گریه

آدم ها گریه می کنند نه به خاطر اینکه ضعیف هستند،

به این خاطر که مدت زیادی قوی هستند.

تاریخ ارسال : دوشنبه 25 آذر 1392 11:08 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

نیمه ی گمشده ی ما...

اگر دوستی به مهمانی دلِ تنهای ما آمد و پایش را در مــحرابِ خلوت دلِ تنهای ما گذاشت و وقتی پای شنودِ گلواژه های صورتی او نشـستیم، ذهن و دل ما را چون پرستویی سبکبال به دنبال شمیمِ خویش و در نهایت به سوی حضرت عشــــــــق رهنمون ساخت،

باید بدانیم که آری، خودِ اوست،  نیمه یِ گمشده مان

تاریخ ارسال : یکشنبه 20 مرداد 1392 07:53 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

صادره از بهشت

نامی‌ نداشت‌ و شناسنامه‌ای‌ هم.

پیشانی‌اش، شناسنامه‌اش‌ بود.

محل‌ تولدش‌ دنیا بود و صادره‌ از بهشت.

هیچ‌وقت‌ نشانی‌ خانه‌اش‌ را به‌ ما نداد.

فقط‌ می‌گفت: ما مستأ‌جر خداییم با خدا قرار دارم.

تنها بود و فكر می‌كردیم‌ شاید بی‌كس‌ و كار است.

خودش‌ ولی‌ می‌گفت: كس‌ و كارم‌ خداست.

برای‌ خدا نامه‌ می‌نوشت.

 برای‌ خدا ‏‏‏گل می‌ ‌فرستاد.

برای‌ خدا تار می‌زد.

با خدا غذا می‌خورد. با خدا قدم‌ می‌زد.

با خدا فكر می‌كرد. با خدا بود.‏،همین.

هر وقت‌ هم‌ كه‌ پیش‌ ما می‌آمد، می‌گفت: باید زودتر بروم،

               
          

می‌گفت: صبح‌ رنگ‌ خدا دارد، عشق‌ بوی‌ خدا دارد. چای، طعم‌ خدا دارد.
می‌گفتیم: نگو، اینها كه‌ می‌گویی، یك‌ سرش‌ كفر است‌ و یك‌ سرش‌ دیوانگی.
اما او می‌گفت‌ و بین‌ كفر و دیوانگی‌ می‌رقصید.
ما به‌ ایمانش‌ غبطه‌ می‌خوردیم، اما می‌گفتیم: بگذار، خدا همچنان‌ بر عرش‌ تكیه‌ زند، خدای‌ ملكوت‌ را این‌ همه‌ پایین‌ نیاور و به‌ زمین‌ آلوده‌ نكن. مگر نمی‌دانی‌ كه‌ خدا مُنزه‌ است‌ از هر صفت‌ و هر تشبیه‌ و هر تمثیلی.
پس‌ زبانت‌ را آب‌ بكش.
او را ترساندیم، واژه‌هایش‌ را شستیم‌ و زبانش‌ را آب‌ كشیدیم. دیوانگی‌اش‌ را گرفتیم‌ و خدایش‌ را؛ همان‌ خدایی‌ را كه‌ برایش‌ گُل‌ می‌فرستاد و با او قدم‌ می‌زد.
و بالاخره‌ نامی‌ بر او گذاشتیم‌ و شناسنامه‌ای‌ برایش‌ گرفتیم‌ و صاحبخانه‌اش‌ كردیم‌ و شغلی‌ به‌ او دادیم.
و او كسی‌ شد همچون‌ ما...
سال‌ها گذشته‌ است‌ و ما دانسته‌ایم‌ كه‌ اشتباه‌ كردیم.

تو را به‌ خدا!

اما اگر شما روزی‌ باز مؤ‌من‌ دیوانه‌ای‌ دیدید، دیوانگی‌اش‌ را از او نگیرید، زیرا جهان‌ سخت‌ به‌ دیوانگی‌ مؤ‌منانه‌ محتاج‌ است!

خانم ‌عرفان‌ نظرآهاری‌

تاریخ ارسال : دوشنبه 27 خرداد 1392 08:54 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

خانه تکانی دل...



غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
 
دلت را بتکان
 
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

 
بگذار همانجا بماند
 
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
 
قاب کن و بزن به دیوار دلت
 
...

 دلت را محکم تر اگر بتکانی
 
تمام کینه هایت هم می ریزد
 
و تمام آن غم های بزرگ
 
و همه حسرت ها و آرزوهایت


 ...


حالا آرام تر، آرام تر بتکان
 
تا خاطره هایت نیفتد
 
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
 
خاطره، خاطره است
 
باید باشد، باید بماند


 ...



کافی ست؟
 
نه، هنوز دلت خاک دارد
 
یک تکان دیگر بس است
 
تکاندی؟
 
دلت را ببین
 
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

 
حالا این دل جای "او"ست
 
دعوتش کن
 
این دل مال "او"ست...
 
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا

و حالا تو ماندی و یک دل
 
یک دل و یک قاب تجربه
 
یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک "او"


 

 عید نوروز مبارک

 
 
 
خـانه تـکانی دلـت و سال نو  مبـارک

تاریخ ارسال : یکشنبه 27 اسفند 1391 08:14 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

دعای بزرگترها برای کوچکترها

دست به خاک میزنی طلا بشه!

 الهی دست به خاک میزنی طلا بشه!  مادربزرگم همیشه دعام میکرد!

کجاست تا ببینه قیمت خیلی چیزا بیشتر از طلا شده کاش بود و می دید توی این دنیای طلایی محبت و عشق نایاب شده همه سردرگم و آشفته به در و دیوار میزنند و دربه در دنبال یک جو وفا و محبتند، نیست تا ببینه مادر و پدرا تشنه ی محبت بچه هاشون هستند و ازشون دریغ میشه ! نیست تا ببینه دخترای ما طلا می دهند و عشق به جایش گدایی می کنند!

 چه خوب که نیستی تا ببینی مردمی که برای تبرّک دم خورد لیوان آبشو با بسم الله و صلوات به نیّت شفا می خوردند حالا آبو میریزند و لیوانشو مچاله میکنند توی سطل زباله! چه خوب که نیستی ببینی به جای سلام و تعظیم جلوی خان باجی ملّاباشی،بچه های مدرسه  به دکمه ی باز شده ی معلمشان می خندند و تو چشاش نگاه می کنند و میگند شما قدیمیا خیلی چیزارو نمیدونید!!

یادمه روزی را که برای دعواهای زن همسایه با شوهرش اشک ریختی و سر سجادّه دعاشون کردی؛ سر سفره ی عقد پسرعموم گفتی :مطلّقه و بیوه و با چادر مشکی نیایید شگون نداره! نیستی پلّه های دادگاه هارو ببینی چطور پر میشه و خالی میشه!  

 چه خوب که نیستی ببینی مردم به جای احوالپرسی ،ازهم قیمت ارز و دلار و سکّه می پرسند!

  اگر بودی برای دلهای سرد و یخ زده یمان غصّه می خوردی! 

ای کاش بودی و دست نوازشی بر سرم می کشیدی و برایم دعا میکردی به هر چی دست میزنم گلی بشه تا به عشق تقدیمش کنم و لبخندی بر لبی بنشانم . شاید بازم دلی شاد شود و لبخندی کاشته شود! شاید !!!

تاریخ ارسال : شنبه 26 اسفند 1391 11:40 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

دلگیر مباش

دلــگیـــر مباش .

دلت کہ گیـر باشد ،

رهـــــا نمے شوی !

خـداونـد ،

بند گــاטּ ِ خود را ،

با آنچہ بہ آטּ « دل » بســته اند مے آزمــاید !!



هرکه منظور خود از غیر خدا می طلبد

چون گدایی است که حاجت زگدا می طلبد

تاریخ ارسال : دوشنبه 21 اسفند 1391 06:55 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

راستی یه سوال ؟

 راستی یه سوال ؟

اگه بهتون بگن که توی آخرین روز سال

فقط میتونی یه دعا بکنی چه دعایی می کنی؟


           دعــــــــــــــــــــــــــــــا می کنــــــــــم...... 

تاریخ ارسال : دوشنبه 21 اسفند 1391 06:39 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

او مرا می داند...

 

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها !

مهربان، خوب، قشنگ ...

چهره اش نورانیست

گاه گاهی سخنی می گوید،

با دل کوچک من،

ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد !

او مرا می خواند،

او مرا می خواهد،

او همه درد مرا می داند ...

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی

چون به غم می نگرم،

آن زمان رقص کنان می خندم ...

که خدا یار من است،

که خدا در همه جا یاد من است

او خدایست که همواره مرا می خواهد

او مرا می خواند

او همه درد مرا می داند...

تاریخ ارسال : شنبه 5 اسفند 1391 11:45 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

حسرت نخور

 

برآن چه گذشت ،

   آن چه شکست ، 

آن چه نشد...

  حسرت نخور ؛

زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد...


عكس های زیبا از گل رز در رنگ های مختلف


تاریخ ارسال : شنبه 5 اسفند 1391 11:12 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

خواست خدا


آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "
حکمتش" دل بسپار

به او "
توکل" کن

و به سمت او "
قدمی بردار"

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی

تاریخ ارسال : سه شنبه 1 اسفند 1391 09:44 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

ای فرزند آدم!

ای فرزند آدم !

- « توشه » را افزون كن ، كه « راه » {آخرت و رسیدن به سعادت } ، دور است ، دور !

- و « كشتی» را تعمیر كن ، كه « دریا » عمیق است ، عمیق !

- و « بار » { های بیهوده را } فرو گذار

- و خود را سبكبار كن كه «صراط » ، باریك و دقیق است ، دقیق !

- و « عمل » خود را پیراسته  كن ، كه « حسابرس» بینا است ، بینا !

- و خفتن خویش را به تاخیر انداز و آنرا برای درون قبر بگذار !

- و فخر كردنت را برای هنگامه برپایی « میزان » { در قیامت } بگذار .

- و خواهش های دلت را برای بهشت واگذار .

- و آسودگی ات را برای جهان آخرت بگذار .

- و لذت جویی ات را برای { زیستن در كنار } پاكان بهشتی وا گذار .

- و برای من باش تا من – نیز – برای تو باشم .

- و با سبك شمردن دنیا ، به من نزدیك شو و تقرب بجوی .

- و با دشمن داشتن بدكاران و – نیز – دوستی با نیكان ، خویشتن را از آتش ، دور بدار .

- پس { بدان كه } خداوند ، پاداش نیكو كاران را تباه نمی كند .

 

تاریخ ارسال : چهارشنبه 6 دی 1391 08:37 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

گفت وگوهای کودکانه باخدا

خدای عزیز!

به جای این که بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی،

چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟

خدای عزیز!

شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را

نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
    

خدای عزیز!

اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش‌های جدیدم رو بهت نشون می دم.
 

خدای عزیز!
شرط می‌بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم‌های روی زمین رو دوست داشته باشی.

فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچین کاری کنم.
 

خدای عزیز!
در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چه کار می‌کنی، اگر تو بری تعطیلات،

چه کسی کارهایت را انجام می‌دهد؟
 

خدای عزیز!
آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
 

خدای عزیز!
این حقیقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولینگ می‌زند،

تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟
 

خدای عزیز!
آیا تو واقعاً می‌خواستی زرافه این طوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
 

خدای عزیز!
چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟
 

خدای عزیز!
من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟
 

خدای عزیز!
آیا تو واقعاً منظورت این بوده که "نسبت به دیگران همان طور رفتار کن که

آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟" اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
 

خدای عزیز!
به خاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش

دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.
 

خدای عزیز!
وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی درباره‌ات گفت که از

آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمه‌ای نزنی.
 

خدای عزیز!
لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم.

می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.
 

خدای عزیز!
من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم.

اما نه با این همه مو در تمام بدنش.
 

خدای عزیز!
برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم می‌دادی‌ها!
 



 

خدای عزیز!
به جای این که بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی،

چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
 


خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی‌کشتند،

در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
 


خدای عزیز!
اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش‌های جدیدم رو بهت نشون می دم.
 


خدای عزیز!
شرط می‌بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم‌های روی زمین رو دوست داشته باشی.

فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچین کاری کنم.
 


خدای عزیز!
در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چه کار می‌کنی، اگر تو بری تعطیلات،

چه کسی کارهایت را انجام می‌دهد؟
 


خدای عزیز!
آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
 


خدای عزیز!
این حقیقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولینگ می‌زند،

تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟
 


خدای عزیز!
آیا تو واقعاً می‌خواستی زرافه این طوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
 


خدای عزیز!
چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟
 


خدای عزیز!
من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟
 


خدای عزیز!
آیا تو واقعاً منظورت این بوده که "نسبت به دیگران همان طور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟"

اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
 


خدای عزیز!
به خاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.
 


خدای عزیز!
وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها

انتظار نمی‌رود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمه‌ای نزنی.
 


خدای عزیز!
لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم.

می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.
 


خدای عزیز!
من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با این همه مو در تمام بدنش.
 

خدای عزیز!
برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم می‌دادی‌ها!
 

خدای عزیز!
فکر می‌کنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.
 

خدای عزیز!
من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.
 

خدای عزیز!
فکر نمی‌کنم هیچ کس می‌توانست خدایی بهتر از تو باشد. می‌خوام اینو بدونی که

این حرفو به خاطر این که الان تو خدایی، نمی‌زنم.
 

خدای عزیز!
ما خوانده‌ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دینی

یکشنبه‌ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط می‌بندم او فکر تو را دزدیده.
 

خدای عزیز!
آدم‌های بد به نوح خندیدند و گفتند: "تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی می‌سازی"

اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همین کار رو می‌کردم.
 

خدای عزیز!
لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه می‌کنم.
 

خدای عزیز!
هیچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی

رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی دیدم، معرکه بود.

 

تاریخ ارسال : شنبه 2 دی 1391 09:45 ق.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

بگذار منتظر بمانند....

می دانی
 

یک وقت هایی باید
 

روی یک تکه کاغذ بنویسی
 

تـعطیــل است
 

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
 

باید به خودت استراحت بدهی
 

دراز بکشی
 

دست هایت را زیر سرت بگذاری
 

به آسمان خیره شوی

 

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
 

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
 

آن وقت با خودت بگویـی
 

بگذار منتـظـر بمانند

تاریخ ارسال : چهارشنبه 8 آذر 1391 06:55 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

گنجشک...

گنجشک می خندید...

به این که چرا هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم

من گریستم به این که حتی او هم.....

محبّت مرا از سادگیم می پندارد...


تاریخ ارسال : پنجشنبه 11 آبان 1391 01:34 ب.ظ | نویسنده : شهره شهیاد

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات