منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال شنبه 31 مرداد 1394 11:06 ق.ظ نظرات ()

    کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی / نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

    ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام / گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

    روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار / به امیدی که توام شمع شب تار آئی

    چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده / در دل شب به سراغ من بیدار آئی

    مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف / عیسی من به دم مسجد سردار آئی

    عمری از جان بپرستم شب بیماری را / گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

    ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست / باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی


    «شهریار»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 31 مرداد 1394 11:02 ق.ظ نظرات ()

    شبست و چشم من و شمع اشکبارانند

    مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

    چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه

    که این ستاره شماران ستاره بارانند

    مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد

    در این بهار که بر سبزه میگسارانند

    به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب

    چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

    بغیر من که بهارم به باغ عارض تست

    جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

    بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها

    چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

    نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود

    که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

    پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد

    که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

    تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین

    که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

    به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم

    که تشنگان همه در انتظار بارانند

    مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید

    که کافران به نعیمش امیدوارانند

    جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه

    که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

    تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست

    که بندگان در دوست شهریارانند

    «شهریار»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 31 مرداد 1394 11:01 ق.ظ نظرات ()

    گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام / شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

    گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه / چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام

    شکوه در مذهب درویش حرامست ولی / با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام

    ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید / از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام

    می چرانم به غزل چشم غزالان وطن / مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام

    شهریار از سخن خلق نیابم خللی / که بنای سخن بی خللی ساخته ام


    «شهریار»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 25 مرداد 1394 04:38 ب.ظ نظرات ()
    امروز بالاخره بعد از مدت ها هماهنگی با سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی و شهرداری یک دستگاه خودرو آتشنشانی به انضمام دو نفر آتشنشان جهت آموزش ما تشربف آوردن و بعد از ذکر نکات لازم و تکراری درباره انواع آتیش ها و نحوه خاموش کردن اونها رفتیم به سمت میدون عمل. اولش که برای روشن کردن آتیش کلی مشکل داشتیم که بگذریم. می رسیم به نحوه خاموش کردن آتیش ... مامور محترم ضمن ارائه توضیحات عملی رفت توی دل آتیش و ضامن کپسول اول رو کشید که دید ای دل غافل (!) خرابه و کار نمی کنه (هر چند به گفته جناب رئیس چند ماه پیش شارژ شده بوده) که رفت سراغ کپسول دوم و در حین ارائه توضیحات ضامن رو کشید که کپسول محترم یه «سرفه» کوچولو کردن و مجددا سکوت نمودن! [چرا که از قدیم هم گفتن: «آخرین سنگر سکووووته»] بنده خداها دیدن آتیش داره پیش میره و کاری نمیشه کرد. بدو بدو رفتن کپسول های ماشین خودشون رو آوردن و آتیش رو با موفقیت خاموش کردن.
    حالا بماند که به اونا فقط اجازه داده بودن که نیم ساعت برای آموزش و متعلقات بمونن و فورا برگردن به پایگاهشون که فکر کنم بیشتر از یک ساعت در خدمت ما بودن. و اینکه قرار نبود که اونا از کپسول ها و ادواتشون استفاده کنن چون ماشین پایگاه آتشنشانی بود و ممکن بود هر لحظه ماموریت بخوره بهش و ...
    دوباره یه آتیش در ابعاد کوچیک درست کردن که من پریدم وسط :«خودم خاموشش می کنم» و رفتم توی میدون کارزار (!) که دیدم :عه! چرا این ضامنش در نمیاد؟!!  هیچی دیگه اومدن کمکم کردن ضامنش رو کشیدن و شروع کردم به خاموش کردن که برگشتن گفتن بچه بگیر پایین لوله رو، هرچی پودره رفت توی اداره خب چی کار کنم من؟! عاشق این قرتی بازیام. گفتم اینجوری جلوه های ویژه ش بیشتر میشه و بیشتر حال میده. بعد هم یکی از خانوم ها جهت تمرین تشریف آوردن که ایشون پس از خاموش کردن آتیش کپسول رو رها کردن در حالی که دستگیره ش گیر کرده بود و همچنان پودر میپاشید اینور و اونور  خلاصه عجب فضای معنوی ای شده بودا ... بخوام توی یک کلام بگم: خفن!!! ... همه چیز و همه جا سفید !!!
    خلاصه خوش گذشت ... هر چند بعدش من 2 تا بستنی هم برداشتم و خوردم به تلافی زحمات بسیار و مشقت هایی که در این راه کشیده بودم.

    اینجا بود که فهمیدم: همین هماهنگی ها و آمادگی ها هستش که باعث میشه موقع سوانح و حوادث ما همیشه آماده باشیم و تلفاتمون در کمترین سطح باشه. اونم بدون هیچ مانوری !!! خب عآخه این چه وضعشه؟! اگه کپسول خودشون نبود که ما بدبخت میشدیم. باید می رفتیم تک تک کپسول های اداره رو می کشیدیم بیرون که یه نیمچه آتیش خاموش کنیم.

    به هر حال به خیر گذشت ...

    راستی: «روز دختر هم مبارک» ؛ اگه می دونستم روز دختر اینقدر سرشار از خیر و برکته به شورای تقویم پیشنهاد می دادم هفته ای یک بار رو روز دختر اعلام کنه.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 16 مرداد 1394 11:20 ق.ظ نظرات ()
    طی چند روز گدشته که  عزیزان (رئیس) زنگ زدن بیاید کلاس های امداد 160 ساعته و از اینجور چیزا. دست برادرت رو هم بگیر بیار. منم که بیکار گفتم برم یه چیزی یاد بگیرم و یه کمم دلم باز شه (آتیش بسوزونم). حالا 160 ساعتم گفتم حال ندارم بیام. برادرمم تضمین نمی کنم بیاد. به قول خودش کنکور داره ولی دائم توی خیابوناست!
    نمی دونم چه حکمتیه چرا هر جا میرم من نسبت جماعت نسوان به ذکور میچیربه و باز هم ما آقایان در اقلیت بودن (بین 2 تا 5 نفر در نوسان بودیم؛ البته اکثرا همون 2 نفر) که اون برادر گرام هم طرف خانوما(دختر ذلیل) [البته این روزا توی راه دماونده! رفته رکورد بزن ظل تابستونی. خب اگه مردی توی زمستون برو]
    هیچی دیگه همیشه خدا هم که مصدوم کم میومد مربی ها من بدبخت رو به عنوان مصدوم میبردن زیر تیغ جراحان (یعنی دست و پای یه مشت آدم ناشی!!! البته به جامعه محترم جراحان توهین نشه یه وقت) خلاصه خانم ها هم که تا دلت بخواد از ما عکس و فیلم چه یواشکی و چه علنی گرفتن و ما رو بی آبرو کردن؛ یکی نیست بگه مگه من جسد توی پزشک قانونیم باهام سلفی میگیرین

    یکی نمی دونم مادرم رو می شناخت و دیگری خانم همکار پدرم بود و بقیه هم یک مشت دبیرستانی جینگول و دانشگاهی من.... (پایان باز داشت!!! من مسئول جایگذاری های شما نیستم)! خلاصه کشتن من بدبخت رو. با افتخار هم مسخره میکردن و گروهی تشکیل داده بودن و عکسای من بدبخت رو پوزیشن های مختلف به اشتراک میزاشتن و میخندیدن! دنیا کوچیکه. یه روزی تلافیشو سرشون در میارم. مخصوصا خانم های ف. و ا. و ا. و ب. (که متاسفانه همسایه هستن) عمرا فراموش کنم !!!

    بگذریم ...
    ولی مربی ها هم جالب بودن:
     یکی که اصلا منابعش اون قدر در هم بود که آدم نمی دونست از چی میخواد امتحان بگیره. منابع شامل موارد ذیل می باشد: علوم چهارم دبستان، فیزیک سوم راهنمایی (نظام قدیم)، دین و زندگی دوم و سوم متوسطه، زیست دوم و سوم متوسطه، بیولوژی کمپل و سولومون، گریس آناتومی، خاطرات یومیه خودشون (مشتمل بر  30جلد که هنوز در دست چاپه ) و غیره دیگه ....

    اون یکی هم که کارشناس پرستاری و تکنسین اورژانس بود هم کلی چیز ازش یاد گرفتیم. البته اگه خانوم ها همهمه نمی کردن. نمی دونم خانوم ها چرا وقتی از یه نفر سوال میپرسه همه میپرن وسط و اشتراکی جواب میدن اگه توی مدارس اینجوری باشه خدا رو شکر می کنم که معلم نشدم. ولی خداییش کم اذیتش نکردم این مربی رو. ساعات استراحت که میرفت بیرون با لپ تاپش ور میرفتم و یه دوری توی پوشه هاش میزدم و دنبال game میگشتم که نمی یافتم. آخرش گفت توی اون یکی لپ تاپمه ! گفتم با اون یکی توی اورژانس فیفا و ...میزنید یا نه؟!! که اینجوری جواب داد:: خود نشان از بعله داره لابد !!! بماند سر بانداژ و تورنیکه و حمل مصدوم چه بلاهایی که سرم نیاورد. گفتم بابا جلو خانوما لااقل آبرو داری کن گفت نترس به موقعش نوبت اونا میشه؛ که شد. منتها ما عکس نگرفتیم که موضوع غیر اخلاقی نشه. ولی بازم عبرت نگرفتن (فاعتبروا یا اولوالافسار !!) و باز موقع حمل مصدوم ما شروع کردن به عکس گرفتن (لااقل فلاش گوشی هاشون رو خاموش می کردن که مصدوم ما با مخ زمین نخوره و ضربه مغزی بشه)

    سومی هم که نرسیده گفت هر جلسه یه کوئیز داریم. و ما که جلسه بعدش رفتیم و زدیم زیرش و گفتیم نمی دونستیم کوئیز یعنی چی که گفت تو یکی حرف نزن که دانشجوی زبانی (!) نامردا هویت منو لو دادن. کار کاره خانوم ف. هستش! آخرش هم امتحان اشتراکی گرفتن که نتایجش کپی برابر اصل بود. مهم یادگیره و گرنه امتحان که ملاک نیست. البته مباحث ایشون یادگیریش هم مهم نیست. همش تعریفه و دسته بندی و شرح وظایف ....

    خلاصه همچنان کلاس ها ادامه دارد و ما خسته و پیوسته ادامه میدهیم. گفته باشم بدونین اگه برنگشتم کاره خانوم ف. هستش. امتحان عملی قراره بگیرن ولی این بار عمرا من زیر بار مصدومیت یرم. به جاش یه کارتن سرم قندی نمکی تاریخ مصرف گذشته میخرم و میرم به همش سرم میزنم! بالبته با وعده اینکه بستونی بعدش مهمونشون می کنم! عواقبشم گردن رئیس


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 15 مرداد 1394 11:41 ق.ظ نظرات ()

    چند بارد غم دنیا به تن تنهایی  /  وای بر من تن تنها و غم دنیایی

    تیرباران فلک فرصت آنم ندهد  /  که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

    لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست  /  حیف از ناله معصوم هزارآوایی

    آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی  /  گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

    من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت  /  در همه شهر به شیرینی من شیدایی

    تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود  / از چراغی که بگیرند به نابینایی

    همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش  /  بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

    گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر  /  با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

    انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی  /  از جمال و عظمت چون افق دریایی

    دست با دوست در آغوش نه حد من و تست  /  منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

    شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است  /  گر برای دل خود ساخته ای دنیایی


    «شهریار»


    زیاده عرضی نیست معلوم الحال!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 9 مرداد 1394 08:50 ق.ظ نظرات ()


    نمی دونم این روزها چرا «همه یا عکاس هستن یا مدل»؟! یعنی همیشه ی خدا بین دو گروه از جماعت آویزون بودم و نتونستن منو یجوری مثل بچه آدم رده بندی کنن! می ترسم زیست شناس ها بعدها با تحقیق روی من، من رو توی رده بندی جانوران هم قرار ندن!
    یعنی اینقدر که بعضی ها از خودشون و در و دیوار و فلافلی سر کوچشون و بستنی آلاسکا خوردنشون و چه و چه پست میذارن من پستم نمیاد (!) نمی دونم! شاید علتش مختصر کسالت و خستگی ای هستش که یه عمره توی وجودمه. شاید هم روغن چراغ ذوقمون ته کشیده و فیتیله سوزونده! حکما قدما هم فرمودن که: «عقل سالم در بدن سالم است» و غیره ...
    احتمالا خودمون بی احتیاطی کرده، دم باد نشسته، چاییدیم! لابد عن قریب جوشانده و دم کرده ی گل گاوزبان و سنبل الطیب و قدومه و اسطوخدوس و پر سیاوشان و قس علی هذا به حالمان افاقه نموده و شنگول بشویم و بر خلاف حالا که دو کلمه می نویسیم چهار تا سرفه بکنیم و چه بسا ده جمله بنگاریم بی هیچ سرفه و تپقی!
    البته مظلوم نمایی نمی کنیم. ولی این روزها هر کی ما را دیده، گفته:«بمیرم الهی، گردنت به نازکی «مو» بود، نازک تر شده ... مشمشه نگرفته باشی خوب است!» عجب روزگاری شده. هر کس به جای ما بود، جملات گریه آور می نوشت، ما به حکم وظیفه، حرف های خنده دار می زنیم!
    ختم کلام آن که: حالمان خوش نیست. ناخوشیم! مریض احوالیم!
    البته شاید با یک ب-کمپلکس و قرص زیر زبانی روزبانی و از اینجور قر و فرها هم فشارمون سر جاش بیاد و باز شنگول بشیم!
    عرض قابل عرضی نبود ولی لاکردار دیشب که لپ تاپ رو روشن نمودیم که یه پست الکی ول کنیم توی فضای مجازی مادر فرمودن بریم خونه مادربزرگه و ما هم که از خدا خواسته پریدیم و آماده شدیم و رفتیم که ماجراهای عروسی عمویمان پیش اومد. ولی چون پست طولانی میشه پیش نویس می کنم و فردا پس فردا می ندازمش توی فضای مجازی که جبران کم کاری هام بشه (انگار که می خوان سر برج بهم حقوق بدن از نوشتن این خزعبلاتم!)

    : دیشب یهو یاد مرحوم «دکتر مهدی حمیدی شیرازی» افتادم. یادم اومد سر کلاس فارسی عمومی استاد یه مطلب راجع به سیستم تک همسری قوها خونده بود بعدش هم شعر زیبای «قو»:
    توضیحات:
    قوها پرندگان زیبا و از مخلوقات خارق‌العاده خداوند هستند که به سبب تک همسری در طول عمر (monogamy) به سمبل عشق و وفاداری در بسیاری از فرهنگ‌ها تبدیل شده‌اند. اگر چه پدیده تک‌همسری در بین پندگان تا نود درصد (در برابر هفت درصد در پستانداران) وجود دارد، اما نکته متمایز کننده این دسته از غازیان نظریاتی است که در مورد مرگ‌آگاهی آنها خصوصا گونه قوهای گنگ (Mute Swan) وجود دارد.در افسانه‌های قدیمی آمده که قوی گنگ در طول عمر هیچ صدایی تولید نمی‌کند و تنها در نزدیکی لحظات مرگ، به گوشه‌ای دنج پناه برده و آوازی زیبا به عنوان اختتامیه عمر عاشقانه خود می‌خواند که با اتمام آواز جانش را از دست می‌دهد. در اسطوره‌های قدیمی ذکر شده که قو در لحظات مرگ به محل اولین جفتگیری خود مراجعت کرده و آواز سر می‌دهد. اصطلاح “آواز قو” به معنی آخرین کار باشکوه یک فرد یا یک مجموعه برگرفته از همین افسانه‌ها است.
    [منبع: اینترنت]
    شعر(چون حال نداشتم تایپ کنم تصویرش رو از ویکی پدیا گرفتم و گذاشتم!):

    هفتم فروردین ماه 1320

    و این آهنگ که می تونید دانلودش کنید: دانلود

    -----------------------------------------
    پاپستی: عنوان پست هم شعری از دکتر حمیدی شیرازی هستش که مربوط میشه به معشوقش که قرار ازدواج با هم داشتن و بعد از مدتی بی خبری از معشوق به شیراز برای اطلاع از احوال معشوق برمی گرده که در کمال ناباوری او را ازدواج کرده و حتی با شکم برآمده و آبستن از رقیب عشقی خود می بیند.
    این شعر عجیب بیانگر حال ایشون هست در سال های بعد که عباس کیارستمی (کارگردان معروف) که دیوان حمیدی رو از بر بوده و خودش رو سرزنش می کرده که چرا همچین اشعاری رو حفظ کرده (به تعبیر خودش: مثل کسانی که خالکوبی کرده اند و پشیمان شده اند) ایشون رو توی سفارت ایران در لندن میبینه اون هم در بستر بیماری و این شعر خودشون رو براشون می خونه:
    خسته من، رنجور من، بیمار من بی بال و پر من / تا سحر بیدار من، همدرد مرغان سحر من // پر شکسته من، بلاکش من شیدای کمر من / سوخته من، کوفته من، کشته من اختر ثمن من // دشمنی ها کرد با من طالع من اختر من / وای بر من وای بر من  که اشک از گوشه چشمانشون سرازیر میشه تا جایی که به اینجای شعر میرسه: گفتمت دیگر نبینم باز دیدم باز دیدم / در دو چشم دل فریبت عشق دیدم ناز دیدم // قامت طناز دیدم گونه ی غماز دیدم / برگ گل دیدم، میان برگ گل شیراز دیدم // دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آن جا بر من / وای بر من وای بر من . و اینکه وقتی توی شعر به کلمه «شیراز» میرسن اشک دکتر حمیدی بیش از پیش سرازیر میشه ...
    توضیحات تکمیلی و کامل تر رو اگه دوست داشتین می تونین از اینجا و اینجا بخونین ...

    باز هم شرمند بابت پرچانگی ها
    زیاده عرضی نیست!
    معلوم الحال

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 2 مرداد 1394 12:12 ق.ظ نظرات ()
    امشب میخواستم از خوش گذرونی هامون بگم اما نشد ... با خبری که توی  صفحات مجازی و اینستاگرام راجع به قتل دکتر پیرزاده به وجود اومد نشد. 
    کاش نه زود قضاوت می کردیم و نه بد ... 
    کاش طرز تفکر عوام عوض میشد ... به همین  سادگی!

    تسلیت به جامعه پزشکی

    * توضیحات تکمیلی بعدا انشالله ...


    تزریقات!
    در زمینه ی مساله ی بازسازی، حرف و سخن، زیاد گفته شده است (مثل بقیه ی زمینه ها!) آخرین و تازه ترین اطلاع ما از این موضوع، همان است که همین روزنامه ی اطلاعات خودمان نوشته است. ملاحظه بفرمایید:
    «صدا و سیما به عنوان بزرگ ترین مرکز تزریق فرهنگ! به اقشار مختلف مردم! باید در صدر توجه دست اندر کاران بازسازی! قرار گیرد»
    خوانندگان عزیز اگر تا حالا بیمار محتاج به تزریق داشته اند، لابد می دانند که پیدا کردن «سرنگ» در دواخانه ها، کاری است مثل شکستن شاخ فیل! اما البته «تزریق فرهنگ!» از مقوله ی دیگر است یعنی کار صدا و سیما که مسوولیت تزریف به اقشار مختلف را عهده دار است! از مقولات مخصوصی است که وسایل آن با ارز دولتی و رقابتی و شناور، از بازار خارج ، وارد می شود. باقی می ماند خود فرهنگ که ظاهرا هنوز کا تزریق آن، تکمیل نشده و قرار است در صدر توجه دست اندر کاران بازسازی قرار بگیرد.
    امیدواریم با این برنامه هایی که تلویزیون پخش می کند، برادران تزریقاتچی مستقر در صدا و سیما، تا چند صباح دیگر، کار تزریقات را به پایان رسانده و جای تزریق اقشار مختلف مردم هم تا آ ن زمان، خوب شده باشد!
    «گل آقا»
    روزنامه اطلاعات، صفحه سوم، ستون "دو کلمه حرف حساب"، سه شنبه 1370/5/1

    خبری که حوالی عصر دیروز فضای مجازی رو پر کرد خیلی تکون دهنده بود. تنها فوق تخصص خون استان اردبیل در منزل شخصی بیماری توسط همراه با ضربه چاقو از پا در اومد. بعد از اون هم توی فضای مجازی نوک پیکان انتقادات رفت به سمت وزیر بهداشت و مهران مدیری و ... که چرا طرف هم صنف ها و همکارانشون رو نمی گیرن و چرا همچین قشر زحمت کشی  رو مورد تمسخر قرار میدن. اما مقصر اصلی هممون هستیم. کاشکی یاد می گرفتیم که زود و بد قضاوت نکنیم ... Don't judge a situation you've never been it ... فراموش کردیم که چقدر زود راجع به آقای الف و ب و پ زود قضاوت می کنیم و خودمون یه سره به قاضی میریم ...
    کاشکی طرز تفکرمون عوض میشد ... نه فقط راجع به پزشکا ... راجع به همه ...
    وظیفه طنز پرداز بزرگنمایی (در معنای مثبت) اغراق آمیز کاستی هاست به جهت رفع مشکل. تنها علت نگاه سطحی و سوء ظن عوام راجع به پزشک ها مهران مدیری نبوده و نیست. وزیر بهداشت هم همینطور. هممون مقصریم. همین باعث شد که چنین بهای سنگینی بدیم. قتل یه پزشک بنام ... تنها به علت جو منفی ای که توی جامعه راجع به پزشک ها و درآمدشون و ... وجود داره

    خیلی حرف ها داشتم ولی واقعا نمی دونم چجوری به زبون بیارم و تایپشون کنم. شاید وقتی دیگه.
    اما فراموش نکنیم: «در اسلام چون گمان بری، نباید در ملأ عام قضاوت کنی» کاش یاد می گرفتیم

    توجه (اصلاحیه): در مورد این واقعه روایات متعدد هستش اعم از سن قاتل و ... که العهده علی الراوی
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات