!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

امروز یکی از دوستان (شما بخونین همدانشگاهی سابق) قرار بود پایان نامه شو ارائه بده (بماند براش آرزو موفقیت کردم) یادم افتاد که در تمام طول دوران کارشناسیم تنها توی سه تا دفاعیه حضور داشتم که دوتاش مربوط به فارغ التحصیلان ارشد رشتۀ خودم (ادبیات انگلیسی) بود و یکیشم از بچه های ادبیات عربی بود... سوالی که هیچوقت براش جوابی پیدا نکردم این بود که چرا بچه های رشته های زبان انگلیسی باید دفاعشون به زبان انگلیسی باشه ولی بچه های ادبیات عربی به زبان عربی پایان نامه شونو ارائه نمیدادن؟! شاید همین مساله باعث شد که من هیچ علاقه ای به ادامه تحصیل در رشتۀ خودم نداشته باشم، چون کلا از این تبعیض بیزارم، در ثانی به انگلیسی جواب دادن به سوالات اساتید حاضر هم یه مصیبت دیگه س که اگه فقط توی یه کلمه حضور ذهن نداشته باشی کلات پس معرکه س و نمیتونی منظورتو برسونی و عملا به سوال نمیتونی جواب بدی! بگذریم...

اما راجع به پایان نامه همیشه یه سری آرزوهایی داشتم، اینکه توی جلسۀ دفاع نامزدم (بگین ایشاا... ) یا رفیق صمیمیم حضور داشته باشم اما خودش متوجه نشه و بعد دورادور بهش افتخار کنم! بدبختانه رفیقام کلا ارشدشون توی شهرهای دیگه بود که من نتونستم برم، یه شخصی هم به نام ح. الف که از دانشجویان ارشد دانشگاه خودمون بود پارسال مرداد ماه دفاع داشت و گفت بهم خبر میده اما خبری ازش نشد، یکی هم به اسم س. ص. پ هم شهریور دفاع داشت و طوری شد که من نتونستم برم (آخر ماه بود و منم سرکار بودم) ولی حسابی ازش دلخور شدم سر یه سری مسائل! این یکی دوستامم که پارسال از دانشگاه خودمون قبول شدن هم امیدی ندارم منو برا دفاعشون خبر کنن، یعنی در واقع این آرزو به اون آرزوهای محال خواهد پیوست، تنها امیدم برای تحقق این آرزو الناز و م.پ. ن هست که اگه اینام بی وفا نشن و نکتۀ مهم اینکه اصلا ارشد قبول شن!

+ دیشب یه گروه به خیل گروه هام اضافه شد، گروهی به اسم "داستان شب" که فقط دوتا عضو داره، منم و یکی دیگه! چون نمیخواستیم چت های روزمره مون قاطیه داستان ها (واقعی) بشه این گروه رو ایجاد کردیم، قراره هر شب دوستم بهم داستان بگه تا من بتونم بخوابم و البته زود بخوابم و تا دیر وقت بیدار نمونم... مدیونین فک کنین اون دوستم م. پ ن  هست!

داستان.png

+ عنوان یه شعر طنزه که من یه کوچولو تغییرش دادم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ] [ 08:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دو روزه... فقط  دو روزه... چی فقط  دو روزه؟! هیچی دیگه، دو روزه که شبا میشینم قسمت های آخر سریال یوزارسیف رو نگاه میکنم، حالا خوبه از اول نگاه نکردم و فقط این قسمت های آخرشو که دوس دارم نگاه میکنم، فقط ببینین چه واکنش هایی داشته این دو شب سریال نگاه کردنه من! اول واکنش الناز یا به قول م. پ. ن خانومِ علی خانوم: (فقط ببینین حسادت تا چه حد!)

الی.png

و اینم یکی دیگه از دوستام به نام ی. ط... اینم که از دیشب به تمام اسم های مخفف شده توی وبلاگم مخصوصا م. پ. ن حسودی میکنه! به خودشم حسودی میکنه حتی!

یحیی.png

+از همین تریبون اعلام میکنم که امشبم تحمل کنین تموم میشه و مِن بعد دربست در خدمتم!

+ خدایا من با این همه حسود چه کنم؟! چگونه عدالت بینشان برقرار کنم؟! خودت راهی نشانم بده!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ] [ 10:04 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب با همسایمون قرار گذاشتیم بریم کوه، اونم کدوم کوه؟ خب معلومه دیگه مگه کوه معروفی بجز عینالی تو تبریز داریم که تا همه بیکار میشن میرن اونجا؟ منم گفتم آره بابا بریم، خیلی هم دلم میخواد بریم، چون دیروز هم که پنجشنبه میشد قرار بود با همکارا همگی جمع شیم بریم عینالی و یهویی همون روز کنسل شد و هیشکی نرفت! درواقع حال و هوای کوه زده بود به سرم و گرچه از ارتفاع بدم میاد اما خب عینالی اونقدام ارتفاعش به چشم نمیاد، خلاصه صبح که شد همسایمون اومد که بریم، من گفتم نمیرم، کی حوصله داره سره صبحی بره کوه؟! یعنی یکی از لذت های کوهنوردی اینه که صبحه روزی که قراره بری بگی من نمیرم و لحاف رو بکشی روت و با خیال راحت به خوابت ادامه بدی!!

قضیۀ کوهنوردی که کنسل شد منم طبق معمول رفتم شروع کردم به درس خوندن و حالا نخون کی بخون! از صبح ساعت 8 تا ساعت 12 بدون وقفه داشتم فیزیک میخوندم که دیگه دیدم مغزم قفل کرد! درست همون موقع همسایمون اومد که آماده شین بریم لاله پارک! منم که از خدا خواسته ظرف کمتر از 10 دقیقه (بی سابقه) آماده شدم، فقط میخواستم برم بیرون و جاش برام مهم نبود چون واقعا خسته شده بودم!

اولین و فکر میکنم آخرین باری که رفته بودم اونجا برمیگرده به چند سال پیش که دوستِ خواهرم ماشین داشت و توی ماه رمضون اومد دنبالمون و همینطوری که رفته بودیم به قوله امروزیا دور دور، یه سری هم رفتیم اونجا، اما یکم بیشتر که فکر میکنم به نظرم یبارم قبل از اون  رفته بودم اما خیلی یادم نیس، خلاصه لاله پارک رو برخلاف خیلیا من اصلا دوست ندارم و اصلا هم از لباسا و وسایل های اونجا خوشم نیومد و حتی یکیشم پسند نکردم! به قول خودم شبیه گونی هایی هستن با این تفاوت که سرو تهشون کش وصل کردن و پارچه های گل منگلی دارن! یعنی واقعا یه مدل درست و حسابی نداره، من نمیدونم دخترا میرن اونجا دقیقا چی رو پسند میکنن و میخرن؟! (کاری با لباسای پسرونه ندارم، نظری هم راجع به اونا ندارم!) فقط یه قسمتش رو خیلی پسند کردم اونم طبقۀ پایین که وسایل خوردنیه! یه جورایی سایز بزرگ همون رفاه خودمونه توی دانشگاه! اگه از اون طبقه فاکتور بگیریم کلا لاله پارک واسه من اصلا جذابیت دیگه ای نداره و اصلا هم دلم نمیخواد دوباره برم اونجا مگر برای گذراندن وقت توی کافی شاپ یا رستورانش! اما کیه که ببره؟! و از اونجایی که شانس و اقبال هم همیشه با من یاره، اگه روزی بنده ای ازبنده های ذکور خدا هم منو ببره اونجا لابد میگه من حساب کنم و هرچی خوردم برام زهره مار میشه! اینم شانسه منه دیگه! اصلا بیخیال... عطایش را به لقایش بخشدیم (یا برعکس فرقی نمکینه!)

+ همسایمون بعدا بخاطر این تنبلیه من ازم تشکر کرد، چون اگه میرفتیم کوه بخاطر این بادی که امروز شدید میوزید، کوهنوردی رو برامون سخت و اذیت کننده میکرد.

+ فک کنم دیگه متوجه شدین که برای من اینکه لباسی به دلم بشینه کافیه، نه مارکش مهمه نه مکانی که ازش خریداری میکنم و نه حتی قیمتش!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، 
[ جمعه 3 اردیبهشت 1395 ] [ 07:56 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بلـــــه  ولادت حضرت علی و روز مرد رو به همۀ خوانندگان ذکور (مذکر) وبلاگم و اقوام و آشناها تبریک میگم، امیدوارم فقط این یه روز اسم مرد رو یدک نکشن و یکم هم از رفتار حضرت علی (ع) یاد بگیرن که چطور با مردم مخصوصا زنان اعم از فامیل و غریبه رفتار میکرد؛ اصلا اینکه این روز رو گذاشتن به اسم مرد و روز ولادت حضرت فاطمه (س) رو گذاشتن روز زن برای اینه که تلنگری بشه که یاد بگیریم مثل اون دوتا بزرگوار رفتار کنیم! خب دیگه از منبر بیام پایین!

اما چیز جالبی که این روزا و مخصوصا دیشب خیلی بهش خندیدم و برام جالب بود این بود که از چند روز پیش دیدم یه عده از دوستام عکس یه سری آقایونی رو گذاشتن برا پروفایلشون؛ اولش با خودم فک کردم که شاید اون شخص آدم مهمی بوده و خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده و دوستام میخوان یاد و خاطره شو زنده نگه دارن، خودمم نمیرفتم بپرسم اما شدید برام جای سوال بود که اون اشخاص کی هستن و چرا شدن عکس پروفایل! تا اینکه دیشب دیدم نصفه بیشتره مخاطبای گوشیم عکسشون شده یه سری آقایونی که هم سن بابای منن، و تازه فهمیدم که عـــــــه واسه روز پدر بوده این کارا؛ اما بازم نفهمیدم که چی بشه؟! که مثلا میخوان بگن مام پدر داریم؟! مگه بقیه حضرت عیسی بودن و پدر نداشتن؟! یا مثلا میخوان بگن ما بابامونو دوس داریم؟! خب آفرین که دوس داری به ما چه؟! که البته این اتفاق هم خیلی واسه منو الناز بد نشد، نشستیم چهرۀ پدرهای بچه ها رو با قیافۀ خوده طرف مقایسه کردیم که ببینیم چند درصد به پدرشون رفتن و چند درصد به مادرشون!

اما مساله ای که اینجاس بودن دوستایی که عکس پدرشون رو گذاشته بودن و اصلا هم پدرشونو دوس نداشتن تا جایی که ما میدونیم، واقعا هدف اونا رو از این کار متوجه نمیشم! اما اینو فهمیدم که تو جامعۀ ما قشر تحصیل کرده و عوام هیچ فرقی باهم ندارن، وقتی میبینن همه دارن یه کاری رو میکنن دیگه براشون هدف و اینا مطرح نیس، اونام دنبال بقیه همون کار رو ادامه میدن؛ شاید کسی برای اولین بار عکس پدرشو که فوت کرده بود گذاشته بوده که باعث بشه اقوامش با دیدن اون عکس به مناسبت این روز یه فاتحه ای براش بخونن، بعد بقیه هم به طبعیت از اون اومدن عکس پدرهاشون که در قید حیات هستن و سال به سال به پدرشون احترام هم نمیذارن حتی، اونو میذارن برا پروفایلشون که پدر دوست بودنشون رو به رخ بقیه بکشن!

من خودمو میگم با بقیه هم کاری ندارم، من اگه پدرمو دوست داشته باشم بهش خدمت میکنم و احترام میذارم، نه که با عکسش خودمو مضحکۀ عام و خاص کنم! اینکه میگم "مضحکه" بخاطر اون پست های طنزی هست که واسه این دسته از عزیزان ساخته شده، که نشون میده دیگران چه حسی به این رفتار دارن؛ وگرنه من خودم نه این کار رو رد میکنم نه تایید! بگذریم...

امروز علاوه بر پدرم که حضوری تبریک گفتم (تف به ریا) به قریب به 20-30 نفر از آقایون و آقا پسرایی که میشناسمشون (اقوام و همکار و همکلاسی و دوست و آشنا) پیام تبریک فرستادم و خداییش بازخورد خوبی داشته! مخصوصا این دوستمون که جواب باحالی هم فرستاده:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۲۱-۰۹-۰۱-۳۷.png




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 ] [ 08:11 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عکسی که در زیر مشاهده میکنین عکس صفحۀ اول گوشیمه، اما اینکه این کجا هست و از کجا اومده و چرا و به چه علت، داستان داره!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۱۸-۲۱-۳۴-۳۶.png

دیروز م. پ. ن منو توی اینستا روی این عکس تگ کرده بود، اینجا اون دانشکده ای هست که آرزوشو دارم برم (و البته م. پ. ن میدونه آرزوی من چیه!)، و در واقع هدف من رفتن به اینجاس، واسه همین گذاشتمش روی صفحۀ اول گوشیم که هم بهم انگیزه بده هم دائما هدفی که دارم رو بهم یادآوری کنه!

اما دیشب ساعت حول و حوش یازده و نیم بود که من نمیخواستم بخوابم و م. پ. ن منو داشت مجبور میکرد که برم بخوابم تا بتونم صبح زود بیدار شم و درس بخونم و خودشم که طفلی امروز از صبح تا عصر کلاس داره بتونه استراحت کنه، البته اجباره اجبارم که نمیشه گفت؛ یه جورایی پیشیم پیشیم کردن (معادل فارسیش میشه مثلا چرب زبانی کردن که یکی رو مهربانانه مجبور کنی یه کاری رو انجام بده! معادل یابیم تو حلق بهارستان) اینم چتی که داشتیم:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۱۸-۲۳-۳۳-۲۵.png 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 31 فروردین 1395 ] [ 10:40 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امشب نسبت به شبهای قبل خیلی زود اومدم خونه و حس درس خوندن نبود و حتی حس تلگرام رفتن هم نبود! راستش من موقع کار هندزفری میذارم گوشمو فقط آهنگ گوش میدم و معمولا هم کسی با من کاری نداره و با مشتری هم من کاری ندارم... داشتم آهنگ های قدیمی گوش میدادم که منو برد زمانی که توی راه برگشت از دانشگاه توی قطار اونارو گوش میدادم! خیلی دلم تنگ شد برای اون دوران و اومدم یکم عکس های دانشگاه رو نگاه کنم که با این عکس مواجه شدم!!


لالا.png

بله این عکسه جاکلیدی النازه، خیلی دوسش داشتم، قشنگ یادمه که توی قطار کی ازش عکس انداختم، چون الناز گفت بهت نمیدمش، منم گفتم خودشو نده عکسشو که میتونم داشته باشم! چند روز پیشم که حرفش بود الناز میگفت گمش کرده، حقشه، به من نداد الانم گمش کرد، نفرین من دنبال اون جاکلیدی بود!

+ بخاطر پست قبلیم و یه سوءتفاهم یکی از دوستام باهام قهر کرد و دیگه نمیخواد چیزی از من بدونه و حتی بیاد پست هامو بخونه؛ اما با این حال من دیشب کلی بهش توضیح دادم، دیگه خودش میدونه بازم دوستم بمونه یا به قول خودش یه همدانشگاهی ساده باشه! بخاطر همین موضوع هم از گروهی که خیلی دوسش داشتم و گروه مشترکمون بود برای اینکه بودنم اذیتش نکنه لفت دادم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 28 فروردین 1395 ] [ 08:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امرور بالاخره طلسم شکسته شد و من تونستم بعد از دو روز بشینم پای درسم و ایشاا... اگه از فردا اتفاقی نیوفته که میوفته و پیشاپیش جواب منم منفیه، میتونم طبق برنامه پیش برم!

اما راجع به کامنت دوستمون که همون ر. خ است گفته همیشه خرج هامو باتیرماخ میکنم (اصطلاحه ترکی-فارسی به معنای هدر دادن هزینه ها) باید به این دوستمون عرض کنم که سال 88 که ترم 3 یا 4 شیمی بودم تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم و دانشگاه دولتی قبول بشم، همۀ دوستام مِن جمله یکی از دوستام که امسال شیمی فیزیک ارشد دانشگاه خودمون قبول شد، با هم اتفاق نظر داشتن و میگفتن که تو نمیتونی دیگه، چون دو سال گذشته و کتابا عوض شده و سخته و از این صوبتا! اما فقط جواب من یک جمله بود: " من میتونم، بهتونم ثابت میکنم!" و همونطور که مدارک و شواهد نشون میده ثابت هم کردم و باورشون نمیشد!

البته پارسال هم میتونستم دانشگاه قبول شم، چطور که برادر دوست و همکارم سحر، با تقریبا هزارتا فاصله از من تونست توی یه شهر دیگه کاردرمانی قبول بشه، من فقط مشکلم این بود که شهرهای دیگه رو نزدم، وگرنه قبول شدن توی شهرهای دیگه 100% بود، من بیشتر هدفم دانشگاه تبریز و تهرانه، که خب پارسال فقط یک ماه وقت گذاشتم و نسبتا رتبۀ خوبی هم آوردم، اما امسال خدا کمک کنه، این ماه که تموم شه، سه ماه هم وقت دارم... بگذریم!

دیشبم که شب آرزوها بود و ماهم کلی مهمون داشتیم... با این وجود از آرزوهام دست نکشیدم و برای دوستام مخصوصا الناز و م. پ. ن آرزوهاشونو آرزو کردم! امیدوارم آرزوهای همۀ دوستام و خواننده های وبلاگم هم برآورده به خیر بشه!

+ عنوان رو در یابید... سالهاس برای مرفهین بی درد همچین آرزویی دارم!

+ شعر کامل عنوان رو توی هر وبسایتی یه جوری نوشته بود، ولی من خودم این مدلیشو دوست داشتم، شاعرشم مشخص نیس اما توی یکی از منابع نوشته بود شاعرش حمید مصدق هست؛ مطمئن نیستم اما خوندن این شعر خالی از لطف نیست:

من پذیرفتم شکست خویش را،

پندهای عقل دوراندیش را،

من پذیرفتم که عشق افسانه است...

این دل درد آشنا دیوانه است

میروم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتر از من میشوی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

آرزو دارم خدا شادت کند

بعد شادی تشنه ی نامم کند

آرزو دارم شبی سردت کند

بعد آن شب همدم دردت کند

تا بفهمی با دلم بد کرده ای

با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای......




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 27 فروردین 1395 ] [ 06:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دوشنبه میلاد بالاخره بعد از سه ماه اومد مرخصیه یک هفته ای و درست همون روز که طبق معمول عصر رفتم سرکار به حدی مریض شدم (مسمومیت غذایی، شایدم هوایی) که کارم رو نصفه گذاشتم و اومدم خونه و اون شب که مهمونی هم داشتیم من کلا خواب بودم و نفهمیدم چی شد! بخاطر اینکه کارم مونده بود مجبور شدم فردای اون روز که دیروز میشه از صبح برم سرکارم تا جبران کنم، واسه همین دو روزه اصلا درس نخوندم و کلی از برنامه ریزی هایی که داشتم عقب افتادم! امروزم باز زود قراره برم چون کارمون زیاده و فرداهم باید از صبح برم چون فردا واسه شام کل فامیل اینجا دعوتن و اینطور که بوش میاد من باید این آخر هفته قید درس و آیندمو بزنم! تازه از اون طرفم جمعه به احتمال قریب (نزدیک) به 100% هم باید برم سرکار چون یه کار اضافه برامون دراومده و خوشبختانه یا بدبختانه این کار از دست من برمیاد!

از شنبه هم که آخر ماه حساب میشه و عالم و آدم میدونن که آخرای ماه ما حتی وقت برای خوردن صبحونه و ناهار و شامم نداریم و عملا فتوسنتز میکنیم!

دیشب هم دیر خوابیدم! البته یه اتفاق جالبی افتاد که نمیتونستم بخوابم!

اتفاق دیشب از این قرار بود که نمیدونم چی شده بود که م. پ. ن دیشب قول داد که تا قبل از اینکه بره بخوابه من هر سوالی چه شخصی چه غیر شخصی ازش بکنم، صادقانه جواب بده! این اتفاق خیلی غیرمنتظره بود و من اصلا آمادگیه پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم و تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که بپرسم اسم و فامیلیت چیه و چندتا خواهر و برادرین و تاریخ تولدت کیه!! (آخه معمولا من از کسی که نشناسمش اینا رو میپرسم!) بعد از 4-5 سال رفاقت خب اینا و خیلی چیزهای دیگه رو میدونستم، خداییش چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید دیگه! آخه آدم از رفیقش بیشتر از اینا چی میخواد بدونه؟!

سوال هایی هم که پرسیدم اغلب ایدۀ دوستم بود... مدیونین فک کنین اون دوستمم الناز بود!

+ خب چیکار میکردم؟! موقعیت خوبی واسه پی بردن به اسرار م. پ. ن بود، اما سوالی به ذهنم نمیرسید، مجبور بودم از الناز بپرسم ببینم سوالی برای پرسیدن از رفیقی که سالهاس میشناسیش داره یا نه!

+ پاراگراف اول رو که مشکلات خودمو در رابطه با درس خوندن نوشتم، برای این گفتم که پس فردا زبونم لال، خدایی نکرده، مرگ بر حسودان و لعنت بر شیطان رجیم و از این صوبتا، کنکور رتبۀ تک رقمی نیاوردم و دو رقمی شد، بدونین من مشکل داشتم و نتونستم تک بیارم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 25 فروردین 1395 ] [ 10:17 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز بعد از یه هفته بیخبری از الناز، لاکردار چقد هم خبرهای متنوع داشت و نشستیم و از این اون یکم غیبت کردیم تا حالمون اومد سرجاش! البته اونقدام بی خبره بیخبره که نه، در واقع این یه هفته وقت نمیشد درست و حسابی باهم چت کنیم، دیشبم من با اینکه خسته بودم اما بی خوابی زده بود به سرم و بخاطر همین بود که تونستیم با هم صحبت کنیم! آخرای چتمون بود و دیگه خسته بودیم و میخواستیم بریم بخوابیم که یه بحث داغ پیش اومد و دلم نیومد به شما نشون ندم:

الی.png

بالاخره آخرش من نفهمیدم که بود یا نبود، البته النازم نفهمید و گرفتیم خوابیدیم! ولی با این حال الناز به من میگه قاطی کردم، بعد تا یه چیزی میشه با قیافۀ حق به جانب میگه: " آخه کی به تو گفته درس بخونی که اینجوری گیج میزنی!!" یکی نیس بگه الان که کسی به تو نگفته درس بخونی و تو هم خودت از این غیرتا نداری که بری لای کتابو باز کنی، یعنی گیج نمیزنی؟!

یعنی باور بفرمایین من اگه در لابه لای درس هام و کارام و برنامۀ فشرده ای که برا خودم تنظیم کردیم، یه دقیقه با این الناز و م.پ. ن چت نکنم قطعا دست به خودکشی میزنم! احساس میکنم دارم مَشاعرم (ج. شعور) رو از دست میدم!

چرخۀ زندگی من به این صورته:

درس ---> کار ---> تلگرام (10 دقیقه) ---> خواب

الناز هم چرخۀ زندگیش به این صورته:

درس---> آموزشگاه ---> تلگرام ---> اینستا

و چرخۀ زندگی م. پ. ن:

درس ---> درس ---> درس ---> در حاشیه (که تموم شد) ---> دو روز در هفته هم دوره همی ---> خواب ---> مجددا درس

از بررسیه چرخۀ زندگی این سه جاندار اینو متوجه میشیم که الناز موجودی بی خواب است و خواب در زندگیه او معنا ندارد! و این سه موجود هر سه، جاندارانی فتواتوتروف هستند، یعنی انرژی مورد نیازشونو از طریق فتوسنتز و مواد معدنی به دست میارن، چون تغذیه توی چرخه هاشون قید نشده!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 22 فروردین 1395 ] [ 08:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز جمعه س و من سرکار نیستم، بیرون از خونه هم نیستم، پس من از کجا دارم پست میذارم؟!

بلـــــــه درست حدس زدین کامپیوترمون ملقب به کامی تعمیر شده و همینطور که میبینین بنده در خدمتتونم!! خیلی خوشحالم، خیلی، به طوریکه الان هرکی پیشم بود رو به بستنی مهمون میکردم اما متاسفانه کسی پیشم نیس و من مجبورم برم یه لیوان آب خنک بخورم (بنوشم) به نیابت از همون بستنیه کذایی!

راستش هر روز به کامی فک میکردم و اتفاقا امروز که اصلا تو فکرش نبودم دیدم داداش علی کیس رو گذاشته جلوی در رو بهم گفت که درست نمیشه و از پنجره بندازش بیرون! بعد که دید حالم گرفته شده، گفت برو حالا روشنش کن ببین روشن میشه یا نه! حیف که پسره و نامحرمه و متاهل و از این صوبتا، وگرنه یه بوس جانانه حوالش میکردم! عوضش به خودم قول دادم هر وقت شیرینی یا کیکی درست کردم حتما واسش ببرم و همینطور یک و نیم گیگ از اینترنتمو بهش بدم تا هرچی میخواد دانلود کنه!! هی گفتم بیاین تعمیر کنین تا این مزایا شامل حال شما بشه، هی گوش به حرفم ندادین!!

در ازای خوشحالی امروزم، دیروز یکی از النگوهام شکست!! سه تا بودن، ملقب به سه تفنگدار، الان شدن دوتا و تنها اسمی که براشون میتونم بذارم دوقلوهای افسانه ایه!! حالا مامان کی وقت کنه (چون من اصلا وقت اضافه ندارم و مامان تنهایی باید بره) و ببره درستش کنه یا عوضش کنه.... خدا میدونه!


ن-۰۴-۰۸-۱۱-۳۰-۲۷.png

+ به شدت به این ضرب المثل "از این ستون به اون ستون فرجه" اعتقاد پیدا کردم؛ نگران بودم میلاد بیاد و ببینه فایل هایش نیس؛ اولا اومدن میلاد موکول شد به این هفته که در پیشه، در ثانی هاردم سالمه سالمه و هیچی از توش پاک نشده! فقط حدس میزدیم که ممکنه پریده باشه!




طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، خاطرات، 
[ جمعه 20 فروردین 1395 ] [ 10:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که الان سرکاری و تا نیم ساعت دیگه میری خونه و هنوز یه هفته نشده صدای بعضیا دراومده که چرا زهرا بعد از ظهر ها میاد و نمیدونم چجوری بهشون حالی کنم که بابا به پیر به پیغمبر منم همون مدت زمانی که شما کار میکنین رو کار میکنم، فقط نیم ساعت کمتر که اونم همون زمانیه که شما میرین صبحونه میل میکنین و واسه منی که بعد از ظهر ها میام این امکان نیست و تازه برخلاف میل باطنیم اضافه هم میمونم!!

و اینکه کلی دلت از یه سری مسائل گرفته و از همه بدتر دیشب از اونی که دوسش داری و اصلا ازش توقع نداشتی شنیدی که بهت گفت " به جهنم" و با اینکه میدونی شوخی کرده اما جا خوردی از این حرفش!!

از طرفی هم هر روز از ساعت هفت عین دیوونه ها توی این هوا بخاری رو روشن میکنی و میری میشینی جلوی اون درس میخونی و تازه بازم احساس سرما میکنی (فشارت افتاده) و مامانتم همش دعوات میکنه و هی میره میاد میگه تو خفه نشدی؟ چجوری نفس میکشی توی این گرما و تو هم بیخیال به حرف بقیۀ اعضا احساس خودتو باور داری و همچنان میگی سردمه و سرتو میندازی پایینو درستو میخونی!!

این شده زندگیه من!!

+ الناز بخاطر این عکس پروفایلم توی تلگرام بهم میگه سبزه پشمالوی لپ لپو! خداییش یکمم شبیهمه!

IMG_20160328_145712.jpg

Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۰۴-۲۳-۰۲-۴۲.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ چهارشنبه 18 فروردین 1395 ] [ 08:03 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز و امروز سرمون به حدی شلوغه که ساعت دو که میام سرکار با همۀ همکارا تا ساعت 10 اینجاییم و ناهارم این دو روزه افتاده گردن صاحب کارمون! دیروز که من ناهارمو خونۀ آبجی خورده بودم اما امروز که ناهار نمیدونستم بازم قراره مهمون صاحب کارمون باشیم، غافلگیر شدیم و اینم ناهار امروزمون در محل کار:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۰۵-۱۶-۱۷-۴۵.png

 + البته در رو قفل کرده بودیم تا کسی موقع ناهار مزاحممون نشه!

+ شبا هم طبق برنامه ریزی فعلا با امروز میشه دو روز که نمیتونم درس بخونم و مجبور میشم صبح ها یه ساعت زودتر یعنی ساعت هفت بیدار شم و درس بخونم!

+ برای نوشتن این پست به هیچ عنوان از کارم نزدم هرچند الانم سر کارم هستم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ سه شنبه 17 فروردین 1395 ] [ 05:22 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بله امروز روز تولد م. پ. ن هست و من از این تریبون استفاده میکنم و روز تولدشو تبریک میگم! فک کنم برا امروز این مهمترین اتفاق باشه دیگه، مگه نه؟! مگه من چندتا م. پ. ن میشناسم که اونم روز تولدش برام مهم نباشه؟! دیشب بعد از کلی پیام و استیکر تبریک و از این صوبتا یه شکلک کیک فرستادم و گفتم بهش آرزو کنه و بعد شمع هاشو فوت کنه!! (الکی مثلا یه جشن تولد دونفره بود!!) بعد منم اصلا نمیدونم که آرزوش ماشینه!!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۰۳-۱۵-۴۴-۵۷.png

خلاصۀ کلام اینکه دستم خالیه و از دادن کادو تولد بهش معذورم، ایشاا... ارشد فیزیک هسته ای که قبول شد و منو به یه ناهار مفصل دعوت کرد منم بهش یه کادو میدم، هرچند میدونم سلامتیم براش کادوی بزرگیه اما دیگه ادب حکم میکنه کمه کمش یه عروسکی چیزی براش بخرم دیگه!!

+ راستی مرخصی اومدنه میلاد هم موکول شد به هفتۀ بعد!! حالا تا هفتۀ بعد قشنگ وقت دارم که فک کنم ببینم چه کلکی میتونم سوار کنم و سرشو شیره بمالم!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ یکشنبه 15 فروردین 1395 ] [ 03:00 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت 4 بعد از ظهره و من الان سرکارم! لابد با خودتون فکر میکنین که دو ساعت اضافه کاری موندم و قراره کلی پول بگیرم و اینا... اما نه، درسته اگه از صبح میومدم احتمال اینکه یکی دو ساعت اضافه بمونم و پولی که میگیرم بیشتر بشه، اما از مال دنیا چشم پوشی کردم و از صاحب کارمون خواستم تا به من اجازه بده که صبح ها خونه بمونم تا درس بخونم و عصرا بیام سرکار! و همینطور که مشاهده میکنین کارم رو ظرف 2 ساعت تموم کردم و در خدمتتونم!

اما از دیروز نه میخوام چیزی بگم نه میخوام بهش فکر کنم حتی، شاید یکی از بدترین سیزده هایی بودم که داشتم، گرچه توی تمام عمرم کل سیزده هایی که واقعا بهم خوش گذشته شاید از انگشت های یک دست تجاوز نکنه و مربوط میشه به زمانی که من کوچیک بودم و یادم میاد اون زمان خوراکی هایی که میرفتیم مهمونی واسه عید دیدنی رو نمیخوردیم و جمع میکردیم (البته اونایی که فاسد شدنی نبودن مثل آجیل و شکلات و اینا) بعد سیزده هم که میشد با پول عیدی هایی که از بزرگترا گرفته بودیم میرفتیم لواشک و پاستیل و پفک میخردیم، روز سیزده همشو با خودمون میبردیم بیرونو هرکی خوراکی هاش بیشتر بود به اون یکی دختر خاله ها پز میداد و از صبح تا غروب فقط خوردنی های خودمونو میخوردیم و تازه نصفشم میموند و خسته از بازی با دختر پسرای فامیل برمیگشتیم خونه! امسالم همین بس که از سیزده سرما و سردردش نصیب من شد و لاغیر... حتی نمیدونم اون خرابه ای که رفتیم کجا بود، برامم مهم نبود حتی، چون از اولش تا آخرش توی چادر بودم و میلرزیدم! بگذریم...

به احتمال خیلی زیاد (قریب به 99%) اگه خدا بخواد فردا میلاد میاد مرخصی، اونم بعد از سه ماه! اینبار دیگه واقعا دلم براش تنگ شده! فقط یه مساله ای که هست اینه که به نظرتون میلاد اگه اومد بگم بهش کامپیوتر هارد پرونده و تمام فایل های میلاد هم .... یا بگم جزئی خراب شده و چون تعطیلات بوده مونده دست تعمیرکار (داداش علی!)؟!

بنابه به دلایل بالا و برخلاف خیلی ها که دیروز کلی عکس های یهویی و دوهویی و حتی سه هویی داشتن، من هیچ عکسی ندارم و چه بهتر که ندارم! نگهداریه حتی عکسی از خاطرات بد به نظر من اسرافه!

+عنوان رو دَرهَم بخونین نه دِرهَم!!

+ ضمنا داشتم کامنت ها رو جواب میدادم، رسیدم به پست شمارۀ 121 و تازه یادم افتاد که دانشمند برقی ها ادیسونه!! خواستم بگم یوقت به سیم کش هایی چون الناز برنخوره که چرا دانشمند رشته های دیگه رو میشناسم و ماله اونا رو نمیشناسم!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 14 فروردین 1395 ] [ 03:12 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اتفاق جالبی که امروز موقع خوردن صبحونه افتاد این بود که روی چاییه من عکس یه قلب افتاده بود!! میگم فال چایی هم داریم؟! آی ایها الناس رو چاییه من عکس قلب افتاده یعنی من به مراد دلم میرسم؟! من اینو در چنین روزی به فال نیک میگیرم!! (خوش خیالم خودتونین!!)

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۱۲-۵۰-۱۸.png

صاحب کارمونم به مناسبت امروز برامون شیرینی خرید، ببخشید دیگه داشتم میخوردم وسطاش یادم افتاد که یه عکس بگیرم و به شمام تعارف کنم! مدیونین فک کنین شکموام!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۱۲-۵۰-۰۳.png

+ اون ضربدر روی دستمم واسه این بود که یادم نره به خواهرم و عروسمون پیام تبریک بفرستم!! فک نکنم برای صدمین بار لازم باشه تاکید کنم که من چقد خوبم!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 11 فروردین 1395 ] [ 12:13 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یادم میاد اون زمانی که دانش آموز راهنمایی و دبیرستان بودم، ولادت حضرت فاطمه(س) که میشد به اونایی که اسمشون فاطمه یا زهرا بود کادو میدادن و خوب یادمه که هر سال حداقل یه خودکاری چیزی بسته به بودجه مدرسه هدیه میگرفتم! وقتی که رفتم دانشگاه ولادت ایشون افتاد توی ماه های تابستون و نمیدونم تو دانشگاه هم همچین برنامه هایی میشد یا نه!

سال 87 که من دانشجوی شیمی دانشگاه پیام نور بودم، یادمه ولادت امام رضا (ع) بود و توی دانشگاه بسیجی ها یه صندوق گذاشته بودن و گفته بودن هر پسری که اسم خودش رضا باشه یا دخترایی که اسم برادرشون رضا هست، اسمشو بنویسن و بندازن توی صندوق تا به قید فرعه هدیه ای بهشون بدن! اون زمان یه دوستی داشتم به اسم پریسا که اسم دوست پسرش رضا بود (که البته بعد ها باهم ازدواج کردن)، این دوستمم اسم دوست پسرشو نوشته بود، درسته اسم اون درنیومد، اما اگه درمیومد میخواست بگه این پسره کیه منه؟! خودشم به بچه های محترم بسیجی!!

خلاصه دیشب توی گروه گفتم بچه ها باید به من که اسمم زهراس به مناسب ولادت حضرت زهرا جمع بشین و هدیه ای بخرین! النازم اومده گفته که درسته اسمش النازه اما معنیش با زهرا یکیه! برا خودش استدلالم داره!!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۰۵-۴۴-۴۹.png

امروز موقع اومدن سرکار هم دیدیم بله داره برف میاد!! بالاخره ما نفهمیدیم بهاره، زمستونه، کریسمسه چیه آخه، اگه هوا همینطور به بارش باران و برفش ادامه بده سیزده بدری نخواهیم داشت! اما از یه طرف دلم خنک شد، نه که بدجنس باشماااا، چون امسال عجیب دلم میخواست مسافرت بریم و نشد، دلم خنک شده که این هوای بد حال همۀ مسافرارو گرفته!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۰۷-۳۵-۲۵.png

+ آخرش الناز و م. پ. ن منو جوون مرگ میکنن با این غلط املایی هاشون!! اونقد موقع چت "الکی" رو "علکی" نوشتن که کم کم حس میکنم دومی نوشتاریش درسته!! اینم از کلمۀ "استدلالی" که دیشب الناز اونو نوشت و من یه سکتۀ ناقص رو رد کردم!!

+ جا داره از همین تریبون اعلام کنم که نن جون، قربونت برم من، روزت مبارک عشقم!

+ این ماشینم نمیدونم ماله کیه اما یه جای خلوتی بود که تونستم روش یادگاری بنویسم! حالا صاحب ببینه سکته رو میزنه!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 11 فروردین 1395 ] [ 08:52 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز نمیدونم چرا سوژۀ خاصی ندارم بهش گیر بدم و راجع بهش پست بذارم!! از صبح هرچی فک کردم چیزی به ذهنم نرسیده!

بخوام از م. پ. ن بگم که تا منو میبینه داغ دلمو تازه میکنه و میپرسه از کامی (کامپیوترت) چه خبر؟!

یا مثلا الناز که دو روزه درست و حسابی باهم حرف نزدیم و کسی رو گیر نیاوردیم راجع بهش غیبت کنیم!

یا مثلا از ر.خ بگم که گیر داده که میخواد برام مانتو بخره و منم میگم تو پولی که برا مانتوی من در نظر داری (ولو 50 هزار تومن) بهم بده، من هر وقت بتونم قول میدم با همون پول برم و یه مانتو بخرم؛ اما تو کَتِش نمیره!

از گروهمون که خیلی کم فعالیت شده هم حرفی ندارم چون مقصر این کاهش فعالیت منم که کمتر میام نت!

از کارمم بخوام بگم که کم کم داره سرمون شلوغ میشه و من از ایام بعد از سیزده بدر میترسم! جدیدا هم ساعت حول و حوش 10 که میشه مجبور میشم برم بانک و کارای بانکی رو انجام بدم و م. پ. ن اسممو گذاشته بانکر بر وزن تانکر!

از درس بخوام بگم که دیگه مهمونی های جزئی رو نمیرم و دیروز که مامانم کلی اصرار کرد که بریم خونۀ دختر خالم گفتم شما برین من نمیام و نشستم درس خوندم!

از رژیم بخوام بگم... نه ولش کنین نگم بهتره!

از هوای بارونیه تبریز بگم که فقط کارش کثیف کردنه شلوار و چادر منه و منم کارم شده شستنه هر روزه اونا!!

فقط تنها چیزی که خیلی ازش حرف دارم تنهایی و آرزوهامه که از اونا بخوامم نمیتونم چیزی بگم!

 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ سه شنبه 10 فروردین 1395 ] [ 10:56 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

ما دخترای دهه شصتی زمانی که دبیرستانی بودیم یه دفتری داشتیم به اسم "دفتر عقاید". این دفتر به این صورت بود که بالای هر صفحه از یه دفترِ مثلا 100 برگ یه کلمه یا جمله یا سوالی رو مینوشتن و اون دفتر رو دست به دست میدادن به دخترای فامیل و دوستان و آشنا ها که هر کدوم توی یه سطر نظرشون رو راجع به اون جمله یا کلمه بدن و اگه سوالی بود بهش پاسخ بدن! بعد نفرهای بعدی که این دفتر رو میگرفتن تا توش عقایشون رو بنویسن هم میتونستن نظرات افراد قبلی رو بخونن هم با مداد میرفتن و گاها به صورت طنز جواب هایی (یا به قول خودمون کامنت های) به نظرات افراد قبلی میدادن! من خودم چندتایی از این دفترا دارم که وقت کنم حتما عکسای قسمت هاییش رو میذارم تا بیشتر آشنا شین! امروزه هم که تکنولوژی گند زده به همه چی! بگذریم... چی داشتم میگفتم؟!

آها این مقدمه ای بود که بگم اگه الان توی همون شرایط بودم و ازم میپرسیدن که " اگه یک روز گناه کردن آزاد باشه تو چه گناهی رو انجام میدی؟" جواب میدادم که " میرم و چند نفر رو میکُشم، خودشم بی رحمانه، اصلا هم دلم براشون نمیسوزه!"

از جملۀ این افراد چند نفر از اعضای فامیلمونه که بشدت از اخلاق هاشون متنفرم! اخلاق های مزخرفی که دارن یکی اینه که خیلی ادعاشون میشه، میاد میگه من سرانۀ مطالعم روزانه 10 ساعته! اما شعورش در حد یه بچۀ 5 ساله هم نیس! میاد میگه من هزار تا کتابِ مثلا روانشناسی خوندم، اما فروید رو نمیشناسه! مثل این میمونه که دانشجوی ادبیات انگلیسی (خودم) شکسپیر رو نشناسه، یا دانشجوی فیزیک (م. پ. ن) هاوکینگ رو نشناسه، یا دانشجوی برق (الناز) نمیدونم دانشمند اینا کیه، اما هر کی هست اونو نشناسه! بعد فک میکنه خیلی بارشه، خب عزیزم تو که اینقد بارته یه گاری به خودت ببند که بتونی اینهمه بار رو راحت تر جابه جا کنی!

اما دومین ویژگیشون اینه که اگه از یه شخص یه روز، تنها یه روز بزرگتر باشن به اون شخصه کوچیکتر اگه پروفسور هم باشه میگن نمیفهمی!! اینا فک میکنن چون بزرگن خیلی میفهمن، اما فهمیدن به بزرگتری و کوچیکتری نیس، من خودم بهترین دوستام ازم چند سالی کوچیکترن که خودم به شخصه ازشون خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم! حالا من باید میگفتم که نه چون شماها کوچیکین نمیفهمین؟! اصلا من دلیل جنگ ها و نپذیرفتن پیامبریه حضرت محمد رو همین اخلاق گند انسانها میدونم، چون اون زمان هم بزرگای مکه لابد میگفتن یعنی ما پیر شدیم نمیفهمیم و محمد که جوونه میفهمه؟! خاک تو سره همچین آدمایی!

همۀ اینا مقدمه ای بود برای تعریف این اتفاق:

دیروز تو اینستا یه عکسی پیدا کردم و برای یکی از دخترای فامیل فرستادم و گفتم به نظرت این عکس شبیهه یکی از فامیل های شما نیس؟ (که البته قبل از اینکه فامیل اونا بشه باهم فامیل بودیماااا) بعد این یارو فامیلمون اومد گفت نه این دماغش بزرگه، اون دماغش کوچیکه، این لباش کوچیکه، اون لباش بزرگه، این چشماش سبزه، اون چشماش سیاهه... بهش گفتم آخه "آدم" مگه من گفتم تفاوت بین این دو نفر رو بگو؟! گفتم فقط شبیهه، شباهت داره، عزیزی که سرانۀ مطالعه ت روزانه 25 ساعته تو هنوز نمیفهمی شباهت یعنی چی؟! یعنی به نظر من قتل اینجور آدما واجبه شرعیه! حالا اومده به خونوادۀ من توهین کرده منم برگشتم همون توهین رو به خودش میگم که خودتی، اومده میگه با من درست حرف بزن!!

پیام اخلاقیه این پست اینه که هیچوقت با یه خر بحث نکنین! اینجور آدما نفهم به دنیا اومدن و نفهم هم از دنیا میرن! احتمالا هم پست های اینجا رو میخونه اما به درک... برام مهم نیست!

 

شرمنده طولانی شد، خیلی اعصابم خورد بود... خیلی!

 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 9 فروردین 1395 ] [ 07:19 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

فک کنم امروز اولین بارون بهاری بود که در سال جدید رخ داد! منم اول صبحی حوصله نداشتم پیاده بیام سرکار، فلذا همینجوری که داشتم پیاده میرفتم یهویی دیدم حسش نیست و بقیه شو ماشین گرفتم، خودشم شخصی، چیزی که من تا به این سن تاحالا سوار نشده بودم و فقط تاکسی سوار میشدم!

خلاصه الان هم خوابم میاد هم خستم، انگاری تو خواب داشتم کوه میکَندم...

دیروزم با الناز رفته بودیم بیرون و بالاخره هاردمو ازش گرفتم! کامی (همون کامپیوتر) مونده خوندۀ داداش علی اینا و خودشون رفتن مسافرت! دیروز داشتم از م. پ .ن حکم شرعی رفتن به خونۀ اونا و برداشتن شی ء مذکور رو میپرسیدم، اما گویا علما اختلاف نظر پیدا کردن و بدون هیچ نتیجه ای منتظر شدم تا ببینم صاحب خونه کی برمیگرده!

دیشب هم سر قضیه ای مربوط به همون شعر شاعری های الناز (پست قبلی) که خیلی بی ربط به اون هم نیست یه شرط تپل بستیم و امیدوارم من برنده شم! به خودم قول دادم در صورت برنده شدن سه روز خودمو به بستنی دعوت کنم!

به احتمال زیاد در آینده ای نزدیک اسم نویسندۀ وبلاگ از زهرا بانو به پشمالو که از قضا دارای آرایۀ سجع هم هستن تغییر پیدا کنه! قضیۀ این پشمالو و اینکه در اکثر مکان ها مِن جمله همین محل کارم منو پشمالو صدا میکنن برمیگرده به سالها پیش و کارتون توییتی!


i59024483_45131_2.jpg

قضیه از این قراره که یه روز داشتم این کارتونه قشنگ رو تماشا میکردم که یهو توییتی گفت: "دیدم، دیدم، من یه گربۀ پشمالو دیدم!" این جمله به دلم نشست و تا مدتها میلاد و خواهرم رو که میدیدم بهشون این جمله رو میگفتم! بعدها با گسترش فعالیت هامون این پشمالو بودن شد کنایه از لپ داشتن! بعد از اون هر بچه ای (نی نی) که لپ داشت رو بهش میگفتیم پشمالو، تو خونه هم چون من بیشتر از همه لپ دارم اسمم شده پشمالو! و البته توی محل کارم هم هکذا!

+ در کل خواستم بگم این پشمالویی که ما میگیم هیچ ربطی به داشتن مو در صورت یا غیره نداره و صرفا منظورمون تپل بودنه طرفه و لاغیر...

+ عنوان این پست هم احساس میکنم یه شعری هست که قبلا شنیدم، اگه واقعا همچین شعری باشه که قبلا سروده شده لینکشو میذارم، اگه نه حتما خودم این مصرع رو ادامه میدم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 8 فروردین 1395 ] [ 07:22 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


اولین شنبه از سال جدید که اومدیم سرکار و من ساعت 9 اومدم و همچنان خلوته! امروز عصر به احتمال خیلی قوی با الناز برم بیرون تا هاردمو بگیرم، دل تو دلم نیس که ببینمش (مدیونین فک کنین بخاطره هاردمه)... دیروز م. پ. ن رفته بود مسافرت و به نت دسترسی نداشت و جاش توی تلگرام خیلی خالی بود، شب که برگشت علیرغم میل باطنیش مجبورش کردم چندتا از عکسایی که اونجا گرفته برام بفرسته اونم با زور سه تا فرستاد و قرار شد بقیه شو امروز بفرسته!

خودمم از کوچکترین فرصت استفاده میکنم تا بشینم پای درسم و این درس خیلی بهم آرامش میده، اونقدری که خودمم باورم نمیشه که مثلا دو ساعته دارم درس میخونم و اصلا یاد تلگرام و نت نیوفتادم! البته این قضیه خیلی هم بد نیس، چون زیاد بیام نت م. پ. ن دعوام میکنه و میگه برو درستون بخون!

دیشب بود فک کنم که توی گروه از الناز پرسیدم دو دوتا (2*2) چند میشه و اینم جواب فلسفیش:



Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۲۵-۰۶-۲۰-۴۱.png

+ یه پسر خاله دارم به اسم شهاب که خیلی دوسش دارم، توی تلگرام با یه شمارۀ دیگه یه اکانت داره که به اسم دختره، دو روز پیش بهم التماس کرد که یه جمله ای رو بگم و صدامو ضبط کنم و براش بفرستم تا یه دختری باور کنه که این دختره و پسر نیس!! خدا این دلخوشی ها رو ازمون نگیره و البته یکمم به این پسرخالۀ دوست داشتنیه من عقل بده...

+ باز میخواستم یه چیز جالب بگم که اصلا یادم نمیاد !از این به بعد تصمیم گرفتم اگه اتفاقی افتاد توی یه دفترچه کلید واژه هایی ازش یادداشت کنم تا یادم نره چی میخواستم بگم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 7 فروردین 1395 ] [ 08:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 12 ::     ...  5  6  7  8  9  10  11  ...  



      قالب ساز آنلاین