منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • دقیقا 12 روز پیش یکی از دوستان بلاگر پستی گذاشت که باز منو یاد یه موضوع مسخره انداخت که خیلی وقت بود میخواستم راجع بهش بنویسم.

    قضیه از این قراره که من دو تا ایمیل دارم(ایمیل آکادمیکمم هست که همچین کارایی نداره. اگه کسی خواست ذیل همین پست اعلام کنه به بالاترین پیشنهاد میدم بره :دی). یکی یاهو (که خیلی هم رُنده. اما دیگه خیلی وقته ازش استفاده نمیکنم!) و یکی هم با پسوند gmail و کلا حوصلم نمیشه که برم یه دونه جدید بسازم برای روز مبادا یا نمی دونم چی ...

    یه روز داشتم با یکی از دخترکان فامیل صحبت می کردم و گفتم: دیگه حالم از اینستا بهم میخوره. دوست دارم یه اکانت داشتم باشم فقط فقط مال خودم و فقط اونایی که میخوام رو فالو کنم. ایشون هم گفتن: خب برو بساز. اما من همون عذر ایمیلی و گرفتاری هاش رو آوردم (الان قشنگ متوجه شدین که من حوصله کاغذبازی اداری ندارم!). ایشون هم گفتن: من و دوستم یه پیج فیک داشتیم که قبلا (دوران جاهلیت) پسرا رو باهاش اذیت می کردیم (البته همچنان هم اذیت میکنن!)، میخوای مال تو. آدم آستیگمات از خدا چی میخواد؟! -یه پیج فیک ! .. من هم آیدی پیج و رمزش رو ازش گرفتم و پیج های مورد علاقم رو فالو کردم تا هر از گاهی بهشون سر بزنم اونم به دور از show-offهای یه عده معلومه الحال.

    بعد از چند مدت که به پیج سر زدم بین درخواست هایی که برای following من ثبت شده بود یه شخصیت هایی رو دیدم که به تمام معنا کف کردم! من با این همه هیبت () اینهمه این حضرات رو فالو کرده بودم دریغ از یه دونه فالوبک یا یه جواب کامنتی چیزی، اما این پیج فیک که مزین به عکس یک بانوی مکرمه ی شُل حجاب بود فوری دل حضرات رو برده بود  و تازه ریکوئست هم داده بودن. البته ریکوئست ها تنها مختص ادمین اون پیجی که یه زمانی می مردم براش نبود و خیلی های دیگه هم این کار رو کرده بودن و من همچنان مونده بودم که چی کار کنم؟ (حوصله هم نداشتم اون مظهر فساد -عکس خانومه!- رو پاک کنم شرافتا تا اونجایی که من یادمه نمونه عکس های این خانوم های شُل حجاب از زمان های دور توی کابین ماشین های سنگین و بعضا اتوبوس های مسافربری شرکت ایران پیما در زمان های دور موجود بودن!!! تازه همه هم چشم و ابرو مشکی و ابرو کمون و زلف بر باد داده! )

    خلاصه در وهله اول درخواست ادمین پیج مورد علاقم رو اکسپت کردم و برگشتم سراغ پیج اصلی خودم. مدت ها از فکر و خیال پیج فارغ بودم تا یه هفته قبل از انتخاب که دانشگاه ما رو برده بود اردو و توی راه برگشت یادم افتاد که عه من همچین پیجی هم داشتم. یه سری زدم به پیج که دیدم چند دقیقه پیش همون ادمین محترم پیجی که من مدت ها عاشقش بودم بهم پیام داده: سلام و ... ! و من هم چون آدم کنجکاوی هستم و جواب سلام واجبه یه جواب سلام دادم که دیدم به مرور ایشون نزدیک و نزدیک تر شد. کار به جایی رسید که آبدی تلگرامش رو بهم داد و درد و دل کرد و حرف زد و پیشنهاد داد و بقول معروف "چی پوشیدی؟" پرسید و ... که من دیدم دیگه توی پیام اول خیلی تند داره پیش میره و خیلی سریع مکالمه رو قطع کردم که بعدا بیشتر با هم صحبت کنیم. آخه ادمین بزرگوار که خبر نداشت من داداشام لات هستن و اگه بفهمن همچین خبطی کرده کاردیش میکنن .

