!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

قبل از هر چیز بگم از روز سه شنبه.... الناز بهم گفت: "راستی زهرا از کنکور چه خبر؟!" منم گفتم بابااااااا کوووو تا بیست و چهارم بهمن! اون موقع ثبت نام میکنم! گفت: "اینجوری برا کنکور داری تلاش میکنی که نمیدونی ثبت نام از امروز شروع شده؟!"

من

منم با اجازۀ بزرگترا و اهل محل و اصناف و کسبه به خوبی و میمنت چهارشنبه ثبت نام کردم و خداروشکر هیچ مشکلی هم پیش نیومد!

و اما دیروز که 22 بهمن بود و قرار بود برای اولین بار در همچین راهپیمایی عظیمی شرکت کنم، صبح ساعت 9:30 دقیقه جلوی پایگاه بودم و از دوست و همکار سابقم ز.ج ملقب به دارک لیدی خبری نبود تا اینکه خانوم تشریف آورد و نزدیکای ساعت 10 بود که همراه با بچه های پایگاه حرکت کردیم به سمت بازار! یعنی این مسیر به قدری بهمون خوش گذشت که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! اونجا که رسیدیم (تف به ریا) چندتایی هم عکس یادگاری گرفتیم و به طور کاملا اتفاقی سید س. ب رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم!

کی میگه توی راهپیمایی ساندیس میدن تا جماعت به شوق ساندیس برن؟! اولا ما به عشق رهبر رفتیم در ثانی بهمون پیتزا دادن دلتون بسوزه! (مدیونین فک کنین خودمون خریدیم!) خلاصه مراسم راهپیمایی ساعت 12:30 تموم شده بود اما نمیدونم ما چجوری ساعت 3:30 رسیدیم خونه! اصلا هم نرفتیم بازارو بگردیم!

بهمن1.png

توی راه برگشت دیدیم جماعت یه جا جمع شدن، نزدیک که شدیم دیدیم یه ده دوازده نفر خودشون رو اینجوری رنگ کردن، اولش فک کردیم واقعا مجسمه ن، اما یهو دیدیم تکون میخورن! نفهمیدیم اینا برا چی بودن اما خیلی دلمون میخواست ماهم میتونستیم بریم باهاشون عکس بگیریم، ولی خب نشد دیگه، اینم دورادور گرفتیم که بی نصیب نمونیم!


IMG_۲۰۱۶۰۳۲۳_۱۲۳۳۳۵ - Copy.jpg

+ دیروز تولد یه عزیزی بود که چندین بار تولدش رو تبریک گفتم اما فقط دوتا "متشکرم و سپاسگزارم" دریافت کردم! خداییش این حقم نبود!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 23 بهمن 1394 ] [ 09:30 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! منم گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی)

صبح که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای قاشق و بشقابا درنیاد که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره و هزارتا تجربه دیگه! (همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که نایلون روی صندلی نسوزه!)

صبحونۀ امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید اما خیلی خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این روز همیشه یادم میمونه!


33.png

+ دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island

+ ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا همیشه با من قهر باشه!

+ جناب ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 21 بهمن 1394 ] [ 04:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

سر قضیۀ هک شدن ما و توضیحاتی که توی پست قبلی دادم، اینم چتی که با الناز داشتم!! ای خدا من چقد این بشر رو دوست دارم!!

تاناز.png

 + جناب کند اوشاقی یا شهر اوشاقی یا هرچی، از این به بعد به پیام های خصوصی جواب نمیدم! جرات داری پیام آشکار بذار...




طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات، 
[ یکشنبه 18 بهمن 1394 ] [ 05:44 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هکر خر است تموم شد رفت!

دیشب داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد نبینه... دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف دسترسی رو زدم!

بنده از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! دوما چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا! (این نشون میده که چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من میتونم همسر خوبی هم باشم؟! )

اما بگم از امروز...

امروز رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه! فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که، أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم! حالا شما حساب کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه چاق شدی ناراحتم میشیم!

Untitled.png

+ امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم!

+ و باز هم عنوان...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 17 بهمن 1394 ] [ 07:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی قدیمی ترین رفیق دانشگاهیت (رفاقت از سال 90) که تا حالا حتی یک روز هم باهم قهر نبودیم میبینه حرف تو کلۀ من نمیره و مجبور میشه به زبان خودش برام مثال بیاره میشه این:


شماره1d.png

شماره2.png


+ خدایا منو از رفیقام گرفتی لااقل اونا رو از من نگیر!!

+ جناب کند اوشاقی که پیام خصوصی دادی که شنبه تو هم میای دانشگاه؛ سن هارا؟!

+ همچنان عنوان را دریابید!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 16 بهمن 1394 ] [ 10:51 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی دیروز مرخصی میگیری كه با مامان جونت برین خرید و بعد یهویی دختر داییت از غیب نازل میشه و شما رو برا ناهار دعوت میكنه و اصلا هم نمیدونست كه اتفاقا من اون روز مرخصی گرفتم و میتونم بیام و بعد تویی كه انتظار داشتی صبح یكم بیشتر بخوابی و بخاطر این اتفاق غیر منتظره مجبور میشی همون ساعت همیشگی بیدار شی و عصر هم قرار میشه كه زودتر برگردین اما غیبت اینقد شیرین میشه كه شب برمیگردین و شب تصمیم میگیری یكم زودتر بخوابی و دلت باز میگیره و اینبار به اصرار دوستت كه میخواستی شخصی رو نفرین كنی ، دعاش میكنی و با همون دل غمگینت بازم شب دیر میخوابی، انتظار داری الان سركارخوابت نیاد؟! نه واقعا همچین انتظاری داری؟!

تازه شبشم یه خواب خیلی عجیب ببینی و بخوای تعبیرشو بدونی و هیچ جا همچین تعبیری رو نمیابی و دست از پا درازتر خودت میشی معبّر (تعبیر كننده) و خوابتو اونطوری كه دلت میخواد به خیر (طبق روایات) تعبیر میكنی دیگه حالی به آدم میمونه؟

شنبه هم مرخصی گرفتم كه با الناز جونم برم دانشگاه، من كه كاری ندارم، بخاطر الناز میرم (آیكون منت گذاری)!

یكی از آپشن های مثبتی كه قرار گذاشتن توی دانشگاه داره اینه كه اولا آدم خاطراتش مرور میشه، دوما انگیزه میشه واسه افرادی مثل من كه علاقه ی فراوانی به كسب علم و دانش دارن، سوما هوا خوب باشه آدم میره تو حیاطش میشینه بدون حضور پیرزنان و پیرمردانی كه آدم رو زیر نظر میگیرن و هزارتا حرف و حدیث پشت سر آدم درمیارن، و اگه هوا هم خوب نباشه بدون هیچ منتی میریم داخل ساختمون یا بوفه و باز هم بدون هیچگونه بودن در انظار عمومی راحت میتونیم گپ بزنیم!

یه مساله ی دیگه ای هم كه هست اینه كه من واقعا دانشگاهمو دوس دارم!

با كمی تخلص در جمله ای كه شنیده بودم جمله رو اینگونه بیان میكنم:

It is not my university, but it is still mine!

اصل جمله هم با عرض پوزش از حضار گرامی این بودش كه:

He is not my boyfriend, but he is still mine!

بعد ازمدتها یه پست خارجكی گذاشتم دیسك كمرم عود كرد!!

+عنوان از آرش ن‍ژادی... عنوان رو دریابین!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ پنجشنبه 15 بهمن 1394 ] [ 09:44 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

پریشب که حسابی برف اومده و جاتونم خالی بود الناز اینا توی خونشون آدم برفی ساخته بودن و داشت به من حرص میداد! منم دیدم بچه های محلمون دارن یه آدم برفی میسازن و تمام شب رو دعا کردم که اون آدم برفی بتونه تا صبح دووم بیاره و دیروز صبح قبل رفتنم چندتایی سلفی با این آدم برفی خوشگل انداختم!

برف.png

بخاطر اینکه یکشنبه قراره بریم عروسی و دیگه باید کم کم به خودمون برسیم و خودمونو خوشگل تر (چون خوشگل هستیم همینجوریشم) کنیم، دیروز که داشتم با الناز چت میکردم یه عکس بسیار خنده دار از خودم توی آرایشگاه انداختم و براش فرستادم! بچه های گروه که از این عکس اطلاع حاصل پیدا کردن خواستار بدست آوردن اون بودن و اینم واکنش عشقم الناز:


ممممم.png

 

+ دوستای من اینجورین! برا همینه با دنیا عوضشون نمیکنم!

+ اگه چت هارو متوجه نشدین کامنت کنین براتون ترجمه شو بذارم!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 9 بهمن 1394 ] [ 12:24 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

 از قرار معلوم 11 بهمن جشن عروسیه همکارمون مریمه و اولش قرار نبود کسی از ما دعوت بشه اما چند روز پیش در کمال ناباوری اومد گفت اگه دعوتتون کنم میرقصین یا برم یکی دیگه رو دعوت کنم؟؟! مام گفتیم نیکی و پرسش؟!

از دیروزم که مریم بخاطر تدارکات عروسی نمیاد، حالا ما موندیم و یه عالمه کار، واسه یکشنبه هم اینجوری که بوش میاد قراره همۀ پرسنل مرخصی بگیریم و اوضاعی میشه ها!!

الان چند روزه تاپیک (موضوع) صحبت هامون چه وقتای بیکاری چه موقع صرف صبحونه و چه حتی توی گروهِ پرسنلیمون توی تلگرام شده "چی بپوشیم"! واسه منی که خیلی به لباس و این چیزام اهمیت آنچنانی نمیدم یکم انتخاب اینکه چه لباسی بپوشم سخته! حالا اگه جمع دوستان بود خیلی برام مهم نبود اما چون همکار و همسر صاحب کارمونم میاد باید لباس طوری باشه که هم در شان شخصیتمون توی محل کار باشه هم اینکه بهمون بیاد و با دوستامون بتونیم خوش بگذرونیم!

خلاصه اینکه در اینجور مواقع شدیدا به جنس مذکر غبطه میخورم که با یه دست کت و شلوار تمام عروسی ها و مراسم و جشن ها رو به نحو احسن سرهم میارن و اصلا کی به کیه!

اما ما خانوما لباس هیچی، آرایش صورت و مو و همه هم به کنار، نوع رفتارمون هم توی جمع مهمه! (عجب گیری کردیما!!) یعنی مجرد باشی باید یه جور رفتار کنی، نامزد باشی یه جور دیگه، تازه عروس باشی یه جور و مادرشوهر یا مادرم زنم باشی دیگه بدتر!! حتی نوع لباسم باید متناسب با این چیزا باشه! خداییش وقتی ما دخترا یا خانوما میگیم چی بپوشم منظور این نیست که لباس ندارم، منظور اینه که متناسب با تمام شرایط موجود چی مناسبه که بپوشم اما آقایون اینو درک نمیکنن و فک میکنن ما از کمبود لباس داریم شکایت میکنیم!!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، 
[ یکشنبه 4 بهمن 1394 ] [ 11:36 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


پست قبلی یکم واکنش در پی داشته!

اول میپردازیم به واکنش الناز در رابطه با پست قبلی (شمارۀ 80)


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۰۲-۲۳-۲۴-۳۷.png

چند وقت پیش هم که یه عکس از عکسای پروفایل خودمو الناز و مهدیه رو گذاشته بودم، الناز پرسید که چرا اسمش الناز2 هست! گیر داده بود که الناز 1 کی هست و اون فقط باید اولین و آخرین الناز تو زندگیم باشه! سر این قضیه باهام قهر کرد حتی!

گفتم الناز جان بخدا تو تنها الناز زندگیه من هستی، الناز 1 هم خودتی اون یکی شمارته! گیر داده که اون شمارمو پاک کن که فقط من یک باشم! یعنی به خودشم حسودی میکنه! عاشقشم به مولا...

+خدایا چی میشد این احساسی که الناز به من داره رو روی یکی از مخلوقات خوشگل و پولدار ذکورت (جمع مذکر) دایورت میکردی آخه؟! مثلا قیامت میشد اگه اینکارو میکردی یا امام زمان (عج) پیش از موعد ظهور میکرد؟! (اللهم عجل لویک الفرج)

+عکس پروفایل منم همین عکس النازه!

یکی از دوستان هم با اسم "کند اوشاقی" یه کامنت خصوصی داده با این مضمون:

22222.png


+ فک کنم دارم میزنم تو کار خیر!! خدا خیرم بده!!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 2 بهمن 1394 ] [ 01:15 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بخاطر اتفاقی که برای دامادمون افتاده و پاهاش توی گچه دکتر بهش گفته تا میتونه پاچه و پای مرغ بخوره تا زودتر پاهاش خوب شه! منم مدتی بود بدجور هوس پای مرغ کرده بودم، چند روز پیشم مطلبی خوندم راجع به همین پای مرغ که چه فوایدی داره، چقدم خوشمزه س لامصب! دیروز که قرار بود بعدازظهر هم اضافه کار برم مجبور شدم برم خونۀ خواهرم که به محل کارم نزدیکتره تا (تف به ریا) نمازمو بخونم و یکمی هم استراحت کنم! مامان هم از شانس اونروز پای مرغ درست کرده بود و وقتی فهمید میرم خونۀ آبجی اینا سهم منو آورد اونجا... جاتون خالی... نوش جونم باشه!

1.png

شب هم که از سرکار برگشتم خونه دوباره سورپرایز شدم، دیدم مامانینا بستنی خریدن خوردن واسه منم گرفتن با نون اضافه! چون میدونن من نونشو بیشتر از خودش دوست دارم! اینم نوش جونم باشه!!

Untitled.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ پنجشنبه 1 بهمن 1394 ] [ 06:39 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عرضم به خدمتتون که خودم میدونم بعد از شمارۀ 76 باید پستم شمارۀ 77 میشد اما از اونجایی که من عدد 7 و خانواده شو خیلی دوس دارم چون دوتا 7 میوفته کنار هم دیگه عاشق 77 هستم و پست شمارۀ 77 رو زمانی خواهم نوشت که بخوام یه خبر خوبی رو اینجا بنویسم(منظورم صد در صد ازدواجه، لطفا مثبت فکر نکنین!)! پیش بینی میشه که پست شمارۀ 777 رو هم زمانی که دخترم به دنیا بیاد خواهم نوشت؛ لال از دنیا نری بگو ایشاا...

هفتۀ آخر هر ماه که سرمون خیلی شلوغ میشه به طوری که معمولا عصرها اضافه کاری میریم، دوتا همکار هم به جمع ده نفرمون اضافه میشن! یه مادر و دخترن که آخرای هفته واسه کمک میان... مادره که خوب کمک میکنه اما دختره خیلی اذیت میکنه، دیگه چند روز پیش طوری شد که گفتیم آقا نمیخوایم تو کمک کنی اونم جیغ و داد راه انداخت و آخرش مجبور شدیم زندونیش کنیم! ولی اینطوری که توی عکسشم مشخصه گویا از زندان راضیه و مشکلی نداره با این قضیه!

Untitled.png

عکاس: همکارم زهرا

داره به من نگاه میکنه! قشنگ زاویۀ دیدش به سمت منه!

+ اسمش سِلوی (بخونین سِلوا) هست و دختر صاحب کارمونه! هر وقت میاد بساط بوسه هامون به راهه! بچۀ آرومیه، بغل همه هم میره، هرچقدم میبوسیمش هیچی نمیگه، هنوز فرصت نشده گاز رو امتحان کنم ببینم در مقابل گار گرفتنم مقاومه یا نه! اما بالاخره یه روزی این کارو میکنم، بهتون قول میدم!!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ سه شنبه 29 دی 1394 ] [ 09:12 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

رشته ای كه من خیر سرم لیسانسشو گرفتم و خودم هم این مدرك رو قبول ندارم زبان و "ادبیات" انگلیسی هست! رشته ی زبان انگلیسی سه گرایش داره تا جایی كه من میدونم:

  1. مترجمی
  2. آموزش
  3. ادبیات

كه رشته ی من گزینه ی سوم هست! بیشترین دروسی كه ما خوندیم راجع به ادبیات انگلستان یا آثار ادبی ای بوده كه به زبان انگلیسی نوشته شده، درسته چند واحدی مترجمی و آموزش و حتی زبان فرانسه پاس كردیم اما این دلیل نمیشه كه مثلا زبان فرانسه رو فول باشیم! مثه سایر دانشجوهایی كه كنار دروس تخصصیشون زبان انگلیسی هم دارن! اینكه دانشجوها یا فارغ التحصیلای ادبیات انگلیسی میتونن متن ها رو از انگلیسی به فارسی ترجمه كنن یه چیز طبیعی هست، بامراجعه به دیكشنری افراد غیر حرفه ای هم میتونن این كارو بكنن، اما ترجمه از فارسی به انگلیسی تخصص خودشو میخواد كه مختص دانشجوهای مترجمی هست!

كلا ما بچه های زبان یه بدبختی ای كه داریم اینه كه چون زبان خوندیم و بلدیم میتونیم هرچیزی رو ترجمه كنیم و بفهمیم، یكی از مشكلات منم اینه كه همه فك میكنن من باید خدای كامپیوتر باشم! آخه اگه قرار بود كامپیوتر رو فقط با بلد بودن زبان انگلیسی یاد گرفت چرا این دو رشته جداس؟! باور كنین بعضی وقتا كامپیوتر یه ارورهایی میده كه اصلا معلوم نیس چیه، بعدش میگن تو زبان خوندی باید بلد باشی! یكی از فامیلامون كاردانی آی تی داره اما نمیتونه ویندوز عوض كنه حتی، وقتی اون نمیتونه منی كه ادبیات انگلیسی خوندم.... تاكید میكنم ادبیات... ادبیات... چطور میتونم از اصطلاحات كامپیوتر سر در بیارم؟!

یه خاطره هم بگم: یه شخصی بود دانشجوی دكترای كامپیوتر توی یه كشور دیگه؛ كه یه مقاله به فارسی نوشته بود و با كلی اصرار و خواهش و اینا ازم خواست واسش مقاله شو به انگلیسی ترجمه كنم، پولشم پیشا پیش برام ارسال كرد كه منو توی رودربایستی بذاره و خلاصه مقاله ی 20 صفحه ای شو بعد از 10 روز بهش تحویل دادم! خودم مطمئن بودم كه هیچ ایرادی نداره هرچند بار اولم (و آخرم) بود، توی پیامی كه ازم تشكر كرد، پاراگراف اول مقاله رو كه خودش ترجمه كرده بود و فك میكرد درسته رو برام فرستاد و ازم خواست با دریافت هزینه ای جدا اونجوری كه اون گفته مقاله رو اصلاح كنم... خیلی جالب بود همه ی فعل ها رو با اضافه كردن tion به اسم تبدیل كرده بود كه موقع خوندن فقط صدای "ش" بیاد كه نشون بده خیلی حرفه ای ترجمه شده! بعد صفت ها رو با ترجمه ی تحت الفظی مثه فارسی ترجمه كرده بود و هزار و یك تا ایراد دیگه! از اون پاراگرافه ترجمه شده توسط دوستم حداقل 10 تا ایراد گرفتم و توضیح دادم كه چرا اشتباهه! مقاله شو كه تحویل اساتیدش داده بود از ترجمه ش راضی بودن... بعد از یه ماه با مبلغ قابل توجهی ازم خواست 70 صفحه ای رو كه خودش ترجمه كرده فقط براش اصلاح كنم، اما گفتم من دیگه غلط بكنم بخوام اینهمه مدت برای چیزی كه توش تخصص ندارم وقت بذارم، اصلا مترجمی تخصص من نیست!

یه خواهشی كه ازتون دارم اینه كه قبل از اینكه مقالتون رو بدین شخصی كه زبان خونده (هر گرایشی) بهش بگین مقالتون قراره از چه زبان به چه زبان ترجمه بشه، اونم به سوادش نگاه میكنه ببینه میتونه یا نه! با تچكر...

 

 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ شنبه 19 دی 1394 ] [ 10:43 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


همیشه عددها رو دوس داشتم، شایدم بخاطر اینه که علاقۀ خاصی به ریاضیات داشتم و تنها درسایی بودن که هیچوقت منو خسته نمیکردن حتی اگه نمیفهمیدم! معمولا از هر کی میپرسم چه عددی رو دوس داری، عدد مورد علاقه شون تعداد اعضای خونوادشونه، اما با اینکه ما 6 نفر بودیم و الان 8.5 نفر هستیم اما من عاشق عدد 7 هستم! یه جورایی به نظرم عدد خاصیه، هیچ ربطی هم به چیزای فلسفی که راجع به این عدد میگن نداره، کلا اعدادی که 7 توشون باشه برام یه جورایی شانس میاره، 17، 27، 37، 47، 57و....

هفتم، هفدهم و بیست و هفتم هر ماه رو خیلی دوس دارم، ماه هفت رو هم همینطور!

دیشب توی تلگرام یکی از دوستام گفت 6 دی ماه!! 6 دی ماه رو شاید بشه گفت یکی از بهترین یا بدترین روزای عمرم بود... هر سال اون موقع تا دو ماه عزا میگرفتم، اما امسال حتی متوجه نشدم که 6 دی کی گذشت... عدد 6 رو دوس ندارم...

فردا 17 دی ماهه، هم سالگرد فوت مادربزرگمه هم تولد میلاده، هر سال این موقعه مامانم یه مهمونی بزرگ میگیره اما امسال بخاطر اینکه هفتۀ پیش خالم مهمونی داد و تازه همۀ فامیل همدیگه رو دیدم موکول شده به بعد از تموم شدنه آموزشیه میلاد... تازه احتمال اینکه فردا میلاد بتونه بیاد یا نه هم کمه!

+ من که خدا خدا میکنم میلاد فردا نیاد، هرچی پول داشتم رفتم کلی لباس خریدم (انگار عروسیه بابامه) پول ندارم براش کادو بگیرم، حالا بمونه برا بعد میشه یه جورایی پول پیدا کرد...





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ چهارشنبه 16 دی 1394 ] [ 11:22 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تف به ریا که منو وادار میکنه که بگم سه شنبه که ولادت پیامبر بود تصمیم گرفتم روزه بگیرم و موفق هم شدم اما حسابی سردرد گرفته بودم... نزدیکای اذان بود که هوس ماکارونی کردم! به مامان گفتم گفت میخواد بره بیرون و اگه دلم میخواد خودم برم درست کنم... من؟! شاید باورتون نشه اما تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه طلسم غذا درست نکردن رو بشکنم و دست به قابلمه بشم!  مامان رفت و من موندم و ماکارونی و قابلمه و آب حوش و نمک و رب و خیلی چیزای دیگه...

آخرشو بگم که به قدری خوشمزه شده بود که دیروز که مهمونی خونۀ خالم اینا دعوت بودیم شنیدم که داره اعتراف میکنه که کم مونده بود قابلمه رو هم بخوره!

میلاد هم از چهارشنبه اومده و فردا صبح ساعت 5 باید بره، امروز مامان گفت چی بذارم برا ناهار، میلاد گفت پیتزا تنوری البته مدل خونگیش! ماهم چون دیگه مهمون بود قبول کردیم اما این وسط من ضرر کردم چون تنها چیزیه که از دستم بر میاد...

عکسشم براتون گذاشتم آخر این پست...

+ از عکس ماکارونی معذورم چون روزه که بودم واقعا گرسنگی به قدری اثر کرده بود که حس عکاسی نبود، شما به من اعتماد کنین که خوشمزه شده بود؛ قرار شده توی گروهمون توی تلگرام دوستان رو به چالش بکشیم برای به رخ کشیدن دست پخت... درسته آشپزی دوس ندارم اما پسرای گروهمون فک کردن من بلد نیستم!! هه... زهی خیال باطل..

IMG_۲۰۱۶۰۲۱۱_۱۳۱۷۴۷.jpg




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ جمعه 11 دی 1394 ] [ 07:15 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


اسرا خانوم (پست شمارۀ 29 ) مامانمو دیده بهش سفارش کرده که به خانوم معلمش – یعنی من!- بگه که براش کِش موی سر و چندتایی شکلات و خوردنی به عنوان جایزه بخرم چون هم مشقاشو نوشته هم دختر خوبی شده! حالا همۀ اینا به کنار یکی بیاد به من بگه کجاست اون دکمۀ غلط کردم؟! بابا من الان چهار ماهه دیگه معلم هیچ احد الناسی نیستم اما این اسرا ول کن نیس که! منم به مامان گفتم چون وقت ندارم، بره یه کِش خوشگل بخره اونم رفته این چهار تا ببعی رو گرفته!


اسرا.jpg

صد دفعه گفتم مادره من اینجور ببعی ها واسه دختر بچه هایی به سن من جالبه نه دختربچه های به سن اسرا! باید یه چیز رنگی رنگی میخریدی که ذوق مرگ شه! من خودم یه چیز رنگی رنگی میبینم همچین ذوق میکنم که انگار بلیط رفت و برگشت یه سفر زیارتی به لس آنجلس برنده شدم! مادره من اصلا بچه ها رو درک نمیکنه! خودم باید میرفتم میخریدم...

از همینجا به مامان جان باید اعلام کنم که اصلا مادربزرگه خوبی نمیشه! طفلی بچه م!!

+ شب یلدا... اوممممممم جای میلاد که خالی هست اما جای خالیه حبیبم بیشتر تو چشمه!! جاشون خالیه خالی نباشه!

+ راستی الان دیدم پیام یکی از دوستامو! ایشون از ترجمه شون پرسیدن! راستیتش اون فایلی که فرستادین اصلا باز نمیشه! نمیدونم کامپیوتر من خرابه یا چی؟! مجبور شدم اینجا جواب بدم چون این روزا اصلا وقت ندارم... شرمنده ها!! (آقای م. ت)






طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 30 آذر 1394 ] [ 05:27 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یادم نمیاد چجوری تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم اما خوب یادمه كه تنها دیالوگ هایی كه بین ما رد و بدل میشد راجع به فیلم و كارتون های جدیدی بود كه به دستمون میرسید و تنها چیزی كه بینمون رد و بدل میشد هم فلش بود! آدم شیطونی بود، خیلی شوخ طبع و خوش خنده... به ندرت از تیكه ها و شوخی های من ناراحت میشد، شایدم اصلا نمیشد! اونقدر معرفت داشت كه تو هر موقعیت و هرجایی كه آدم رو میدید از جاش بلند میشد و قشنگ سلام میداد و احوال پرسی میكرد! از بعد از فارغ التحصیلی كه قریب به دو سال میگذره اونو ندیده بودم! حتی از اینكه تصمیم گرفته بودم چادری بشم هم خبری نداشت! تا اینكه دیروز توی تلگرام یه عكسی كه قبلا گذاشته بودم و چادر هم سرم بود رو گذاشتم! عصر كه اصلا حال و حوصله ی چت و حرف زدن با هیشكی رو نداشتم دیدم اومده پیام داده بهم! باورم نمیشد! اونقدر ذوق زده شده بودم كه هیچكدوم از پیام ها رو باز نكردم و مستقیم رفتم با اون صحبت كنم!

درسته كه شمارشو داشتم اما احساس میكردم شماره مو پاك كرده و رفته تو زندگی خودش و نمیخواستم مزاحمش شم و یه ساعت خودمو معرفی كنم كه كی ام و چیكار دارم و چی میخوام!

اولین چیزی كه بهم گفت این بود كه توی این دو سال داداشش زن گرفته! اسمش رضا بود! همیشه این اسم رو دوست داشتم و همیشه هم دوست خواهم داشت... اسم برادرشو كه شنیده بودم ندیده عاشق شده بودم و میگفتم باید منو برا اون بگیرین! خلاصه اون مورد هم پرید!

ازش پرسیدم كه چی شد یهویی بعد از اینهمه مدت یادم افتاده، گفت:


Copy of Screenshot_۲۰۱۶-۰۱-۲۶-۰۰-۲۶-۳۴.png

قضیه ی "چیز" برمیگیرده به یكی از روزا كه من عجله داشتم و از خیر فیلم و فلش هم نمیتونستم بگذرم و سریع تو یكی از سالن های دانشكده كه دیده بودمش توی یه جمله دو سه بار از این كلمه استفاده كردم و این "چیز" شده بود سوژه ش! یادش بخیر... خلاصه دیشب جاتون خالی كلی باهم خاطراتمونو مرور كردیم و اونقد خندیده بودم كه فكم درد میكرد!

چقد خوبه آدم گاهی اتفاقی از این اتفاقا براش بیوفته! ازت ممنونم الف. الف

+ النازم دیشب كلی بهم فحش داد! حالا چرا و چگونه بماند اما زهرا نیستم اگه این كارشو تلافی نكنم!




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 25 آذر 1394 ] [ 08:58 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ سه شنبه 24 آذر 1394 ] [ 10:53 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



و من همچنان معتقدم که دنیای مجازی چیزی نیست جز برای گذر وقت!

حالا چرا اینو میگم؟! همیشه دلیلمو گفتم بازم میگم، توی دنیای مجازی روابط خیلی آزاده و  بدون اینکه کسی متوجه بشه میشه همزمان با چندین نفر صحبت کرد و...

دیروز توی خونمون مراسم قرآن داشتیم و منم برای اینکه به راه راست منحرف بشم مرخصی گرفتم که بشینم از مهمونا که ماشاا... همگی از دم چایی خور بودن به تنهایی و یکه و  تنها پذیرایی کنم! حالا کمر درد و پا درد و اینا که جای خود... خدا رو باید شکر کنم که سوختگی نداشتم... آخه همیشه تو اینجور مراسما عادت دارم خودمو مصدوم کنم که نشون بدم که بلهههههه منم کار کردم!

اومدم کار خیر انجام بدم و یه شخصی رو که نه چندان مدتی میشه که میشناسم رو توی گروهی مذهبی توی تلگرام اد کردم که بخاطر خوش قدمیه ایشون دو روز نشده بود که نمیدونم چی شد که کلا گروه به فنا رفت و خود به خود همه دلت شدن از اونجا!

دیروز به همت همون مدیر گروه دوباره اومدن گروه رو بازسازی کردن اما خب گروهی که 200 تا عضوشم کامل بود الان کمتر از 100 نفر عضو داره!

منم باز طبق نیت خیری که دارم و همیشه دست به خیر هستم اومدم دوباره اون شخص رو اد کردم و در کمال ناباوری دیدم بله ایشون شروع کرده با دیگران چت کردن!!

ناراحتیم زمانی به اوج خودش رسید که ساعد 11:30 شب مجبورم کرد برم بخوابم و خودش تا 12 توی گروه مشغولیت میکرد... حالا کار ندارم که فعالیتش از نوع مذهبی و خیرخواهانه بوده اما خب دروغ گفتن و دک کردن یه بحث جداس!

بااجازه از باری تعالی تصمیم گرفتم که دیگه دست تو کار خیر نبرم... میایم ثواب کنیم معمولا کباب شدن نصیبمون میشه و آدم ترجیح میده بیشتر تو مسیر شر قدم برداره تا خیر... بعد میگن امر به معروف آمارش اومده پایین... اصلا آدم گاهی مثه چی از کاری که کرده پشیمون میشه و به شکر خوردن میوفته!

+ لطفا بهم بگین چجوری اون شخص رو از گروه حذف کنم که طبیعی به نظر بیاد؟!

باتچکر...





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ چهارشنبه 18 آذر 1394 ] [ 12:02 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

sms-daneshjoo-92.png


نمیدونستم...

دیروز توی گروه ادبیات دیدم یه عکس خوشگل گذاشتن که روز دانشجو مبارک (همین عکس پایین!!)... تازه یادم افتاد که فردا... یعنی امروز 16 آذره و روز دانشجوعه! با ذوق و شوق همون عکس رو با پیامش توی همه گروهایی که داشتم فرستادم... آخه توی همشون مطمئن بودم کمه کمش یکی از دوستام هستن که دانشجوان! آخرین گروهی که اون پیام رو ارسال کردم گروه کلاسیمون بود...

220.jpg

گروهی که 18 تا عضو داره و زمانی همه باهم توی یه کلاس بودیم و الان 99 درصدش دانشجوی ارشد هستن و اون یه درصد جامونده منم!

پیام رو که فرستادم یکی از همکلاسی هام در جواب به منم تبریک گفت... از همون لحظه دلم گرفت... کاش تبریک نمیگفت... دید که ناراحت شدم در جوابم نوشت هر کس هرچیزی حتی کلمه ای هم یاد بگیره دانشجو حساب میشه اما دیگه این حرفا و توجیهات فایده ای نداشت... چقد دلم میخواست امسال دانشجو بودم و چقد هم براش برنامه ریزی کرده بودم...

با یه عزیزی که دیشب حرف میزدم کنار همۀ دلگرمی ها و تشویق هایی که نیاز داشتم بهم اطمینان داد که ان شاءا... سال بعد اینموقع منم دانشجو هستم!!

+ امروز به قریب به 20 نفر پیام تبریک فرستادم و تا این لحظه فقط سه تا تشکر دریافت کردم! یعنی اگه از بین این بیست نفر کسایی باشن که جوابمو ندن یادم میمونه و دیگه از سال بعد بهشون تبریک نخواهم گفت! ولو رفیق صمیمیم باشن!بالاخره منم برای ارسال هر پیام هزینه خرج میکنم... خسیس هم خودتونین!

 




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 16 آذر 1394 ] [ 09:06 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


شاید تقسیم کردن یک زندگی تنها به دو فصل کار چندان راحتی نباشد اما میتوان گفت که دو فصل عمده در طول یک زندگی دوران تجرد و دوران تاهل و شادی ها و غصه های آن دو است! و این دقیقا مرزی است که عقل و احساس روبه روی هم قرار میگیرند! زمانی که بخواهی فصل جدیدی را آغاز کنی و باید بین سه معیار مهم ظاهر و باطن و موقعیت که هیچوقت این سه باهم نیس، چشمت را به روی یک یا دو ویژگی ببندی و تصیمیم بگیری با تمام عواقبش مبارزه کنی! همینجاست که شاید خیلی ها میلغزند... و شاید چشم بیشترین تاثیر را بر انتخاب میگذارد...

در همان لحظه گذشته  مهم تر میشود و احساس وابستگی شدیدی به گذشته و زندگی سابق در آدم ایجاد میشود؛ دو دل شدن شاید سخت ترین مرحله ای باشد که تصمیم را دشوار میکند! از همه مهمتر روابط هایی ست که شاید در طول سالها به آنها عادت کرده باشی و گمان کنی ترک عادت برایت دشوار است و این عادت همه چیز را خراب میکند و جلوی تغییرات را میگیرد!


IMG_۲۰۱۶۰۱۰۷_۱۸۲۴۲۲.jpg


سال هاست عادت کردم که حرفای دلمو که نمیتونم به کسی بگم تایپ میکنم توی ورد و بعد گزینه ی don't save رو انتخاب میکنم، یه جورایی راحت میشم، احساس میگم گفتم و مطمئنم که حرفام جایی درز نمیکنه و پس فردا تو سرم نمیکوبن که فلانی فلان روز راجع به فلان مطلب فلان حرفا رو میزدی چی شد حالا؟! نوع نوشته هایی که نوشتم و هیچوقت هیچ جا ثبت نشد مثل دو سه خط بالا بود که فقط و فقط این چند خط رو از بین اون همه حرفایی که داشتم انتخاب کردم تا بتونم به نوعی دلیل ننوشتن توی این چند روز رو هرچند غیر مستقیم بیان کرده باشم! شاید بهترین عنوانی که برای حرفای این مدتم داشته باشم "سردرگمی" باشه شایدم "انتخاب"... فعلا با خودم درگیرم انتظاری ازم نداشته باشین!

+ عکس: یادگاری از اتفاقی هست که پنجشنبه افتاد...

+ همین پروانه امروز میلاد رو بدجور ترسوند!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ جمعه 6 آذر 1394 ] [ 06:28 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 12 ::     ...  7  8  9  10  11  12  



      قالب ساز آنلاین