منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 31 مرداد 1395 09:15 ب.ظ نظرات ()
    شماها یادتون نمیاد! قدیما (یعنی زمان من و سودا اینا!) بدترین عکس های ما مال شناسنامه، کارت ملی و دفترچه بیمه بود. آقا زمان ادیت مدیت نبود که. دوربین عکاسی هم که در دسترس همه نبود. یه مشت دوربین زاقارت بود به اسم پلوراید که تا تا عکس میگرفتی ویژژژ عکس ازش میزد بیرون و چاپ میشد. این عکساهم که بدرد کارای اداری نمیخورد! اول و آخرش باید میرفتیم در یکی از این عکاسیایی که دم درشون نوشتن چاپ عکس رنگی در ۴ دقیقه (!) برای یه عکس سه در چهار.
    حالا توی عکاسی هم خودش داستانی بود. یه پرده زنده بودن پشتت عینهو روپوش نقاشا که هر چی رنگ بود بهش ماسیده بود. حتی یه جاهاییش هم رد پای گربه و پنجه آدمی زاد روش بود! بعد یه آینه و یه مشت برس و کراوات عاریه ای و غیره هم بود که میخواست کلاس بزاری میتونستی ازشون استفاده کنی.  
    سرتونو درد نیارم. خلاصه عکسو میگرفتن! بعد سه روز میرفتی عکستو بگیری میدیدی چشات از حدقه زده بیرون. گوشات دراز شده. دماغت شده عینهو منقار عقاب. میگفتی آقا/خانوم این من نیستم. میگفتن که نه خودتی! آقای معلوم الحال : |  هیچی دیگه! عکسو میگرفتی میدادی بچسبونن روی دفترچه یا شناسنامه ت.
    از همه اینا که بگذریم قدیما دستشون درد نکنه کلی هم سنگ تموم میزاشتن روی عکسامون. البته تا جایی که دستاشون باز بود. رنگ پوستتو چوز می کردی مثلا سفید برنزه یا ....  یا لبا سرخ و  فلان!  

    گفته بودم که دیگه سن ما رسیده به دوره کهنسالی. شناسناممو که عوض نکردم (همه اعضا خانواده شناسنامه جدید دارن بجز من!) کارت ملیمم که هکذا! اول تابستونی پدرم گفت شناسنامتو عوض نمیکنی کارت ملیتو ببر عوض کن فردا مشکلی پیش میاد علافیش زیاده. منم ثبت نام کردم و خدا تومن پول دادم که با کلی من ۶ شهریور بزارن برم رخ بنمایم. خب میخواین پول بگیرین بیاین راست حسینی بگید دیگه چرا ما رو زحمت میدید. یارانه رو که دادیم. مالیاتم میدیم. یه کمکی هم به دولت بکنیم که دستش تنگه و نداره. حالا که یه هفته مونده به حضور در ثبت احوال به بنده میگن عکس رو خودشون اونجا ازت میگیرن!!! :-[ خوب نمیشد زودتر میگفتین؟! قدیم کلی به سر و رومون میرسیدن وضمون اون بود حالا که خودشون عکس رو میگیرن بدون ادیت و میچسبونن دیگه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! اثر انگشت رو اصلن بیخیال. حالا من با این دو تا جوش چه کنم؟! یعنی باز هم عکس "قوزمیت" بچسبونن روی کارت ملیم؟! خدایا آخه چرااااااااا؟! :-| 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 31 مرداد 1395 07:04 ب.ظ نظرات ()

    دیروز صبح من حیث المجموع بد نبود. صبح که با زنگ تلفن یکی از دوست داشتنی ترین و عزیزترین افراد زندگیم بیدار شدم. بعدش هم به سوالاتی که داشت جواب دادم و کلا سرخوش و کیفور ادامه دادم.

    شب هم حوالی ساعت ده بود که داشتم داستان The Last Leaf (آخرین برگ) O. Henry رو تایپ می کردم که یکی از دوستان دوران دبیرستانم زنگ زد؛ امیر.

    امیر هم مثل بقیه پزشکی قبول شد و هنوز همون آدم سابقه! بذله گو. همون لباسا. همون تیپ شخصیتی. صادق و رک و و و ...

    اومد و رفتیم دور دور و از دانشگاه گفت و اینور و اونور که یهو پرسید چه خبر از رفیقتون علیرضا ع. ؟! :| گفتم والا ایشون با جنابعالی همکلاسن سراغشو از من میگیری ؟! گفت: تو که غریبه نیستی، ولی حالم ازش بهم میخوره و بعد هرهر خندید!

    بعد هم از چند تا همکلاسیای دیگه پرسیدم. آخه بچه ها گروهی قبول شدن :-) یه مینی بوس در مدرسه آوردن کلشونو جمع کردن بردن علوم پزشکی. گفت ص. که بعضی وقتا سر کلاس میبینمش! ف. هم همینطور! (این دوتا بین المللی) م. هم توی خوابگاه هراز گاهی میبینمش و هنوز مثل سابق مشغول خر خونیه :-D ! ح. س. م. ج. و ... رو هم خیلی کم میبینم. کلا بچه ها دیگه پخش و پلا شدن ...

    بماند که به فاصله پنج دقیقه دو نفر دیگه زنگ زدن که بیا بریم بیرون :-\ یعنی تحویل نمی گیرن، میخوان بگیرن باهم حمله میکنن برای اثبات خودشون.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 27 مرداد 1395 07:48 ب.ظ نظرات ()
    نمی دونم چرا خدا هر چی امتحانه گذاشته برای منه بیچاره :(

    من اشتباه آدمم ... اشتباه می کنم ... تاوان اشتباهاتم رو هم میدم. برای کنکور سال اول بخاطر جو کلاس همه یهو سر ناسازگاری گذاشتیم و تصمیم گرفتیم انتخاب رشته نکنیم (به قصد رشته های تاپ تر؛ مثلا من گفتم دامپزشکی رو نمی خوام و میخوام دکتر بشم یا یکی دیگه میگفت من فقط دندون میخوام و ...) این شد که از یه کلاس مدرسه نمونه دولتی فقط سه چهار نفر سال اول رفتن پزشکی و بقیه موندن که سال بعد همه با هم برن (!)
    موندن و سال دوم برای من خیلی سخت تموم شد ... مریضی مادرم! افتادن تمام مسئولیت های خونه گردن من! رسیدگی به کارهای برادرای کوچیکترم. پخت و پز. شستن و اتو کردن لباساشون. مراقب درسشون بودن. بردنشون به مدرسه و برگردوندنشون و ... که دیگه فرصت خوندن رو نداشتم. بعد از برکشتن مادرم هم خونه اینقدر شلوغ بود که دیگه هیچ شانسی برای موفقیت نداشتم. علی ای حال خوندم و تحقیر شدم و با همسایه هایی بیشعور و بی فرهنگ سر و کله زدم که هیچ وقت یادم نمیره! کنکور رو دادم. زبان و تجربی
    کنکور تجربی با وجود مجاز بودن دیگه اصلا دل و دماغش رو نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم زبان رو امتحان کنم. گشتم و گشتم و لیست رشت ها رو حاضر کردم. اما از اونجایی که کوزه گر توی کوزه شکسته آب میخوره روز انتخاب رشته مدام اینترنت قطع میشد و مهلت وارد کردن کدهای من تموم میشد. این شد که دفعه چهارم یا پنجم دیگه تند تند کدرشته ها رو وارد کردم. اما این بار دیگه هیچ توجه نکردم که دارم از آخر لیست به اول لیست میام و رشته هام رو از اخر به اول وارد می کنم. خب نتیجه معلومه :| من آخرین جا و بدترین جایی رو که در بدترین حالت میتونستم قبول بشم به عنوان اولیت اولم قبول شدم. شب اعلام نتایج شوکه شده بودم! اصلا این شهر دیگه کجای ایرانه؟! بابا من اصلا این کد رو کی وارد کردم؟! مهم نبود برام. برای اینکه به بقیه ثابت کنم می تونم رفتم و دم نزدم. همه گفتن راهت دوره و برگرد آزاد یا پیام نور برو لااقل. رشته خوبیه ولی اینقدر دوری رو نمی تونی تحمل کنی. اما رفتن برای اینکه بهشون ثابت کنم می تونم. نه دلتنگ شدم. نه زنگ زدم به خونه که "غلط کردم و میخوام برگردم خونه" و دنبال کارای انتقالیم باشید و نه اشک ریختم. اکثر روز و شب ها رو توی خوابگاه بودم. من به دلیل خستگی و بی حوصلگی فقط دو ترم کلاس زبان رفته بودم. برای همین احساس می کردم که نسبت به همکلاسی هام عقبم. خوندم و خوندم و تمام سعیم رو کردم برای اینکه این بار خانوادمو رو سفید کنم. لبخند رو به لبای مادرم برگردونم. پدرم رو خوشحال کنم. ترم دو به نیمه رسید و تعطیلات نوروزی در راه بود. برگشتم خونه که خبر دادن جشن تجلیل از رتبه های برتره. از خیلی ها دعوت شده بود. منم رتبم خوب بود اما نه کارتی نه تماسی نه هیچی. رتبه های سال های قبل رو هم دعوت کرده بودن. دختر خالم که رشته ریاضی بود و با رتبه به مراتب داغون تر از من رو هم دعوت کردن و ازش تجلیل کردن اما من .....
    شب مراسم تجلیل هم یه گروه توی واتس آپ تشکیل شد که تمام دبیران دبیرستان و تمام دانشجویان دانشگاه های دولتی بودن. هر شب سه چهار نفر خودشون رو معرفی کردن به به و چه چه! تا این که نوبت به من رسید: معلوم الحال، زبان و ادبیات انگلیسی، دانشگاه شهر دور ... سکوت و سکوت و سکوت! هیچ کس چیزی نگفت. نفر بعد خودش رو معرفی کرد: فلانی، پزشکی، دانشگاه علوم پزشکی فلان ... و سیل تبریک ها جاری شد و همه خواستن خودشون رو در موفقیت ایشون دخیل بدونن! 
    هیچی نگفتم. فقط سکوت کردم! یه تلخند زدم و گفتم آینده ای میسازم که گذشتم جلوش زانو بزنه. یه روزی یادشون میاری این توهین ها رو! این بی توجهی ها رو. این بی شخصیتی شون رو. این که فقط به رشته و دانشگاه شخص اهمیت بدن و بگن بعله ایشون دکتر قراره بشه و یه روزی گذرمون بهش میفته! دریغ از این که گذر هر پوستی بالاخره یه روز به دباغ خونه میفته. (اصلا قرار نیست به عزیزان پزشک و دوستانی که دانشجوی پزشکی هستند توهین کنم. ولی قبول کنید که همه آدم ها فارغ از نسب و جنسیت و تحصیلات شون دارای احترامن. همه قابل احترامن. و این اصلا درست نیست که بگیم جامعه فقط یه پزشک نیاز داره و رفتگر رو نمیخواد. یا به یک مهندس کشاورزی میاز نداره یا یا یا ...)

    از اون روز به بعد دیگه واقعا میخواستم چند برابر تلاشم رو بکنم تا بهشون نشون بدم منم نمره ششم این مدرسه نمونه لعنتی بودم. منم دوشادوش بقیه تلاش کردم. اما دلیل نمیشه چون زمین خوردم و نتونستم به خط پایان برسم اینجوری باهام برخورد کنید. معدل ترم دومم رو نسبت به ترم اول ارتقا دادم. ترم سه و چهار هم معدلم ارتقا پیدا کرد و از نمره دوم و سوم و چهارم کلاسمون جلو زد و تازه فهمیدن این معلوم ساکت هم یه چیزی بارشه. اینجا بود که سعی کردن زمینم بزنن. بحثش مفصله. اما من با پایان ترم و بعد از عمل شروع کردم به خوندن برای ارشد. میخواستم ارشدم رو یه دانشگاه بزرگ قبول بشم و آیندمو بسازم. اما تحقیق کردم و تحقیق کردم و همه جوابا یکی بود. زبان توی ارشد هم آینده ای نداره. همه از بیرون میگن آموزشگاه هایی که خدا تومن پول میگیرن چین پس؟ در صورتی که از این پولای گزاف بعد از سه چهارماه پول رفت و برگشتت هم به جیبت برنمی گرده چه برسه به اینکه روی پای خودت بایستی. 

    دیگه حالم به هم میخورد از خودم و سرنوشتم. از این جبر لعنتی. از زمین خوردن ها و شکست ها و دویدن ها و نرسیدن ها! تمام کتاب هام که برام از جونم عزیزتر بودن رو پرت میکردم اینور اونور. به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینکه کتاب دور خودم جمع کردم؟ چرا با دو دست هندونه زدم زیر بغل وقتی هیچ سرانجامی در کار نیست؟ چرا کلی کتاب و اثر ادبی از نویسنده های بزرگ جهان و نویسنده های کشور خودمون بخونم وقتی به هیچ دردیم نمیخورن. چرا کتاب ها و دروس ارشد آموزش زبان انگلیسی رو تنهایی و بدون استاد بخونم. وقتی هیچ آینده ای ندارم. وقتی از شوربختی خودم آگاهم. کتابام رو گذاشتم کنار. فقط خوابیدم و خوابیدم. و لعنت فرستادم به خودم و خوشبینی هام. به اینکه همیشه به فرداهای بهتر خوشبین بود. به فرداهایی که هیچ وقت نیومدن. بعد از آذرماه هشتادو نه یه روز سفید و خوش توی زندگیم نداشتم. 

    دو روز پیش باز سر خورد کتاب مجموعه آثار شکسپیرمو باز کردم. نمایشنامه رومئو و ژولیت اومد. خوندمش! تند تند و بی توجه. روز بعدش هم انگار که دیوان حافظ جلومه باز بازش کردم و نمایشنامه هملت شاهپور دانمارکی رو جلوی خودم دیدم. خوندم و باز خوندم. رسیدم به صحنه رویارویی هملت و اوفیلیا (معشوقه ش) و Soliloquy هملت. همون جمله معروف شکسپیر. قبلا هم این جمله رو نوشته بودم. موقعی که میخواستم انتقالی بگیرم و موندم تا به بقیه اثبات کنم من اون آدم ضعیفی که فکر میکنن نیستم. و باز هم همون جمله. لعنت بهت شکسپیر. باز هم  خوشبینی و امید واهی ... لعنت به تو

    Hamlet: To be, or not to be,__that is the question: ___ Whether 'tis nobler in the mind to suffer the slings and arrows of outrageous fortune, or to take arms against a sea of troubles, and by opposing end them? .
    بودن یا نبودن؟ مسئله این است، آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفوپیشه تن در دهیم، یا آن که ساز و برگ نبرد برداشته و به جنگ دریای مشکلات (مشکلات فراوان) برویم؛ تا آن دشواری ها را از  میان برداریم؟ 

    خدیا باز هم توکل می کنم به نام اعظمت! به قدرت و حکمتت! بهت اعتماد می کنم. به تویی که یونس رو در شکم نهنگ حفظ کردی و یوسف رو از عمق چاه به عزت و بزرگ رسوندی. دستم رو بگیر ... دیگه خسته م. یجوری بهم نشون بده که بفهمم حواست بهم هست
     «رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا» اسراء، آیه ۸۰
    و بگو: پروردگارا! مرا در هر کاری به درستی وارد کن و به درستی خارج ساز و از جانب خود برایم حجتی یاری بخش پدید آور 

    پ. ن.: تا شماها باشید که پیام ندید پست بزار پست بزار :) 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 14 مرداد 1395 08:52 ب.ظ نظرات ()
    ... در طول یک هفته همه مدارس را در جلگه ها و تل وتپه های پیرامون آن ها دیدم و آزمودم و تنها از دیدار و آزمایش یک مدرسه در تیره ی دلیر و شجاع «ده بر آفتاب» چشم پوشیدم. مدرسه ای بود که دانش آموز دختر نداشت. پدران و مادران، دختران خود را به دبستان نفرستاده بودند. جای خواهرها در کنار برادرها خالی بود. دختران پاره ای از مدارس به آموزگاری نیز رسیده بودند و این دبستان هنوز دختر دانش آموز نداشت. کار با مردم رشید طایفه به ستیز و قهر کشید.
    روابط عاطفی من و مردم بویراحمد طوری بود که ناز یکدیگر را می خریدیم و از قهر یکدیگر نمی رنجیدیم. به مردم و معلم که در کنار چادر دبستان جمع شده بودند سخنانی تند و کوتاه و گله آمیز درباره ی ظلم مرد به زن گفتم و خداحافظی کردم.
    در مقابل زن ایلی نه تنها من بلکه هر کس جز تعظیم و ستایش راه دیگری نداشت. زن ایلی از همه ی زنان عالم بیشتر زحمت می کشید و کمتر بهره می برد. زودتر از همه بر می خاست و دیرتر از همه به خواب می رفت. خانه را مملو از شرف، عصمت، کار و زیبایی می کرد و خود احترام چندانی نمی دید. سخنِ درشت می شنید و دم بر نمی آورد.
    مرد ایلی فقط گوسفند را به چرا می برد و همین که باز می گشت، همه ی کارها با زن ایلی بود. گوسفند را می دوشید. شیر را می جوشانید. ماست را می بست. دوغ را می زد. کره را می گرفت. غذا را می پخت تا مردش بیش از او بخورد و بیاشامد.
    مرد ایلی فقط پشم گوسفند را می چید و باز این کدبانوی زحمت کش ایل بود که آن را می شست، می رشت، می تابید، رنگ می کرد و می بافت تا مردش بر فرشی خوش رنگ بنشیند و بیاساید.
    ستم مرد به زن، این ستم دیرپای کهنسال که نه از دشمن به دشمن بلکه از دوست به دوست، از پدر به دختر، از پسر به مادر، از برادر به خواهر و از شوی به همسر می رسد، در ایلات و بخصوص در بویر احمد با قوت و صولت بر جای مانده بود. رودابه ها و تهمینه های بویراحمد گرفتاری های سهمگین داشتند. چاره ی کار جز در دست تعلیم و تربیت و نبود. نمی شد این راه و رسم را سهل انگاشت.
    قهر و ستیز من اثر کرد. دو روزی بیش نگذشت که پیکی از راه رسید و خبر آورد که دبستان، آماده ی دیدن و آزمودن است. بازگشتم. دختران رنگین پوش در کنار برادران خویش کلاس را آراسته بودند. فریاد شادی شان و فریاد شادی مادرانشان بر آسمان بلند بود.
    «بخارای من، ایل من» - محمد بهمن بیگی - صص۳۳۸ -۳۴۰


    به پاس خدمات شایان و مظلومیت «مهربانویان» سرزمینم باید تمام قد ایستاد و کلاه از سر برداشت./
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 مرداد 1395 11:00 ب.ظ نظرات ()
    بعد از حذف و اضافه ترم یک دیده بودمش. سر کلاس فارسی عمومی. کلاس ۷ دانشکده. از اون کلاس های درندشت که مثل یه اتوبوس بود. تا دلت بخواد پَت و پَهن بود که گاهی استاد هم نمی دونست چطور کنترل کنه اون همه جمعیت رو. البته اون زمان هنوز توی حس و حال بقیه نبودم که با ورود به دانشگاه خیلی زود عاشق و شیدا بشم! یکی از دوستام بهش اشاره کرد. گفت: "نگاه کن! هر هفته همون جا میشینه. ساکت و آروم. مثل خودت. هیچ کس هم نمیشناسدش." راست میگفت. هر هفته صندلی دوم ردیف اول سمت چپ کلاس مال خودش بود. آروم و سر به زیر. خیلی معمولی. 

    من از همون اول سرم به کارم خودم بود. نشون به این نشونه که حتی همکلاسی هام رو به اسم، فامیل یا شهرشون نمیشناختم و حتی گاهی توی تشخیص اینکه کدوم دختر آموزش زبان هستش و کدوم یکی ادبیات هم می موندم. یک بار ترم دو دختری رو در کتابفروشی دانشگاه دیدم که کتابی مشابه کتاب کورس ما داشت و وقتی سلام کردم و گفتم که شما هم زبانید گفت بله که خوشحال شدم و گفتم آموزش دیگه؟ که نگاهش یجوری شد و گفت: نخیر، ادبیات ... و درست یک ساعت بعد اون دختر رو سر کلاسمون دیدم و تازه فهمیدم که همچین همکلاسی هم داشتم و بی خبر بودم! 

    من به دلیل علاقم به فارسی عمومی هر هفته دو بار توی این کلاس شرکت می کردم. پنجشنبه ها و یکشنبه ها. یکشنبه ها همراه با دوستانم که آموزش زبان میخوندن. هر هفته همون ساعت و همون صندلی. بعد از اتمام کلاس هم مستقیم میرفتم خوابگاه. هیچ فکری نمی کردم. اما ... یک روز حس فضولیم گل کرد. از چند نفر پرسیدم که اون دختر رو میشناسن و همه سری به نشانه ی "نه" می تکوندن و لبخندی به نشانه ی "تو هم آره؟" :/ میزدن و رد میشدن. تا اینکه یک روز یکی از بچه های زیست شناسی رو دیدم. از قضا اون دختر از جلومون رد شد و اون رد نگاهم رو گرفت و گفت: زیست میخونه. توی بعضی کلاس های ما هست. که نگاهم به طرفش برگشت. گفتم: چه گرایشی؟ گفت: نمی دونم. بدبختی اینجا بود که دانشگاه تمام گرایش های زیست شناسی رو داشت و از قضا کلاس های هر یکی دو گرایش هم به دلیل داشتن دروس مشترک با هم بود. یعنی مثلا جانوری و سلولی، عمومی و گیاهی و دریا، ...! نمی دونم چرا برام مهم شدم بود اما یه حس دیگه ای بهش داشتم. عشق نبود. دوست داشتنی هم در کار نبود. اما هر چه که بود سخت مشغولم کرده بود. گفتم اگه سلولی باشه کارمون در اومده. شب توی خوابگاه از پسرهای گرایش های مختلف پرسیدیم. هر کسی میگفت نه این دختر همکلاسی ما نیست. مگه میشد؟ عمومی ها وجودش رو انکار میکردن و جانوری ها هم گردن نمی گرفتن. گیاهی و دریا و سلولی هم که نبود. بالاخره چی میخوند؟... اسمش؟ فامیلش؟ ... فقط یک فامیل از حضور و غیابای کلاسی دستم رو گرفته بود: "ب" ...

    ترم یک تموم شد و من همه چیز رو فراموش کردم تا اینکه باز ترم دو شروع شدم. من به خاطر سردی هوا حوصله رفتن توی محوطه رو نداشتم و همش توی راهروهای ساختمون مرکزی دور میزدم تا وقت کلاس بعدی بشه و برم سر کلاس بشینم. نه عاشق بودم و اونقدر داغ که توی همچین هوایی برم بیرون و نه اون قدر هم باحوصله! تا اینکه مقابل سایت دیدمش! بی توجه رد شدم. دوست زیستیم هم راهرو بعد به من ملحق شد و دوتایی شروع کردیم به سیر کردن در راهروها. سر هر راهرو که میخواستیم بپیچیم همین دختر رو میدیم. دفعه اول ... دوم ... سوم ... دفعه چهارم دیگه دخترک هم خنده ش گرفت. همینجور می رفتیم و باز هم به هم میرسیدیم. دوستم هم خنده اش گرفته بود. میگفت از این طرف بریم و دوباره همون دختر ... و دوباره از طرفی دیگه و مجددا همون دختر ...عجیب بود! عجیب! یاد این شعر فاضل نظری افتادم: "به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط / به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست"

    اون شب توی خوابگاه مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپم روشن بود و کتابم باز. خیره شده بودم به کتابم و فکر می کردم. دوست زیستیم وارد اتاق شده بود و من حتی متوجه نشده بودم. بعد که دیدم هم دارن یه جوری بهم نگاه میکنن تازه دوزاریم افتاد که یه اتفاقی افتاده! و دیدم که بلعه ایشون همه چیز رو به بقیه گفتن و اینکه معلومی که همه رو نصیحت می کرد که عاشق نشین و بشینین و سرت به درستون باشه عاشق شده! عاشق یه دختر بی نام و نشان! حالا مگه میشد انکار کنی؟ من هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما برام جالب بود. جالب ... جالب ... جالب ...

    گذشت تا اینکه هم اتاقیم که از قضا دوست***دختر محترمه شان زیستی هستن (بودن) سرخود پاپیش گذاشتن و از طرف من برای اون خانوم درخواست دوستی فرستادن! اون روز سر کلاس مدام گوشیم توی جیبم میلرزید و من بی توجه سرم گرم حرف های استاد بود. کلاس دستور خانوم "ع" .عادتم بود. حتی اگه پدر و مادرم هم زنگ بزنن سر کلاس جواب نمیدم! کلاس تموم شد و دیدم که چند تماس بی پاسخ و چند پیام نامفهوم از دوست زیستیم دارم. پیام های اول برام نامفهوم بودن و به تدریج لحنشون تندتر میشد چون به تماس هاشون جواب نمی دادم. کلاس که تموم شد پشت سر استاد مستقیم رفتم بیرون که دوستم به پستم خورد و فحش که کجایی تو؟ دنبالت می گردیم. اسم اون دختر رو فهمیدیم. اسمش شیداست! و گفت: تمایلی به این دوستی ها ندارم! تعجب کردم: دوستی با کی؟ چی؟ و گفتند که دوست***دختر دوستم از جانب من درخواستی به دوستشون دادن و ایشون هم رد کردن! داغ شدم. آخه چرا بدون اطلاع من؟ من اگه میخواستم خودم میرفتم جلو. چرا سر خود؟! تا شب عصبی بودم. بی توجه به همه دوستام. همه فکر می کردن به خاطر جواب "نه" شنیدن هستش اما اصل قضیه این کار زشت اون ها بود.کم رو بودن من به خودم مربوط میشد و دلیلی نداشت برای من کاری بکنن. اون هم این کار زشت و بی شرمانه. 

    گذشت و گذشت تا اینکه یکی از ترم بالایی هام هم از قضیه بو برد. و از قضا اون دختر رو میشناخت چون یک بار براش کاری انجام داده بود! از دست دوستام و هم اتاقی هام خلاص شده بودم و گرفتار امیرحسین شده بودم. هر روز از عشق می گفت و تفاسیر خودش. آدمی بود که با حرفاش موم رو ذوب می کرد و حتی می تونست ماست رو سیاه جلوه بده. من همیشه انکار می کردم. بحث رو عوض می کردم. ولی اون باز از چیزهای دیگه میگفت. از اون پسرهای هفت خط بود. پسر بدی نبود اما هر جور بود تفکر خودش رو به بقیه القا می کرد. برای همین ازش فاصله می گرفتم اما اون هم کارش رو بلد بود.

    اردیبهشت اومد. اردیبهشتی که برام اردی جهنم شد. نزدیک امتحانات ترم دو بود و کلاس ها هم تق و لق! سری زدم به محوطه که دوستم امیرحسین (ترم بالاییم. البته گرایش آموزش نه ادبیات. چون ترم چهار ادبیات هیچ پسری نداشت!) رو دیدم. نشستیم روی یکی از نیمکت ها که باز سر بحث رو باز کرد و از این گفت که چرا حرف دلت رو بهش نمیزنی؟ چرا میخوای ساکت باشی؟ چرا و چرا و چرا ... اگه حرف دلت رو بزنی حتی اگه جوابش نه هم باشه مطمئن باش خیالت راحت میشه که حداقل تو سعی خودت رو کردی. گفت و گفت و گفت و من هم فقط شنیدم و سری به نشانه ی تایید تکون دادم. کار همیشگیم بود. وقتی از فهمیدن کسی قطع امید می کردم در ظاهر تاییدش می کردم و خودم رو از شرِّ حرف هاش خلاص می کردم. می خواستم برگردم خوابگاه که دستم رو گرفت بیا بریم قدم بزنیم. حوصله نداشتم اما هر جور بود راضیم کرد. چند قدم نرفته بودیم که فهمیدم چه نقشه ای داره. همون دختر بود. داشت با تلفن صحبت می کرد. دوستش هم کنارش ایستاده بود. پاهام سنگین شد که امیرحسین بازوم رو گرفت و با خودش من رو کشید و من هم برای حفظ آبرو راه افتادم. گفت وایسا یه لحظه. سریع رفت پیش دوست اون خانوم و باهاش صحبت کرد و اشاره ی به من کرد و پشت درخت ها گم شد! من ساکت ایستاده بودم. حس می کردم که تمام دنیا ایستادن و به من نگاه می کنن. صدای گرومب گرومب قلبم رو میشنیدم. پاهام اونقدر سنگین بود که نمی تونستم برگردم. خدایا این چه ورطه ای بود؟! چرا من؟! من چی بگم؟! اصلا من تا به حال با دخترهای همکلاسیم هم صحبتی نداشتم. من موقع حرف زدن با دختر خاله هام هم گل های قالی رو میشمرم. چی بگم؟ بگم اشتباه شده؟... یهو به خودم اومدم. دیدم که داره به سمت من میاد. هر قدم که جلوتر میومد بیشتر گُر می گرفتم. خدا لعنتت کنه امیر! این چه کاری بود؟! 

    لحظات گذشت و بعد از چند ثانیه اون خانوم رو جلوی خودم دیدم: "ببخشید، کاری داشتین؟" هنوز آواز صداش توی سرمه! لکنت زبان گرفتم. نمی دونستم چی بگم: "ببخشید ... من ... من یه لحظه یه کاری باهاتون داشتم ... می خواستم ... می خواستم یه پیشنهادی بهتون بدم ... که ببینم موافقید یا نه" جون به لب شد تا این چند کلمه رو شکسته از حلقومم فرستادم بیرون.گلوم خشکِ خشک شده بود و مدام آب گلوم رو پایین میفر ستادم. ادامه دادم: "اگه موافقید که ....... (مکث کردم) و اگه نه هم که نه!". نمی دونستم چطور اون همه حرف رو بهش بزنم! اما ... خودش همه چیز رو فهمید. گفت: "اون حرفی که به فلانی زده بودین؟" و من اومدم بگم که من توی اون قضیه بی تقصیر بودم! که گفت: "من به اون خانوم هم جوابم رو گفتم." و من گفتم: "یعنی نه؟!" و ایشون هم گفتند: "بله ... ببخشید" که گویی زلزله اومد و کوه شکست. من دست و پا شکسته در جواب گفتم: "ممنون" و او هم یک: "مرسی و خدانگهدار" گفت و رفت سراغ دوستش. و من هنوز ایستاده بودم. انگار کفش های آهنی پام کرده بودن. نفس هام به شماره افتاده بود. به سختی راه می رفتم که دیدم امیرحسین از پشت درخت ها پیداش شد و بدو بدو اومد سمتم و محکم بازوهام رو گرفت و لرزوند و گفت: "اینهههههه! دیدی گفتم راحت میشی. حالا شیری یا روباه؟" ... و من بی تفاوت نگاهی کردم و گفتم: "نه" .. سریع راه افتادم به سمت خوابگاه. امیرحسین پشت سرم بود و خودش رو بهم رسوند. اون دوستم که زیست شناسی میخوند هم گویا از پنجره طبقه بالا من رو دیده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت. همش باهام حرف میزدن. اما نمیفهمیدم چی میگن. فقط صداهاشون توی گوشم می پیچید. مستقیم رفتم توی اتاقم و افتادم روی تختم. تمام شب به سقف زل زده بودم. اشتباه ... بزرگترین اشتباه عمرم. صدام میکردن که "معلوم شام بگیر" "معلوم شام نگرفتی به درک. لااقل بیا شام بخور. اینجوری می میری." "معلوم چته؟" ... روز بعد بیدار شدم. باز هم همون معلوم سرد و بی احساس سابق بودم. کسی که نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت بود. به من چه که کی عاشق شده و کی با کی دوست شده و کجا رفتن و چی کار کردن؟ به من چه! نمی خواستم با کسی حرف بزنم. باز راه افتادم به سمت دانشگاه ...

    یک سال از اون اتفاق میگذره و بالکل فراموشش کرده بودم. تا اینکه باز دیشب یادم اومد. باز هم به خودم لعنت فرستادم که چرا جسارت همچین کار زشتی رو به خودم دادم؟ چرا همچین اشتباهی کردم؟ من که از همون اول مطمئن بودم همچین دختری جوابش نه ست چرا رفتم جلو؟ اصلا من که این کاره نبودم! دنبال این کارها نبودم! چرا من ...؟! این بدترین کاری بود که در تمام عمرم کرده بودم. بدترین و بزرگترین اشتباه عمرم ... لعنت به من ... لعنت ... . الان یک سالِ که رفته و من فقط هنوز درگیر همون یک دقیقه صحبتم. چرا حرف زدم؟ میمردم و لال میشدم؟ 

    چه غریب ماندی ای دل
    نه غمی نه غمگساری
    نه به انتظار ِ یاری
    نه زِ یار، انتظاری ...
    غم اگر به کوه گویم
    بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی
    نتوان کشید یاری 
    معلوم ترین حال           
    ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ -  ساعت ۱۵:۲۳
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 1 مرداد 1395 03:05 ق.ظ نظرات ()
    امشب بیا که تشنه ی یک هم نشینی ام
    دیگر امید نیست که فردا ببینی ام

    فردا، مرا -تمام مرا- باد می برد
    ای کاش، جای باد، تو امشب بچینی ام

    ***

    دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
    یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم

    صاحب قبله و قبله دو عزیزند ولی
    خوش تر آن است من از قبله نما بنویسم

    بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
    که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

    من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
    این دو را باز همین طور جدا بنویسم

    «خلیل ذکاوت»
    * چند بیت هم به صلاح دید خودم حذف شد :) بالاخره چند تا بیت باید قربانی (sacrifice) بشن تا دو تا جوون به هم برسن :-D
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات