همسفران عشق
لژیون همسفر الهه - کنگره 60 نمایندگی سلمان فارسی اصفهان - بهترین راه درمان اعتیاد
 
 
شنبه 9 آذر 1398 :: نویسنده : همسفر آرزو

دلنوشته


بار ها این جمله را شنیده بودم همسفر از بندی که آزاد شده ای تو را سرمست نگرداند و برای این که بدانی سفر دوم به مراتب هم سخت  وهم سهل است ....


ادامه مطلب


نوع مطلب : گزارشات لژیون همسفران عشق، دلنوشته، 
برچسب ها : کنگره 60، درمان اعتیاد، ترک اعتیاد، دلنوشته،
لینک های مرتبط :


جمعه 24 آبان 1398 :: نویسنده : همسفر خدیجه

دلنوشته

  جواب شبانه روزی دعاهایم که زندگیم رابرگرداند و انگار خدا وجودش را آفرید تا بدانم اشک هایم و دعاهایم بی جواب نیست، پدری مهربان که عاشقانه تک تک فرزندانش را در آغوش می کشید تا جانی تازه بگیرند.....




ادامه مطلب


نوع مطلب : گزارشات لژیون همسفران عشق، دلنوشته، 
برچسب ها : کنگره 60، ترک اعتیاد، درمان اعتیاد، دلنوشته،
لینک های مرتبط :


پنجشنبه 23 آبان 1398 :: نویسنده : همسفر ناهید

به نام قدرت مطلق




در نهایت اول از خداوندسپاسگذارم که کنگره رو در سر راه زندگی من قرار دادوبعد از شوهرم که با اصرارهای خودش توانست من را وارد کنگره کند.



ادامه مطلب


نوع مطلب : گزارشات لژیون همسفران عشق، دلنوشته، 
برچسب ها : کنگره 60، ترک اعتیاد، دلنوشته،
لینک های مرتبط :


شنبه 18 آبان 1398 :: نویسنده : همسفر فاطمه(ف)
به نام قدرت مطلق الله


همیشه در تولد هایی که دعوت می شدیم من و فرزندانم بدون حضور مسافرم عکس می گرفتیم...


ادامه مطلب


نوع مطلب : گزارشات لژیون همسفران عشق، دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 17 مرداد 1397 :: نویسنده : همسفر مریم ۲
سلام دوستان مریم هستم یک همسفر
 من خداوند بزرگ راشکر میکنم که توانستم خدمت در وبلاگنویسی را شروع کنم همیشه فکر می کردم



ادامه مطلب


نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :



به نام خدایی که افرادی خلق کرد تا زندگی مارا به گلستان ابدی تبدیل کنند .
امشب با بغض وگریه دست به قلم شدم یادم امد به پارسال اینموقع که من وارد کنگره 60 شدم انجا احساس خوبی داشتم به گمانم همه فرشته بودند حالم خراب بود نمیفهمیدم چه میگویند باورم نمیشد من هم بتوانم روزی حالم خوب باشد یادم می اید که حالم خراب خراب بود واحساس پوچی میکردم تنها دلیلم برای زندگی فقط پسر کوچکم بود وبس .از همه تنفر وکینه داشتم وهمه را مقصر میدانستم فکر میکردم حالم را هیچکس نمیفهمد .به خودم میگفتم اینجا هم برای من بی فایده است .روزها میگذشت ومن حالم خوب میشد عاشق کنگره وافرادش شدم اما مسافرم به کنگره نمی امد حدود 4الی 5ماه بود که رفته بودم وواقعا دلم میخواست مسافرم بیاید اما نه برای من برای خودش .دیگر کاری به او نداشتم اینبار میخواستم حال خراب خودم را درمان کنم تازه فهمیده بودم مقصر اصلی زندگی من هستم وهیچ کس نقشی ندارد تازه فهمیده بودم این من هستم که تنفر وجودم را فرا گرفته وهمه را بی دلیل مقصر میدانم اری من بودم دیگر از کسی تنفر نداشتم دیگر مشکلات زندگیم را ازچشم دیگران نمیدیدم بلکه فهمیده بودم فقط خودم خودم خودم.به خودم گفتم باید حالم خوب شود که فهمیدم اگر دوماه دیگر مسافرم نیاید باید از کنگره بروم .به خودم گفتم دوماه وقت داری روی خودت کار کنی وبه کسی کاری نداشته باشی گفتم هر وقت اذن مسافرم صادر شود به کنگره میاید باورم نمیشود در لحظات اخر مسافرم به کنگره امد وباخواست خودش.وشروع کرد به درمان .اینبار من خوشحالم که مسافر داشتم وخوشحالم که همسرم اعتیاد داشته تا بوسیله او بتوانم به اینجا برسم وبه کنگره وارد شوم مشکلات زندگیم الان صد برابر بیشتر شده اما دانش من هم نسبت به یکسال پیش بیشتر الان میدانم اگر کوه مشکلات جلویم باشد از زانو در نمیایم وباصبر وتفکر ان ها را دانه دانه جابه جا میکنم من همسفری که دیگر عشق ومحبتی نسبت به زندگی نداشتم الان با عشق زندگی میکنم وخوشحالم خوشحالم که راهی را پیدا کردم که دران چشمه های جوشان عشق ومحبت خروشان است .کاش افرادی که در بیرون کنگره هستند ندای کنگره را بشنوند ووارد این گلستان شوند وزندگیشان را از تاریکی به روشنایی تبدیل کنند .




نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 17 آبان 1396 :: نویسنده : همسفر طاهره

به نام قدرت مطلق

مسیر عشق

ساعت نزدیک 3و45 دقیقه نیمه شب است و من هنوز خوابم نبرده است نمیدانم چرا ....حس بسیار خوبی داشتم و همان حس باعث شده بود که خواب از چشمانم گرفته شود



ادامه مطلب


نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 7 آبان 1396 :: نویسنده : همسفر طاهره

به نام خداوند دریای نور خدایی که دارد به هرجا حضور

دلنوشته

ابرها تیره وتار شده بودانگار اسمان هم مثل من دلش گرفته بود و خیال باریدن نداشت نمیدانم شاید هم فقط من بودم که این فکر را میکردم که خداوند من را ازرحمت خود دور کرده بود



ادامه مطلب


نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :



سلام دوستان. مریم هستم همسفر علی
قبل از ورود به کنگره، حالم خیلی بد بود. دچار افسردگی خفیفی شده بودم. از گوشه و کنار خبرهای بدی از مسافرم به گوشم رسیده بود اما باور نمی کردم. باور نمی کردم که همسرم که یک معلم متعهد بود دچار اعتیاد شده باشد. 

ادامه مطلب


نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


همسفر منصوره
با تفکر ساختارها اغاز میگردد بدون تفکر انچه هست رو به زوال میرود 
من قبل از این که وارد کنگره بشوم خیلی کم فکر میکردم و کارهایی رو که انجام میدادم شایدهم اصلا فکر نمیکردم ولی الان متوجه شدم که  قبل از  انجام دادن هر کاری باید فکر کنم  حتی اگه به نظر کارخیلی کوچکی باشد قبلا خیلی به همه محبت بیش از حد میکردم وتوقعی هم نداشتم واگر یک زمانی محبت نمیکردم 


ادامه مطلب


نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 15 مرداد 1396 :: نویسنده : همسفر پروین

آشنایی من زمانی با کنگره آغاز شد که پیام کنگره از طریق یکی از همسایه ها به من رسید و زمانی بود که مسافرم در طی ترکهای متعدد،دو سال بود که در کمپ ترک کرده بود ولی حال خرابی داشت.
من هم پیام را به مسافرم دادم و او با آغوش باز حاضر شد که به این مکان مقدس بیاید و سفر کند.
در اوایل حضورم در کنگره مات و مبهوت همسفرانی را می دیدم که با شال سفید ولباس های سفید و بعضی با شال های نارنجی در آنجا حضور داشتند و من پاکی و مقدس بودن این مکان را از پاکی و سفیدی پوشش این عزیزان درک کردم.
سفرم را شروع کردم با رفتن به لژیون خانم مرجان،با زحماتی که به ایشان دادم بالاخره به رهایی رسیدم و در کنار این رهایی آموزش های نابی دیدم.
با رفتن خانم مرجان به شهرکردوارد لژیون خانم الهه عزیز شدم و از ایشان هم آموزش های زیادی گرفتم و الان خدا را بسیار شکر میکنم که با آمدن به کنگره خود و مسافرم به آرامش رسیده ایم و این را مدیون کنگره 60 و آقای مهندس می بینیم و امیدوارم با خدمت کردن در کنگره حالم از این خوش تر باشد و انشالله روزی را تصور می کنم که با شال نارنجی به رهجویان تازه وارد خدمت می کنم.




نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


جمعه 30 تیر 1396 :: نویسنده : همسفر طاهره

به نام خداوند احساس پاک که افریده ما را ز خاک

روزهایی رو به خاطر می اورم که دنیا برایم بی معنا شده بود و در دنیای من هیچ چیز زیبایی وجود نداشت احساس می کردم سوی چشمانم را از دست داده بودم شاید هم من این فقط این احساس را داشتم شبها با بغض سر بر بالشت می گذاشتم و روزها از روی اجبار می خندیدم که شاید کسی متوجه نشود در دل من چه می گذرد در زندگی قهقهه های زیادی زدم ولی چشمانم نمی خندید زندگی من دچار پستی و بلندی های زیادی شده بود از خدا نا امید شده بودم و با خودم می گفتم خدا هم مرا دیگر دوست ندارد چه برسد به بنده اش روز ها پشت سر هم می گذشت و من هر روز نا امید تر میشدم تا این که خداوند مسیری سر راهمان گذاشت مسیری که جبران تمام نداشته هایم در زندگی شد،مسیری که به من اموخت در بدترین شرایط هم باید شکر گزار نعمت های خداوند باشیم ، ان مسیر گر چه سخت بود اما باعث شد زندگی ام از سمت تاریکی به سمت روشنایی ها رود، بله ؛ دوستان من با مردی زندگی می کردم که 25 سال در گیر انواع مواد مخدر بود ، مسافر من در کنگره سفر خود را شروع کرد 14 ماه گذشت تا توانست گل رهایی را از دستان توانمند پدر عزیز و مهربانمان اقای مهندس بگیرد ، ان روز ها را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم الان که این که دلنوشته را می نویسم 3 و 1 ماه از تولد دوباره او میگذرد در ان سالها رنج بسیار بردم ولی اخرش به گنج رسیدم و گنج من همان رهایی از دام اعتیاد بود و به خاطر این نعمت بزرگ خدا را شکر می کنم و از اقای مهندس و خانواده اش تشکر میکنم ، حالا هر هفته برای روز دو شنبه لحظه شماری میکنم که از راه برسد و من به این مکان مقدس بروم صحبت های راهنمای عزیزم خانم الهه بسیار زیبا و دلنشین در قلبم حک می شود ، از او تشکر میکنم به خاطر اموزش هایش به خاطر وجودش که مایه ارامش من است در اخر دعا می کنم هر کسی دچار این بیماری است راه کنگره را پیدا کند و درمان شود

به امید روزی که همه بیماران از این گرفتاری رها شوند





نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 24 خرداد 1396 :: نویسنده : Hamsafar Somayye
دو روز مانده بود به ماه مبارک رمضان،دچار چنان بلاتکلیفی شده بودم که هرگز تجربه نکرده بودم،کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی می کرد،نمیدانستم درونم چه رخ داده است ،نمیدانستم این بیتابی ها و بیقراری ها برای چه است،مگر من همان ادم سالهای قبل نبودم،مگر این ماه رمضان با ماه های رمضان قبلی چه فرقی کرده بود...مگر من همانی نبودم که هر سال موقع رسیدن ماه رمضان حالم گرفته میشد و ماه رمضان را همچون طنابی بر گردن هواهای نفسانیم میدانستم،پس مرا چه شده است؟درست یکشب مانده به شروع ماه مبارک رمضان پیامی برای فرشته ی نجات زندگیم،کمک راهنمای عزیزم فرستادم وجوابی را که گرفتم همچون جرقه ای آتش خفته ی درونم را روشن کرد...از سحر اولین روز ماه مبارک رمضان من لحظه هایی را تجربه کردم که تاکنون حس نکرده بودم،دعای سحر لرزه به اندام من می انداخت،نماز صبح های من چنان خالصانه بود که تماما با دیدگانی خیس ادا میشد،من دیرزمانی بود که اتصالم با خدای عزیزم قطع شده بود،اولین نمازم رو که خوندم احساس کردم شانه هایم سبک شده اند .گویا کوله بارم برزمین افتاده بود پیشانیم برخاک ....آن زمان فهمیدم که خدای عزیزم هرگز درهای رحمتش را به روی من نبسته بوده است،او امسال من را نیز به مهمانی خود دعوت کرده بود ،افطار ها و سحر های عجیبی را تجربه کردم،شب قدر،اشکهای من روح خسته ی مرا پالایش دادند ومن معنای واقعی تزکیه را فهمیدم...آری خدای عزیزم را شکر میگویم که امسال مرا با کوله باری از گناه پذیرا بود..اینک میتوانم بگویم که من گل رهاییم را در ماه رمضان از دست های خدا ی مهربانم گرفته ام...




نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


پنجشنبه 30 دی 1395 :: نویسنده : همسفر فتانه
Image result for ‫بهشت‬‎

به نام الله...اکنون که با دستانی بی توان وبی جان قلم در دست گرفته ام خداوند راسپاس میگویم، زیرا مرا با مکانی اشنا ساخت که تمام خوبی ها ودرهای الهی در آن باز میشود من حدود 6 ماه پیش به کمک دوستانم با مکانی اشنا شدم که برای من مقدس ترین جای دنیاست! من به     عنوان همسفر وارد آن جا شدم. همسر من و یابعبارتی مسافر من حدود 8 ماه بود که پاک شده بود وترک کرده بود؛ اما چه فایده چون حالش خیلی خراب بود و با حال خرابش، حال مرا هم خراب کرده بود! ناخواسته زندگیمان را به منجلابی تبدیل کرده بود که من فکر میکردم درست شدنی نیست؛ اما وقتی با ان مکان آشنا شدم فهمیدم همه چیز درست میشود، فقط صبر میخواهد، صبری که راهنمای بزرگوارم و فرشته آن مکان الهی  به من اموزش داد.
همسر من قبول نمیکرد به کنگره بیاید چون خود را سالم میدانست و میگفت من ترک کرده ام و نیازی نمیبینم به کنگره بیایم، اما من فقط سکوت میکردم و به کنگره میرفتم تا به حال خوش خودم برسم. از طریق کنگره راه زندگیم عوض شد وقدم در راه هایی گذاشتم که فکر نمیکردم هرگز قدم بگذارم! راهنمای من فرشته ای از فرشته های زمین است، زیرا مرا به حال خوش رساند و از منجلاب مرا بیرون کشید. با راهنمایی هاش به من قله امید را معرفی کرد ومن هرروز برای رسیدن به آن قله بیشتر تلاش کردم. تا اینکه در کنگره جشن همسفر برگزار شد. آن روز حال همه خوب وخوش بود،همه شادمان بودند اما من حالم خراب بود چون تازه فهمیدم من همسفر نیستم! به خودم میگفتم: "اینجا چه میکنی؟ همه همسفران، مسافر دارند به جزتو!" حتی ناخود اگاه یاد حرف خانم الهه افتادم و بغض بیشتر گلویم را فشار داد. او به من گفته بود 6 ماه میتوانی بدون مسافر به این مکان بیایی، اگر مسافرت پس از شش ماه آمد، به عنوان همسفر میتوانی بمانی اما گرنه باید کنگره را ترک کنی!
مسافر من هم تا آن زمان نیامده بود! ان روز سه ماهی بیشتر از رفتن من به کنگره گذشته بود. وقتی جشن به پایان رسید همه بچه ها حالشان خوش بود ولی ناگهان حال من خراب شد. گفتم خدایاااا مکان مقدست راه من را عوض کرد وحتی شخصیت مرا تا حدی تغییر داد. حال چه کنم؟  اگر مسافرم نیاید چه کنم؟ با حال خراب از در کنگره بیرون رفتم. اما همسرم را دیدم که با شاخه گلی و هدیه ای ایستاده! باورم نمیشد یعنی انقدر زود خدا صدایم راشنیده بود؟! یعنی آن مکان انقدر مقدس بود؟ به سویش رفتم به چشمانم نگاهی کرد وگفت امشب شب جشن همسفر هست امدم ودیدم همه برای همسفرانشان هدیه وگل تهیه کرده اند، من هم رفتم وتهیه کردم و میخوام هدیه ای دیگر به تو بدهم! من با چشمانم که سرچشمه باران شده بود گفتم: هدیه ای دیگر؟؟؟ ان چیست؟ او گفت: "میخواهم به کنگره بیایم ومسافر شوم".
دنیا را آن شب به من دادند! همسرم در راه به من گفت: "باورم نمیشد در مدت کم اینقدر عوض بشوی ومن هر روز تغییر را در تو حس میکنم و من میخواهم عوض بشوم! مثل تو! خوشحالی  آن شب را با تمام دنیا عوض نمیکنم وهمسرم  مسافر کنگره شد وتازه روز یکشنبه بعد از این یک ماه توانسته لژیون انتخاب کند و من خوشحالم که او را پذیرفته اند و از خداوند سپاسگزارم که این مکان را به من معرفی کرد واز او میخواهم که حال همسرم مانند بقیه مسافرها خوب بشود واز همه کسانی که مرا به این حال رسانده اند،  سپاسگزارم.
بااحترام
همسفر فتانه





نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها : دلنوشته،
لینک های مرتبط :


پنجشنبه 30 دی 1395 :: نویسنده : همسفر فتانه
به نام خداوندی که عشق را افرید ..... اکنون که میتوانم بنویسم با دستان ناتوانم واز زبان جان ودلم سخن بگم خداوند سبحان را شکر گزارم که اینجام ومسیر زندگیم را عوض کردم ودر راهی قدم برداشتم که به سوی اوست من بنده زجر کشیده او درراهی قدم گذاشتم که همه خوبیها وراها بسوی اوست نمیدانمددر چه منجلابی گم شده بودم وهر وقت که دست وپا میزدم که از ان بیرون بروم بیشتر غرق میشدم تا اینکه فرزندم که پاک ترین عنصر وجودم بود پا به عرصه رشد گذاشت ووارد خانه بهشت شد خانه مهد عطر یاس من نام انجا را خانه بهشت نامیدم چون تمام مسیر زندگیم با ان عوض شد من با حال خرابم داشتم شکوفه زندگیم را هم نابود میکردمتا اینکه در ان خانه بهشت فرشته ای را پیدا کردم که مرا از ان منجلاب بیرون بکشد مژگان نام فرشته ای بود که مرا دید او مرا باهمه بدیهایم وغرور وعیب هایم دید وپذیرفت برای اولین بار در اغوشی رفتم که مرا برای خودم خواست وقتی بامن صحبت میکرد دری از درهای بهشت جاودان را برایم باز کرد وگفت مکانی هست مقدس که مطلق به توست فقط بخواه وبیا باتمام جان ودل وبا اشکهای جاریم روانه ان بهشت شدم ان مکان انقدر مقدس بود که وقتی واردش شدم تمام حس های بدم پشت ان در ماند وهرروز بهتر بهتر میشدم در انجا با فرشته های زیادی اشنا شدم اما فرشته ای که دست مرا گرفت وباتمام بزرگیش وبا حرف ها واغوشش مرا از زمین بلند کرد کسی نبود جز الهه . خانم الهه حکم مادر خواهر دوست یاهمان فرشته زندگیم را درقلبم گرفت وبرایم بتی شد پرستیدنی چون اوتوانست فقط بفهمد چه میگویم من با تمام وجودم سپاسگزار اللهه ومژگانم چون مرا به حال خوب رساندند وبعد سپاسگزار ان مکان مقدس که نامش کنگره 60 است هستم وباخودم عهد میکنم به پاس سپاسگزاری خدمتگذار انجا بشوم وهرکاری که در توانم باشد بکنم چون میدانم پشت این در بهشت خیلی ها هستن که به حال خراب من دچارن .



نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 29 دی 1395 :: نویسنده : همسفر محدثه

خداوند را هزاران بار سپاس به خاطر آرامشی که به من خواهر یک مصرف کننده شیشه و خانواده ام هدیه داد. ما تمام این آرامش رامدیون کنگره 60 هستیم . سال گذشته همین مواقع بود که ما متوجه شدیم که برادرم مصرف کننده شیشه است . امتحانات ترم دانشگاه شروع شده بود ولی من و خانواده ام تمام کار و درس و زندگی را رها کرده و فقط فقط به دنبال یک راه حل بودیم تا برادرم را از دام شیشه رها کنیم هر چه ما بیشتر تلاش میکردیم او بیشتر به گرداب فرو میرفت .آخرین راه حلی که به نظرم رسید فرستادن برادرم به کمپ نیروی انتظامی بود .با مادرم به دادگستری رفتیم و بی اختیار اشک میریختیم و التماس میکردیم تا کارمند دادگستری راضی شود نامه کمپ نیروی انتظامی به ما بدهد. با التماس توانستیم برای دو هفته بعد نامه بگیریم و قرار شد بدون اینکه به برادرم بگوییم مخفیانه به مامورین کمپ تلفن بزنیم تا او را ببرند . چند روز مانده به تاریخ نامه کمپ من به مشهد مقدس رفتم . در طول سفر بسیار بی تاب بودم و تمام ذهنم درگیر برادرم بود .از امام رضا خواستم بهترین  و مطمئن راه را برای نجات برادرم به ما نشان دهد .میدانستم تا من برنگردم مادرم به کمپ تلفن نمیرند .به هر حال او یک مادر بود و طاقت دوری از فرزندش دشوار.........

با برگشتنم برادرم بهترین راه را برای رهایی از اعتیاد انتخاب  کرده بود . امروز من و خانواده ام آرامشمان را مدیون کنگره 60 هستیم .خداوند را هزاران بار شکر که من به عنوان یک همسفر عضو کوچکی از خانواده بزرگ کنگره 60هستم .من و مسافرم با آرامشی بی نظیر در حال سفر هستیم .امیدوارم بتوانم همانند یک همسفر واقعی بال پروازی باشم برای مسافرم .





نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 19 دی 1395 :: نویسنده : Hamsafar Somayye
همسفر،در مسیری قرارگرفته ایم که پیچ و خم بسیاری دارد
بدان ،آدمهای منفی تنها به پیچ و خم مسیر می اندیشند وآدمهای مثبت به زیبایهای طول مسیر.....
عاقبت هر دو به مقصد میرسیم ....لیکن یکی با حسرت و دیگری با لذت....
پس خوب است مسیرمان را با لذت طی کنیم و به مقصد برسیم....




نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 12 دی 1395 :: نویسنده : Hamsafar Somayye
Image result for ‫تصویر همراه با متن در مورد لذت بردن در لحظه‬‎
همیشه،از گرما مینالیم،از سرما فرار می کنیم!در جمع از شلوغی کلافه می شویم ودر خلوت از تنهایی بغض می کنیم.تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی ،تقصیر غروب جمعه است و بس.
همیشه در انتظار به پایان رسیدن روزهایی هستیم که بهترین روزهای زندگیمان هستند،مدرسه ،دانشگاه،کار،و....
حتی در سفر همواره به مقصد می اندیشیم ،بدونه لذت بردن از مسیر...غافل از اینکه زندگی ،همان لحظاتی بود که می خواستیم بگذرند...ما.....!!لذت بردن را یاد نگرفته ایم وبه دنبال خوشبختی در بیرون از ذهنمان می گردیم..بیایید از لحظات لذت ببریم....




نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 12 دی 1395 :: نویسنده : Hamsafar Somayye

زمانی بود که هر صبح با کینه از خواب برمی خواستم ،چرا که آدم های خاطرات تلخ را زنده نگه داشته بودم و هر روز در ذهنم محاکمه شان می کردم ،زمانی که اگر می خواستم بگویم فلان چیز را دوست دارم ،به تته پته می افتادم که چگونه توضیح دهم تا اشتباه نشود،..هرگز تفاوت بین دلگیری و دلگرفتگی را نفهمیدم...اصلا خودم کجا بودم ....گویا خودم را جایی جا گذاشته بودم...تا اینکه وارد وادی عشق شدم و آموختم بهترین احساس ،عشق ورزی است ویاد گرفتم دوست داشتن بی نیاز از دلیل و محتاج دل است ،آموختم حذف کنم تمام کسانی را که باعث غمم می شوند...ویاد گرفتم که از گذشته به آرامی عبور کنم و دانستم ساکنین این وادی همگی اهل آرامش هستند و عاشقند...



نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


شنبه 11 دی 1395 :: نویسنده : Hamsafar Somayye

پیمان عزیزم،همیشه رویای رهایی را در سر داشتی،ولی زمانی که به این نتیجه رسیدی که برای تعبیر رویایت باید ابتدا از خواب بیدار شوی،آن زمان بود که راه را پیدا کردی ودری را کوبیدی که ایمان داشتی به سوی روشنایی و نور باز می شود.اکنون که ۲ سال از تعبیر رویایت می گذرد دانستم که درها تنها برای کسانی باز می شوند که جسارت در زدن داشته باشند،جسارتت را تحسین و رهاییت را تبریک می گویم....‌‌‌‌‌‌....راهت هموار باد ای مسافر شهر عشق.....



نوع مطلب : دلنوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :




( کل صفحات : 2 )    1   2   
درباره وبلاگ


عشق قامتها را راست، اندیشه ها را پاک و حیات را برای گزینش بهتر در انسان تقویت؛ وانسان را به جهت تمامی علوم آماده می گرداند.
پس تو ای همسفر راه عشق با ما همراه شو تا نادانستنیها را بدانی و ناشنیدنیها را بشنوی!
ای همسفر بدان که خروج از ظلمت اعتیاد را راهی نیست جز این که به سه مولفه جسم، روان وجهان بینی بپردازیم و نیز بدان که اگر تو در این راه صعب، بال پروازی شوی برای آن مسافر عاشق؛ زندگانیت غرق در نور و سرور خواهد شد...
انشاالله

مدیر وبلاگ : همسفر الهه
مطالب اخیر
جستجو

آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

                    
 
 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات