لبخند میزنم :)

دو ساعت تایپ کردم همش پاک شده... نمیدونم چرا... مهم نیست

فقط این شعر مونده

از برون  شادم ولی از اندرون افسرده‌ام
خنده‌ای از پنجره‌‌‌، و اشک پشت پرده‌ام
ترس دارم از سقوط، هرروز می‌بینم مرا
زیر این دیوار در پشت هیاهو مرده‌ام


11 خرداد 98 ساعت 15:08 | حسنا :) | نظرات

این سپیده شاملو چقد شبیه منه لحن نوشته‌هاش D: واقعا ولی همزمان که یکی در درونم میگفت اعتماد به سقفتو شکر، یکی میگفت خب توروخدا خودت ببین. دروغ میگم؟ 

خوشم اومد و دارم میرم بقیه کتاباشو هم بخونم انشالله. داستان باز هم در مورد زنیه که همسرش مرده. یه پسر به اسم سیاوش داره. داستان در زمان جنگ و بعد ازون در تهران روایت میشه. شراره راوی داستانه و در طول کتاب مخاطبش علی، همسرشه. و مستانه خواهرشوهرش که کلی داستان آفرینی میکنه. 

داستان دو زن. که لیلی نبودند. دو زن که هر یک از جایی سقوط کرد و در سیاهی‌ها افتاد. با سیاهی‌ها زندگی کرد و با سیاهی‌ها جنگید. 

چقدر بعد از خوندن این کتاب و کتاب قبلی به بی‌شرمی بعضی مردها فکر می‌کنم. جایی از کتاب میگه : مزاری به آشنای قدیمی گفته بوده حتی اگر یک زن موقعیت سنت شکنی را هم داشته باشد، جسارتش را ندارد. خندیدم 《 سنت شکنی کجا، حرمت شکنی کجا؟ 》

ولی تا مدت‌ها دلم نمیخواد کتابی در مورد زنی تنها بخونم. میدونی، فک میکنم زنی که مجرده تنها و امیدواره، زنی که طلاق گرفته تنها و دلشکسته‌س ، زنی که همسرشو از دست داده تنها و افسرده‌ست ، اما زنی که همسرشو از دست داده و بچه داره، خیلی تنهاست. خیلی. امیدوارم به تورم نخوره تا مدتی کتاب این سبکی. چون خیلی احساس ترس بهم میده. نکنه من هم یه روز خیلی تنها بشم؟ 


جمله‌هایی که دوست داشتم : 
 
 توی یک لحظه، درست یک لحظه، انگار می‌ایستی و پشت سرت را نگاه می‌کنی. یک دفعه متوجه می‌شوی دوازده سال است گریه نکرده‌ای. دوازده سال است اشک را کم داری - و خیلی چیزهای دیگر را هم. 

مستانه تو با واقعیت‌ها غریبه زندگی کردی و من با رویاها غریبه بودم . . . رویا داشتم، دارم حتی. ولی آن ها را در آسمان نمی‌خواهم. روی زمین می‌خواهم، لمس کردنی. نمی‌خواهم واقعیات را به رویا تبدیل کنم. می‌خواهم رویاهایم رنگ واقعیت بگیرد. 


8 خرداد 98 ساعت 11:58 | حسنا :) | نظرات

اینستاگرام را باز میکنم و بالا و پایین و چپ و راست می‌روم. عن اللغو معرضون. می‌بندم. می‌خواهم فیلم ببینم، دلم فیلم کره‌ای یا یک سریال می‌خواهد که زمان را از یاد ببرم. به صفحه نگاه می‌کنم، ۴ دقیقه مانده، منتظر مینشینم تا دانلودش تمام شود. بعد دوباره میچرخی توی ذهنم. عن اللغو معرضون. دانلود را متوقف میکنم. می‌روم توی خودم. دلم اصلاً از همین کارهای بیهوده می‌خواهد. می‌خواهم هم کاری کنم هم کاری نکنم. اما تو میپری وسط وقت‌گذرانی‌ها و بساط همه را جمع می‌کنی. ور دلیل بیاورم می‌گوید اصلاً هم این کارها بیهوده نیست. پس یعنی آدم نباید فیلم و سریال نگاه کند؟ بفرمایید اینترنت را هم قطع کنند. اصلاً برو کار باهوده بکن ببینم کارهای دیگرت چقدر باهوده اند! به باهوده گفتنش میخندم. کسی جوابش را نمی‌دهد. تمام ورهای دیگر می‌دانند، حتی خودش هم می‌داند که اصلاً منظورم این نبوده. فقط نگاه عاقل اندر سفیهی به او می‌اندازند و برمیگردند سر کارشان. تو دوباره تمام روز توی سرم میچرخی. چرخ نه، برخورد میکنی، میپری، ازین کار به آن کار، ازین لحظه به آن لحظه، به دیواره‌های جمجمه‌ام میخوری و تق تق صدا می‌دهی. دلم میخواهد سرم را تکان بدهم و با شتاب بیشتری به مغزم ضربه بزنی. آنقدر محکم که پژواک برخوردت به تک تک سلول‌های بدنم برسد. با اینکه زده‌ای وسط خوشی‌ها خیلی دوستت دارم. جسارتت را دوست دارم. اینکه سکوت میکنی و فقط میگویی نه. این یکی نه. همه میفهمند چرا. کسی شکایت نمی‌کند. تو هم هیچ توضیحی نمی‌دهی. فقط از درون به جمجمه‌ام ضربه میزنی. عن اللغو ... 

7 خرداد 98 ساعت 16:54 | حسنا :) | نظرات

بلقیس سلیمانی - انتشارات ققنوس

داستان در مورد زنی حدود ۵۰ ساله‌ست، که اهل یکی از روستاهای کرمان به اسم گورانه. با یه مرد شمالی به اسم اکبر ازدواج میکنه و همون سال اول زندگیشون اکبر میمیره. اما یه دختر ازش باردار بوده. حالا ثریا ( مادر ) با آنا ( دختر ) توی یه آپارتمون توی تهران زندگی میکنن. مادر بیوه شده و دختر طلاق گرفته. کشمکش‌ها و تفاوت‌های نسلی. تلاش‌های مادر برای خوشبختی آنا و از طرفی نگرانی‌هاش و پوچ بودن دنیا در ذهن خودش. آنا یه دختر امروزیه، سرتق، ناسپاس، اما مادر بهش حق میده چون دنیا باهاش خوب تا نکرده. 

خوب بود. اما به نظر من متوسط. نگاهش به مردا به نظر من خیلی افراطی بد بود. هرچند شاید حقیقت این باشه و من مردها رو خوب نشناسم! نمیدونم! داستان اواخرش خیلی رو بود و دیگه میدونستی ته قصه قراره چی بشه. فقط منتظر بودی تموم بشه. شیوه روایت بلقیس سلیمانی جذابه، اما میگم موضوعش و نگاهش برام خیلی جذاب نبود. و اولین کتابی هم بود که ازش میخوندم. ( قبلا توی مجله داستان ازش داستان کوتاه خونده بودم ) 

نمیدونم ارزش خوندن داشت یا نه، ولی چون خیلی کوتاه بود ( ۲۰۰ صفحه ) شاید ارزش نگاه کردنو داشت. باز هم دوس دارم کارهایی از این نویسنده بخونم البته. 


5 خرداد 98 ساعت 21:35 | حسنا :) | نظرات

جریان خداحافظیم با مجله داستانو گفته بودم؟ 
خلاصه که من از مهر پارسال دیگه داستان نخریدم و نخواهم خرید. بعد همون تحریریه ( تقریباً ) اومد یه مجله دیگه زد به اسم ناداستان. ولی من اونم با اینکه خیلی دوست داشتم بخرم چون توی مراسم افتتاحیه‌ش آیدین اغداشلو رو دعوت کردن اونم نخریدم و نخواهم خرید. خلاصه مجله نمیخوندم تا امسال عید که اولین شماره نشریه رود ( دو ماهنامه ) اومد و من خیلی ذوق داشتم که بخرمش. نهایتاً توی نمایشگاه کتاب پیداش کردم و خریدم. 

این یه مجله مطلقاً مختص به معرفی کتابه ( book review ) و همه چیز حول کتاب میچرخه، نه نویسنده نه ناشر نه مترجم. فقط کتاب. و فقط هم کتابای خوبو معرفی میگنه جایی برای نقد و بررسی کتاب‌های بد نداره. معیار خوب و بد بودنش هم یه سری افراد معتبر ( واقعا معتبر) در زمینه ادبیاته. منکه از خوندن شماره اولش واقعا لذت بردم. 

یه مجله دیگه هم هست " سان " . اونم داستان و ادبیاته ولی هنوز نخریدمش ولی قصد دارم بخرم. اون فصلنامه‌ست. 

شما چی؟ اهل مجله خوندن هستید؟ 



3 خرداد 98 ساعت 22:52 | حسنا :) | نظرات

مامانش سه ماهه حدودا برگشته سرکار، و به نظر من خیلی تنش بزرگی براش بوده و روش تاثیر گذاشته. البته مهد نمیره و مامانبزرگش میاد خونه‌شون و پیشش می‌مونه. مامانشم ساعت کاریش زیاد نیست، ۳ و ۴ خونه‌ست. میگه چارشنبه که اومدم خونه، گفته مامان میشه پیشم بمونی؟ 

بعد امروز نشسته بودیم برنامه کودک می‌دیدیم، یه اردک کوچیک بود که گریه میکرد. به حرفایی که میگن گوش نمیده، فقط تصویرا رو نگاه میکنه، اگه یه کلمه رو چندبار تکرار کنن تکرار میکنه. بعد میگه مامانش رفته گریه میکنه. گفتم نه مامانش اونجاست کنارشه. میگه نه مامانش رفته سرکار گریه میکنه. گفتم مامانش از سرکار برمیگرده، نباید گریه کنه. میگه مامانش برمیگرده از سرکار. گفتم آره. 
ولی دلم براش میسوزه. مشخصه همه‌ی فکرش همینه. پیش خودم فک میکنم شاید اگه از اول رفته بود سرکار و مرخصی نگرفته بود این دوسال شاید تنش کمتری به بچه وارد میشد. نمیدونم بازم. منکه خودم دلم میخواد بچه‌مونو ببرم سرکار با خودم. مگه چه اشکالی داره؟ :( 

آهنرباهای رو یخچالشونو برمیداره بازی میکنه. بعد باهم رفتیم جاهای مختلفو امتحان کردیم ببینیم به کجاها می‌چسبه. بهش یاددادم از دو قطب موافق به سمت هم بگیره اون نیروی وسطشون که نمیذاره به هم بچسبنو حس کنه. میخواستم بگم آقا غوله دستشو گذاشته این وسط که اینا به هم نچسبن باز گفتم بچه رو نترسون D: هنوز ولی تو دلم مونده اینو بگم. 

خیلی ولی بچه‌ی بدی شده نسبت به قبل. خیلییییی الکی و زود گریه می‌کنه. نسبت به تغییر مقاومت بیشتری نشون میده. مثلاً آجربازی میکردیم، هی میخواستم چیزای جدیدی درست کنم نمیذاشت. بعدم که یه چیزی درست میکردم باز نمیذاشت خرابش کنم. 

مامانشو که دیوونه میکنه. تا بنده خدا میشینه میگه مامان اینو بده اونو بده. بهش میگم بیا بهت بدم میگه نه مامان بده :/ 

یکم زمینه‌های وسواس هم داره D: تا دستاش یه ذره نوچ یا کثیف میشه میگه دستامو بشور. میگم خب تا اخر بخور غذاتو بعد میشورم. دیگه حالا خداروشکر راضی میشه. ولی هردفعه میگه. 

میخواست توت فرنگی بخوره بعد قبلش این برگاشو جدا کنه. گفتم اینجوری بگیر دستت بخور، وقتی تموم شه خودش کنده میشه. گوش کرد بچه، هر یه دونه‌ای هم که میخورد ذوق میکرد میگفت خودش کنده شد. خیارو ولی با پوست نمیخوره. هرچی هم میخوام بهش بفهمونم چیزایی که برمیداره باید تا آخر بخوره قبول نمیکنه. یه چیزی یاد گرفته فقط میگه سیرم. من بچه‌م غذا رو اینجوری حیف و میل کنه خودشو با غذا میندازم تو سطل آشغال D: واقعا چجوری باید به بچه یادداد یه دونه برنج هم ارزش داره، زحمت کشیده شده براش، گناه داره دور بریزی. هنوز دارم فک میکنم چه متودی رو بچه خودم اجرا کنم 

ماشین بازی هم کردیم، ماشینش ازوناییه که میکشی عقب چرخای عقبش کوک میشن بعد ول میکنی سرعت میگیره میره جلو. ولی موفق نشدم بهش یاد بدم اینکارو کنه. کلاً مثل اینکه کار سختیه. اون یکی بچه‌مون هم که ۵ سالشه هرکار کردیم یاد نگرفت. اشتباه میکرد آخر. 

تو پرتاب کردن هم مشکل داره. دو دستی پرتاب میکنه. فقط فعلا تونستم بهش یاد بدم اگه یه دستی پرت کنه دورتر میفته. ولی نمیتونه به جسم شتاب بده و رهاش کنه. همش قبل از رها کردن یه توقف میره دستش. نمیدونم حالا طبیعیه یا نه. آخه پرتاب کردن به نظر کار ساده‌ای میومد. با شوت کردن هم امتحانش کردم، پاهاشم نمیتونه زیاد شتاب بده، ولی از حرکت دستش بهتره. کلاً به نظرم توپ یکی از اون اسباب‌بازیهای ضروریه برا بچه‌ها. ولی این توپ نداره. حالا دفعه بعد بیام یکی براش میخرم. 

تو گرفتن هم مشکل داره. هرچی باهم پرتاب بازی کردیم نتونست عروسکایی که میندازم به سمتش رو بگیره. البته اینو ازش توقع هم ندارم. فقط وایمیسته دستاشو به حالت گرفتن نگه میداره ولی هیچ حرکتی به سمت جسم نمیره. 

و نگم که براش یه سی‌دی ترانه‌های ناصر نظر خریده بودم و لحظه‌ی آخر گذاشتم رو میز یادم رفته تو کیفم بذارم :/ ولی یه کتابی براش پنج شیش ماه پیش خریده بودم، ایندفعه که اومدم بهم نشون داده میگه اینو تو آوردی.

 مفاهیم خاله‌بازی خیلی کمرنگی هم دیده میشه تو کاراش. مثلاً میگه این خرس بزرگه مامان خرس کوچیکه‌ست. یا میگه عروسکا برن بخوابن. باز ده دقه بعد میگه عروسکا بیدار شدن. همشم گیر میده میگه این عروسک چرا نگاه میکنه؟ میگم خب چشم داره نگاه میکنه دیگه. فک کنم توقع داره چشماشون باز و بسته بشه. ولی کلاً هم یه چیزی یاد گرفته میگه نگاه نکن. مثلاً داره یه کاری میکنه به مامانش میگه منو نگاه نکن. نمیدونم علت این کارش چیه. غریبه هم میبینه صورتشو اونوری میکنه که نگاش نکنن. در مورد این کارش هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم




2 خرداد 98 ساعت 14:02 | حسنا :) | نظرات

اوه ! کتاب جان فرسایی بود! ۱۲۰۰ صفحه :/ 
قشنگ بودها، ولی نمیدونم ارزش اینهمه وقت گذاشتنو داشت یا نه. یعنی راستشو بخواین من اونقدرا خوشم نیومد ازش. برنده جایزه‌ی پولیتزر بوده که اصلا برام اهمیت نداره. 
داستان یه پسره به اشم تئو. تئو مادرشو توی یه حادثه از دست میده، پدرش اونا رو ترک کرده و رفته یه شهر دیگه با معشوقه‌ش! پدرش قماربازه و همه زندگیشو صرف اون میکنه. مادرش آدم هنری‌ای بوده و سهره طلایی هم اسم تابلوییه از فابریتیوس که حالا یه جورایی درگیره توی این داستان. 
نگاه نویسنده به تابلو و مفهومی که سعی میکنه از پس اون در بکشه و ارتباطش با زندگی از هم پاشیده‌ی تئو قشنگ بود. ولی من از ترجمه راضی نبودم. روون نبود. یه جوری بود. تو ذهن من به عنوان یه فارسی زبان نمینشست. حالا کتاب زبان اصلیشو هم گرفتم، یه قسمتاییشو برم اونو بخونم میام باز بهتون میگم. 

بعد کلاً بعصی داستانا ( علی الخصوص امریکاییا ) من یه بار دیگه هم گفتم، مشروب و قمار و  مواد مخدرو ازشون بگیری نمیدونم چی میمونه. یه جاهاییش واقعا حال به هم زن بود. 

الان تو اون فازم که از داستان خوشم نیومده ولی نمیخوام قبول کنم ۱۲۰۰ صفحه وقتمو هدر دادم D: 

نشر قطره - من از فیدیبو خریدم




1 خرداد 98 ساعت 08:03 | حسنا :) | نظرات

صفحات قبل : 1 2 3 4 5 6 7 ...