منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 11 مرداد 1396 03:00 ب.ظ نظرات ()
    - پرده آخر

    ساعت ۳:۲۲ دقیقه بهش پیام دادم و تولدش رو بهش تبریک گفتم.

    ساعت ۹:۴۳ دقیقه جوابم رو داد و تشکر کرد. 


    * هیچ وقت نفهمیدم چرا بلاک شدم و چرا ....
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 11 مرداد 1396 02:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 9 مرداد 1396 12:30 ب.ظ نظرات ()
    چند وقت پیش از طریق کانال مستانه مطلع شدم که کانال ماری جوانا یه کمپینی راه انداخته که ملت بیان از رویاهای آیندشون بگن؛ مثلا اینکه ۱۰  سال دیگه کجان و چی کار می کنن؟... حقیقتش اینه که  مدت هاست که از رویاپردازی دست برداشتم. اما دعوت الی منو گرفتار کرد (حالا فکر نکنید همیشه هم به این دعوت ها لبیک میگم!)

    آخرین ویرایش: دوشنبه 9 مرداد 1396 12:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 4 مرداد 1396 04:24 ب.ظ نظرات ()

    امروز بعد ازمدت ها سستی پاشدم رفتم آزمایش بدم. ناشتا بودنم خودش مصیبت عظمیٰ ئی بود که ازش بی خبر بودیم :)

    چشم شما روز بد نبینه. رفتم نشستم توی نوبت تا صدام کردن. بعدش گفتن زحمت بکشید ١٧٠,٠٠٠ تومان لطف کنید.

    من :| (آقا مگه نگفته بودن هزینه های درمانی کمتر شده! پس کو؟)

    پرداخت کردم و با خودم فکر می کردم "الان نقش بیمه تو این مملکت خراب شده ما چیه که از اینور تامین اجتماعی میگیره و از اونور تکمیلی و تلفیقی و تجلیلی و... بعدش ملت میگن هزینه ها پایین اومده ؟ حالا خوب شد نخواستن ازم نمونه مغز استخوان بگیرن !!!"

    خلاصه رفتم که یه دو لیتر خون بدم بعدش با خودم گفتم: اینا که اینهمه پول گرفتن چرا دیگه نمونه رو خودشون نمیدن :)) این انصاف نیست هم پول بدی هم خون و... :دی


    به هر زحمتی با فشار ٨ خودم رو رسوندم خونه یه چیزی بخورم. یه بنده خدایی پیدا شده میگه "اگه حالت بده تا بیایم عیادتت!". حالا خودش ٤٣٠ كیلومتر از من فاصله داره. رفیقشم ٢٢٠ کیلومتر! بعد بهش میگم: "زحمت میشه! مبلغ رو کارت به کارت کنید" :) میگه: "تو آدم نمیشی؟!" جالبی کار اینجاست که من هر بار دوست شریف ایشون رو به یه اسم متفاوت توی پیام هام ذکر می کنم: "نوشین" (اینم که کلوچه‌ش معروفه!) ، "شمیم" (اسم یه برنج پاکستانیه فکر می کنم) ، "نینا"(اسم روغنه) ... . همینجور که دارم توی تلگرام هذیون میگم ایشون هم چهارتا بدوبیراه میگن بهم و میذارن میرن که: "حالت خوش نیست و امروز اسم روغن و برنج... میذاری رو اسم دوست من و خیلی *** :|"

    + بیهوش شدم و الان چشمام رو باز کردم میبینم ساعت ٥ بعد ازظهره. برکت از ساعت ها هم رفته. دیگه اینجا جای موندن نیست.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 2 مرداد 1396 04:39 ب.ظ نظرات ()

    یکی از معضلاتی که من زیاد باهاش روبرو شدم لوکیشنی هستش که بچه ها ازش میان. درسته بعضیا مثل خود من حضورشون توی چندتا منطقه محل اختلاف هست اما این عده خاصی که میگم دیگه نوبرن واقعا!

    نمی دونم چرا بعضی ها برای اینکه بگن خیلی باکلاسن، خودشون رو بچه تهران معرفی می کنن. بعد که ریز میشی و ذره بین دستت می گیری می بینی از اکبرآباد، اسلامشهر، پَرَند، چَرَند، رباط جعفر، شهر ری، ورامین، کرج، اراک، قم، یا حتی کاشان سر در آوردی.

    یه عده هم میگن ما بچه تهرانیم بعدا کاشف به عمل میاد که مشهد، ارومیه، اصفهان، شیراز یا حتی بندرعباسن! مثل بچه آدم بگید کجایی هستید، ما هم قول میدیم نیایم خونتون : ) اینجوری برای خودتون خوب نیست، فردا میگن حرفش دو تا شد!


    + با تشکر و عرض معذرت از همه اهالی مهمان نواز و غیور تهران و حومه!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 05:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 2 مرداد 1396 12:10 ق.ظ نظرات ()

    افتادم رو دور بدبیاری. نمی دونم علت چیه یا کیه اما واقعا دیگه بریدم. اونهمه بدبختی کم نبود، نشانه ها و علائم دیابت هم مزید بر علت شد. منی که حتی توی خوابگاه هم حداکثر ١ شب می خوابیدم تا ۶ ٧ صبح بیدارم. اما اونقدر بی حال که نه می تونم کتابام رو باز کنم ، نه به پروژه ناتمامم برسم، و نه هیچ کار دیگه ای بکنم.

    + واقعا از هیچی شانس نیاوردیم؛ ملت برای بچه هاشون ارث ملک و پول و امثالهم میذارن به ما که میرسه سهممون "کچلی"، "سنگ کلیه"، "دیابت"، دور از جون "سرطان" و... ست!

    ++ علی رغم توصیه ها حتی یه دکتر عمومی هم نرفتم که لااقل یه چک آپ کامل برام بنویسه! می ترسم از روبرو شدن با این غول شیرین! بدنم با ٥٠ کیلو وزن ناقابل دیگه کشش این مرض قند لعنتی رو نداره! -_-

    آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 12:14 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 26 تیر 1396 07:00 ب.ظ نظرات ()
    بزرگان فمنیست حرفای زیادی در باب مظلومیت زنان زدن و یا آویزه گوشمون کردیم و یا هم از این گوش گرفتیم و از اون گوش در کردیم؛ یعنی «کلا به گوشمون گرفتیم». من قصد جبهه گیری علیه هیچ کدوم از طرفین رو ندارم. فقط میخوام داستانم رو بگم و برم، خواه پند گیرید خواه ملال ...

    جونم براتون بگه که بعد از اینکه از خوابگاه برگشتم خونه یه حس تنهایی بدی بهم دست داد. اینکه 9 ماه توی شلوغی و سروصدا و چرک و ... زندگی کنی هم خودش عالمیه. قضیه جایی تلخ تر میشه که بفهمی سال دیگه دوستات رو نمی بینی 
    منم برای اینکه یاد دوستام رو زنده نگه دارم یه هفته بعد از اینکه از خوابگاه برگشتم خونه یه پست حاوی 7 نفر آدم عاقل بالغ گذاشتم و یه کپشن دو خطی هم براش نوشتم. اما جونم براتون بگه که یک هفته طول کشید عدد لایک های ما به 100 نرسید /-: (حالا فکر نکنید آدم لایک پرست و مادی ای هستما)

    اما قضیه جایی برام جالب شد که دیدم یه خانوم عکس کامل خودش رو هم نه، که عکس پاهاش رو در حالی که ولو شده روی مبل گذاشته اینستاگرام با هشتگ خستگی و ناله و فلان و بهمان ... به حق همین لحظه نیم ساعت از پست بانو گذشته بود که تعداد لایکا به عدد روزای سال رسیده یود و 85 نفرم زیر پستش کامت گذاشته بودن که: "نخسته بانو" "چایی بدم؟" "کَفی (coffee) میل دارین؟" "وری نایس" "الهی بمیرم" "عجب پست خفنی با اجازتون شیر می کنم" "(استیکر قلب)" و .... تازه 18 نفرم اومده بودن شماره داده بون زیر پستش  حالا با اینش کاری ندارم، موندم توی خلقت اون موجودی که زیر پست بانو تبلیغات میکنه که "گروپ زدم د  خ  ت  ر   و    پ  س  ر قاطی جوین شو تا لینک رو برنداشتم" /-:


    ... چون به اصغر فرهادی و کارهای مقواش علاقه دارم نتیجه گیری رو به خودتون می سپارم. الان شما بگین: در حق خانوما جفا شده یا آقایون (هل یستوی هفت نفر با یه نصفه؟)


    توجه: این مطلب کاملا طنز بوده و هیچ گونه ارزش دیگری ندارد! هم شما میدونید هم من که ما اصلا همچین چیزی توی کشورمون نداریم، فقط خواستم شوخی کنم.
    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 تیر 1396 08:19 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 25 تیر 1396 08:41 ب.ظ نظرات ()
    سه سال پیش ناخواسته به مسیر آکادمیک زبان انگلیسی پا گذاشتم. چند ماهی از شروع ترم گذشته بود که اینجا را ساختم. هنوز بوی تازگی و بی تجربگی میدادم. تنها و غریب بودم. بی هیچ دوستی اولین روزهام از پس هم گذشت. سال اول تمام شد و من تازه بیدار شدم! سال دومی که شدم، تازه ناشناخته ها را شناختم. با حقایق تلخ روبرو شدم و داستان قهرها و آشتی‌ها، آتش به خرمن وجودم زد. سال سوم، زندگیم زیر‌ و‌ رو شد. با کسانی آشنا شدم که سلاطین بیراهه‌ها (جاده خاکی) بودند. شاید سبک زندگی شان را نمی پسندیدم اما دروغ هم نمی گفتند. هنوز درکشان نکرده بودم که ناگزیر جدا شدم.
    از امروز چهارمین سال تحصیلم در دانشگاه را آغاز می کنم. نمی دانم که دفتر سرنوشت چه برگ هایی برایم رقم خواهند زد، اما همچنان به آمدن روزهای بهتر امیدوارم. نمی دانم فرداهایم را خواهم دید یا نه، اما برای رسیدن به اهدافم ناگزیر ایستادن و جنگیدنم. 

    اگر روزی از نفس افتادم، شما مرا رها مکنید!

    هیچ ادعایی در باب نویسندگی ندارم. پس اگر اشتباهی سر زد امیدوارم که من رو ببخشید و بهم تذکر بدید.

    کانال تلگرام من: @daneshjoyezaban

    با احترام
    میم. الف.
    ١١ / شهریور / ١٣٩۶
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 17 آبان 1396 11:58 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 25 تیر 1396 07:51 ب.ظ نظرات ()

     تلخ ...
    آخرین ویرایش: یکشنبه 25 تیر 1396 07:54 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 20 تیر 1396 01:41 ق.ظ نظرات ()
    والا از شما که پنهون نیست. من یه کراماتی دارم که از بد روزگار هر وقت همینجوری اتفاقی اتفاقی دارم راه صاف خودمم میرم با یه سری بلاگر آشنا میشم که بعضا توی دنیای مجازی می خوندمشون. والا به جان خودم قصد و غرضی هم در میون نبوده و نیست ولی خب چه کنم که ...
    این سری که داشتم از شهر دانشجویی برمیگشتم خونه توی یکی از شهرهای بین راه با ریکوئست و دایرکت یه بنده خدایی مواجه شدم که من رو شناخته بود. بعدش که من گفتم آره خودمم. گفت من از 8 9 ماه پیش میشناختمت. صلاح ندونستم بروز بدم. خدا پدر و مادرش رو بیامرزه. حالا نه اینکه همچین شخص مهمی هم باشم ها ... ولی گفتم خدایا این بود تاوان همه اون فضولی هایی که خواسته یا ناخواسته توی زندگی بزرگان بلاگ و بلاگ نویسی کردم.

    امشب (هم اکنون) داشتیم توی یه گروه کتابخوانی بحث راجع به دورهمی مون میکردیم که من یه حرفی رو زدم و خانم دکتر داروساز گروه یاد جوونی هاش افتاد و گفت: من هم یه زمانی مینوشتم تا زمانی که بلاگفا پوکید  بهت زده شدم. آدرس وبشون رو ازش خواستم که خیلی محترمانه بهم داد. 
    وقتی لینک رو باز کردم و افتادم توی وبش متوجه شدم که یه بار خیلی وقت پیشا گزارم به این وب افتاده بود. اماااا با دیدن لینکِ دوستاش بهت زده شدم:
    دکتر ربولی عزیز  که همچنان هستن و خدا سایشون رو از سر بچه هاشون و ما کم نکنه
    پزشک قانونی محترم که دیگه نمی نویسن
    جوراب پاره بزرگوار 
    و چند تای دیگه که گهگاه یه سری به وب هاشون میزنم ...

    خدایا چرا دنیا اینهمه کوچیکه؟!! 
     نیاد اینجا منو بشناسه!
    آخرین ویرایش: سه شنبه 20 تیر 1396 02:01 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 18 تیر 1396 08:29 ب.ظ نظرات ()
    پارسال من با همکلاسی هام یه مشکل پیدا کردم. از این بچه های سال اولی ها که روز اول ترم بریم دانشگاه و لوازم التحریر بخریم و ...
    این میون یکی از دخترای مثلا همشهری های من هم آتیش بیار معرکه بود. اما این وسط یه پسر هم بود که اون هم از با اینکه میدونست حق با منه برای چهار تا لواشک و ... من رو به دختر ها فروخت 
    تمام این یک سال رو باهاش سرد بودم. البته من یک بار بعد از توهین هایی که بهم از طرف اونا بهش شد بهش پیام دادم ولی اون هیچ جوابی بهم نداد. و همین خودش یه نشونه بود برای مخالفتش با من.

    اوایل سال تحصیلی هم یکی دیگه از هم اتاقی هام رو واسطه کرده بود که توی قرار کافی شاپی شب های جمعمون علت قهر من رو بدونه و اینکه چرا دیگه باهاشون رفت و آمد نمی کنم واینهمه سرد شدم. اما من تمام مدت یه لبخند ملیحی روی لب هام بود و هیچی نگفتم. خودش خوب میدونست اشتباهش کجا بود. اما حتی حاضر نشد بیاد بگه معذرت میخوام. حتی موقع رفتن از خوابگاه هم شب قبلش تا دیر وقت اتاق ما بود اما هیچی نگفت و با همه خداحافظی کرد و رفت. 

    دیشب باز یه گروه تلگرامی زدن که بجه ها باز با هم در ارتباط باشن. 
    امشب اومد PV و این پیام رو داد:

    Aghaye ***** maro Halal Kon....roze akhar gheybet zad Nashod khodafezi konim o halal bodi betalanim

    (البته نمی خواستم پیامش رو باز کنم. نوتیفیکیشن تلگرام بغل لپ تاپم بالا اومد و دیدم که ی نفر اسم من رو نوشت. بازش که کردم دیدم اونه!)
    من هم روی حساب رفاقت و اینکه گذشته ها گذشته با یه استیکر تلویحا گفتم که باشه. که اینجوری جواب داد:

    Vali alaki ghahr karde bodi

    نمی دونم چرا همیشه همه از من طلبکارن !!!
    آره تو خوبی و دوستات ...
    آخرین ویرایش: یکشنبه 18 تیر 1396 08:43 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 11 12 13 14 15 16 17 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات