حکایت جغد

می گویند روزی همسر سلیمان، خواهان قصری بزرگ با برجی بسیار رفیع می شود تا از آن بام خانه کعبه را ببیند و عبادت کند؛ سلیمان این درخواست را می شنود و جانوران را امر به ساختن می دهد. تمام جانوران ساختن قصر را آغاز میکنند به جز جغد که سرپیچی کرده و از آنجا خارج می شود. ساختن قصر به اتمام می رسد و روزی جغد برای دیدن قصر به آنجا بازمی گردد. سلیمان وی را احضار کرده و می گوید: سه سوال می پرسم اگر پاسخ دادی که هیچ، در غیر این صورت تنبیه خواهی شد. جغد قبول می کند و سلیمان پرسش اول را چنین مطرح می کند که: تعداد شبها بیشتر است یا روزها؟ جغد می گوید: شبها، چون روزهای ابری و تاریک را نیز باید به واسطه فقدان نور خورشید شب شمرد. سلیمان پرسش دوم را طرح می نماید که : تعداد زنده ها بیشتر است یا مرده ها؟ جغد می گوید: مرده ها، چون خواب نیز به نوعی مرگ است و خفتگان را باید به نوعی مرده نامید. سلیمان سوال آخر را می پرسد که : تعداد زنان بیشتر است یا مردان؟ جغد می گوید: زنان، چون مردانی که از همسران خود اطاعت می کنند نیز به نوعی زن محسوب می شوند. سلیمان که قصر را به فرمان همسر خود ساخته و سخن جغد را طعنه به خود دیده بود برآشفت و قصر را ویران کرد؛ سپس جغد را نفرین کرد که تا آخر عمر در کنج انزوا ویرانه نشین باشد و چنین نیز شد.

تاریخ ارسال : چهارشنبه 26 آذر 1393 04:09 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

3 صافی !

شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:
گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت:

ادامه مطلب

تاریخ ارسال : شنبه 12 بهمن 1392 08:06 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

پندی از سقراط حکیم- خودخواهی بیماری است


 

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.

علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.

جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.

آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است

تاریخ ارسال : چهارشنبه 6 آذر 1392 11:35 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

من اینجا مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.

تاریخ ارسال : چهارشنبه 6 آذر 1392 11:25 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

وصیت نامه ی یک ثروتمند




مرد ثروتمند بدون فرزندی  بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،

کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز

 به خیاط هیچ برای فقیران . . .)
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.

پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط.

 هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط.

 هیچ برای فقیران.»
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد
  وآن را به روش

 خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط.

 هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟

 هیچ. برای فقیران.»

نکته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست

و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاری ها دست ماست.

تاریخ ارسال : شنبه 23 شهریور 1392 01:16 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

هفت خوان

هفت‌خوان رستم

هفت‌خوان در شاهنامهٔ فردوسی هفت مرحلهٔ دشواری بودند که رستم و اسفندیار طی كردند.

داستان

خوان اول: نبرد رخش با شیر بیشه

رستم روز و شب می‌رفت و راه دو روزه را در یک روز می‌پیمود تا به دشتی رسید پر از «گور» بود و محل فرمانروایی شیری قدرتمند، رستم کمند انداخت، گوری گرفت، آتشی افروخت و شکار را بریان ساخت و خورد. «رخش» را یله کرد و خود شمشیر زیر سر نهاد و بخفت. پاسی ازشب گذشته، شیر بیامد و «یلی» خفته و اسبی آشفته بدید. نخست قصد کشتن اسب کرد رخش چنان بر سر شیر کوفت که نقش زمین گردید .رستم از خواب برخاست، شیری مرده دید و رخش را مورد نوازش قرار داد و بدو گفت: «اگر تو هلاک می شدی من با این شمشیر و سنان و گرز گران چگونه باید تا مازندران را می پیمودم. از این پس قبل از هرکاری مرا بیدار کن.» {فرمان برداری رخش} رستم پهلوان، این بگفت و زمانى دراز بخوابید. چون خورشید سر از كوه برآورد، تهمتن از خواب خوش بیدار گشت و تن رخش را بسترد و زین بر آن نهاد و یزدان نیكى دهش را یاد كرد و آنان به ادامه راه پرداختند.


ادامه مطلب

تاریخ ارسال : پنجشنبه 27 تیر 1392 09:22 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

ترازو

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .
زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. 
مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.

تاریخ ارسال : دوشنبه 27 خرداد 1392 08:46 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

آرامش برگ یا سنگ ؟!

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود . مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست .

مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود . سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت .

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟!

مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پایین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !

مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش.

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت

برگ یا سنگ بودن

انتخاب با توست

تاریخ ارسال : سه شنبه 3 اردیبهشت 1392 03:33 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

داستان عمیق و زیبای دروغ های مادر

 عکس   عکسهای جدید و زیبای کوچولوهای ناز

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچ گاه غذا به اندازهی کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت:

” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

ادامه مطلب

تاریخ ارسال : دوشنبه 28 اسفند 1391 09:50 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

داستان زیباوتاثیرگذار

 

عکس متحرک زیبا
 
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
 
دخترک خودش رو جمع و جور کرد،
سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید
و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
 
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،
تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه... می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
 
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره
که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ....
 

تاریخ ارسال : یکشنبه 26 آذر 1391 05:32 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

شکسته جام


گفتند لیلی بی کسان را طعام میدهد.مجنون به دشواری بر پای ایستاد تا نوبت به وی رسید.

لیلی به جام طعام زد و جام مجنون را شکست.

مجنون چون چنین دید به شادی برجست و به طرب آمد.

گفتند : دیوانه . لیلی جام تو را شکست و تو خوشحالی؟!

گفت : حتما بر منش نظری  است که چون دیگران با من نکرد.

اگر با من نبودش هیچ میلی

چرا جام مرا بشکست لیلی...

تاریخ ارسال : پنجشنبه 23 آذر 1391 03:35 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

بساط عشق


روزی مجنون برآشفته از بیابانی میگذشت.بی خبر پایش به سجاده ی درویشی خورد. درویش را بر آشفت که : ای دیوانه چه میکنی؟

میان من و معشوق من جدایی افکندی.

مجنون خندید و گفت : بساط عشقی که با قدمی نا خواسته بر چیده شود کجا نامش عشق است.؟؟

تاریخ ارسال : پنجشنبه 23 آذر 1391 03:21 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

داستان زال

در زمان پادشاهی منوچهر ، پهلوانی بود بنام سام نریمان ، وی دلاوری بی همتا بود . تنها از چیزی که رنج می برد، نداشتن فرزند بود . شب و روز به درگاه خداوند راز و نیاز می کرد و از خدا می خواست که به او فرزندی بدهد . ماهها گذشت تا اینکه
سر انجام همسرش باردار شد و بعد از نه ماه انتظار ، همسر سام پسری بدنیا آورد که نامش را زال گذاشتند . این پسر بسیار زیبا و خوش صورت بود اما تنها عیبی که داشت این بود که تمام موی تنش سفید بود .


ادامه مطلب

تاریخ ارسال : جمعه 26 آبان 1391 01:22 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

داستان کامل خسرو وشیرین نظامی

داستان کامل خسرو وشیرین نظامی  

خسرو و شیرین  معروفترین داستان عاشقانه ایرانی  خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی‌ و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخن‌سنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی‌ با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز می‌یابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش می‌گیرد.
 این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همان‌هاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی ‌نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی ‌رنگ باخته است.

داستان کامل خسرو و شیرین نظامی‌ به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.

هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌کند: اسب خسرو را می‌کشد؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.

ادامه مطلب

تاریخ ارسال : چهارشنبه 17 آبان 1391 06:58 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

حکایتی ازگلستان سعدی

پارسایی را دیدم بر کنار دریا ، که زخم پلنگ داشت ، و به هیچ دارو به نمی شد

مدت ها در آن رنجور بود ، و شکر خدای – عزوجل – علیالدوام گفتی

 پرسیدندش که شکر چه می گویی ؟ 

گفت :

 شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی  . تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید

تاریخ ارسال : دوشنبه 20 شهریور 1391 12:04 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

داستانی از مثنوی مولوی

پیرمردی در نهایت فقر و بدبختی روزگار می گذراند.علاوه بر فقر در خانه ،جوان معلولی نیز داشت که باید از او مراقبت می کرد.روزی از صبح تا غروب به دنبال چیزی برای خوردن گشت ولی چیزی به دست نیاورد.......

ادامه مطلب

تاریخ ارسال : یکشنبه 19 شهریور 1391 11:20 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

مانع

در زمانهای دور ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینكه عكس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد.

بعضی ازبازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه ، بی تفاوت ازكنارتخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرو لند می كردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد و حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و.......

ولی با این وجود ، هیچ كس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت.

نزدیك غروب یك روستایی كه پشتش بار میوه وسبزیجات بود، نزدیك شد. بارهایش را روی زمین گذاشت وبا هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وآن را كناری قرار داد.

ناگهان كیسه ای را دید كه وسط جاده وزیر تخته سنگ قرار داده شده بود . كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.

پادشاه درآن یاد داشت نوشته بود : 

هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

 

تاریخ ارسال : جمعه 3 شهریور 1391 03:34 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

کوزه ی شکسته

  یک پیرزن چینی دوکوزه ی آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش       می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد.    یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همه ی آب را در خود نگه می داشت .

  هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از      کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.

    دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد .البته کوزه ی سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید.ولی بیچاره کوزه ی ترک دار از خودش خجالت می کشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش درنظر گرفته بودند،می توانست انجام دهد.

 پس از دوسال سرانجام روزی کوزه ی ترک دار درکنار جویبار به زن گفت :من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم .

    پیر زن لبخندی زد و به کوزه ی ترک دار گفت :آیا تو به گل هایی که در این سوی راه ، یعنی سویی که تو هستی ، توجّه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروییده است .

 من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی.دوسال تمام ،من ازگل هایی که اینجا روییده اند چیده ام و خانه ام را با آنها آراسته ام .

   اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبایی آنها به خانه ی من راه نمی یافت.

هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم .ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد .ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم .

                                                                                    

 

تاریخ ارسال : جمعه 3 شهریور 1391 03:08 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

درخت گلابی

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور

از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه... درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین... و باشکوه ترین صحنه ای 

بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

         مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی

 درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: 

 همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان

 می شود، وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند!

 اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز

را از کف داده اید!

          مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را 

فقط با فصل های دشوارش نبین ؛

در راه های سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند!

تاریخ ارسال : سه شنبه 31 مرداد 1391 03:10 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات