!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

وی پی انت از یه جای دیگه داره تامین میشه و به خیال خودت خیلی وقته تموم شده و حتی پیگیر هم نیستی ببینی منبعش تمدید کرده یه نه، بعد هی میای توی وبلاگت، توی دفتر خاطراتت، حتی توی چت هات با دوستات توی تلگرام میگی دلم برا فیسبوکم تنگ شده!
بعد الان منبعی که وی پی ان برات تامین میکرده، بیاد بهت بگه که اون طفلی خیلی وقته تمدید کرده و فک میکرد تو میدونی و اینا چه حالی بهت دست میده؟ !
واقعا شرم آوره! اینجور دوست داشتنه من مثه دوست داشتنه خیلیا میمونه که میگن فلانی رو دوست دارم اما واسه داشتنش و بدست آوردنش هیچ تلاشی نمیکنن هیچ، بعدشم که یکی دیگه صاحب عشقشون میشه میزنن زیر گریه و طرف رو با کمال پررویی نفرین میکنن!! یکی نیس بگه تو دوسش داشتی واسش چیکار کردی؟!
مثه الان که یکی بیاد به من بگه تو که فیسبوکو دوس داری تو تلگرام صبح تا شب چه غل... ی میکنی؟! والاااا آدم باید یکم منطقی باشه و واقعیت رو قبول کنه دیگه !!

من خودم به شخصه قبول میکنم که واسه عشقم (فیسبوکو عرض میکنم!) هیچ کاری نکردم! نه دلم میومد پول بدم واسه وی پی ان، نه حتی به منبع اطلاع میدادم که عاقا این سری تو تمدید کن دفعۀ بعد من! بگذریم!

از امروز قرار بود سحر نیاد! حتی لیوانشم با خودش برده بود، اصلا جای خالیشو با اینکه خیلی از من دوره اما حس میکردم! درسته وقتی سحر هم هست خیلی نمیبینمش اما همین که میدونم هست خوشحالم میکنه! دلمو به این خوش کرده بودم که حداقل همه هم برن مریم منو تنها نمیذاره! من مریمو هم دوس دارم! زهرا رو هم... هرچند قراره بره!

همینجوری امروز مشغول کار کردن بودم و سرمو انداخته بودم پایین که یهو مریم گفت: عهههههههه سحر که اومده!! بلند شدم دیدم اومده، آخر آخرا بود که تونستم باهاش حرف بزنم و فهمیدم سحر قراره فعلا بیاد اما به شرطه ها و شروطه ها که صاحب کارمونم قبول کرده اون شروط رو!! یعنی خیلی خوشحال شدم! اونقد که خستگی این چند روز به کل از بین رفت... یعنی بودنه یه دوست در کنارم اینقد خوشحالم میکنه شما فقط تصور کنین که اگه حبیب* در کنارم باشه چه شود!!

*حبیب اسم شخص خاصی نیس، از این پست به بعد به جای مخاطب و همسر و اینا از این کلمه استفاده میکنم، بار معناییش زیاده... حبیبم!

+ آخ آخ یادم نبود اسم همسر همکارمونم حبیبه!! اصلا به من چه... مگه فقط تو دنیا یه حبیب هست!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 1 آذر 1394 ] [ 06:37 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

الان که دارم این پست رو میذارم خونه تشریف دارم!! چرا؟! آیا مرخصی گرفتم؟ آیا اتفاقی افتاده؟ باید به عرضتون برسونم که آخرای ماه محاله امره که بهمون مرخصی بدن چون سرمون خیلی شلوغ میشه و امروز بیست و هفتمه آبان ماه سال  1394 ه.ش است!! و این عجیبه که من الان خونه چیکار میکنم؟! اینو اینجا داشته باشین تا یه قضیه ای رو تعریف کنم!

از وقتی اومدیم این محل کار جدیدمون کیبوردهای زهرا و مریم عوض شدن و مال اونا از اون خوشگلا شده که انگشت روش بازی میکنه!! ماله منم همون قدیمیه که دکمه هاش سفته و باید محکم فشار بدم! یه روز که مریم نبود به زهرا گفتم که کیبورد مریم رو خیلی دوست دارم و زهرا گفت بیا عوض کنیم و گفتم شاید مریم بیاد ناراحت بشه بالاخره سیستم اونه دیگه! (آیکون زهرا که با هاله ای از نور احاطه شده) خلاصه تا اینکه میرسه به چند روز پیش که گفتم سیستم مریم خراب شده و زهرا داشت تعمیر میکرد که سیستمش دیگه اون کیبورد رو قبول نکرد و با کیبورد من عوض شد و منم به آرزوی دیرینم رسیدم! و به این میگن پاداش صبر در برابر سختی ها

اینا رو گفتم که برسم به اینجا که هنوز سیستم مریم خرابه و تنها سیستمی که مثل آدم کار میکنه سیستم منه!! بالاخره صاحبش منم دیگه!! دیشب صاحب کارمون زنگ زد و ازم خواست که بعدازظهر برم، چون کار من جوریه که اگه پرینتر داشته باشم توی خونه هم میتونم انجامش بدم! یعنی حتما واجب نیست همون لحظه که ارباب رجوع اونجا هست کارشو انجام بدم! اما بقیه برای انجام کارشون در حضور ارباب رجوع به شدت وابسته به اینترنت و کامپیوتر هستن! خلاصه اولش قبول نکردم اما بعدش دیدم حق داره چون سیستم من خیلی اونجا نیازه! حالا هم منتظرم تا ساعت بشه یک و کم کم برم سرکار! اما مشکل اینجاس که داره آروم آروم برف میاد و هوا به شدت دونفره س! و من از صبح علی الطلوع دارم فک میکنم که نفر دوم از کجا بیارم تا محل کارم باهاش قدم زنان زیر برف راه برم! اومدم اینجا اعلام کنم که به یک نفر به مدت نیم ساعت برای قدم زدن زیر برف نیازمندیم! نبود؟

+ اینطور که بوش میاد از ماه بعد قراره من تک و تنها بعد از ظهرها برم سرکار اما من اینجوری اصلا دوست ندارم! امیروزم میرم میگم! درسته موقع کار دوست دارم تنها باشم اما واقعا دوستامو نبینم نمیتونم کار کنم! مخصوصا که سحر هم تا هفتۀ بعد هست و زهرا هم تا ماه بعد و مریم هم تا بهمن بعد!! مریم بهم قول داده تنهام نذاره اما خب بالاخره اونم بره سرخونه و زندگیش باز من تنها میشم!!

+ای خداااااااا هوا چرا اینقد دونفره س!! لااقل سه نفرش کن که دلمون نگیره!

+ راستی امروز کلاس آشپزیمونم کنسله!! یعنی کلا استادمون کاری پیش اومده واسش نمیتونه بیاد!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 27 آبان 1394 ] [ 10:21 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز اتفاق جالبی افتاد! صاحب كارمون گفت اگه دفتر رو تمییز كنیم برامون پیراشكی میخره، زهرا و مریم و الهه بسیج شدن كه تمییز كنن و منم الكی این طرف اون طرف میرفتم! البته بیكاره بیكارم نبودم، میخندوندمشون و ازشون عكس گرفتم! واقعا كار من سخت تر بود!!

چون من كمك نكرده بودم و بارون هم میومد واسه اینكه شدید نشه و بتونم به موقع برسم خونه از خوردن پیراشكی منصرف شدم و ساعت دو كه شد دوتا پامو كردم توی یه كفش كه من میخوام برم خونه، هر كاری كردن كه بمونم واسه پیراشكی گفتم نمیمونم كه نمیمونم! كه خب میموندم هم ضرر میكردم چون الان مطلع شدم كه پیراشكی وعده ای بیش نبود!!

این عكس كارگران مشغول به كار:


IMG_۲۰۱۵۱۲۲۰_۱۳۲۹۰۷.jpg

(از راست: زهرا، الهه، مریم)

قبل از اینكه راجع به اتفاق دیشب بگم لازم میدونم بگم كه چند شبه توی گروه ادبیات من و چند نفر از آقایون و گاهی هم یه خانوم دیگه مشاعره میكنیم و خب بیشتر شعرایی كه میذایم عاشقانه هست! من میخوام بدونم توی شعر عاشقانه چی میگن؟! مثلا میگن عشقم برو نمازتو سر وقت بخون؟! بابا خب شعر عاشقانه پره از آغوش و بغل و بوسه! حالا چند نفر رفتن به مدیر اون گروه شكایت كردن كه وااااااااای اسلام داره تو خطر میوفته!! آخه من میخوام بگم مرد یا زن مومنی كه رفتی چنین حرفی زدی و معلوم نیس از شعرای ما چه برداشتای دیگه ای كردی، من بخوام كسی رو ببوسم میرم توی قسمت خصوصی اونقد میبوسمش كه یا جان اون دربیاد یا جان من! دوما مگه مرض دارم كسی رو ندیده و نشناخته ببوسم آخه؟! خداییش تو خودت میتونی كه همچین فكری راجع به بقیه میكنی؟! یه زمان توی فیسبوك جك های خنده داری راجع به شوهر و دوس پسر و مخاطب و اینا میذاشتم همه فك میكردن من دنبال دوست پسرم! اصلا مردم ما فرق بین طنز و شعر و واقعیت و جدی و كلا فرق بین هیچی رو نمیدونن!! بعد خودشونو عقل كل میدونن! آخه توی گروهی كه برادر و آشنایان من كه خیلی هم بهشون ارادت دارم هستن چه دلیلی داره من بخوام با نیت خاصی به پسر مردم بوسه تحویل بدم؟! یعنی دور از حضور هر آدم احمقی هم میدونه كه اینجور حرفا جاش توی جای عمومی نیس مگر اینكه واقعا بدون قصد و غرضی باشه! كه خب تعداد احمق ها بیشتره همیشه!! حیف كه اون گروه رو دوس دارم وگرنه بدون معطلی حتما لفت میدادم! آیكون زهرای عصبانی  




طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 19 آبان 1394 ] [ 09:20 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم خوبه (بگین ایشاا... كه همیشه حالت خوب باشه!) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم كه هركی خواست منو ناراحت كنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه!

پنجشنبه كه كلا نبودم چون توی مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یكی كه طبق قرعه كشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود خونه ی خواهرم كه منم كه الان یك آشپز ماهر تلقی میشم همراه با مامانم و عروسمون از صبح رفتیم كه كمكش كنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین كه پامو گذاشتم اونجا اصلا چنان دامن از كفم  رفت كه رفتم و تا ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی كمك كردم كه خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید كوزت وار واسم خوردنی بیاره و ظرفایی كه كثیف كردم رو بشوره، همین خوابیدن من كمك بزرگی بهش بود!

دیروزم كه جمعه بود و اصلا نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت كردم كه خیلی خیلی خوشحالم كرد! (جزئیاتش شخصیه!)

امروزم كه طبق تصمیم، اول صبحی خواستم هر كی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور كنین از شانس من چنان مردای خشنی امروز باهام روبه رو میومدن كه ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا كنن!! آخه این چه وضعشه جماعت اول صبحی حوصله ندارن؟!

والا من بخاطر اینكه قراره پول بگیرم با انرژی میرم سركار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با چی خوشحال میشن؟!

یه دوست خوش ذوقی هم هست كه این دو روز كه من نبودم كامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین كه پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی كه داره میذارم!

یكی از دوستان هم پیشنهاد داده بجای آشپزی برم عكاسی! میخوام روش فك كنم، ایده ی خوبیه!

آهاااااا یه خبرم اینكه  استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود! اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میكنم اونقدی كه شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به پست شماره 28)

امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه بعد از اینكه یكم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست كنم واسه فردا! مگه فردا چه روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!!

 قول نمیدم عكسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد حتما اینكارو میكنم، راستش الناز نفرینم كرده كه شیرینی هام بسوزه، مصطفی میگه این نفرین الناز رو بهونه كردی كه اگه خوب درنیومد بگی كاره نفرینه بوده؟! خداییش من بهش چی بگم؟! دعا كنین آبروی چندین سالم در خطره!

آخه یكی نبود بگه تو كه بلد نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟!




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، 
[ شنبه 16 آبان 1394 ] [ 08:30 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


به عکس زیر خوب نگاه کنین! به نظرتون این دوتا خرابکار دارن چیکار میکنن؟!

IMG_۲۰۱۵۱۲۱۴_۱۳۴۵۰۲.jpg
 

هیچی، چیکار میخوانن بکنن!!

داستان این عکس از این قراره که امروز بیش از حد سرمون خلوت بود! من داشتم جدول حل میکردم و مریم و زهرا هم داشتن حرف میزدن، منم اصلا حواسمون بهشون نبودااا اینا حرفشون میشه و زهرا میره تو آشپزخونه و درو قفل میکنه که مریم نتونه بگیرتش! بعد اینا که حواسشون نیس در همون بحبوحۀ دعوا در رو از طرف برعکسِ لولاها باز میکنن و به جای اینکه در به داخل باز بشه به بیرون باز میشه! توی این عکس اونا در واقع میخوان تا صاحب کارمون نیومده گندی که زدن رو درست کنن، اما زهی خیال باطل!!

خلاصه صاحب کارمونم میاد و به جای اینکه کمک کنه شونه هاشو میندازه بالا و میگه کار هرکی بوده خودش درست کنه! من و یکی از خانوما و مریم و زهرا داریم فشار میاریم به در که بره اون طرف، و سحر هم در کمال آرامش نشسته داره صبحونه کوفت میکنه!! شما فقط قیافۀ ما چهار تا و قیافۀ خونسرد سحر رو در اون شرایط تصور کنین!! آخره کار که همیشه خون به شمشیر پیروز است ما هم پیروز شدیم! اما تا آخر وقت صاحب کارمون با زهرا و بخصوص مریم حرف نزد که مثلا بگه دلخوره، اما خداییش خیلی خودشو نگه داشت که نخنده هااا!!

+ عکس با اجازۀ خودشون گذاشته شده!

+ دیشبم یهو دیدم یکی منو توی گروهی اد کرده! صد دفعه گفتم منو یهویی جایی اد نکنین! اولش خواستم برم با عصبانیت بنویسم کی منو اینجا آورده که البته شانس با من یار بود و همچین کاری نکردم!! چون مدیر اون گروه و اد کنندۀ من کسی نبود جز معلم آشپزیمون!! اینجا بود که یاد گرفتم صبر کردن خیلی خوب است... توصیه میکنم شما هم یاد بگیرین!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ سه شنبه 12 آبان 1394 ] [ 06:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هنوز نیم ساعت از این اتفاق نگذشته!

اما قبل از تعریف این اتفاق میخوام یه تصویر كلی از محل كارمون بدم! از در كه میاین داخل یه سالن نسبتا طولانی و عریضی هست كه میز سحر و الهه و خانوم ... اونجا هست، كلا كار اونا با من زمین تا آسمون فرق میكنه! بعد ته سالن سه چهارتایی پله هست كه بیاین پایین به یه مكان بزرگی میرسین مربعی شكل، كه میز منو زهرا و مریم هم اونجاس! یه جورایی انگار سحر اول صفِ منم آخرش!! فاصله بینمون بیداد میكنه!

صاحب كارمون داشت میرفت بیرون از در كه میخواست بره به سحر سفارش میكنه كه مراقبمون باشه كه یه تار از موهای سرمون كم نشه حتی، چون خیلی عزیز دردونه ایم! سحر هم چون دید صاحب كارمون هوای ما رو داره یه لقب زشتی به ما داد كه از گفتنش اینجا معذورم! چون این حرف شاید در شان سحر باشه اما در شان من نیست!

ما هم وسایل رزم رو برداشتیم و با زره و شمشیر و تیر و كمان موجود رفتیم به نبرد با سحر تا اونو به سزای عملش برسونیم! كه رسونیدیم!!

IMG_۲۰۱۵۱۲۱۳_۱۱۱۱۵۶.jpg

به ترتیب از راست به چپ: مریم، من (ریزه میزه)، زهرا

+ اصولا هر كه با ما در افتاد... ور افتاد!!

+ راستی امروز زهرا و مریم هم به جمع خوانندگان وبلاگ پیوستند!! از این به بعد بیشتر باید مراقب نوشته هام باشم!! خواننده ها خیلی دارن بهم نزدیك میشن!! روایت داریم خواننده جماعت از رگ گردن میتونه به آدم نزدیكتر باشه!!





طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 11 آبان 1394 ] [ 12:00 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


این روزا هوا خیلی سرد شده، دیشب اخبارم میگفت هوا قراره سردتر هم بشه! من كلا عاشق سرما هستم و هیچوقت از سرما شكایت نكردم، به قول خودم این ها همون سرماییه كه وسط داغی تابستون آرزوشو میكردم، پس نباید ناشكری كنم و قدر این سرما رو بدونم! اما راستش الان تنها دغدغه م پالتومه! سالمه و هیچ مشكلی نداره اما حداقل دو سایز برام بزرگتر شده! یعنی وقتی خریدمش خیلی اندازم بود، حتی یكمی هم تنگ بود اما خب بعدها كه حرص شوهر رو خوردم و لاغر شدم الان واسم گشاده، درسته كه توی خیابون زیر چادر این مشكل هم حل شده ،اما سركار... بین همكارا... بین دخترا...

تازه اصلا هم وقت ندارم با مامان برم بیرون، چون وقتی من سركارم مامان خونه س، وقتی من خونم مامانم به لطف این محرم و صفر همش میره مراسم و اون خونه نیس! خودمم كه اصلا عادت ندارم تنهایی برم خرید، اونقد عادت ندارم كه در بعضی موارد اصلا بلد نیستم حتی!!

امروز صبحم كه هوا بس ناجوانمردانه سرد بود یكم آماده شدنم طول كشید و گفتم الان باز 5 دقیقه دیرتر میرسم و بازم تیكه ی "ظهر بخیر" رو میشنوم، كه همین كه پامو گذاشتم بیرون دیدم به به... پسر همسایه مونم داره میره! گفتم داداش علی كجا میری مسیرت به مسیر من میخوره؟ گفت آره! خلاصه دستش درد نكنه منو رسوند، منم واسه تشكر یكی از اون شكلاتامو كه خیلی دوس دارم بهش دادم!

+پسر همسایه مون تك فرزندِ مایه داری كه 10-15 سالی میشه همسایه ی دیوار به دیوارمونه! طوری كه اونم جزئی از خونواده ی ما محسوب میشه و از من 5 سال بزرگتره!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ دوشنبه 11 آبان 1394 ] [ 09:00 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این دل به دل راه داشتن هم خیلی بد نیست! چقد امروز دلم هوس انار کرده بود...

بعد از هندونه دومین میوۀ مورد علاقه مه! الان بابا خرید آورد فوری یه بزرگشو دون کردم که بخورم... بفرمایید انار... جای همتون انار میخورم.. هر دونه به نیابت از یکیتون...

IMG_۲۰۱۵۱۲۱۱_۱۹۰۶۰۰.jpg

+ به قول یکی از دوستان یه شوهرم نداریم با عشق براش انار دون کنیم و اونم سی ثانیه قبل و بعد از خوردنش ازمون با بوسیدن دستامون تشکر کنه...




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ شنبه 9 آبان 1394 ] [ 07:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

به جان خودم من تنبل نیستم فقط یكم خستم... یعنی خیلی خسته!

هنوز ترشی لوبیا رو آماده نكردم... خب دیشب كارمون طول كشید تا ساعت هشت شب، بعدشم دیگه حوصله نداشتم، خب منم آدمم، میشه دیگه آدم حوصله نداشته باشه!!

البته لوبیا ها آماده س فقط كافیه اونا رو با یه سری مواد سرّی كه برای خوش طعم شدنش بهمون آموزش دادن همراه با سركه بریزم تو ظرف مخصوص!! البته راجع به این مواد به مامان هم چیزی نگفتم كه یوقت یاد نگیره! بالاخره من هم وقت و انرژی گذاشتم هم پول هزینه كردم، نمیشه كه مفت در اختیار دیگران بذارم!

از امروز تصمیم گرفته بودم هر روز یه غزل حفظ كنم كه هم حافظه م تقویت شه هم اینكه پنجشنبه شب ها كه تو گروه ادبیات مشاعره میذارن كم نیارم! درسته بعضی از اون شعرایی كه میگم رو مجبور میشم تقلب كنم اما بیشترشو چون تك بیت هستن حفظم! اما در باب شعر و شاعری اومدم تحقیقاتی انجام دادم و رسیدم به این مقاله (برای مطالعه ی مقاله ی مذكور كلیك رنجه بفرمایید) كه الان دو دلم! كه اینكه چجور شعری شایسته حفظ كردن هست و چجور شعری شایسته نیست!

پیامبر اعظم(ص):  هر آیینه اگر شکم مردی  از چرک پر شود بهتر است که از شعر پر گردد. (صحیح البخاری ج 2 ص 109(

این حدیث توی كتاب حماسه ی حسینی ج 1 اثر استاد مطهری اومده كه ایشون این حدیث را اینگونه تحلیل كردن که منظور این نوع شعر ، خزعولات و مثلا ستایش زیبایی معشوق و مطالب حشو و زاید است و بطور کلی منظور شعر نیست بلکه شر است...

 از یه طرف خودمم دیگه واسه گفتن شعر دو دل شدم! نكنه یوقت این شیخِ بی گناه به موجب اشعار پوچی كه سروده روانه ی دوزخ بشه؟!

خلاصه اینكه زد تو برجكمون!! حالمون رو گرفت... من شعر خیلی دوس دارم اما... دلمو شكستی ای صاحب مقاله... ای ذا المقاله... (عربیم خوبه اما اصلا الان حوصله ندارم از لحاظ صرف و نحو درستی یا غلطی شو بررسی كنم اما تا جایی كه الان با این اعصاب خوردیم میدونم اینه كه چون "صاحب مقاله" منادا هست پس میشه منصوب به الف چون كلمه ی "ذو" از اسماء خمسه هست!)

 

+ عنوان:

شعر هم اگر نگویم

مرا که هیچ گلی

هم‌نامم نیست ،      

و هیچ خیابانی به نامم

چگونه به یاد خواهی آورد؟

"مژگان عباسلو"




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، 
[ شنبه 9 آبان 1394 ] [ 11:50 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از روزی که بسیج ثبت نام کرده بودم تا همین دیروز هربار یه مشکلی پیش میومد که نمیتونستم برم، که من به شماها مظنونم که ممکنه منو چشم زده باشین؛ حتی فرمانده رو هم ندیده بودم، تا اینکه زهرا گفت که روزهای پایگاه شده سه شنبه و دیروز دیگه هرچقدم حوصله نداشتم گفتم باید برم که حداقل زهرا رو ببینم و حال دوتا داداش کوچیکاشو بپرسم!

البته همچین کوچیکم نیستن هاا... یکیشون یه سال از من بزرگتره و یکیشونم یه سال کوچیکتره! داداش کوچیکش که من خیلی اذیتش میکنم یه گروه توی تلگرام داره که از همون اول منو هم اد کرده، از همون موقع هم منو قانون شکن صدا میکنه و منم اونو آقا بداخلاقه صدا میکنم! همشم میگه چت نکنین و منم که حرف تو گوشم نمیره که، مخصوصا حرف کسی که از خودمم کوچیکتر باشه! دیروز که زهرا رو بعده تقریبا سه هفته دیدم سه تا شکلات از اونا که خودم خیلی دوس دارم برا خودش و برادراش دادم، اون آقا بداخلاقه هم با اینکه جواب سلام آدمو نمیده اما اومد تلگرامو تشکر کرد!

عصر ساعت 6 که از اونجا اومدیم بیرون خب هوا تاریک بود، تا خونه یه ساعتی هم اگه میخواستم پیاده برم طول میکشید، اما دلو زدم به دریا و گفتم ضرر نمیکنم که! خلاصه تا اون مکان خلوتِ نزدیک خونمون همه چی خوب بود، همین که رسیدم اونجا سرعتمو که خواستم زیاد کنم نگو بخاطر سردی هوا نمیدونم انبساط انقباض کدومش رخ داده بود که کفشا برا پام گشاد شده بود و یهو کفشم پرید هوا و دومتر جلوتر از خودم اومد پایین!! فقط خدا خدا میکردم کسی پشت سرم نباشه که خب خلوت بودن محیط خیلی هم بد نیست!!

امروزم اولین جلسۀ آشپزیم بود، بیشتر راجع به آشنایی با وسایل مورد نیاز و آشپزخونه صحبت شد و طرز تهیۀ انواع ترشی!! از بس چیزی ننوشتم وسط کلاس از سحر پرسیدم که تمیز دوتا "ی " داره یا یکی؟! خلاصه حسابی دست خطمم یادم رفته! دست خط به اون قشگیم ببینین به چه روزی افتاده!

IMG_۲۰۱۵۱۲۰۸_۱۸۰۷۰۱.jpg


+ اضافه نوشت:

1. یه شوهرم نداریم براش ترشی بار بذاریم بفهمه چقد کدبانوی خوش ذوق و سلیقه ای هستیم!

2. یه شوهرم نداریم بفهمه بخاطر اینکه واسش غذاهای خوشمزه درست کنیم که هر وقت از سرکار میاد بوی خوش غذا مستش کنه، چه عذابی دارم میکشم و چه کلاسایی ثبت نام کردم!

3. خلاصه امروز خیلی دلم خواست یکی بود براش غذاهای خوشمزه درست میکردم و بعد مینشستم و خوردنشو تماشا میکردم... آخه همۀ همکلاسی هام متاهل بودن به جز....





طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 6 آبان 1394 ] [ 06:46 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عرض شود خدمتتون كه دیروز داشتم از سركار برمیگشتم كه تقریبا نصفه های راه بودم كه یه صدای خش خش شنیدم! (البته قبلش اینو بگم كه مسیر من دو قسمته، یه قسمتش مغازه دارا هستن كه همیشه شلوغه، یه قسمتش یه زمین خالی هست كه سال هاس بدون هیچ صاحبی افتاده و نه ساختمانی میسازن نه چیزی و همیشه هم خلوته، الان داستان توی همون جای خلوته!) یواش پشت سرم رو نگاه كردم اما چون كامل برنگشتم چیزی ندیدم، گفتم شاید بادی بوده یا چیزی، اما یكم جلوتر دیدم دوباره همون صدای خش خش نایلون میاد! دوباره یكم سرمو بركردوندم ببینم آدمی پشت سرم هست یا نه، بازم چیزی ندیدم... كم كم داشتم میترسیدم، یكم سرعتمو كه بیشتر كردم دیدم یه پسربچه ی شیطون سوار بر دوچرخه یجوری آروم آروم پشت سر میومد كه من ندیدمش، اومد از بغلم رد شد! و تا جلوی خونمون پا به پای من اومدم و منو از تنهایی درآورد، احتمالا خودشم دوست نداشت تنها بره این مسیر رو! منم بخاطر اینكه منو دوبار ترسونده بود بدون اجازه ازش عكس گرفتم تا عبرتی شود برای سایرین!


Copy of zzzz.jpg


اما بگم از حس و حال امروزم...

همیشه دوست داشتم بچه ی آرومی باشم، از اون درسخونا كه یه گوشه میشینن و ساعت ها بی وقفه درس میخونن... اما متاسفانه درسخون بودم اما نه از اونا كه روزانه بیست ساعت بخونه، حتی واسه سخت ترین امتحانا هم كه آخرش بیستی نوزدهی چیزی میشدم هیچوقت بیشتر از بیست دقیقه نمیتونستم وقت بذارم، یعنی مغزم نمیكشه یه مطلب رو بعد از فهمیدنش دوبار بخونم! یا مثلا دوست داشتم وقتی میریم مهمونی یا جایی بگم اه این چیه؟ من اینو نمیخورم، اما متاسفانه توی هر مهمونی عین قحطی زده ها میوفتم رو غذا و با چه به به و چه چهی تناول میكنم! حتی همیشه دوست داشتم روح آرومی مثه كاسپر داشته باشم اما فك كنم روح من مثه یكی از اون سه تا خبیث ها بشه! اما...

اینا رو گفتم كه مقدمه ای باشه واسه گفتن بزرگترین آرزوم! اینكه وقتی بارون میاد شلوار و چادر من گِلی نشه!! بارها واسه امتحان انواع مدل های كفش و شلوار رو امتحان كردم اما هیچكدوم افاقه نكرد تا اینكه فهمیدیم عروس راه رفتن بلد نیس گویا!!

خلاصه حسرت به دلم مونده یه قطره بارون بیاد، اصلا زمین یكم نم برداره اما شلوار من كثیف نشه!! درد بزرگیه هاااا!!


+ جواب نوشت:

دوستان عزیزی كه كامنت خصوصی میفرستین آخه من چجوری جواب بدم بهتون؟ (مخصوصا آقای میم توكلی!!) خب برادر من، من یهویی همینجوری بیام جواب بدم نمیگن این دختره داره با خودش حرف میزنه؟! نمیگن قاطی كرده؟ اونوقت جواب خواستگارهای احتمالی رو كه بخاطر جواب های بی سوال من ممكنه بپرن رو كی میده؟!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ سه شنبه 5 آبان 1394 ] [ 09:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


جونم براتون بگه از روزی که اومدیم محل کار جدیدمون یه شیء ناشناخته که عکسش در زیر هست همینجوری روی میز کاره منه! از همون روز هم صاحب کارمون رو کچل کردم که این چیه و اینجا چیکار میکنه و دقیقا کاربردش چیه؟! اما اونم همینجوری نگاه کرده و جوابی نداده! حتی سحر که گاهی از میزش بلند میشه و میاد پیش من و این شیء رو میبینه هربار ازم میپرسه که این چیه و منم میگم از روز اول اینجا بوده! خلاصه هیشکی اینجا نمیدونه که این چیه و چرا و چگونه اومده روی میز من!


IMG_۲۰۱۵۱۲۰۵_۱۰۴۲۰۹.jpg


منم که همیشه پر از خلاقیت و ایده هستم، چند روز پیش که بیکار بودم و همینجوری نشسته بودم و داشتم فک میکردم که چجوری خودمو مشغول کنم چشمم افتاد بهش و برداشتم و باهاش کیبوردمو تمیز کردم!! چشمتون روز بد نبینه، باورم نمیشد کیبورد اینقد میتونه تمیز باشه و جالبتر اینکه این شیء میتونه اینقد مفید باشه! یعنی تا چند ساعت با کیبوردم احساس غربت میکردم و جای حروف به کل از یادم رفته بود بس که ذوق زده شده بودم و فک نمیکردم روزی اینقد تمیز ببینمش!

خلاصه خواستم بگم که اگه چیزی یا وسیله ای توی خونتون یا محل کارتون بود و نمیدونستین باهاش چیکار کنین کافیه عکسشو برا من بفرستین تا طریقۀ استفاده از اونو بهتون آموزش بدم!

پ.ن: امروزم همکارای حسودم برش داشتن و اوناهم کیبورداشونو تمیز کردن! از بچگی همه حسودی منو میکردن... آرامش نداریماااااا


+ عنوان:

    شیء ناشناختۀ در حال پرواز یا همون فضایی ها = Unidentified Flying Object



طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 3 آبان 1394 ] [ 06:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


امروز که عاشورای حسینی بود و تسلیت میگم بهتون همینجور که همه جمع بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که بریم هیئت کدوم محله رو تماشا کنیم و منم میگفتم من از محلۀ خودمون بیرون نمیرم، یهو دامادمون زل زد تو چشمای منو گفت: "میگن توی محرم بخت باز میشه!!"

این حرف امروز دامادمون ریشه در اتفاق دیشب داره... من کلا اهل بیرون رفتن نیستم که عزاداری آقایون رو تماشا کنم اما بخاطر دل "اسراء خانوم" (رجوع شود به پست قبلی) دو شبه که محبوری میرم تا بلکه خدا یه ثوابی هم برا ما بنویسه، هرچند از لحظه ای که میرم بیرون این دختر منو میخندونه تا وقتی که از دستش فرار میکنم و  میام خونه! خلاصه دیشبم که رفته بودیم و داشتیم برمیگشیم، یکی از همسایه هامون جلوی مامانمو میگیره و میگه واسه برادرم دنبال یه دختر خوشگل مثه خودت میگردم که محجبه هم باشه، البته منم در حال نوشیدن شیری بودم که هر شب نذری میدادن ! یهو اون یکی همسایمون برگشت منو نشون داد و گفت: ایناها!! اون خانومه گفت این کیه مگه؟! اونم گفت دختره همین خانومه که داری ازش آدرس دختر میگیری دیگه! آقا اینو که گفت منو میگی... دیگه نتونستم نگاه کنم به اون خانومه، اون و دخترشم مگه چشم از من برمیداشتن!! نگاهشون اونقد سنگین بود که گفتم مامان فقط بریم من شیر نمیخورم!!

خلاصه پرسیدیم که پسره چیکاره س! اول گفت رانندۀ کامیونه! منم قیافه م اینجوری شد که شانسه منه دیگه!

بعدش گفت البته چون الان دانشجوی دکتراس نمیخواد بیکار باشه واسه همون! بعد من یهو قیافه م به این صورت تغییر کرد!!

امروزم اتفاقا واسه همین نمیخواستم جایی به جز محلۀ خودمون برم... مدیونین فک کنین من فکرای شومی توی سرم بوده هاا

حالام نمیدونم واقعا حرف دامادمون راسته که میگن توی محرم بخت باز میشه؟!

شایدم داره اون باور من به عیدی گرفتن از سید به واقعیت میپیونده!! کسی چه میداند!!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 2 آبان 1394 ] [ 07:46 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اگه بگم چقد از جملۀ "اصل لطفا" بدم میاد شاید باورتون نشه که در من اینهمه هم نفرت میتونه جا بشه! اصولا هرکی بیا بهم بگم اصل بدین بدون استثنا میگم نمیدم و دیگه هم جوابشو نمیدم حتی اگه اون شخص کسی باشه که آرزوی هم صحبتی شو دارم! اما اگه یکی محترمانه بیاد و ازم خواهش کنه که خودمو معرفی کنم شاید شمارۀ شناسنامه مو هم بهش بدم!! این حرفام یه جورایی مربوط میشه به پست قبلی، راجع به خطاط محترم شعر من، جناب آقای استاد سعید مرتضوی!

دو شب پیش بودم که بازم استاد یکی دیگه از شعرای منو به تحریر درآورده بود که دیگه طاقتم طاق (تاق؟!) شد و خیلی محترمانه ازش اجازه خواستم که چندتا سوال شخصی ازش بپرسم و اونم با کمال میل قبول کرد و منم تا میتونستم سوال پیچش کردم تا جایی که فهمیدم حتی دو تا پسراش -که بزرگه یه سال از من کوچیکتره - چیکار میکنن و قراره چیکار بشن و رنگ مورد علاقه شون چیه حتی!! بجای اینکه با بی ادبی تمام کنجکاویتون رو راجع به طرف توی یه جملۀ "اصل پلیز" خلاصه کنین، یکم به طرف احترام بذارین خودش از سیر تا پیاز رو بهتون میگه!

برخلاف تنفر من از اون جمله، اگه بگم چقد از بچه کوچولوها (نی نی ها) خوشم میاد شاید باورتون نشه در من اینهمه هم عشق میتونه جا شه! اصولا من هر بچه ای رو بغل پدر و مادرش ببینم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که چجوری میتونم طوری لُپ هاشو بکشم که والدینش متوجه نشه، دومیش هم دزدیدن همون بچه س! همسایه مون یه دختری داره که من از همون عنفوان کودکی اصلا قیافۀ این بچه به دلم نمی نشست! الانشم قیافۀ قشنگی نداره اما... صورت زیبای ظاهر هیچ نیست...

چندماه پیش یه روز که از آموزشگاه برمیگشتم این دختره که الان 3 سالشه از مامانش میپرسه این (یعنی من) کیه؟ اونم میگه خانوم معلمه؛ از همونجا یه دل نه صد عاشق من میشه! همین چند شب پیش که سید اومده بود هیئت محلۀ ما، این دختر منو یه لحظه میبینه و اونقدر گریه میکنه که من خانوم معلمم رو میخوام تا اینکه دیشب مجبور میشم بخاطر دل اون برم بیرون! یعنی اونقد منو بوسیده و گفته دوسم داره و اونقدر با اون سن کمش زبون ریخته که کل مردا و زنای محلمون عاشق اونن و اونم دلش گیره منه (البته منم دوسش دارم الان!)!

پ.ن: بالاخره شانس چیزیه که هر کسی اونو نداره دیگه، واسه منم که ذاتیه!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ جمعه 1 آبان 1394 ] [ 11:56 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هنوز کامل توی محل کار جدیدمون مستقر نشدیم، اما خب شرایط نسبت به قبل خیلی بهتره، از اینکه سیستم و صندلی خودم به خودم برگشته خوشحالم، تازه یه پرینتر اختصاصی هم دارم که دیگه با هیشکی توش شریک نیستم و کسی مزاحم کارم نمیشه، یه جورایی هم انگاری از بقیه جدا شدم و این یکم بیشتر بهم ارامش میده مخصوصا اینکه اون دوتا همکار جدیدمون رو جز وقت خوردن صبحونه نمیبینم!! نمیخوام بگم که همیشه دوس دارم تنها باشم، اتفاقا برعکس از تنها چیزی که متنفرم تنهایه، اما موقع کار چون ممکنه از کسی انرژی منفی بگیرم بیشتر ترجیح میدم تنها باشم، البته اگه سحر پیشم باشه خیلی بهتره هااااا چون دوسش دارم انرژی منفی هاشم برام نوعی انرژیه!

چند وقتی بود که اینستام کار نمیکرد، فک میکردم فیلتر شده، گفتم بیا و آپدیتش کن ببین چی میشه، ضرر نمیکنی که! از اون روزی هم که نصبش کرده بودم هیچ پستی نذاشته بودم، یعنی از خدا که پنهون نیس بلد نبودم اصلا باید چیکار کنم!! تا اینکه دو روز پیش اومدم دلو زدم به دریا و آپدیت کردم و سه تا عکس گذاشتم و کلی هم آدمای جدید فالو کردم!!فردا شبش دیدم کلی خبر دارم و رفتم دیدم مجری برنامه زلال احکام "نجم الدین شریعتی" اومده پست منو لایک کرده!! یعنی آدمای معروف هم بلدن همچین کاری کنن یا به قول همکارم این فروتنه که مثلا میخواد بگه به این شعر معتقده که:

به گفتار بنگر که گفتار چیست

به گوینده منگر که ان شخص کیست!

خلاصه در همان اثناء یکی از نویسنگان وبلاگی رو پیدا کردم که اتفاقا مدت زیادی بود آدرس وبلاگشو گم کرده بودم و چه خوب شد که آدرسشو گرفتم و الان قبل از نوشتن این پست داشتم میخوندم که ببینم توی این مدت بالاخره دختر موردعلاقه شو پیدا کرد یا همچنان در جستجوی دختر به سر میبره که اتفاقا کشف مهمی از سلیقه ی اون به عمل اوردم!! ماشاا... چه خوش سلیقه هم هست!! (آقای میم توکلی)

امروز صبحم که داشتم میومدم دیدم یکی از این وانت آبی ها نصفش افتاده توی جوب!! لابد راننده ش هم خانوم بوده!! شایدم اون جوب رو یه خانوم طراحی کرده بوده، بالاخره باید یه خانومی باشه که اون بیچاره بتونه گناهشو بندازه گردن اون دیگه! من که میگم اگه بگه در فکر یه خانوم بوده و یهویی این اتفاق افتاد قابل قبول تره، وگرنه اصلا همه میدونن که آقایون بهترین راننده ها هستن!!

+ با اینکه وسایل های خودم کنارمه اما هنوز به این محیط عادت نکردم و یه جورایی احساس غربت میکنم!! امروز بخاری و کولر گازی و اینا همشون روشنه و چقد گرمه!! حداقل این یه مشکل برطرف شد!!

 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ یکشنبه 26 مهر 1394 ] [ 08:05 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم!

یكشنبه كه میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی كه هماهنگ كرده بودم یكیش الناز بود و یكی مهدیه و یكی هم مصطفی! با خودم میگفتم دیگه به كسی خبر نمیدم كه ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح كه پامون رسید دانشگاه به طور كاملا اتفاقی یكی یكی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینكی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد كه كسایی رو میدیدم كه فك میكردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن!

خلاصه اون روز اینقد خسته بودم كه فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی كنم...

فردای اون روز كه میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینكه از سر كار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم كه مامان گفت كه برنامه ریزی كرده بریم خونه ی دختر عموم كه تازه اسباب كشی كردن توی خونه ی جدیدشون!!

فردای اون روز یعنی سه شنبه كه دیروز میشه هم دوستم فائزه (كه تاكید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) كه الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار كرد كه بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی!

از طرفی هم محل كارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیكه تیكه داریم وسایل ها رو جا به جا میكنیم و كلا بین دو مغازه آواره ایم كه نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی كه الان سر كار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میكنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا

چندین بارم اعتراض كردم كه من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما كو گوش شنوا؟! الان به طور كاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق كردیم تا بیان محل اصلی رو آماده كنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل كار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عكسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!!

تازه اینجا بخاری یا یه گرم كن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!!

الانم كه دارم اینو تایپ میكنم نوك انگشتام یخ كرده و نوك دماغم قندیل بسته!! تا كی قراره این شرایط رو تحمل كنیم خدا میدونه!! خدا كنه هر چی زودتر این اسباب كشی تموم شه و بدونیم داریم چیكار میكنیم!!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 22 مهر 1394 ] [ 09:19 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


سرماخوردگی من چند مرحله داره:

1. ابتدا احساس میكنم كه گلوم مال خودم نیس... این یعنی مثلا میرین دندونپزشكی و یه آمپول میزنه واسه بی حسی و شما احساس میكنین یه طرف دهنتون مال خودتون نیس... دقیقا همون حس

2. گلو درد

3. كلفت شدن صدا تا حدی كه پشت تلفن ممكنه منو با یه پسر اشتباه بگیرن

4. قطع و وصل شدن صدا... به این صورت: سل....م ما...ن من او....م (معنی: سلام مامان من اومدم!)

5. قطع كامل صدا

6. بهبودی

همه ی مراحل یك طرف، مراحل 4 و 5 یك طرف!! یعنی توی اون دوران كه معمولا سه چهار روز طول میكشه از همبازی دوران كودكیم گرفته تا وزیر امور خارجه ی آمریكا همه و همه بهم زنگ میزنن و منم مجبورم رد تماس بدم و پیام بفرستم كه صدام گرفته و نمیتونم حرف بزنم!!

حالا بدترین قسمتش اینجاس كه توسط عوامل داخلی و خارجی، من جمله خانواده و همكاران مورد تمسخر قرار میگیرم!!!

همیشه هم میگم: آخه چرا من؟!





طبقه بندی: توضیحات، 
[ شنبه 18 مهر 1394 ] [ 08:21 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم كه یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو كه قطع كرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب كیه؟! گفت شما نمیشناسینش!

خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم كه از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن كه مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشتركشون زیاد بود!

بعد از معرفی كردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین...

من سالهاس عادت كردم یعنی بد عادتم دادن كه از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرك! هر سال هم یكی از پسرای دانشگاهمون كه واقعا دل پاكی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم كه عید رو تبریك گفتم با اینكه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرك رو بهم بده! اینم عكسای عیدی هام هست كه هیچوقت خرجشون نمیكنم!



zzzz.jpg

خلاصه برگردیم به دیروز كه فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!!

بعد از رفتن اونا كه داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فك میكیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم كه ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (كه به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انكار میكنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاك كه شناسنامه نیس!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 16 مهر 1394 ] [ 11:52 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


به منظور زیبا سازی، نو سازی، ساختمان سازی و یا حتی مشغول سازی یه عده آدم، قسمتی از شهر تبریز که از قضا محل عبور و مرور من حین رفتن به سرکار و برگشتن به خونه هست به این روز افتاده:


IMG_۲۰۱۵۱۱۰۸_۱۳۳۸۳۱.jpg


IMG_۲۰۱۵۱۱۰۸_۱۳۳۹۳۵.jpg

از اونجایی که من اصلا خوشم نمیاد مثله مرفهین بی درد با ماشین برم و بیام و یا از جاهایی مثه اون طرف خیابون که تمیز و آسفالت شده هست برم، همیشه این مسیر صعب العبور رو انتخاب میکنم که پس فردا به فرزندم بتونم بگم که من واسه یه لقمه نون حلال چقد سختی کشیدم!!

و اما برای تو فرزندم...

بدان اگر شاملِ بندی از قانون اساسی هر کشوری به نام "پپرونی" نباشی، چه درس بخوانی، چه نخوانی، چه زیبا باشی و چه زشت، چه آدم خوبی باشی و چه بد، چه اصلا انسان باشی و نباشی... هیچی نیستی و نخواهی بود!!

میپرسی پپرونی چیست و میخندی؟!

پ: پول

پ: پارت

رونی: بخش دوم ماکارونی است که نماد لذت بخش بودن آن دو پ می باشد!!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، خاطرات، 
[ دوشنبه 13 مهر 1394 ] [ 05:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی دوستام بهم میگن تو با خودت خود درگیری داری و من موضع میگیرم، باید اعتراف كنم كه من حتی با خوابامم درگیرم! آخه من نمیدونم اینهمه حشره و سوسك و از همه بدتر عنكبوت و چندتا حشره ی دیگه كه حتی اسمشونم نمیدونم توی خواب من چیكار میكنن؟! حالا منی كه تو واقعیت اینا از فاصله ی یك كیلومتری من رد بشن من فرار میكنم با چه جراتی داشتم باهاشون میجنگیدم! مردم خواب بهشت و حوری میبینن منم عجب چیزایی میبینماااا!

صبح كه داشتم میومدم سركار (گفتم میومدم؟ بله درست گفتم! چون الان سركارم و بالاخره خاطرات امروز رو دارم امروز مینویسم!) به طور خیلی مشكوكی شلوغ بود! تا جایی كه یادم میاد زمان ما از هفته ی آخر شهریور كلاسا شروع میشد و میرفتیم میدیدم اونایی كه تجدید داشتن دارن امتحان میدن؛ اما الان مثه اینكه شروع مدارس داره میره اون ور! یه چند سال دیگه فك كنم بچه هامون رو دی ماه یا شایدم بعد از سیزده بدر راهی مدرسه میكنیم! اصلا كلا تكنولو‍ژی رو همه چی حتی مهر ماهم تاثیر بسزایی داشته!!

قراره مامانم ساعت دوازده به بعد بیاد مثه اون بچه كلاس اولی ها (قربونشون برم)  اجازمو بگیره و بریم برا من شلوار بخریم! بعدشم فردا كه تولد آبجیه یه كادوی خوشگل كه مورد نیازشم باشه البته، پیدا كنیم! تازه قراره واسه ناهارم نریم خونه و بریم پیتزا!! آخرین باری كه پیتزا خوردم درست و دقیق یك ماه پیش بود یعنی یازده شهریور!! یادش بخیر... حالا با كی بود و به چه مناسبتی و بعدش و قبلش و وسطاش چی شد بماند... اما خیلی خوش گذشت و به یاد ماندنی بود!

الان كه دارم اینا رو تایپ میكنم این همكاره سمت چپیم داره دنبال یه بهونه میگیرده توی حرفش كه بتونه از اصطلاح "شك توش هست" استفاده كنه!! از صبح هم صدتا موقعیت پیدا كرده برای مسخره كردن من! واسه توضیح اینكه این چه ربطی به من داره باید بگم كه یبار همون شخصی كه یازده شهریور باهاش رفتم پیتزا بهم زنگ زده بود كه نتیجه ی كنكورمو بدونه، پرسید امروز جوابا میاد؟ گفتم نمیدونم شك توش هست!! حالا این شده سوژه كه همه سعی میكنن نوعی جملاتشون رو تنظیم كنن كه این جمله ی گهر بار از من توش استفاده بشه!! یعنی فقط كافیه یه گاف بدم، تا مدت های مدیدی ول كن نیستن كه!!

یبارم الناز بهم زنگ زد و خب دیدم اونه الو و بله نگفتم و مستقیم گفتم "جانم؟" یعنی هنوزم كه هنوزه ازم میپرسن اون طرف دختر بود یا پسر؟! اصلا به من میاد با پسر جماعت این مدلی حرف بزنم؟! نه واقعا داریم؟!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، خاطرات، 
[ شنبه 11 مهر 1394 ] [ 10:33 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 12 ::     ...  8  9  10  11  12  



      قالب ساز آنلاین