    اما اون آقای ادمین لاکشریluxury تنها کسی نبود که به من پیام میداد. چند نفر از همکلاسی ها و هم دانشگاهی ها هم نمی دونم از کجا پیداشون شد و دایرکت تشریف آوردن و حرف هایی رو زدن که نباید میزدن . پیشنهادها، حرف ها، عکس ها و چیزهایی که اصلا برام قابل تصور نبود. از اون کثافت ها بگذریم بهتره! 

    از این ها گذشته یه عده بخصوص دیگه هم بودن که واقعا دیگه داشت خونم رو به جوش می آوردن، دانشجوهای پزشکی! بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من یه دانشجوی تجربی ناکام هستم که از بد حادثه به علوم انسانی پناه بردم! :دی اما این وسط دوستان بلاگر و مجازی خوبی داشتم و با سختی های رشتشون هم آشنا شدن. این حق رو بهشون میدم که بعضی وقت ها ناراضی باشن از اون چیزی که در میارن و صد البته از رفتار مردمی که همیشه به چشم دزد و طلبکار بهشون نگاه میکنن. از اینها بگذریم اونا زحمت کشیدن و درس خوندن تا رسیدن به این موقعیتی که توش هستن. اما یه عده داغون الحال نخاله هم گویا هستن که به اسم پزشکی و دانشجوی پزشکی ایین حق رو به خودشون میدن که چون ماراتن کنکور رو پشت سر گذاشتن دیگه می تونن به هر کسی هر پیشنهادی دلشون خواست بدن.

    چند سال پیش که دوستان دبیرستان دور هم جمع شده بودیم و داشتیم از رشته هامون حرف میزدیم، یکی از بچه ها از بچه **خون هایی گفت که یه زمانی فقط تست زدن و خوندن و خوندن که بیان دانشگاه و عشق و حال بکنن ! اوایل باورم نمیشد اما به مرور با کیس های کوچیکی که میدیدم و رفتارهایی که بعضی های دیگه در قبالشون انجام میدادن دیه واقعا شک برم داشته بود. خلاصه یه سیل عظیمی از دایرکت های دانشجوهای پزشکی هم به دایرکت های من وارد شده بود که من فقط شنونده (خواننده)شون بودم. کسایی که با بی شرمی این حق رو به خودشون میدادن که جلوتر و جلوتر برن تا ... جایی که Block بشن. حرف هایی که از همچین افرادی دور از ذهن بنظر میرسه. مثلا یکی شون با پررویی تمام حرفی رو بهم زد  که علی رغم اینکه یه پسرم از هم جنس های خودم ترسیدم و حق رو دادم به خانم ها از این باب که از دست مردنماها عاصی هستن (البته این پست نباید دست آویز  بهانه برای کسانی بشه که بگن مظلومیت های قشر ذکور رو از یاد بردی  )

    چند وقت پیش که مجددا اون دخترک فامیل بهم رو انداخته بود برای یک کاری موقع قطع مکالمه گفتم: راستی دیگه پیجت رو نمی خوام. اون برگشت گفت: کدوم پیج؟ و من بهش گفتم: خونه خراب مگه تو چند تا پیج فیک داری؟  و ایشون هم خیلی قشنگ و مجلسی عرض کردن: خیلی :دی. من هم در ادامه به اون کامنت ها و دایرکت ها و پیشنهادها اشاره کردم. یه جایی هم به شوخی بهش گفتم: همچین بدمم نمیاد دختر باشم بس که پیشنهاد های خوب خوب بهتون میدن. مثلا یکی گفته بود که تو بیا تا من ببینمت، بعدش عنان و افسار پیجم رو میدم دست تو اصلا (منم که هیچ چشم داشتی به مال دنیا ندارم!) یا اینکه شمارت رو بده تا برات شارژ بگیریم و صدها پیشنهاد نقدی و غیر نقدی دیگر. البته اون پیشنهادهای منزجر کننده رو هم یجوری به گوشش رسوندم !!! 


    الغرض دیروز ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم داده و من رو به یه ایمیل جدید رسوندن (تشویق حضار) که با اون خودم رفتم یه پیج جدید ساختم تا اونایی که میخوام رو فالو کنم. فقط این وسط متوجه شدم که زیاد نباید یه چیزی یا یه شخصی رو دوست داشت. چون به مرور هر چی بهش نزدیک تر میشی میبینی که بیشتر ازش میدونی و کم کمک ازش بدت میاد (زمان حافظ و سعدی نیست که به پای زشتی های معشوق بشینیم و بیت پشت بیت شعر بسُراییم  )
    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 تیر 1396 10:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 15 تیر 1396 08:49 ب.ظ نظرات ()
    یکی از مزایای غیت طولانی اینه که لااقل مادربزرگات به فکرتن و زنگ میزنن شام یا ناهار پاشو بیا خونه ما :)

    +مدیونید اگه فکر کنید توی این یه هفته ای که اومدم بهشون سر نزدم :دی

    ممنونم بابت بازخوردهای منفی تون 
    آخرین ویرایش: یکشنبه 18 تیر 1396 02:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 15 تیر 1396 11:37 ق.ظ نظرات ()
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دیشب می خواستم به وب دکتر خاطره سر بزنم دیدم که غیر فعال شده. اومدم یه نگاهی به وب رخساره بندازم دیدم که اونم خیلی وقته رفته. آبانای همیشه خندانمونم که خیلی وقته آپ نمی کنه. مهربانم که معلوم نیست کجاست؟! 
    کلا همه رفتن؛ من موندم و حوضم :)
    آخرین ویرایش: جمعه 9 تیر 1396 08:07 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 15 خرداد 1396 07:07 ب.ظ نظرات ()

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 14 خرداد 1396 09:55 ب.ظ نظرات ()
    هیچ وقت نفهمیدم چرا رنجیدی؟! 
    اما داستانت رو تکمیل می کنم. قول میدم :) (بعد از امتحانا ... فعلا یخورده درگیرم)


    با توام ای رفته از دست

    هر کجا باشم غمت هست

    کاش روز رفتن تو

    گریه چشمم را نمی بست

    رفتیو دلتنگیم در خانه تنها ماند

    بغض در وا شد تو رفتی و غصه اینجا ماند

    رفتی و هر گوشه ای زیباییت جا ماند

    گریه ی من بیصدا ماند

    گریه ی من بیصدا ماند


    + هیچ وقت فراموشت نمی کنم (پست رو هم به تاریخ و ساعت آخرین کامنتت ثبت کردم).  قول میدم اگه یه روزی فرصتش پیش اومد همه چی رو برات توضیح بدم؛ همه چی رو ... .

    ++ شاید بخشی از خاطرات و بحث هامون رو هم بعدها اینجا گذاشتم! صرفا برای اینکه از خاطرم شسته نشه ... 

    +++ آخرشم نفهمیدم که بخشیده شدم یا نه ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 12 خرداد 1396 06:20 ب.ظ نظرات ()
    باز برمیگرم و می نویسم. برام مهم نیست که هنوز کسی هست که به اینجا سر بزنه یا نه، یا اینکه کسایی که نباید بخونن مطالبم رو بخونن و بفهمن چی راجع بشون فکر می کنم.
    آخرین ویرایش: جمعه 12 خرداد 1396 06:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • 22

    معلوم الحال دوشنبه 1 خرداد 1396 10:59 ب.ظ نظرات ()

    امشب برای ۲۲مین بار ساعت زندگی من به صدا در میاد...

    خیلی ساده ٢٢ سال گذشت ... به عقب بر نمی گردم. نمی دونم چقد از زندگیم باقی مونده اما همچنان منتظر حوادث تلخ و شیرینم :) به امید یک روز روشن ؛)

    آخرین ویرایش: دوشنبه 1 خرداد 1396 09:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 06:11 ب.ظ نظرات ()
    بالاخره امروز خواهر روژین خبر تلخ پر کشیدنش رو داد 

    هیچ چی ندارم که بگم؛  روحش شاد 

    Dedicated to the all ambassadors of peace, compassion, strength and health
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 06:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 19 اسفند 1395 12:36 ب.ظ نظرات ()
    این مطلب رو ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ توی ساعت ۱۹:۴۵ به عنوان پیش نویس ثبت کرده بودم! اما زهی خیال باطل :) اون موقع امید داشتم که گواهینامه م رو بگیرم اما قبول نشدم و بیخیالش شدم و رفت و رفت تا امروز که بالاخره مهر "متحول کردن سیستم حمل و نقل جاده ای کشور" روی کاردکس ثبت نامی ما خورد. 
    (پ. ن.: اگه توی این آزمون رد میشدم دیگه فرصت امتحان مجدد نداشتم و تیرماه کاردکسم باطل میشد :) یعنی اون همه هزینه بر باد هوا میرفت!)
    [مطلب رو بدون ادیت گذاشتم]

    تابستون امسال ما نیز بعد از مدت ها دوری از میدون وارد عرصه تاخت و تاز و رانندگی کشور (البته فعلا در حد تعلیم) شدیم. کلاس ها رو تند تند گذروندیم و آموزش های عملی رو هم از اونجایی که مرد عملیم تند و تند و روزی دو نوبت طی کردیم تا رسیدیم به آیین نامه نهایی که مطابق آزمون اول بدون هرگونه اشتباهی رفت پی کارش. منتهای مراتب رفتیم سراغ آزمون عملی شهر که سوار نشده ردمون کردن 

    اما آموزش عملی با یه مرد بزرگوار بود به نام جناب "سالمی" که تقریبا میشه گفت همسایمون هم هست. صبح ها میومد دنبالم و میرفتیم دور دور و در نهایت ثبت و دوباره میبرد در خونه پیادم می کرد. عصرا هم همین طور. اما ماجراهایی داشتیم با ایشون. چقدر بهم خوش گذشت. خدا حفظش کنه.
    ▣ ایشوندائم تاکید داشتن که "از منتها علیه سمت راست" برون و توقع داشتم بنده ماشین رو از توی جوب رد کنم :) شهرداری هم لطف کرده بود و سطل های آشغال جدید آورده بود. منتهای مراتب درست و حسابی نصب نکرده بود سرجاش و بعضیاشون رد بغل خیابون گذاشته بودن. وقتی من میرفتم سمت سطل آشغالا می گفت: "نزنی شون. تازه خرج کردن آوردن. لازمش دارن"
    ▣ بعضی وقتا میشدکه میرفتم سمت ماشینای بغل خیابون برمی گشت می گفت: "نرو اون سمت. ملت ماشینشون رو لازم دارم. کلی جون کندن خریدن"
    ▣ وسط خیابونم میرفتم می گفت: " همه خیابون مال تو نیستا! برو راست ..." :دی
    ▣ اگه میفتم توی چاله چوله ها هم که می گفت: " یعنی کل خیابون رو ول می کنی عدل میری که ماشینو بندازی توی چاله چوله ها"
    ▣ اگه آرومم میرفتم می گفت: " گاز رو هم گذاشتن توی ماشین برای اینجور مواقع ها"
    ▣ و اما وقتی که دنبال گاز دادن و اوج گرفتن بودم (غالب موارد): "کجا می خوای بری با عجله؟! یواش تر. به کشتنمون میدی"
    ▣ خدا حفظش کنه یه جاهایی می بردم که عزرائیل رو به چشم میدیم. کوچه ها تنگی  که یه تیر چراغ برق زمختم توش زدن و ماشین به زور توش رد میشه. یعنی عرض کوچه و پراید یکی بود، اداره برق هم اومده بود یه تیربرق کاشته بود. حالا ازمن  انکار که ماشین رد نمیشه و از اون اصرار که میشه. گفتم: اگه آینه ها پرید چی؟ -گفت: نترس صبر می کنیم مغازه ها باز شن. میریم میخریم !!! (یعنی با این حرفش دیگه کل هورمون های ستیز و گریز بدنم آزاد میشدنا. انگار که میخوام بمب خنثی کنم. آخه این چه شوخی  ای بود. البته فکر کنم جدی هم می گفت)
    ▣ جالب بود پیام هاش رو می داد من براش بخونم. چون چشماش ضعیف بود و فونت گوشیش ریز. چه پیامایی هم داشت. همه سرشار  از پول و مول و ... اصلا به من چه
    ▣ یادم  رفت بهتون بگم من از دبیرستان عشق دین و زندگی بودم (الکی). و اینکه خونده بودیم یکی از مصادیق انفاق و صدقه و نمی دونم از اینجور چیزا کمک به در راه ماندگان (ابن سبیل) هستش (مدیونید اگه فکر کنید که دختر بودن). چند بار سعی کردم این در راه ماندگان بدبخت رو سوار کنم که می پرید وسط و نمیذاشت به خلق الله توی ماه رمضون کمک کنم. می گفت: " اگه بفهمن چه راننده ناشی ای هستی صد متری ماشینم نمیان!" حالا بماند از تعریف هایی که ازم می کرد پیش بابام و ... یه همچین مرد نازنینی بودا
    ▣ حالا بماند چقدر از دوستا و معلم هام رو که مدت ها بود ندیده بودم پشت رول دیدم! (امان از مرحوم مورفی با اون قانونای مزخرفش!) اینهمه وقت توی اون همه شرایط مناسب و ایده آل یکی شونم پیداشون نمیشد ولی تا ترمز میزدی جلو پای یکی میدیدی عه این دبیر زیستمون بود .... آخ دبیر شیمی ... وای دبیر زبان ...
    ▣ یه سری در حال دور زدن توی خیابون بودم که دیدم یه ماشین داره میاد. گفتم با اجازتون بذارم این یکی بره که دیگه وسعم نمی رسه خسارت اینو بدم. گفت: کار خوبی می کنی! شاید بتونی خسارت پراید بدی و خسارت این نمی تونی بدی. حتی اگه من ماشینم رو بفروشم و بهت کمک کنم.
    ▣ کنار یه بنگاه رد شدیم. گفتم: وایسم ماشینمون رو عوض کنیم؟ گفت: اگه قبول می کردن که خوب بود. ما که بدمون نمیاد ! گفتم: دیگه چی میخوان از این ماشین بهتر؟ پازک دوبل می کنه باقلوا! خیابونای شهرم مثل کف دست بلده، تازشم انواع و اقسام دورهای دو فرمون و یک فرمون و بی فرمون (!) رو براشون میزنه در حد لالیگا.
    ▣ یه روز هم با عموم رفته بودم تمرین که هر کاری می کردم پارک دوبلم درست از آب در نمیومد! دیگه نزدیکای خونه شده بودیم که عموم گفت برو اونجا پارک دوبل کن. گفتم: اوکی (نه که فکر کنید خیلی خودشیفته و تهاجم فرهنگیما ) وایسادم کنار ماشین که دیدم عه! یه کارآموز در حال تعلیم داره اونور خیابون پارک دوبل می کنه و یکی هم از توی ماشین داره برام دست تکون می کنه و سلام و احوال پرسی! یه نگاه با شماره بالای ماشین کردم و دیدم ١۶ه. به عموم گفتم خیلی ضایعست! من پارک دوبل نمی خوام، بریم که آبروم میره که عموم گفت یالا دنده عقب بگیر. منم شروع کردم و الحمدلله با موفقیت پارک رو انجام دادم که اونا هم از پارک در اومدن و رفتن در حالی که داشتن بای بای می کردن. دو روز بعد که دیدم گفتم: توی ماشینم به کارآموزم گفتم این کارآموز من بوده نگاه کن چقدر قشنگ پارک کرد. که سرکار علیّه فرمودن: این ماشین که تابلو آموزش نداره! و اوشون فرمودن: کسی که من مربیشم خودش سنده ! خب خدا رو شکر آبروم حفظ شد. حالا بماند که موقع دور زدن سر بولوار هم باز خوردیم به پست هم یه بوق مهمونشون کردم! (الان مثلا خیلی ... اسب کیفم!)
    ▣ رسیدیم جلوی یه مجتمع درمانی که گفتن راهنما بزن و آماده پارک دوبل شو. گفتم بابا اینجا شلوغه ماشیناشم .... گفت: بجنب سریع بابا ... که الحمدلله این سری نیز با موفقیت دوبل نمودیم (ببینید اینقدر کارنامه پارک دوبلم خراب بوده که اینا رو به افتخار ثبت کردم! خخخخ).

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 19 اسفند 1395 07:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 12 13 14 15 16 17 18 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات