منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال سه شنبه 18 آبان 1395 03:43 ب.ظ نظرات ()
    عاغا ناموصا دیگه مخم نمیکشه  من چی کار کنم هر تاپیکی انتخاب می کنم یکی روش کار کرده به نتایج خوبیم رسیده! 
    ده پونزده تا تاپیک دادم. کلی مقاله خوندم. فقط پنج شیش تاش رو خود استادمون چاپ کرده بود که فایلا و نسخه های منتشر شده ش رو بهم نشون داد.
    دیگه تاپیک از کجام بیارم؟!  :|

    + تربیت بدنی ٢ گند زده به تمام برنامه هام! هر هفته شب قبلش با بدن درد و خاطر آشفته باید بخوابم و ظهر هم باید مثل اسب براشون بدوم! آخرشم نمره ١١ ١٢ بدن. گند زدن به تفکرات پاک من نسبت به پینگ پونگ! :'( بخدااااا نمی تونم دیگه

    + آهااااااای، بی وفااااااا (اونی که رفتی)! دیگه دوستم نداری؟!! :-)   (برو بسلامت! ولی بهمون سر بزن)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 17 آبان 1395 06:37 ب.ظ نظرات ()
    باز منو کاشتی رفتی
    تنها گذاشتی رفتی (۲)

    دروغ نگم به جز من
    یکی دیگه داشتی رفتی، 
    دو تا دیگه داشتی رفتی

    پشتتو کردی بر من، بگو مگو نداره! 
    رو کن به هر کی خواستی، گل پشت و رو نداره!


    اصرار برای موندن کسی که میخواد بره بی فایده ست؛ هر کسی مختاره و خودش برای خودش تصمیم میگیره! 
    پس ...
    خدا پشت و پناهت ...

    پ. ن.: من هیچی نگفتم اما شاید یه روزی بگم.  خدا رو چه دیدی؟  همش هم تقصیر خودته اگه لوت بدم  (Just kidding)
    پ. ن.: به فکر نیمه ت هم نباش. چون خودم اول کشفش کردم و واسه خودم کنار گذاشتمش :) 

    بعدا نوشت: تو مال درس خوندنی؟   میخوام صد سال انگیزه نگیری 
    خودت باش. قولایی که دادیم یادت نره  برو دس خدااا..... 
    در ضمن: داری اشتباه میزنی داداچ! دست از سر کچل مردم بردار
    یه بار خواستم در حقت لطف تلگرامی بکنم! خودت جفتک زدی به بختت. ولم بکن دیگه! من کلا رخت بر بستم ازش
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 17 آبان 1395 06:11 ب.ظ نظرات ()
    الان وضع دانشگاه جوری شده که ما دانشجو زبان می گیریم
    بعد ۴ سال رَپِر میدیم بیرون!  :|
    * بابا جمع کنید خودتونو! آبرومونو بردید!

    +ببخشید خانوم میشه اجازه بدین رد بشم؟
    - داداچ، من خانوم نیستم! 

    * بکش بالا اون بی صاحابو !!!

    +دقیقا چی تنته الان؟ :|

    + آدم با دمپایی میاد دانشگاه؟! صد رحمت به چوپانا! (البته چوپانی هم شغل انبیاست!)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 17 آبان 1395 06:10 ب.ظ نظرات ()
    این حرکت زشت امروز یادم بمونه :|
    چقد از این زنا و دخترای سلیطه بدم میاد ! برابری حقوق و زن مرد به کنار اما دیگه هر کسی هم حد و حدودی داره
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 15 آبان 1395 07:48 ب.ظ نظرات ()
    طبق معمول افتادم روی تخت و هندزفری تو گوش هام:
    - توی این خونه پوسیدم خدایا، مگه دیوار اینجا در نداره  ... (دیوار بی در، چاوشی؛ محسنشون!) 
    - سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین خستم (نشکن دلمو، محسن آقای یگانه) 
    .... 
    همینجوری آهنگا پشت سر هم و بی هیچ ترتیبی پلی میشن و منم کاغذ کاهی جلومو خط خطی میکنم! جمعه این هفته آخرین مهلت ارسال تاپیک، Research Question و Hypothesis Statement برای پروپوزال های درس "روش تحقیق" هستش و من هنوز درگیرم. آخر هفته که کلاسامونه پس باید فورا یه تاپیک خوب پیدا کنم و به استاد ایمیل کنم! اما هنوز که هنوزه درگیرم. انتخاب تاپیک توی حوزه ادبیات یعنی گم شدن توی یه گرداب هایل و انتخاب تاپیک توی حوزه آموزش زبان یعنی گم شدن میون یه جنگل پر دارودرخت! هیچی از روش های تدریس و نظریه های آموزش زبان نمی دونم. استاد هم به شدت سخت گیر. همین قدر بگم از کلاس ١٥ نفری سال بالایی هامون ٨ نفرشون مجددا درس رو با ما پاس کنن! و اون ٧ نفر باقی مونده هم با نمرات ١٠ ١١ ١٢ موفق به پاس این درس شدن!  
    می نویسم... خط می زنم... سرچ می کنم... 
    عجب غلطی کردم :-[ من که زبون مادریم رو بلد نیستم درست و درمون باش صحبت کنم چرا باید همچین رشته ای رو انتخاب می کردم؟! سر درد گرفتم بس تاپیک انتخاب کردم و خط زدم

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 13 آبان 1395 10:43 ق.ظ نظرات ()
    یعنی خدا منو آفریده که فقط غر بزنما :))

    چند روزه هوا خوب شده و بارون و از این صوبتا ! الان دقیقا نمی دونم کدوم گوشه ای از این مملکتم که هواشناسی پیش بینی بارون نمیکنه اما یهو میبینی صبح تا شب بارون میاد. بعدشم اخبار و رسانه ها سکوت میکنن :/
    سر صبحی پا شدیم! بچه ها نون گرم کردن. نسکافه. عسل "حجت"* و پنیر ... داریم میخوریم. رفیقم سیگارشو روشن میکنه و میره لب پنجره. پنجره رو که باز میکنه میگه "معلوم" داره بارون میاد، هوا هوای دو نفره ست! 
    منم میگم: لعنت به هر چی هوای دو نفره ست! خدا چرا حواسش به ما سینگلا نیست که میریم بیرون لباسامون خیس و ثیف میشه! سرما میخوریم و صبح تا شب باید فین فین کنیم و هی عطسه کنیم ودر جواب "زهر مار" و "درد" و "مرض" و "کوفت" و ... تحویل بگیریم :) از اونور این رلا سوپ و ماکارونی و لوبیا پلو وپرتقال و چه و چه و چه تحویل بگیرن :) تازه برای اینکه دستاشونم خسته نشه لباس و شلواراشون رو میدن عیال مکرمه میبره خوابگاهشون با ماشین لباسشویی میشوره و براشون اتو شده برمیگردونه :دی  (لازمه توضیح بدم که ما بدبخت و مفلوکیم و ماشین لباسشویی و اسپیلت نداریم یا خودتون فهمیدین؟! :)) البته دخترا همه این امکانات رو دارن! بعد میگن مردا حق زنا رو خوردن!) 

    آهای بارون پاییزی
    من میگم تو غم انگیزی :) 
    [آسمان جور امانت نتوانست کشید / مشک آبش سر منِ بدبخت خالی شد]

    *عسل "حجت": اسم بابای یکی از دوستام حجته!  اونم یه شیشه عسل آورده که اسم باباش روش نوشته :) (ببین خونشون چقد برنامه هاش رو نظمه که عسل و فاشق چنگالشونم صاحاب خودشو داره!  خونه ما که جوراب بابام پای منه جوراب من پایی داداشمه و.... خخخخ -just kidding- )
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 9 آبان 1395 05:37 ب.ظ نظرات ()
    امسال هم مثل هر سال من زودتر از همه عازم دانشگاه شدم! بازم مثل همیشه مشکل لعنتی «خوابگاه»!
    علاوه بر سه بار ثبت نام و رد شدن درخواستم برای اتاق بالاخره 5 مهر درخواست من تایید شد پول خوابگاه رو تمام و کمل ریختم و به زور تونستم یه اتاق 3 نفره پیدا کنم. زود عازم شدم که همین اتاقم از کفم نره. بعد از دو روز بدبختی بالاخره 10 مهر من رسیدم شهر دانشجویی و وسایل رو گذاشتم اتاق بچه ها و بدو دنبال کارای خوابگاه!

    بعد از سه روز مجوز گرفتیم که بریم اتاق 3 نفرمون توی بلوک B (اتاق 235 - سه نفره - طبقه سوم - مقابل دستشویی ها! «به این خاطر به این موضوع اشاره میکنم که قبلا ساکنین این اتاق ها رو همیشه مسخره میکردم و بهشون میگفتم ساکنین اتاق دششوری!!! :)) آخرشم که خودم افتادم توی کوزه!»)

    سرتون رو درد نیارم! از پارسال کلی پیشنهاد خارجی داشتیم که آقا با ما بیا و هم اتاق شو و ما میخوایم ارشد بخونیم و فلان بهت میدیم و اکانتای نامحدود اینترنت بهت میدیم که بزنی روی دانلود و حالشو ببری و ... !منم پیشنهاد محمد آقا (گنده بچه های آموزش زبان 92) و رفقاش (دو تا پسر نرم افزاری) رو پذیرفتم و با یکی از بچه ها رفتیم دنبال کارای اتاقی که با هم باشیم. بدبختی بزرگمون این بود که ممد آقا بخاطر ناکار کردن یه نفر درگیر شده بود و 40 ملیون دیه داده بود و قصد نداشت که به این زودیا بیاد و از این طرف هم یه اتاق براش توی بلوک C (بلوک ترمکا - طبقه دوم - اتاق 320 - اتاق 3 نفره- بغل آشپزخونه «که علی الحساب موقعیتش بهتر از اتاق دستشویی بود و خط دهی Wifi ش هم بیشتر بود») کنار گذاشته بودن چون همه ازش حساب میبرن. خلاصه من زنگ بزن و و ریجکت بکن و رد تماس از طرف محمد! دوستاش هم که کلا بلاک شده بودن :))) هیچی بالاخره یه روز زنگ زد و گفت که برید پیش مسئول خوابگاه ها و اتاق رو بگیرین. حالا باز ما باید کفش آهنی پامون میکردیم و میرفتیم دنبال آقای ک.

    از این طرف یه دانشجو سنواتی 92 ادبیات انگلیسی که به دلیل کارهای بوووووووووووووق دو ترم تعلیق شده بود به ما چسبید و اینم شد گزینه هم اتاقی ما. چون یه جورایی بعضی واحداش با ماست و یه سری از واحداش هم که میخوره به اندک ترمان!

    بعد 10 روز برو و بیا بالاخره کلید اتاق محمد آقا به ما رسید. اما الان یه مشکل داشتیم! یه مشکل بزرگ. من و محمد و جابر رفتیم توی اتاق. هنوز مرتضی مونده (همکلاسی چابر! ترم آخر نرم افزار) و اینکه دو تا دانشجوی بومی هم وبال گردن ما شدن و این سنواتی هم با اینکه اتاقش جایی دیگه ست شده وبال کردن ما. آقا یه اتاق 3 نفره که هر شب 6 7 نفر توش هستن و هنوز هم 2 نفر از اعضاش نیومدن!

    بعد از یه هفته ساکن بودن توی بلوک C با حضور محمد آقا اتاق ما عوض شد! حالا چه اتاقی؟ اتاق 136  بلوک A (بلوک ارشدها - طبقه سوم - 6 نفره - بغل دستشویی - نکته مهم:«دارای مشکل خط دهی Wifi و اینکه از محل توزیع غذا که بلوک C باشه هم خیلی دوره»)

    حالا اسم من و جابر از بلوک B رفته به بلوک C  و از از اونجا بلوک A ! اونم اتاق پارسالم. خلاصه من تخت سابقم رو اشغال کردم. اما باز دو تا مشکل بزرگ داشتم:

    قبلا زیاد از «آشوب گر» گفته بودم! اون دانشجوی کاردانی نرم افزار بود و شوربختانه سنوات خورده بود و فرستاده بودنش بلوک A  و من با افتخار به همه میگفتم که من بالاخره از شر «آشوبگر» یا «سلیمون» راحت شدم! مسئولای شب هم میخندیدن و میگفتن عشق و حال میکنیا! بچه های سلف هم که میدونستن من چی میکشم از دستش میگفتن بالاخره خلاص شدی! اما من بازم برکشته بودم بیخ گوش سلیمون! کسی که از ترم یک باهاش ساخته بودیم :)))) ناموصا آدم بدی نبود و معرفتش زبون زد خاص و عامه اما بالاخره وقتی رگ «لر»ی ش میگیره ول نمیکنه (توی این پست قصد نداریم به هیچ کس توهین کنیم! لطفا برداشت بدی نکنید)

    مشکل دوم بزرگ تر بود! ترم یک و دو ما یه پسر که چه عرض کنم! یه آقای متولد 65 داشتیم که بعد عمری یللی تللی یادش افتاد هبود باید بیاد دانشگاه درس بخونه و چون چند سالی توی ترکیه بوده تصمیم میگیره زبان رو انتخاب کنه. هیچی دیگه ایشون کنکور میدن و بنا بر انتخاب فلک با بنده هم رشته میشن! کسی که از همون روز ثبت نام دیدمش و ازش بدم اومد! اولین جلسه کلاس دستور هم دیدمش و با اون جلف بازیاش منی که هیچ کلاسی رو نمی پیچوندم ناگزیر کرد که کلاسا رو بپیچونم! مرد گنده چند تا اخلاق بد داشت که توی راهرو یه نفرو پیدا میکرد و فارغ از اینکه ایشون بلدن انگلیسی صحبت کنن یا نه بلند باش انگلیسی صحبت میکرد! اخلاق گند دیگه ایشون این بود که دخترایی که همسن دخترای خودش بودن رو جمع میکرد و میبرد توی محوطه دور خودش و باهاشون  flirt میزد :)))) (اصلا قصد حسادت ندارم! اما این کار اصلا صورت خوبی نداره) جوری آقا گند زده بود به وجهه ورودی های 93 ادبیات که من خجالت میکشیدم بگم ادبیات میخونم چون همه رشته ما رو با اون ابله میشناختن
    ایشون یک سال میهمانی گرفتن ولایت خودشون و باز برگشته بودن! چون چارت دانشگاه ها مطابقت نداشت و اینجوری سنوات میخورد. توی این یک سال من تقریبا  نفس راجتی کشیدم اما باز برگشته بود و از قضای روزگار اتاق 137 (اتاق بغل ما) نصیب ایشون شده بود!

    من اصلا حواسم به این دو تا موضوع نبود که بچه ها موقع اسباب کشی یادم آوردن و این خبر برام مثل خالی کردن یه تشت آب بخ روی سرم بود! خدایا حالا من کدوم یکی از این دو تا رو تحمل کنم؟؟؟؟

    بدبختی بزرگ این بود که توی سیستم اسم ما توی بلوک B ثبت شده و ما انصراف نداده بودیم. توی ثبت نام دستی هم ما رفه بودیم بلوک C و بعدش هم بلوک A ! مسئول شب خوابگاه عصبانی اومده بود به من و جابر میگفت: «من به شما دو تا چی بگم؟ نقشه هر بلوکی رو باز میکنم اسم شماها توش نوشته شده و خط خورده (فرآینده جابحایی های ما خیلی پیچیده تر از اینا بود و ما توی هر بلوک اتاق نهایی که ساکن شدیم رو گفتم وگرنه توی بلوک های C و B ما سه تا اتاق عوض کرده بودیم :)) ) خدایی بگین چند تا اتاق عوض کردین؟ بگیرین بتمرگین همین یه جا دیگه» (آخه با شلوغی مجدد اتاق من و محمد و یکی دیگه قرار بود اتاقمون رو عوض کنیم و بریم به یه سه نفره بغل Wifi توی همین بلوک A و همین طبقه -سوم- (دلیل اینکه روی Wifi تاکید دارم اینه که آپشن بزرگی برای یه اتاق محسوب میشه) گفتیم: «آقای گ. ما کارمون از جابجایی اتاق گذشته و بلوک عوض کردیم و تقریبا تا الان ساکن 7 تا اتاق شدیم!»

    هر جور بود من ساکن اتاق شدم و سعی کردم خودم رو وفق بدم! بچه ها هم منو واسطه کردن که نرم از اتاق و محمد رو هم نبرم اتاق 3 نفره. فلذا ما توی اتاق موندگار شدیم! اتاقی 6 نفره که 5 نفرش تکمیل بود و هر روز یکی رو میفرستادن سراغش! من الان حسرت میخورم چرا بخاطر کسایی که اصلا دنبال درس خوندن نبودن اتاقمو عوض نکردم :(( من این ترم در عمل 22 واحد دارم (یک واحد عملی تربیت 2 دارم که خودش به اندازه 10 واحد پدرم رو درآورده!) و به اندازه 32 واحد میرم کلاس!!! یعنی همراه به هم ورودی های خودم کلاس دارم! 4 واحد تخصصی با ورودی های بدون پسر 92 دارم (پسرشون الان دایورت شده روی ورودی ها 93 و هر بار میگه داداش من ورودی 92 عم میگم: خفه شو! من الان با همکلاسی های تو کلاس دارم! تو برو به مامانت زنگ بزن بگو قرصاتو خوردی میخوای بگیری بخوابی) و بقیه واحدا رو هم به صورت داوطلبانه و جهت یادگیری و ارشد با ورودی ها 92 آموزش زبان و ترمکای 94 ادبیات میریم. یعنی بنده از ساعت 10 صبح شنبه کلاسام آغاز میشه و ساعت 19 پنجشنبه تموم میشه! یک روز در هفته هم بیکار نیستم و دائما دارم به خودم فحش میدم! اما کم هم نمیارم و فقط کلاس میرم.

    #ادامه دارد ...


    پ. ن.: خدایا خودت این ترم آخر و عاقبتم رو به خیر بگذرون ! بیشتر از هر وقت دیگه ای محتاج حضورتم! :( 


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 9 آبان 1395 10:51 ق.ظ نظرات ()
    توی کورس "داستان کوتاه" یه داستان داشتیم به اسم Paul's Case که اسم یحورایی دوپهلوئه. هم به معنای: نمونه(داستان زندگی شخصی به نام پائول ) و هم به معنای چمدان!
    «داستان زندگی یه پسر نوجوان آمریکایی که به دلیل رفتار نامناسبش از مدرسه اخراج میشه. از اونور مشغول کار در یک تئاتر میشه! پدرش از اون توقع داره که درسش رو بخونه مثل بقیه اما خودش به هنر علاقمند هستش! هنری که بقیه براش هیچ ارزشی قائل نیستن! این پسر مدام تحقیر میشه و دائما توی رویاهاش خودش رو یه فرد ثروتمند تلقی میکنه که تفریحات آنچنانی داره. پائول یک روز پول های رئیسش توی تئاتر رو برمی داره حرکت میکنه به سمت نیویورک. اونجا برای خودش لباس های گرون قیمت میخره. بهترنی اتاق یکی از مجلل ترین هتل ها رو اجاره میکنه. از بهترین نوشیدنی ها میخوره و حسابی خوش میگذرونه! تا زمانی که کم کم داره پولش تموم میشه و یهو متوجه میشه که پدرش پولی رو که دزدیده بوده پس داده و داره میاد نیویورک تا پسرش رو برگردونه. پائول هم بعد از مطلع شدن خودش رو جلوی یه قطار می اندازه و به زندگیش خاتمه میده!»

    این داستان یه جورایی میشه داستان زندگی بعضی از ماها. American Dream (رویای آمریکایی) یکی ازتم های این داستانه. این داستان مربوط میشه به اوایل قرن بیستم (1905). پسری رو داریم که بخاطر سبک زندگی جامعه دوست داره یه کارهایی رو انجام بده اما از اونور سطح زندکی خانوادگیش اونجور نیست که بتونه! یا محدودیت هایی که پدرش براش قائل شده این اجازه رو بهش نمیده.
    توی جامعه ما الان همه یه گوشی گرون قیمت دارن. یه ماشین صفر زیر پاشونه! بهترین لوازم منزل از تلویزیون LCD 3D تا بهترین لباس ها! اما پشت همه چیزایی که داریم چهره واقعیمونه. قسط! بدبختی! ... ما هیچی نداریم اما در عین حال میخوان وانمود کنیم که همه اینا مال ماست. از اونور هم یه عده که به ثروت های بادآورده رسیدن روز به روز بیشتر شروع به خودنمایی میکنن. شخصی رو میشناسم که دکتراش رو توی زبانشناسی زا انگلستان گرفت و هر بار که میدیمیش ازش میپرسیدم که چرا شما iPhone نداری؟ چرا فلان مدل لپ تاپ رو نداری؟ چرا .. چرا .. چرا ... !!! یه حرف قشنگ زد: "گفت انگلیسی ها هم خیلیاشون اینا رو ندارن. آیفون گولد و نمی دونم فلان مدل لپ تاپ با زرق و برق رو برای ما ایرانیا و عربا میسازن وگرنه خودشون خیلی ساده زندگی شون رو میکنن. بله، هستن کسایی که از این مدل گوشی ها هم دارن اما قصدشون خودنمایی نیست که هری ازشون عکس بگیرن و بزارن اینور اونور که یعنی من دارم لاکشری زندگی میکنم و بسوزید! شخص مطابق با درآمدش و علایقش خرج میکنه. اگه داره میره میخره! سالی دو بار مسافرت میره! ... اگه نه هم مثل ما خودش رو به آب و آتیش نمیزنه که برم اینقدر وام بگیرم تابستون برم فلان جا که چشم باجناقام در بیاد!"


    یکی دیگه از بحثایی که سر کلاس شد بحث در رابطه با رشته شیرین پزشکی بود! رشته ای که الان توی جامعه ما خیلی روی بورسه. همه فکر میکنن دکترا اینقدر درآمد دارن و اینجوریی زندگی میکنن و لایق احترام بنابراین من باید دکتر بشم یا بچه م حتما باید دکتر بشه تا لایق احترام بشه! خودمون برای خودمون احترام قائل نیستیم. خودمون میایم برای چیزای مختلف ارزش گذاری می کنیم! دکتر باشی بیسته مهندس باشی هیجده الخ.... تا برسی به یه رفتگری معمولی که هیچ ارزشی نداره برای جامعه! در صورتی که ممکنه ما یه پزشک داشته باشیم که سالها درس خونده باشه اما یه ذره اخلاق نداشته باشه! فقط پول براش مهم باشه، نه جون بیمارش! و این یعنی صفر! اما رفتگری که با حقوق 400 تومن در ماه که همونم بخاطر اختلاس و چه و چه چند ماهِ پرداخت نشده هر روز صبح وظیفه ش رو انجام میده بدون اینکه یه ذره بناله! با این اوصاف نمره رفتکر اگه بیست نشه هیجده میشه. مثال من فقط پزشکا نیستن. همه همینطورن.
    بارها دیدم که مثلا یه کنکوری که تازه پزشکی قبول شده و هنوز دانشگاه هم نرفته که ثبت نام کنه رو ملت بیشتر از من و یا دیگران تحویل می گیرن! یا حتی توی جمعی یا گروهی اگه من اظهار نظر کنم اصلا شنیده نمیشه ولی اگه آقای دکتر (ایشون هنوز ترم یکش هم تموم نشده) افاضات بفرمایند کل جمه زبان به به به و چه چه باز میکنند احسنت و براوو و ....    اصلا قصد بی احترامی ندارم! یا اینکه بگم حسودیم میشه! اما این رو میفهمم که جامعه ما "بیمار"ه! از بعضی ها بت میسازیم و بعضی های دیگه رو رها می کنیم به حال خودشون. یک ساعت وقتی درست کار میکنه که تمام چرخ دنده هاش هماهنگ با هم کارشون رو انجام بدن. نه اینکه بعضی ها کار کنند و بعضی استراحت! بعضی بدوند و بعضی بنشینند!

    -این روزها ذهنم به شدت درگیره. نگاه کن از کجا به کجا رسیدیم؟ از یه داستان که صد سال پیش نوشته شده به یه مشکل بزرگ جامعه خودمون.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 7 آبان 1395 10:42 ب.ظ نظرات ()
    امشب بچه ها هوس گل کوچیک کردن و رفتن چند تا توپ از سوپری جلو خوابگاه گرفتن که بازی کنن. 
    منم که خستهههه و معلوم!  هی اصرار و زور که باید بیای!  اما بالاخره پیچوندمشون 
    داشتم داستان کوتاه winters dream فیتز جرالد (خالق گریت گتسبی)  رو میخوندم که زنگ زدن معلوم چایی و هفت تا لیوان و قند بیار بیا!  منم کتری رو گذاشتم و باز بیست دیقه ای درس خوندم تا کتری جوش بیاد. بعدش در اتاق رو قفل کردم و کتری رو برداشتم که ببرم که یهو یکی از بچه های ترم آخر آموزش زبان رسید که بیا بهم گرامر فرانسه یاد بده. منم گرفتاااار!  گفتم: ولم بکن عامو؛  خودم درس دارم. الانم باید چایی ببرم پشت خوابگاه. فعلا وقت ندارم. حالا اونم هی اصرار که بیا یادم بده دیگه. 

    هر جوری بود پیچوندمش. کتری آب جوش و لیوانا و قند رو گذاشتم کنار زمین و برگشتم که برم اتاق که صدای دااارق!  اومد و برگشتم دیدم عه!  بیشعورا زدن توی کتری یخورده آب جوشا ریخت. داشتم برمیگشتم همینجور که دیدم صدا میزنن معلووووووم بیا بابا!  منم بیخیال برگشتم اتاق. 

    دیدم نیم ساعت دیگه بچه ها اومدن توی اتاق هی دارن صدام میکنن. هی منم میگفتم وایسین این پاراگراف تموم بشه میام!  
    آقا هندزفری رو در آوردم و گفتم: هااااا؟ 
    گفتن: تو یه چی یادت نرفت؟ 
    گفتم: چی؟ 
    گفتن: چایی! 
    گفتم: چییییی؟ 
    گفتن: گفتن توی کتری چایی نریختی!  
    گفتم: خب،  به کیف و کتابم. اینهمه ورزش میکردین دو قدم راه تن لشتونو تکون میدادین میومدین بالا چایی میبردین. 
    گفتن: فدای سرت!  عوضش کلی خندیدیم.  چایی ریختیم،  دیدیم عههه این چرا سفیده؟!  چای سبزه؟!  

    پ.  ن. : اینهمه خوندم که فردا توی کلاسی تنها پسرم (ادبیات آم***ریکای جهانخوار)  آبروم نره!  اومدن به زور راضیم کردن که بیا فردا بریم جنگل تولد جشن بگیریم. آخه ٥ تا پسر توی این هوا بریم چی کار؟  اونم اگه شانس منه هوای آفتابی میشه بارونی!  
    - کلی اتفاق خوب و بد برام افتاده. اونا رو باید بنویسم. حتمن حتمن. قبل از اینکه یادم بره! 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 7 آبان 1395 03:55 ب.ظ نظرات ()
    یکی از بچه ها در حال پخش آهنگای لپ تاپش بود که یهو آهنگا رفت توی فاز بندری 
    یعنی یک آهنگایی پلی میشد که من باهاشون زندگی کرده بودمااااا !!! البته آهنگای قدیمی هم لاشون بود.

    حالا دو سه تا از بچه ها اعتراض میکنن که ای بابااااااااااا !!! این چرت و پرتا چیه میزاری؟ عوضشون کن 
    گفتم: یعنی شماها که مثلا امیر تت**لو و همایون شجریان و .... گوش میدین میخواین شب عروسی تون هم این آهنگا رو بزارید؟

    - خوووووونه خوبه بوبوی مامانمووووووو میده!!!  بغ بغوووو ...
    - چرااااااا رفتی چرا من بی قرارم؟ 

    در کمال پررویی فرمودن عااااره !!! 


    منم گفتم باشه. نشونتون میدم. 

    یه شب تا 5 صبح PES میزدن. بعدش خوابیدن. من 6:30 بلند شدم و لپ تاپ رو روشن گردم و آهنگا ریمیکس رفیقمو پلی کردم:

    چه لحظه ی قشنگی تو فال هر دومونه  /  می خوام امشب تو یاد همه ی دنیا بمونههه
    نگاه گرم و مغرورت ازت الهه ساخته  /  تمام نور ماه امشب کنارت رنگ باخختههههه، کنارت رنگ باخته
    دستات توی دستم (استغفرالله)؛ قلبمو به تو بستم / بدون تا دنیا دنیااااست من عاشق تو هستم

    ****

    ناز نکن ناز نکن ناز نکن ناز نکن با دل عاشقم قهر رو آغاز نکن 


    ****

    آهنگ بعدی که پلی شد "واسونک" بود: همون جینگ و جینگ ساز میاد، از بالای شیراز میاد 

    که چشماتون روز بد نبینه! دیدم 3 نفر با کمربند (از این کمربند پهلوونیا که میرن باشگاه استفاده میکنن) افتادن دنبالم. آقا منم بدو فراااااااااار ! حالا از طبقه سوم با جیییییییغ و داد خودمو برسونم طبقه اول که از شانسم مسئول شب داشت برمیگشت خونه ش که به دادم رسید. حالا برگشتن چغلی منو میکنن که نمیزاره بخوابیم. گفتم: بخدا اینا تا 5 بیدار بودن و نزاشتن من بخوابم. تازه اینا منو اذیت میکنن ! برگشتن میگن: بندری میزاره و آهنگای چ
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات