!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دو تا ویژگی برای من همیشه مهم بوده و
هست!! یه جور ارادت یا بهتر بگم علاقه خاصی به این دو مورد دارم! اولیش دست خطه! دست خط همیشه برام مهم
بوده، توی دوستی هایی که داشتم اولین چیزی که از طرف خواستم این بوده که یا دست
خطشو ببینم یا بگم برام نامه بنویسه، یا گاهی اوقات به دلیل فاصلۀ زمانی و مکانی
عکس اون دست نوشته هم قابل قبول بوده! این مورد اونقدری توی دوستی های من موثره که
مورد داشتیم بخاطر دست خط زیباش عاشقش شدم حتی!! مورد دوم نداشتن غلط املایی هست! اصلا از
نظر من هر کسی با هر مدرکی از هر دانشگاه و کشوری اگه غلط املایی داشته باشه
بیسواده، تموم شد رفت! حالا تا اینجا این مقدمه رو داشته باشین
تا من برم سر اصل مطلب! گروهی که میگفتم توی تلگرام قرار بود
بریم بیرون و ملاقات داشته باشیم با اعضا
و اینا؛ اسمش freedom
بود. از این طرف به سرم زده بود که دوستای
فیسبوکم رو هم توی گروهی به عنوان فیسبوکی ها جمع کنم چون واقعا وقت نمیکنم برم
فیسبوک! (کار خاصی ندارم اما وقت کم میارم جدیدا!) اومدم و تو فیسبوک اعلام کردم
که کیا با همچین برنامه ای موافقن و یه عده ای رو جمع کردیم و گروه فیسبوکی ها با
مدیریت ( کلمه ش خیلی سنگینه!!) من افتتاح شد! روز بعد از افتتاحیه دیدم همچین مدیریت
با روحیۀ من سازگار نیست و توی یه عملیات خود جوش همۀ اعضاء رو به همون گروه اولیه
یعنی freedom انتقال دادم اونم بدونم هماهنگی! (مگه کسی
میتونه چیزی به من بگه؟!) خلاصه توی اون گروه هم یه هفته ای بود
اعلام کرده بودم که بابا بیاین دست از این کپی کردن پست ها بردارین و کم کم شروع
کنیم پستایی بذاریم که اولا مخصوص اعضاء باشه، ثانیا تکراری و کپی نباشه! برای
شروع هم پیشنهاد دادم که جمعه (یعنی دیروز) ساعت 10 شب همگی یکی از شعرای مورد
علاقه شونو بنویسن و عکسشو بذارن تو گروه! کاری ندارم که خلایق هر چه لایق، دست خط خودم دست خط الناز دست خط مهدیه
+ شنبه همیشه هم خر نیست!! 1. یه وبلاگی بود مدتها از خواننده های
خاموشش بودم، از زمانی که نسرین ملقب به تورنادو رفت دانشگاه شریف برق خوند و
امروزم اولین روز کلاس ارشدش تو رشتۀ زبانشناسی بود! قلم زیبایی داره، خیلی دلم
میخواست ببینمش که امروز بالاخره عکسشو دیدم!! 2. یه وبلاگی بود که چهار پنج سالی میشه
مطالبشو دنبال میکنم، حتی یه بار به کل نقل مکان کرد و بازم تونستم آدرس جدیدشو
پیدا کنم، اونجا هم از خواننده های کم و بیش خاموش و روشن بودم، نویسنده ش ایمان
ملقب به زرافه که دانشجوی ارشد هست قراره ازدواج کنه!! 3. یه وبلاگ دیگه هم هست نویسنده ش فرزاد
دانشجوی دکترای یکی از دانشگاه های آلمانه، بالاخره بعد مدتها امروز پست گذاشت! ++ عاشق اون دسته پست ها و وبلاگ هایی
هستم که طرف خودش مینویسه، نه اینکه کپی کنه! این سه وبلاگ محبوب من مطالبش تماما
اتفاقات و حرفا و دردو دلهای نویسنده س! با اینکه نسرین و ایمان از من کوچیکترن
اما برا هردوشون احترام ویژه ای قائلم! با اینکه حتی منو نمیشناسن اما براشون
آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم... امروز میخوام اعتراف کنم... اعتراف به اینکه من الان توی برنامۀ
تلگرام دو سه ماهی میشه که هیچ فایل و عکسی نه برام باز میشه نه میتونم بفرستم، نه
میتونم پروفایل بچه ها رو ببینم نه پروفایل خودمو حتی! از این قضیه که مثه یه راز بود خونوادم و
دوست و همکار سابقم زهرا و هم دانشگاهیم مصطفی (مصطفا؟!) باخبر بودن! البته بقیۀ
دوستام هم کم و بیش میدونستن اما یادشون میرفت یهو برام عکس میفرستادن، منم واسه
اینکه ضایع نشم اونو برا زهرا میفرستادم تا برام از واتساپ بفرسته، مجبور بودم،
میفهمین؟ مجبور! همۀ راهکار ها رو هم امتحان کرده بودم،
یکی میگفت گروه هات زیاده، لفت دادم؛ یکی میگفت حافظۀ گوشیت پُره، پاک کردم، یکی
میگفت آپدیتش کنی دیگه تضمینی حل میشه!! اما درست نشد که نشد، و فقط آخرین راهکار
که همانا پاک کردن و نصب دوبارۀ اون بود مونده بود! اونم تا حالا کسی اینکارو
نکرده بود ببینم چه اتفاقی میوفته! راستش یه چندتا چت هست که برام اونقد مهمن که
حتی یه کلمه ش رو هم حذف نکردم، نمیخواستم اونا رو از دست بدم! جونم براتون بگه که امروز سحر همکارم تو
گوشم خوند که ببین چه گروه های آشپزی و مد لباس و اینا دارم، بیا ادت کنم و از این
صوبتا، گفتم سحری وقتی عکسا باز نمیشه چه فایده ای داره؟! گفت حذفش کن دوباره نصبش
کن، گفتم میدونم باید اینکارو بکنم اما حیفههههه (اینو کشیده بخونین) خلاصه دیدم منم آدمم دل دارم، به هر حال
یه روزی باید بتونیم از متعلقاتمون دل بکنیم! دلو زدم به دریا و ساعت نزدیکه سه
بود که تلگرامو حذف کردم!! دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد...خداحافظ تلگرام...
خداحافظ چت های محبوبم، خداحافظ گروه هایی که توش هستم... خداحافظ کسایی که
شمارتون رو نداشتم و کاملا اتفاقی پیداتون کردم (از جمله عمو فردین، که بعد از 15
سال پیداش کردم و قضیه ش مفصله!) خلاصه خداحافظ...
اومدم نصب کردم دوباره، شماره رو وارد
کردم و یهو دیدم واااااااااای هیچی تغییری نکرده!! اینقد خوشحال بودم که چندتا عکس از
عروسکم گرفتم و برا دوستام فرستادم، تازه چندبارم عکس پروفایلمو عوض کردم (تقریبا
هر نیم ساعت یکبار) بعد رفتم یکی یکی پروفایل اونایی که باهاشون چت داشتم تا
عکساشونو ببینم!! وااااای تمام ذهنیتم به فنا رفت!! دقیقا حس اون کسی رو داشتم که
بعد از مدتها کوری چشم باز میکنه و دنیایی که فقط آبی بود رو رنگی رنگی میبینه! محاله کسی از شما همچین تجربه ای داشته
باشه، زایدالوصفه اصلا! + نتیجۀ اخلاقی اینکه اگه از چیزی دل
بکنین خدا بهترشو بهتون میده!!
بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...
عنوان رو حال كردین؟!
جونم براتون بگه كه تقریبا دو ماه پیش بود كه از طرف اون آموزشگاهی كه اونجا تدریس میكردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!
كلی اطلاعات جمع كردم كه چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم كه چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شكیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو كتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شك كنم به نمازی كه خوندم، دندم نرم شروع میكنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم كه وسط نماز شك كردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شك" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!
خلاصه یكی از همكارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا كه قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت كه سخت نیست و نترس و از این صوبتا!
رفتم و سر صبح اولین نفری بودم كه اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دكترا كه میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلان
همچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!
یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده كرده بودم كه هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط انداز
خلاصه از اونجایی كه خوده لوك خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم كه شهیده!! فك كنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتا
آخر آخرا كه از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!
قیافه ی من در اون لحظه
نمیخواستم كم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!
قیافه ی خانومه
منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم كه نزدیكه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیك ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!
قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلكی چقد از فضایل معنوی دوره!!
خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت كلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید كفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم!
با این مقدمه ی یه كوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!
از اونجایی كه فقط صبح ها میرم سركارو عصرا بیكارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه كنكورم هم برنامه ریزی كردم از بهمن شروع كنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...
برا همین قضایایی كه گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی كه اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میكشه و به طبع با ماشین خیلی كم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه!
راستش فك میكردم الان یه جاییه كه نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بكمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تكبیر بگی! بعدش كه رفتم دیدیم حتی خانوم هایی كه در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت كردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!!
+ بسیج همچین كه میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)
+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی
طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
انتظار ندارم طرف بیاد قسطنطنیه رو درست بنویسه اما حداقل
کلمۀ "اصرار" رو که چندین بار از چندین نفر مشاهده کردم رو
"اسرار" ننویسه!
اما از
بین اون سی چهل نفر تنها کسانی که وفاداریشونو ثابت کردن من و مهدیه و الناز بودیم!
خب بقیۀ دوستان دیگه نباید از من انتظاری داشه باشن که! در ادامه عکسا رو
گذاشتم... اصلا هم نمیخوام پُز بدم اما خداییش دست خط من کجا و دست خط بقیه کجا...
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
بعضی وقتا كه معمولا همیشه میشههههه دلم یه چیزایی هوس میكنه كه مامان میمونه چی بهم بگه!!
چند روز پیش این شكم مبارك یا به قول میلاد خندق بلای ما چی هوس كرده باشه خوبه؟!
حالا این چطور به ذهن و شكم مبارك من خطور كرده بود جریان داره ها!
یه روز قبل از اینكه هوس كنم داشتم برمیگشتم خونه كه دیدم یه خانومی با كلی میوه توی نایلون سفید داره میره خونشون! من اصلا نمیخواستم نگاه كنمااا اما یهویی چشمم افتاد و دیدم بعله از اینا هم توشه!!! اصلا جور ناجوری دلم خواست كه نگو!!
اومدم خونه به بابا میگم بابایی واسم آفتابگردون بخر میگه میخوای بخوری؟! حیف كه نمیخواستم پ نه پ بیارم كه مبادا منصرف بشه!!
خلاصه ظرف (ضرف؟ زرف؟ ذرف؟!) كمتر از بیست و چهار ساعت توسط چند تا قحطی زده تبدیل شد به این: فقط میتونم بگم جای تك تكتون تخمه شكوندم!!
بعدا نوشت: دیشبم كه یه ساعت ساعتا رو كشیدیم عقب منم نبوغ شعر سراییم گل كرد و شعری گفتم با این مضمون:
من كشیدم ساعتم با این امید
طعم ناب شب نشینی با تو را
یك دو ساعت بیشتر خواهم چشید...
چون دقیق نمیدونستم باید الان ساعت عقب كشیدنو تبریك بگم؟ تسلیت بگم؟! خوشحال باشم؟! یا حتی ناراحت باشم!! برا گروه ادبیات فرستادم توی تلگرام كف همشون برید!! همش نبوغم دیگه!!
سوالی كه اینجا مطرحه اینه كه "تو" كی هست؟! من كه بعدش گرفتم خوابیدم!! با كی میخواستم توی افكار پلیدم شب نشینی داشته باشم یعنی؟!
جدیدا به خودم و افكارم هم مشكوكم! حتی به عروسكم هامم مشكوكم!! (آیكون زهرای خود درگیر)
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قضیه و ایده ی ساخت این وبلاگ برمیگرده به چند صد... روز پیش!! زمانی كه در هفدهم، هِفتَهُم، و یا حتی هیودهمِ سال 93 بعد از كنكور شرم آوره ارشد كه هیچ امیدی به قبولی نداشتم، تصمیم گرفتم برای بار چندم برم و كارشناسی شركت كنم، لذا رفتم و به جد تصمیم گرفتم كه بلههههه من امسال باید پزشكی قبول شم!!
لابد فك میكنین قبول شدم؟! زهی خیال باطل!!
خلاصه با دوتا شغلی كه داشتم یكیش صبح و یكیش عصر طوری برنامه ریزی كردم در حد برنامه ریزی های ژاپن برای مقابله با سونامی احتمالی!! خوندم و خوندم دیدم بله دیگه بلدم و میتونم سوالای كنكور كه سهله، سوالای المپیادم با درصد 99.99% بزنم و چه شود!! (اون 0.01% هم خطای چاپی میتونه باشه، یا شایدم یه لغزشی باشه كه موقع خوردن كیك و ساندیس ممكنه رخ بده) خوندن های من یه طرف و دعا كنندگان اعم از دختر و پسر و پیر و جوان و همه و همه یه طرف! یعنی هركی
بوداااا دیگه در قبولی من شكی نداشت!
تا اینكه مرداد میاد و نتیجه ها رو اعلام میكنن و میبینم ای دل غافل!!! مدرك لیسانس زبانمو تمام سابقه ی تدریس و تمام پُز هایی كه بخاطر بلد بودن زبان انگلیسی می دادم زیر رادیكال به توان 4 رفت!!! یعنی زبان رو هم صد نزده بودم چه برسه به سایرین... (لازم به ذكره بگم كه رتبه م نسبت به اطرافیانم درخور توجه بود ) خلاصه با چنان اعتماد به نفسی كه احتمالا سازمان سنجش هم تا دو روز بخاطر این اعتماد در شُك به سر میبرد اومدم و بسم ا... پزشكی شهید بهشتی!!
همینطور نوشتم و نوشتم كه دیگه آخریش پرستاری مراغه بود!! یعنی بدترینش از نظر من... یعنی خودمو در حد پزشك میدیدم!
همین دیروز... شایدم پریروز... نمیدونم نتایج نهایی اومد و با كمال افتخار جلوی اسمم خیلی ظریف (به یاد 5+1) نوشته بود عزیزم مردود شدی!! منم اصلا به روی خودم نیاوردم، انگار نه انگار... پیام دادم به اون دسته از دوستام كه بی صبرانه منتظر نتایج بودن و خواهر و برادر پشت كنكوری داشتن كه ببینم اونا هم گند زدن یا نه! خب البته اونام كارشون خوب بود ولی نه در حد من!!
حالا همه ی اینا رو گفتم كه برسم به این قضیه ی مهم و اساسی!!
من نمیدونم این مثبت اندیشی و انرژی های مثبت رو كی از خودش درآورده كه اگه بفهمم خرخره شو میجوام (جویدن)!! مگه ما مسخره ی مردمیم؟! این همه انرژی مثبت میدادم كه میتونم كوش؟! تازه واسه همین افكار مثبت هم كلی كارا كرده بودم، مثبت فكر میكردم كه بله دیگه قراره برم خوابگاه و اینا... كلی وسایلامو جمع و جور كرده بودم و از همه مهمتر این وبلاگ رو درست كرده بودم كه توی خوابگاه خاطراتمو بنویسم!!
من الان اون انرژی مثبت هامو میخوام!!
اصلا من از امروز به انرژی كائنات و مثبت اندیشی و انرژی درونی و حتی انرژی برق هم هیچ اعتقادی ندارم!!اما چون همه منو با تصمیم هایی كه میگیرم و معمولا به عمل میرسونمشون میشناسن، امسال هم میخونم و بازم كنكور شركت میكنم! انرژی هم نمیدم كه پس فردا هزینه ای قبضی چیزی برامون صادر نكنن!! وقتی یه منبع دائمی هست تمام انرژی ها برن به جهنم!!
الیس ا... بكاف عبده --------> آیا خدا برای بندگانش كافی نیست؟
+ بعدا نوشت: اینم اولین واکنش یکی از دوستام بعد از دیدن آدرس وبلاگم!! خداییش اینقد ضایعه س؟! دو نقطه دی
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |