منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • دزد و قاضی 

    خیلی زیباست. با تأمل بخوانید. انگار خیلی آشناست!


    راویان گفتند دزدی نابکار  
    رفت گِرد خانه ای در شام تار

    گربه آسا بر سر دیوار شد
    نردۀ ایوان گرفت و دار شد

    از قضا آن نرده خیلی سست بود
    زود با دزد دغَل آمد فرود

    دزد محکم خورد بر روی زمین
    گشت خون آلود، از پا تا جبین

    چون که از آن خانه ناراضی برفت
    لنگ لنگان تا بر قاضی برفت

    چون به قاضی گفت شرح حال خویش
    قلب قاضی گشت از این قصّه ریش

    گفت: می باید شود بالای دار
    صاحبِ آن خانۀ بی اعتبار

    آوریدش تا بپرسم کاو چرا
    کرده بر این دزد بیچاره جفا

    پس بیاوردند صاحبخانه را
    آن ز قانون نوین بیگانه را

    چون که قاضی خواند متن دادخواست
    گفت: ای قاضی مگو، چون نارواست

    نیست تقصیر من برگشته بخت
    چوب آن شاید نبوده خوب و سخت

    باید آن نجّار آید پای دار
    چون که او بد چوب را کرده به کار

    گفت قاضی: حرف او باشد درست
    باید آن نجّار را فِی‌الفور جُست

    گزمه ها رفتند و او را یافتند
    زود سوی محکمه بشتافتند

    مثل مرغ گیر کرده بین تور
    در عدالتخانه بردندش به زور

    کرد قاضی بد نگاهی سوی او
    کز نگاهش گشت سیخ، هر موی او

    گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست
    نرده می‌سازی چرا با چوب سست؟

    گفت آن نجّار: هستم بی گناه
    در قضاوت می نمایی اشتباه

    چوب سست و بد کجا بردم به کار
    بوده جنس نرده از چوب چنار

    لیک وقتی نرده را می ساختم
    چون به محکم کاریش پرداختم

    ماهرویی کرد، از آنجا عبور
    جامه بر تن داشت همرنگ سمور

    بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
    از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ

    چون که من هم شاکیم، بنما جواب
    گو بیاید او دهد ما را جواب

    با نشانی ها که آن نجّار داد
    گزمه ای آورد او را همچو باد

    دید قاضی وه چه زیبا منظری است
    راستی کاو دلربا و دلبری است

    گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
    مایۀ اخلال در هوش و حواس

    دانی از نجّار بُردی آبرو؟
    میخ ها را جابه جا کرده فرو

    زان لباس نو که بر تن کرده‌ای
    خلق را درگیر با هم کرده‌ای

    در جواب او بگفت آن ماهرو
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو

    از قد و اندام و چشمان و دهان
    بنده هم هستم به مثل دیگران

    گر لباسم اندکی زیباتر است
    پاسخش با مردمان دیگر است

    رنگرز این گونه رنگش کرده است
    بیش‌تر از حد، قشنگش کرده است

    گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
    رنگرز را، زود اینجا آورید

    پس در آن دَم گزمه‌ها بشتافتند
    رنگرز را در پسِ خُم یافتند

    گزمه‌ای سیلی بزد بر گوش او
    جَست برق از گوش و از سر هوش او

    گزمه‌ای آنقدر گوشش را کشید
    تا به نزد قاضی عادل رسید

    چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت
    نه جوابش داد، با فریاد گفت:

    جامۀ نسوان ملوّن می کنی؟
    بنده را با دزد دشمن می کنی؟

    هیچ می‌دانی طناب و چوب دار
    هست بهر گردنت در انتظار؟

    رنگرز با این سخن از هوش رفت
    بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

    گفت قاضی: زود بیرونش کنید
    تا که بیهوش‌است، بر دارش زنید

    گزمه ها بردند او را پای دار
    تا بماند عدل و قانون پایدار

    رنگرز چون روی کرسی ایستاد
    گزمه‌ای چشمش به قد او فتاد

    داد زد: ای گزمگان، این نابکار
    گردنش بالاتر است از چوب دار

    گزمه چون اعدام را دشوار دید
    بی تأمّل تا بر قاضی دوید

    گفت: قربانت شوم، این بی تبار
    کلّه اش بالاتر است از چوب دار

    گفت قاضی: بردی از ما آبروی
    زودتر یک فرد کوته تر بجوی

    رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
    یک نفر باید شود بالای دار

    زودتر معدوم کن یک زنده را
    تا که بربندیم این پرونده را

    آری آن پرونده این سان بسته شد
    «طالبی» بس کن که دستت خسته شد


    «نعمت الله طالبی»
    شاعر و طنزپرداز از اصفهان

    آخرین ویرایش: یکشنبه 19 مرداد 1399 08:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دشمن بیگانه می خواهد چه کار؟


    کشور آباد من، گلخانه می خواهد چه کار؟

    قصه معلوم است، پس افسانه می خواهد چه کار؟

    با حقوق آن چنانی، زندگانی در رفاه

    کارمند و کارگر، یارانه می خواهد چه کار؟

    در جهان، بالاترین آمار دزدی مال ماست

    خرده دزدی، غیرت مردانه می خواهد چه کار؟

    ما به چوب و رخت چوپانی کفایت کرده ایم،

    ملت ما، جامه ی شاهانه می خواهد چه کار؟

    بس که با اشک یتیمان، خون دل ها خورده ایم

    خون دل خوردن، لب و پیمانه می خواهد چه کار؟

    ما که دل را کنده ایم از زندگانی عاقبت

    این همه آواره ملت، خانه می خواهد چه کار؟

    اختلاس و رشوه خواری، سنتی دیرینه شد

    این بساط خودفروشی، چانه می خواهد چه کار؟

    بس که در بازار، مردم بت فروشی می کنند

    جام و می برچیده شد، میخانه می خواهد چه کار؟

    هر چه آمد بر سر ما، از خودی ها بوده است

    کشور من، دشمن بیگانه می خواهد چه کار؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • درددل شعرگونه یک معلم بازنشسته :

    رفتم امروز به داروخانه
    نسخه در دست پی داروهام
    بلکه درد کمر و پا و سرم
    لحظه ای چند بگیرد آرام

    دکتری را که در آن جا دیدم
    یادم افتاد که شاگردم بود
    سال هشتاد و سه، هشتاد و چهار
    در همین مدرسه ی ِبالا رود

    شاد و پرهلهله از دیدارش
    گفتم ای جان چه گلی پروردم!
    سرد و بی روح تماشایم کرد
    آن چنان سرد که بد یخ کردم !

    من برایش دو سه تُن گچ خوردم
    او برایم تره هم خرد نکرد
    نسخه را دید و سپس گفت از این
    ده قلم ، نه قلمش نیست، نگرد

    داشتم غمزده بر می گشتم
    که پسر خاله ام از راه رسید
    تا خبردار شد از احوالم
    نسخه را داد به دکتر پیچید

    کار او پرورش گوساله ست
    آدمی توپ و درآمد بالاست
    دو سه تا برج تجاری دارد
    اعتبارش همه جا پابرجاست

    من هم انگار اگر می رفتم
    در خطِ پرورش گوساله
    بعد سی سال نمی گفتم که ،
    چه شد آن زحمت چندین ساله !؟

    آخرین ویرایش: سه شنبه 7 مرداد 1399 03:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • زبان‌حال مداحان و سودجویان محرم

    عمری دنائت کرده ایم خلقی حجامت کرده ایم
    با حق عداوت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    ای پادشاه کربلا ، ای جان فدا در نینوا
    ترک دیانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    مداح بی عار توییم ، غافل ز اسرار توییم
    این گونه عادت کرده ایم از ما محرم را مگیر

    ده شب هیاهو می‌کنیم هی سکه پارو می‌کنیم
    گرچه خباثت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    یک سال راحت می خوریم نان وقاحت می خوریم
    گر استراحت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    اموال مردم برده ایم ، با خانواده خورده ایم
    گرچه خیانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    نان می خوریم از خون تو ، عمری شده مدیون تو
    عادت به غارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    باشد محرم کسب ما ، پاکت بود دلچسب ما
    چون ما تجارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    زهد ریا کردار ما ، پیداست از گفتار ما
    کسب مهارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    بردیم اگر که نام تو ، با گریه از آلام تو ــ
    گفتیم و عادت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    چون گریه ها سازنده است سرمایه‌ای ارزنده است
    گر ما اهانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    طعم خورشتت جانفزا ، شادی ما شام عزا
    میل ضیافت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    ما مرده خواران توییم ، ویلان و سیلان توییم
    خود را دچارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    (ساقی) دشت کربلا ، ای کشته ی در نینوا
    خونت غرامت کرده ایم ، از ما محرم را نگیر

    بداهه

    آخرین ویرایش: دوشنبه 6 مرداد 1399 06:39 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 10 اردیبهشت 1399 06:17 ق.ظ نظرات ()

     حکمرانی گرگ ها!

    گرگ ها در این بیابان حکمرانی می کنند !
    در میان گوسفندان روضه خوانی می کنند !

    با لباسی از پَر طاووس و خویی چون غزال
    گله را مجذوب رنگ و مهربانی می کنند !
    گوسفندان دانش آموزند ،گُرگان چون مدیر !
    از میان گلّه با برخی تبانی می کنند !
    از میان گوسفندان عده ای مبصر شدند !
    تا کلاس بی معلم را نگهبانی کنند !

    گلّه راضی ، گُرگ ها راضی ،رفاقت برقرار !
    مبصران در حد عالی پاسبانی می کنند !
    گله می زایید و می زایید تا نسلی دگر !
    در حریم خانه های گرگ دربانی کنند !
    داد زد یک روز  یک بزغاله ای در این کلاس...‍
    چون معلم نیست ‍مبصرها سخنرانی کنند !
    گفت آن بزغاله این شعر و غذای گرگ شد !
    تا که گُرگان مبصران را شام مهمانی کنند !
    گلّه از آن روز مجبور است از شب تا به صبح
    از کتاب عبرت بزغاله روخوانی کنند !

    وای اگر این گلّه روزی رم کند از یک خروش !
    صد هزاران گرگ را در عید قربانی کنند ...!

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پیام نوروزی من (در ۱۸ سالگی )

    ضمن عرض تبریک و تهنیت به بهانه فرارسیدن سال نو، چون نخستین روز فروردین سالروز تولد من  است،بنابراین در هر نوروز بدین بهانه شعری می سرودم.

    یکی از سروده های دوران نوجوانی را به همین مناسبت خدمت شما تقدیم می کنم. 

    دغدغه های ذهنی یک نوجوان در آن دوران قابل تامُّل است!

    باشد تا نسیمی از کوچه باغ های خاطره، غباری از چهرۀ زمان بزداید .


    چو  آهنگ بهاران از سریرِ کوهسار آید                 

    عروس فصل ها بر تخت کوه زرنگار آید

    مُغنّی چون نوای نی به سوز دل در آمیزد                 

    گلستانی بسازم من چو یادم از بهار آید

    به آهنگ و نوای نی چو خوانَد در سحر بلبل              

      بسی اسرار دارد نغمه ای کز شاخسار آید

    پیام صبح نوروزی تو را باشد نوید دل                

    برون کن غم که سال نو به کامت خوشگوار آید

    نسیم دلپذیر عید رنگین کرد سرتاسر                 

      به هر خاکی و زد  آن باد گو هرها  به بار آید

    غبار غم ز اشک ابر شسته می شود  آری                

      ببین از غفلت ما  لعل اشکش زار زار آید

    به هر نوروز چون گل بشکفد آواز می دارد                  

    شنو  آواز  او  زیرا  به گوش  هوشیا ر آید

    پیامش بهر ایرانی همه آه است و سوز دل                

    ز سو ز  آه  او  بلبل ز  نزدش  اشکبار  آید

    لبان آتشین  گل  ز خون  دل  شده  رنگین                 

    پیام ما به گل این کرد  با ما چون  کنار آید ؟

    پدر اندر دل خاک و زبانش  سرخ گل  باشد                 

    پیام باب خود بشنو  که تا روزی  به کار آید 

    ز بوی گل چو گشتی مست بشنو صوت اجدادت        

      که این آهنگ غمناک از دهانی مشکبار آید

    صبا بر دامن صحرا  وزید  و  بر  مشام ما                 

      ز خاک تیره گل رویَد ز کِشتِ ما چه بار آید ؟

    زمین و خاک بی ارزش مزیّن کرد گیتی را                    

      ز چشم روشن کُهسار صد ها چشمه سار آید

    دَمِ عیسی  اگر  باشد  نسیم صبح  نوروزی                  

      چرا از خاک گُل اما ز دل ها خَس به بار آید؟

    لباس ظاهر  ما  نو شد  از آهنگ  نوروزی                    

      ولی افسوس رنگ ظاهری ناپایدار  آید !

    طبیعت را همه زیبایی  و  نیکی بود  در بر                     

      همه شرّ و بدی ها از  درون  زشتکار  آید

    صبا ! بوی تو جان بخش است اما من که در خوابم          

      کجا زیبایی خورشید حق در چشم تار آید؟

    اگر در  کوی  مردان  خدا  افتد  گذار  تو                     

      ببین نور خدا را  چون به قلب پر شرار آید

    ز کوه آتش دل ها  چراغی گیر  نورانی                        

    که قلب تار ما روشن به سوی کردگار آید

    ز آهنگ و نوای نیکمردان در سحرگاهان                      

      سروشی جانگداز آور که دل ها را به کار آید

    خدایا! این دل غمگین که می نالد ز غم هر شب                

    به عشق خویش درمان کن که نور از قلب نار آید

    دل تار "مطهر" رابه نور خود مزیّن کن                         

    چو دل از نور خالی شد ز تاریکی غبار آید

    دلی کز حق شود روشن منوّر می شود در شب               

      بهار از عشق می آید نه عشق اندر بهار آید

    زعمر نازنین هجده بهار آمد که در خوابم                        

      نمی گوید به دل چشمم که ای غافل بهار آید 

    #شفیعی_مطهر

                                                                                    

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کسی دَر نروَد!

    کدخدا گفته که از خانه کسی در نرود

    دِه قرنطینه و با قفل کسی وَر نرود

    همچنین گفته که اینترنت‌تان مجّانی‌ست

    تا که در خانه کسی حوصله‌اش سر نرود

    گاوتان مُرد اگر هم به در‌َک! هیچ کسی

    خارج از خانه پیِ یونجه و شبدر نرود

    مؤمنان! کلّ عباداتِ جماعت تعطیل

    شیخ هم قولِ شرف داده که منبر نرود

    راستی عقد و عروسی شده موکول به بعد

    بابت صیغه کسی جانبِ محضر نرود

    کدخدا گفت نه تنها که شمال آلوده‌است

    هیچ کس سمت قم و مشهد و بندر نرود

    عاشقان در کف معشوق بمانند ولی

    عاشقی دور برِ خانه‌ی دلبر نرود

    قول داده‌‌ست که بهداشت به ما ماسک دهد

    تا کسی سمت دو تا برگ چغندر نرود

    مَردمِ دِه به خدا وضع خراب است! کمک!!

    تا که اوضاع از این مرحله بدتر نرود

    کدخدا خسته شد و سُرفه خشکی‌ زد و گفت

    به خدا آب گـَلو بود...! کسی در نرود

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • در شرایط اپیدمی کرونا و کمپین شستن دست ها و مغزها !

    دست شستیم از تمام زندگی
    یادمان رفته خدایا ،بندگی

    بردگی داریم و فَقدِ علم و دین
    جمله را دادیم نقد ناکثین

    دست شستیم و به حصر افتاده ایم
    ملّتی مظلوم و اغلب ساده ایم

    هرچه می گویند، باور می کنیم
    می رویم و کار دیگر می کنیم

    علم و دانش را فرو بنهاده ایم
    دل به تجار جهالت داده ایم!

    زندگیمان بس که بحرانی شده
    هرچه بحران است ،ایرانی شده!

    مرگ، چون از بهر عالم خواستیم
    خویش را در دام مرگ انداختیم

    زندگی،هر روز مرگی دیگر است
    جان ما در دست مشتی بی سر است

    ای جماعت عقل را باور کنید
    شستشوی مغز را کمتر کنید!

    دست باید شست از این زندگی
     بندگی باید، به جای بردگی!

    بنده حق باش و همراه خرد
    سربلندی کن که انسان را سزد !

    محمدرضا هدایتی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  •  کرونا چیست؟!

    شبی پرسیدم از یک پیر دانا
    که جانا چیست ویروس کرونا؟

    چه باشد این که از چین برده آرام؟
    به ناگه گشته او سلطان آلام

    به پاسخ گفت آن پیر دل آگاه
    همان واقف به هر بیراهه و راه

    کرونا گر چه شایع گشته در چین
    در ایران بوده از ایام پیشین!

    کرونا اختلاس است ای مسلمان
    رباخواری بود با نام قرآن

    کرونا دولت نامهربان است
    که در غفلت ز حال مردمان است

    کرونا شیخ تدبیر است ای دوست
    که از جان من و‌ تو می کند پوست

    کرونا مجلس عاری ز سود است
    که نابودش یقین بهتر ز بود است

    کرونا باشد این بانک رباخوار
    وکیلان و‌ وزیر مردم آزار

    کرونا وعده وقت انتخاب است
    که گر خوش بنگری عین سراب است

    کرونا این پراید نانجیب است
    که خصمی در طریق جان و جیب است

    کرونا این حقوق اندک ماست
    کزو نالان عیال و کودک ماست

    کرونا این گرانی های سخت است
    کز آن ها تیره روی هرچه بخت است

    کرونا احتکار و کم فروشی است
    کرونا آن دروغ و پرده پوشی است

    کرونا سفره ی خالی بابا است
    کرونا خجلت بابا ز سارا است

    کرونا اعتیاد نوجوان است
    فساد و فقر و فحشای عیان است

    کرونا قهر بودن با کتاب است
    شعار خالی از حرف حساب است

    کرونا بی سروسامانی ماست
    کرونا جان من نادانی ماست

    ✍محتشم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • هرگز از مرگ نهراسیده ام

    هرگز ار مرگ نهراسیده ام ....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 24 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات