حرف استادم را گوش کنم، باید پیش بچه ها درس بخوانم، همه ی این کارها را باید انجام دهم تا از این بدبختی بیرون بیایم. رفتم خوابگاه؛ شب تا ساعت 2 یا 3 درس می خواندیم و صبح باید سر کلاس می رفتیم؛ ساعت را روی زنگ می گذاشتم، مثلا روی ساعت 7 صبح. ساعت 7 که بیدار می شدم می گفتم من باید دستشویی بروم، مسواک بزنم، صبحانه بخورم و نیم ساعت هم وقت دارم. خب مسواک را 2دقیقه ای می زنم، صبحانه هم بعداً می خورم، دستشویی هم 5 دقیقه ای می روم، می شود 10 دقیقه. پس یک ربع دیگر وقت دارم. ساعت را کوک می کردم و یک ربع دیگر می خوابیدم؛ بعد که ساعت زنگ می زد می گفتم فقط دستشویی می روم، پس 10 دقیقه ی دیگر وقت دارم و دوباره می خوابیدم. در این 10 دقیقه که می خوابیدم خواب به من غلبه پیدا می کرد و سنگین می شدم و تا می آمدم به خودم بجنبم می دیدم که ساعت شده 20 دقیقه به 8 و من دیگر نمی توانم به کلاسم برسم. پس می مانم و درس هایم را می خوانم و ساعت دوم می روم سر کلاس و آماده تر می روم؛ و می خوابیدم و حتی به کلاس دوم هم نمی رسیدم. خلاصه همین طوری می شد که کلاس های صبح از دست می رفت و این اتفاق بارها و بارها تکرار می شد. تا این که یک روز که باز این اتفاق تکرار شد و گفت یک ربع دیگر بخواب. گفتم تو که نمی خواهی بروی، تو که کلاس برو نیستی، لااقل بلند شو و برو دستشویی که راحت تر بخوابی! وقتی به دستشویی رفتم گفتم خب تا اینجایی مسواک هم برن؛ و مسواک می زدم؛ بعد می گفتم لباست را بپوش و آماده باش برای زنگ دوم. تا این کارها را می کردم، بچه ها چایی هم گذاشته بودند، چای را می خوردم، صبحانه هم می خوردم و می گفتم تو که همه ی کارهایت را کرده ای، خب برو سر کلاس دیگر! و می رفتم. همین طور تیکه تیکه برعکسش را انجام دادم، شما هم امتحان کنید، همین جواب را می دهد، همین یک ذره. و من بدلش را استفاده می کردم و نجات پیدا می کردم. این حقه یک ذره یک ذره کارش را پیش می برد، ولی کارش را واقعا پیش می برد و به نتیجه ای که می خواهد می رسد. حالا چه داستانی در صور پنهان اتفاق می افتد؟ در جزوه ی جهانبینی هم می خوانیم که انسان تابع سطح انرژی ست. وقتی که سطح انرژی فرد بالاست، حسش هم فعال است و توانایی اش زیاد است. موقعی که شخصی شب خوب استراحت کرده و صبح زود بیدار شده، و انرژی بالایی دارد، اگر به او بگویی می توانی 5 کیلومتر بدوی، می گوید بله. ولی همین آدم اگر چند ساعت غذا نخورد، یک شب هم بی خوابی کشیده باشد، اگر به او بگویی 1 کیلومتر بدو، می گوید: 1کیلومتر؟ حوصله داری؟ و 1کیلومتر برایش خیلی طولانی می شود. پس وقتی که سطح انرژی پایین می آید، یک سری از توانایی ها کاهش پیدا می کند و موقعی که سطح انرژی بالا می رود، یک سری از توانایی ها افزایش پیدا می کند. مثلا می گویند اگر از فلانی امضاء می خواهی، موقعی که حالش خوب است برو، چون موقعی که حالش خوب است یک رفتاری دارد و موقعی که حالش بد است یک رفتار دیگر. و این قانون یک ذره از همین تغییر سطح انرژی استفاده می کند. وقتی که من می خواهم ساعت6:30 از خواب بیدار شوم، اگر شب را استراحت کرده باشم، وقتی که بیدار شدم، 5 دقیقه که می گذرد، سیستم من فعال می شود، گردش خون قوی می شود، مواد شبه افیونی تولید می شود، سطح انرژی بالا می رود و توان من برای حرکت تغییر می کند. ولی موقعی که برعکس این قضیه اتفاق می افتد، من بعد از بیدار شدنم 15 دقیقه یا 5 دقیقه دیگر می خوابم، سطح انرژی در چُرت زدن پایین می آید و در آن موقع اهمیت کلاس دانشگاه من پایین می آید، چون سطح انرژی من پایین آمده است و زمانی که سطح انرژی پایین آمد، نفس یک خواسته ی دیگر را مطرح می کند و همان را آرام آرام زیاد می کند. یعنی من که 5دقیقه می خوابیدم و سطح انرژی ام پایین می آمد، می گفت حالا 20 دقیقه بخواب و در آن جا همه چیز از کنترل خارج می شد، چون این 20 دقیقه معادل همان5 دقیقه است. پس ارزش تصمیم گیری ها بر اساس سطح انرژی تغییر می کند. البته این را هم بگویم که کسی که تازه راه افتاده، یک باد کوچک می تواند او را پایین بیندازد، چون لب مرز است و هنوز توانایی اش به آن حد نرسیده است. حالا انسانی که در آستانه ی یک سری از تغییرات است، مثلاً من می خواهم وضعیت خودم را اصلاح کنم، الان در آستانه ی یک سری از تغییرات هستم، هنوز به تعادل نرسیدم و انرژی پتانسیل و یا انرژی ذخیره ی من کم است. وقتی کم باشد، مثل انسانی ست که روزی 15 هزار تومان در آمد دارد و اگر یک روز سر کار نرود، ، باید شب گرسنه بخوابد. چون 15 هزار تومان فقط در آن حد است که زندگی را بچرخاند، در حد متوسط. و اگر 2 روز سر کار نرود، مجبور است برود و پول دستی قرض بگیرد. پس کسی که لب مرز حرکت می کند، آن 20 دقیقه خوابیدن، مثل 2 روز سر کار نرفتن است، سیستمش را کلاً به هم می ریزد. ولی کسی که روزی 50 هزار تومان در آمد دارد، 1میلیون تومان هم زیر بالشش دارد، اگر پایش شکست، یک هفته یا یک ماه تکان نمی خورد. و انسانی که می خواهد تغییراتی را انجام دهد و از یک فاز به فاز دیگر برود، سطح انرژی اش هنوز به آن حد نرسیده است و این حقه ی یک ذره در اینجا وارد عمل می شود. مثلاً شخص تازه به کنگره آمده، روی نظم است، دو سه پله کم کرده، در اینجا برای او یک جلسه غیبت نکردن هم حیاتی ست، و اگر یک جلسه به کنگره نیاید، کلّه پا می شود. یک جلسه نیامدن به کنگره مساوی ست با خارج شدن از گردونه ی درمان. اما آن کسی که 5 یا 6 ماه عین ساعت و بسیار منظم بیاید، اگر 2 هفته هم نتوانست بیاید در درمانش مشکلی پیش نمی آید، چون انرژی ذخیره را دارد و سریع خودش را هماهنگ می کند. 50میلیون تومان در بانک دارد، انرژی هم که در دنیای درون معادل پول است، اگر اتفاقی افتاد سرع خودش را هماهنگ می کند. پس در لبه ی تغییرات اساسی، حقه ی یک ذره می تواند سرنوشت آدم را تغییر دهد، ولی در ادامه کاربرد چندانی ندارد. یعنی وقتی به یک ثُبات و تعادلی رسید، این حقه ی یک ذره دیگر کار چندانی نمی کند. پایان نویسنده متن سی دی: همسفر لیلا 18/8/94 نوع مطلب : متن سی دی های جهانبینی، برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 28 شهریور 1397 08:02 ب.ظ
سلام خدا قوت سپاسگزارم بابت نوشتن این مطالب واقعااستفاده کردم .ممنونم
شنبه 23 آبان 1394 09:13 ق.ظ
لیلای خوبم
بازگشت دوباره ت رو به جمع نویسندگان وبلاگ همسفران عشق صمیمانه تبریک میگویم و از خداوند متعال میخواهم خدمت گذار خوبی برای کنگره باشی و بانچه میدانی لباس عمل بپوشانی و در ادامه با تسلیم بودن در برابر اساتید، راه موفقیت را ادامه دهی... انشاله بااحترام الهه درباره وبلاگ عشق قامتها را راست، اندیشه ها را پاک و حیات را برای گزینش بهتر در انسان تقویت؛ وانسان را به جهت تمامی علوم آماده می گرداند. پس تو ای همسفر راه عشق با ما همراه شو تا نادانستنیها را بدانی و ناشنیدنیها را بشنوی! ای همسفر بدان که خروج از ظلمت اعتیاد را راهی نیست جز این که به سه مولفه جسم، روان وجهان بینی بپردازیم و نیز بدان که اگر تو در این راه صعب، بال پروازی شوی برای آن مسافر عاشق؛ زندگانیت غرق در نور و سرور خواهد شد... انشاالله مدیر وبلاگ : همسفر الهه مطالب اخیر موضوعات آرشیو وبلاگ پیوندها نویسندگان برچسبها آمار وبلاگ کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :
|
||