منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 30 آبان 1395 08:26 ب.ظ نظرات ()
    *** سانس ۱
    - ساعت ١٩:۴٣ شام وارد اتاق میشه
    - ساعت ١٩:۴٨ ته ماهیتابه برق میزنه از تمیزی و سفیدی! 
    این شرح حال هر شب ماست!  از بس شام ها وضعشون داغون شده، کسی رزرو نمیکنه؛ هر شب نوبت یه نفره! به جز من :))) (البته منم شنبه ها باید شام درست کنم که هر هفته میپیچونم! شما که غریبه نیستید... توی این سه سال فقط یک بار شام درست کردم! خخخ) البته مجازات هایی برای بنده در نظر گرفته شده! از جمله جارو کردن اتاق! شستن ظرفا (خدا میدونه چقدر قاشق چنگال از سلف بلند کردیم آوردیم که هر چی میشورم و ول  میکنم توی آشپزخونه برای مستحقا بازم تموم نمیشه :دی)

    *** سانس ٢ 
    - ساعت ۲۱:۵۱ شام وارد اتاق میشه
    - ساعت ۲۱:۵۶ دقیقه شام تموم میشه! و بچه ها عاروقشون رو هم میزنن :) (روم به دیوار البته!)
    همیشه دعوا داریم! یکی نون رو میکنه و میندازه کف ماهیتابه و یه مشت گنده جمع میکنه میبره تو دهنش :)‌ در همین حین لقمه بعدی رو داره آماده میکنه!
    - بعد اون یکی می گه: چرا عین فلس*٫#$%طین  داری میای جلو؟! جلو خودتو بخور!
    - سومی میگه: فل+#@$%سطین چیه؟ مثل عسرررررراعیل داره میاد جلو ...  اینجام عیراااااااااااانه !!! :) بسته ناموصن !!!
    - چهارمی: پیاز منو نخور دیگه!
    - اولی: بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن !!!
    - چهارمی: نه این عدله؟ انصافه؟
    - سومی: نوشابه رو بریزین! صاااااقی کیه؟
    - دومی: بدین معلوم !!!
    - من: نههههه !!! من هُل میشم! هیچی هم به خودم نمیرسه! تا میام یه جرعه بخورم میگید پرش کن!
    - سومی: عاقو بدش خودُم میریزم .... به این و اینم نَمیدَم!
    - پنجمی: مسلمون نیستید! بابا شما رو پای منم حساب کردید! هیجی برام نذاشتید؟!
    - سومی: میخواستی زودتر بیوی ...
    ....

    # بعدا بیشتر از شام هامون براتون میگم؛ «ادامه دارد» ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 30 آبان 1395 09:26 ق.ظ نظرات ()
    «عزیز جان»

    خسته و پریشانم در غم تو گریانم

    از همه گریزانم تا رود ز تن جانم

    تو که گفتی به پیش من بمان

    چرا چونین نهان مرا به حال خود رها کردی

    چرا ندیده ایی که از غمت فغان

    رود به آسمان چه گویمت مرا فدا کردی

    مگر که جان به لب رسد که یادت از نظر رود

    چرا تو بی خبر زما رفتی

    چه می شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی

    بگو چرا بگو کجا رفتی

    دیده بر رهت دارم در دل شب تارم

    در غم تو بیمارم تا دوباره برگردی

    به هر کرانه رفته ایی به یک بهانه رفته ایی

    دلم نشانه رفته ایی بجویمت ز بی نشان ها

    دوباره پیش من بیا ببین که میشود بپا

    نوای شورو نغمه ها به کوه و دشت و آسمان ها

    ببین که دل شکسته ام به گوشه ایی نشسته ام

    بجز تو دل نبسته ام دمی بمان به پیش من عزیز جانم

    ز دیده خون شود روان به یادت ای امید جان

    ز چشم من نشو نهان که در فراغ روی تو رسد خزانم

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 آبان 1395 10:13 ب.ظ نظرات ()
    حالا تا من بیام یه پست بزارم میگن ضد زنه و چه و چه و چه ...
    ترم بالایی هامون هفته قبل قرار گذاشته بودن که شنبه نیان سر کلاس هاشون. شنبه ها من باهاشون "ادبیات آمریکا" دارم و چون همه کلاس دخترن یخورده معذبم! 
    صبح یه سر زدم به کلاس فارسی عمومی و بعدش هم استاد ق. (استاد ادبیات آمریکا) منو دید. گفت بچه ها میان. گفتم نه! فکر نکنم. اما من هستم فعلا.
    بعد ناهار یه دوری زدم توی دانشگاه و توی بارون قدمکی زدم که دیدم این خز و خیل بازیا مال عاشقاست! :) بیخیال شدم رفتم سایت.
    بعدش هم رفتم لابراتوار که دیدم لامپ روشنه و یه نفر اومده. همینجوری کم کم اومدن. استاد اومد و چون پنج نفر بودیم حاضری زد گفت برید! با پنج نفر کلاس تشکیل نمیشه. داشت میرفت بیرون دو سه تای دیگه اومدن! استاد گفت: برگردید درس میدم :)
    حالا جالبه همین دخترا که جلوی هم عشقم و عزیزم میکنن گفتن استاد حاضری ما رو بزنید و بر ای بقیه غیبت رد کنید :/ 
    بعدشم من به شوخی گفتم من میگم که دوستاتونو فروختین :)
    پشت سر استاد یه حرکت زشت و غیر اخلاقی نشونم داد که دهانم دوخته شد :| کی گفته دخترا ... ! هیچی ولش کن.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 آبان 1395 10:03 ب.ظ نظرات ()
    امشب به زور دست منو گرفتم که باید بیای باشگاه :) حالا هی از من انکار که "ورزش دشمن سلامتیه!" و از اونا اصرار که پاشو بیا.
    آخرشم گفتم به شرطی میام که کاری باعام نداشته باشین. فقط نگاه میکنم :)))

    هیچی ما رو فرستادن باشگاه و خودشون رفتن اسپیکر بیارن. منم تنهایی رفتم سمت باشگاه و نزدیکاش که رسیدم دیدم داخل بدنم داره آشوب به پا میشه (حسی که معمولا قبلا امتحانا به همون دست میده)
    هیچی منصرف شدم برگشتم ... توی مسیر منو دیدن! 
    گفتن: چرا برگشتی؟
    گفتم: ناموصا نمی تونم! 
    هر طوری بود به زور منو بردن با خودشون

    حالا هر کی داره گوشه یه ورزشی میکنه منم نشستم روی صندلی و نگاهشون میکنم. یعنی یک ساعت و شصت دقیقه نگاهشون کردم :)) هر کی میومد یه نگاه میکرد به من که گرم کن و شلوار پوشیدم و نشستم بقیه رو نگاه میکنم و یه "خسته نباشید" میگفت می رفت.
    بعضیام که آشنا بودن میگفتن : "علی بگووو ..."
    منم میگفتم: "علی" 
    میگفتن: "پاشو بیا تو میدون!"
    - نه مرسی! من همینجوریش دارم نگاه میکنم عرق میریزم! شمابه کارتون برسید. از پشت هواتونو دارم :)

    امشب تونستم با آرزوی دیرینم برسم و به چند نفر بگم "داداچ داری اشتباه میزنی"! انشالله همین فرمون برم جلو یه چیزی میشم :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 28 آبان 1395 11:07 ق.ظ نظرات ()
    نگارا ... نگارا ... [ این همه قهر و غضب چیست؟ ] [۲]
    دلت بر ... [ ما نمی سوزد، سبب چیست؟ ] [۲]
    بیا بیا آرام جانم
    بیا سرو روانم
    بیا شیرین زبانم
    رطب چیست؟ ... شیرین زبانم؛ رطب چیست؟
    به روی تو، آینه مفتون
    ز جعد تو، غالیه پر خون
    اگر تو را [ عاشق شود، عجب نیست! ] [۳ّ]

    #همایون_شجریان #مهران_مدیری
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 27 آبان 1395 08:24 ق.ظ نظرات ()

    میون بغض و لبخندم

    میون خواب و بیداری

    تو هم با من به این رویا

    یه حس مشترک داری

    هنوزم باورش سخته

    که تو اینجایی بی وقفه

    حالا دنیای من با تو

    همین جا زیر این سقفه

    با تصویر همین دیدار

    جهان یک لحظه ماتش برد

    تا که چشماتو وا کردی

    غمای توی قلبم مرد

    تو رو دیدم خدا خندید

    من از عشق تو حظ کردم

    با تو من کل دنیا رو

    تو یک لحظه عوض کردم


    «شاهرخ»


    پ.ن.: باید فن بیانم رو درست کنم! دیگه حوصله هیچی رو ندارم. خدایا میخوام برگردم. برگردم به عقب ... :(

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 23 آبان 1395 09:14 ق.ظ نظرات ()
    با شروع سال تحصیلی من برای جبران مافات تمام خساراتی که دانشگاه بهمون زده یه نظریه رو ارائه کردم که بر مبنای اون: "باید از دانشگاه کَند!"

    و حالا اصل قضیه: محرم پارسال من درس های زیادی روی سرم ریخته بود و کمتر به مسجد دانشگاه میرفتم. یه رسی هم رفتم و چیزایی دیدم که خوشایندم نبود! با خودم گفتم امام حسین که همیشه یه عده آدم نمیخواد بخاطرش بزنن تو سر و سینه و بعدش برن پی زندگی شون! باید یه نفر باشه که توی عرصه علم پیشرفت کنه و بعدش بگه که من با توکل به همچنین کسی تونستم به این مقام برسم! فلذا رفتم و کلی لیوان یه بار مصرف و قاشق برداشتم که با خودم بیارم خوابگاه. چون توی امتحانات واقعا وقت شستن ظرف رو نداشتم. یکی دو نفر مانع شدن که با نهیبی که بهشون دادم رفتن پی کارشون.

    اوایل سال که وسایل رو از انبار گرفتیم من کلی لیوان هنوز برام باقی مونده بود و بچه ها میگفتن تو اینا رو از کجا آوردی؟ کارمون راحت شده. دیگه نمیخواد هی لیوان بشوریم :) منم قضیه رو گفتم. و بعدش ههم گفتم باید از دانشگاه کَند! اینهمه اذیتمون کردن. حقمونه! سهممونه! :) خخخخخ 

    هیچی روز بعدش رفتیم سلف و هر کدوممون به جای اینکه یه لیوان یه بار مصرف برداره یه ردیف مثلا ده پونزده تایی برداشت. چند تا قاشنگ چنگال هم برداشتیم که هی نخوایم ظرف بشوریم :) البته  قصد داشتیم نمکدون هم برداری که متاسفانه پارسال بچه ها همشون رو قلع و قمع کرده بودن. 

    خلاصعه این دیگه شده وبد کار هر روزمون. یعنی اگه یکی از بچه ها میگفت برام غذا بفرستید. کارتش رو میزاشتیم براش روی ظرفش. توی پلاستیک. همراه با قاشق چنگال میفرستادیم خدمتش که مبادا ذره ای به خودشزحمت بده. بعضا ده بیستا لیوانم ضمیمه  میکردیم. 

    از اونجایی که بچه ها هم گ*ش*ا*د و درس نخون! به حدی که حتی خودکارشونم از بقیه تهیه میکردن (میکَندن!) و من تنها کسی بودم که کیف داشت هر روز میگفتن توی سلف صدام میکردن: "معلووووووم! در کیفتو باز کن" و منم زیپ رو میکشیدم و بچه ها لیوان میچپوندن توش. البته قاشق چنگالا هم بی نصیب نمونده بودن :)

    یک دیگه از قضایای کَندنی ما از دانشگاه قضیه نارنج ها و اناراست :) یکی از بچه ها هست که به قول بقیه مثل میمون از در و دیوا بالا میره. این رفته بوده که یکی دیگه از هم اتاقیام (جفتشون نرم افزار میخونن) چند تا نارنج بکنن که توی شاممون نارنج هم بپاشیم :) بعد از کندن نارنج چهارم یا پنجم مرتضی میبینه که جابر نیست! صداش میکنه میبینه رفته بالای دیوار و از اونجا چریده روی درخت :) خخخخ شب با شاخه های پر و پیمون نارنج وارد اتاق شدن! همه تعجب من از این وبد که چطور نگهبانا و مسئول شب این دو تا رو ندیدن؟ خلاصه تا سه هفته ما نارنج داشتیم توی اتاق. به حدی زیاد بود که برای نیمرو و املت و ماکارونی هر غذایی که فکرش رو بکنید و نکنید (ناموصا دانشجویی فکر کنید! ضمنا غذاهای خیلی دخترونه رو هم فاکتور بگیرید!) ما از نارنج استفاده میکردیم!

    مجددا ما چند شب بعد یه پاتک به پروژه دانشجوهای دانشکده کشاورزی زدیم و تا دلتون بخواد کدو، بادمجون، فلفل (از اون تندهاش!) با خودمون آوردیم خوابگاه و باهاشون یه غذای مشی درست کردیم!

    بعد از اون از اونجایی که پروژه کشاورزی های بنده خدا به کلی نابود شده وبد رفتیم سراغ انارهای توی محوطه :) از اونجایی که جدیدا خوابگاه دختران داخل محوطه دانشگاه تاسیس شده اقدامات امنیتی شدیدتر شده. خوابگاه پسرا با دخترا فقط یه ربع فاصله بیشتر نداره. بدون هیچ حصاری این دو خوابگاه رها شدن چون هر دو توی محوطه دانشگاه احداث شدن. خلاصه ما هم با اندک ترسیی رفتیم سمت خوابگاه دخترا که سگ ها صداشون در اومد :))) ولی مگه ما کوتاه میایم. جابر صدا زد: بچه ها انااااار !!! آقا چشمتون روز بد نبینه هفت تا دانشجوی گشنه افتادن به جون درختا و هر کسی میزد توی سر اون یکی که سهم بیشتری نصیبش بشه :) خیر سرمون چهارتامون دانشجوی زبان بودیم مثلن!

    قضیه کندن ها به همین جا ختم نمیشه ...
    نرم افزاری های ما پارسال سیستم مدیر فناوری اطلاعات سایت رو هک میکنن و از طریق اون به اکانت رئیس دانشگاه و اساتید دست پیدا میکنن :) البته سر یه قضایایی لو میرن و تهدیدشون میکنن اگه یه بار دیگه همچین کاری رو انجام بدن اخراج میشن. قضیه سر بسته میونه و به کمیته انضباطی هم نمیره. بعد از اون هم رمزها باز عوض میشه.
    یه شب من محتاج نت بودم و بی اکانت ! دوستم گفت بزن rajabjadeh  و رمزش هم **** ! گفتم این کی هست حالا؟ از کجا آوردیش؟ گفت اون مستخدم بی سواده هست که خیلی گیره! منو میگی: :| :/ مستخدم اکانت نامحدود و بی نهایت داره و ما دانشجوهاد بی اکانتیم؟ دوستم گفت چرت نگو استفاده کن. قثط روزا ازشون استفاده نکنی که ردتون میزنن بلاک میشی :)
    چند روز بعد دوستم خبر داد که رجب زاده مذکو اومده سایت که که اکانت من چند روزه وصل نمیشه و برام رمزش رو عوض کنید. البته چون مسئول سایت نبوده میفرستدش که بره یه نیم ساعت دیگه بیاد و همون موقع زنگ میزنم به هم اتاقیم که مگهنگفتم اکانتا رو روز استفاده نکنید. در هر حال به خیز میگذره و کسی بویی نمیبره که ما اکانت میدزدیم و رمز آقای رجب زداه عوض میشه.
    یه روز بعد از ظهر که من خواب بودم دیدم پیامک اومده با چند تا اسم و عدد (رمز) ! فکر میکردم شوخیه اما همین که توی سیستمم واردشون کردم دیدم اینترنت وصل شد. اون مبا چه سرعتی :) اکانت رئیس دانشگاه که افتاد دست گنده اتاقمون! اکانت دو تا از استادامون هم توسط بنده مصادره شد. اکانت مدیر گروه معارف و رئیس کمیته انضباطی رسید به تخت بالاییم. اکانت مسئول داشنکده علوم پایه هم افتاد دست یکی دیگه از بچه ها. البته بازم کلی اکانت داشتیم :) ولی قرار بود دیگه لوشون ندیم !!!

    خلاصه: اگه چند روز دیگه دیدین یا شنیدین که اخ*تل*اس بزرگ در دانشگاه فلان ! یا دزدی و ورود به سیستم های امنیتی دانشگاه ***** زیاد حساس نشید! اون کار ماها بوده. اصلا هم دزدی محسوب نمیشه! حقمونه :) سهممونه :)

    پ.ن.: میباست متذکر شد که در این نوشتار از کندن کاغذ A4  چاپگرهای مرکز کامپیوتر و بلند کردن سوکت، پیچ گوشتی و خودکار و ماژیک و ... (از این کَندنی های کوچیک) توسط دوستان بزرگوارم خودداری کردم! باشد که این اقدامات راهگشای جوانان نیازمند این مرز و بوم واقع شود./ معلوم الحال

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 22 آبان 1395 10:43 ق.ظ نظرات ()
    ای کسانی که کامنت خصوصی میزارید
    خب این چه کاریه؟ من جوابتونو چطوری بدم؟ مثل بچه آدم کامنت بزارید جواب بگیرید :)
    اینجوری لااقل کامنت هااتون Spam تلقی نمیشه

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 21 آبان 1395 10:20 ق.ظ نظرات ()
    یه سنتی که توسط پدر اتاقمون (ممد آقا) وضع شده و طی چهار سال تحصیل ایشون تا الان نقض نشده (حتی در ایام شیرین امتحانات) سنت بیرون روی شب جمعه ست! یعنی کل اعضای اتاق با زور هم که شده باید برن بیرون. بعد از دور زدن مختصری در شهر (عمدتا خیابان های شلوغ و پر رفت آمد جهت صله رحم و دیدن دختر پسرای دانشگاه :) ) همه میرن به سمت شانار و از اونجا هم به مقصد یک کبابی یا فلافلی (از این بخور بخورا که به زور میخوان همه چی رو توی نونشون بچپونن) یا فست فود و بعد از اون هم برگشتن به خوابگاه.
    از اونجایی که چند روزیه بنده گلوم درده و ...م نمیکشه برم دکتر ایشون امر فرمودن باید بیای بریم بیرون. قبل از اجرای سنت حسنه شب  جمعه تو رو میبریم دکتر. منم گفتم باید منو ببریم بیمارستان ب*** ! آخه اونجا یه خانوم دکتر مهربون داره که همه بچه های دانشگاه به عشق اون میرن اونجا! اما از شانس دم توی این سه سال هر بار که من رفتم یه پیرمرد عبوس و کچل شیفت بوده و کلی برام آمپول نوشته و به زور هم داده که بچپونن توی بنده اینجانب. پس بریم بیمارستان به امید خانوم دکتر جیگرکیان :) گفتن بریم ...
    همه چی خوب بوداااا ... از شانس خوبم اون آقا هم شیفت نبود ولییییی ... یه آقای دکتر دیگه تشریف داشتن. ویزیت رو دادیم و رفتیم داخل
    هی فشار گرفت و خالی کرد و هی فیس فیس باد کرد کا و باز خالیش کرد و همینطور ادامه داد تا اینکه آخرش گفت تو چرا فشارت اینقدر پایینه؛ فشارت نه ه! بیماریت هم ویروسیه. این داروها رو مینویسم. برو بگیر بیا. 
    به هر حال رفتیم و برگشتیم! این کیسه رو انداختیم جلوشون هر چی آمپول بود کشید بیرون که اینا رو بزنید. اینام واسه بعدش :| رفتیم قبض تزریقات رو پرداخت کنیم داغون شدم! ویزیت دکتر 3 تومن شد ولیتزریقات 7  تومن :| بعد میزنن تو سر دکترا !
    من بدبخت هی تاکید میکردم که "جوری بزنید که جوری نشود"! "آروم بزن"! "فکر کن داری به خودت میزنی"! "لیدوکایین یادت نرفته؟!" 
    گفتم برو بخواب رو تخت حرف نزن!
    عااااااااااااااااااااااااااااااااخ :/ :(  چهار تا آمپول؟! نامسلمونا منم آدمم !!!

    بعدش منو بردن که شیرموز بخور جون بگیری. 

    توی کافی شاپ همش صدای خنده های ضایع یکی از دخترای کلاس رو میشنیدم! همون مثلا همشهریم! همونی که علیهم توطئه چینی کرد! همونی که ... 
    اما از شدت سر درد و گلو درد هیچی نمیدیم. فقط جلومون سه تا دختر بودن. وسطیشون رو شناختم! دوز***دختر یکی از همکلاسی ها بود. یکی از دخترای آموزش زبان ورودی خودمون. اما به اون دو تای بغلی توجه نکردم. 
    باااااازم همون خنده ها و همون تن صدای تهوع آور! یکی دیگه از اعضای اتاق بعد از تجدید میثاق با دوز***دختر مکرمه اومده بود کافی شاپ پیش ما که بازم بلُمبونه! همین که سرم رو بالا کردم که بهش سلام کنم دیدم اون دو تا بغل دستی ها هم همکلاسی های منن. اون خنده های ضایع و تهوع آور از جلوم ببینه و منِ کور شده نمیدیم! حالم باز بدتر شد ... بدم میاد از هر چی اعتماد ... اونم به یه مشت دختر هرزه و آشغال ! کسایی که با همه بدی هایی که در حقم کردن به هیچ وجه نمی دونستم این کاره هستن ... 

    یادم باشه هفته دیگه اصلا بیرون نرم. اصلا  اصلا اصلا ... هیچ کس نمی تونه کمک کنه به جز خودم! همه یه روزی میرن. پس باید خودم رو آماده کنم برای روز تنهایی ... خودم باشم و خودم! برای رسیدن به هدفم بجنگم! ... عشق و عاشقی به فصلش و به وقتش ... «از کسی انتظار نداشته باشید» - مهربان کبیر

    ای بابا ! اومده بودم پست خنده دار بزارم بخندید ... نه اینکه چیزناله کنم؛
    آقا من و جابر که شیرموز و آب طالبی مون تموم شد دیدیم بیکاریم :) نی هامون رو برداشتیم و هی مک میزدیم تا صدای خرت خرت بکنه! همه نگاهمون میکردن :) جالبته این خراب شده پاتوق بچه های دانشگاهه و از بخت سیاه ما دیگه پر بود از پسر :) ما هم کوتاه نیومدیم و هی خرت خرت میکردیم و میخندیدم!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 20 آبان 1395 08:44 ق.ظ نظرات ()
    دیشب بالاخره با هزار زحمت Research Question  رو برای استاد فرستادم. اما خدا لعنت کنه مهندس ت. رو که پدرمونو در آورده با این وضضع خراب اینترنت ها :/ ایمیلم دو بار ارسال شد! یک بار بدون فایل attach شده و بار دیگه همراه با اون فایل! امیدوارم اینو دیگه سوتی تلقی نکنه استاد :)
    البته کلی تاکید کرد که :
    - ایمیل میزنید انگلیسی بنویسید! یخورده از خودتون خجالت بکشید. :))) 
    - اسمتون رو هم لطف کنید توی subject بنویسد. من علم لدنی ندارم که بدونم Sunset1993 کیه؟ :دی 
    - لطف کنید برید دو دقیقه توی اینترنت سرچ کنید و فایل های وردتون رو با رعایت نکاتی که گفتم برام بفرسیتد. 
    - من گفتم double space بزنید! سر کار خانوم رفتن دو تا enter زدن :)))
    - بازم اینا رو گفتم! اما مطمئنم هستن کسایی که مجدد قراره این اشتباهات رو تکرار کنند! :)))

    Dear Mr ******,
    This E-mail contains first assignment (Research Question) of term project for "Research Methods" course in format of a Word file. I'm willingly waiting for your comments to continue my path in order to fulfilling and submitting this project.

    Yours sincerely 


    از کلیه علاقمندان و صاحب نظران حوزه زبان دعوت به عمل می آید که بیان و به من کمک کنن این مقاله رو بدم بیرون :)) خوانندگان یاری کنید تا من وبلاگ درای کنم

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 15 16 17 18 19 20 21 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات