+های دومین پست جدیدو حذفیدم گذاشته بودمش که حرفامو بزنم الانم که آروم شدم ^-^
یه بار رفتم نمایشگاه
بعد همین که از در نمایشگاه اومدم داخل یه پسره تا دیدم با شونش محکم راشو کج کرد صاف رفت خورد به شونه ی من و چرتو پرت گفت =\
از اینا بگذریم...
داشتم شونه به شونه ی مامانم راه میرفتم
نمایشگاه شلوغ بود حساااابی
همه به هم چسبیده بودیم
بعد همینجور که داشدم راه میرفتم دیدم صدای یه پسری از پشت سرم میاد
ینی قشنگ یه میلیمتر بام فاصله داشت اومد تو گوشم بلند گفت : چقد بوره چقد بوره چقد بوره
جلو مامانمم میگفت =|
تند پشت سر هم گفت
عاقا منم خب راستش ترسیدم
از اینور داداشم یه شوکر خریده بود هی میورد به دستم میزد :|~
اون پسره هم هی میگفت چقد بوره چقد بوره
ینی عصابم خورد شد داداشمو هول دادم افتاد زمین
سریع پای راستمو محکم کوبیدم زمین بعد پامو تند کشیدم عقب محکم زدم تو ساق پای یکیشون (دو نفر بودن)
عاقا صدای یکیشون اومد بلند داد زد : اوخ
دوتاشون خندیدن
مامانم یجوری نگام کرد
من : یه چیزی چسبیده بود به کفشم
فهمیدم بازم گند زدم
دویدم رفتم بین مامانمو بابام سریع چپیدم که دستشون بهم نرسه
از من به شما نصیحت : تیکه پروندن محل ندیدن :| مث من نباشید :| مث من بودن خوب نیست :|
بعد تو نمایشگاه یکی از همکلاسیامو دیدم
اسمش فاطیماست
فاطیما موهاش مشکی و لَختتتتتت و سنگینه بعد اوتوشونم زده بود خیلی موهاش کیوت شده بودن
منو فاطیما لم داده بودیم به دیوار یه پای منم روی دیوار بود
عاقا یهو دیدم در عرض یه ثانیه یه پسره اومد دستشو محکم کشید تو موهای فاطیما گفت : جوووون
بعد رفت :|
ینی ما فقط هنگ کردیم
بعد حالا اینو بیخیال
بعد از نمایشگاه منو فاطیما رفتیم پارک
رفتیم آب بخریم :|
صف مغازه شلوغ بود منو فاطیماهم رفتیم دوباره به دیوار لم دادیم
دیدم ۳ تا پسر ۱۶-۱۷ ساله هم اونور نشستن
بعد ماهم کنار یه جوی آب بودیم
فاطیما گوشیشو آورد همینجوری تو تلگ پلاس بودیم که یهو من که پسرا رو دیدم گفتم فاطی نگا چجوری عین یابو زل زدن
اونم اومد نگاشون کنه سرشو که بالا اورد گوشی از دستش افتاد زمین
گوشیه رفتو رفتو رفت چزرتی لیز خورد قشنگ افتاد تو جو :|
جی هفت هم بود :|
دو روز بود گرفته بودش :|
عاقا یک بدبختیی شد...
پسرا هی بهمون میخندیدن
فاطیما گریش گرفت
عاقا منم هی میخواستم آرومش کنم رفتم جارو ی رفتگرا رو که کنار دیوار بود اوردم جارو رو انداختم توی جوعه بعد هی میخواسدم گوشیو بیارم بالا نمی شد :|~
بدترش کردم گوشیه بیشتر رفت تو جو :|
از اینور هی پسرا میخندیدن
بعد فاطیما داشت گریه می کرد منو که دید خندش گرفت
بعد شد گریه خنده :|
اصن ی وضی بود فقط بیا و ببین :|
(مهزاد فقط میدونه منظورم از جو چیه :||||||)
عاقا روااااانی شدیم
من هی با جارو دنبال گوشیه میگشتم فاطیما گریه و خنده پسرا بلند بلند میخندیدن و تیکه مینداختن
یهو دیدم تو این وضعیت یکیشون اومد سمت جوعه مث آدم با دست رفت تو جو گوشیو اورد :|||||||
ینی حالم بهم خورد
بدون تشکر فاطیما گوشیو گرفت. من دست فاطیو گرفتم گفتم : بریم گم شیم
یکی از پسرا داد زد : برید گم شید :|
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد. آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید. زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید. مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.