منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 14 آذر 1395 05:10 ب.ظ نظرات ()
    I should control myself :| nothing else
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 14 آذر 1395 10:04 ق.ظ نظرات ()
    دیروز برای نشون دادن review of literature پروپزالم رفته بودم دفتر استاد د. که چند تا از خانوم های ترم بالایی آموزش زبان اومدن بیرون و خیلی شیرین و مجلسی بنده رو انداختن بیرون که با استاد کار خصوصی داریم!  :| هر کی ندونه من که میدونم سرکار خانوم اومدن برای عجز و لابه که استاد امتحان نگیرررر و استاد هم که از اوناییه که عمرا تو کتش بره :)) حالا بماند که بچه ها گفتن موقع تحویل گرفتن ورقه اولین نفر بوده که پر کرده ورقه رو و تحویل داده. 
    همینجوری که من بیرون منتظر ایستاده بودم استاد ق.  در رو باز کرد و گفت برای ادبیات آمریکا شعر Sylvia Plath رو میخوام تدریس کنم. زحمت بکش ببر زیراکس برای کلاس بزن. ما هم رفتیم سر کلاس تا اینکه استاد اومد و گفت برنامه تغییر کرده و امروز شعر کار می کنیم که دخترا همه گفتن استاد ما جزوه نداریم و استاد به من اشاره کرد که بهشون شعرا رو بدم
    در همین حین یکی از خانوما که همشهریمه مثلن :| -ایششش- و بغل دستیش برگشتن و شروع کردن به شعر گفتن ضد من که ماشالله همه جا هست و همه کار میکنه و....  ! که منم جلو استاد خیلی محترمانه بهشون گفتم: یخورده خجالت بکشید!  دانشجوی ادبیات هستید!  لااقل تشکر نمیکنید فحش ندید... 

    امروز صبح ساعت ٨ هم رفتم کلاس ترجمه آثار اسلامی ٢ که باز همون دو نفر زود اومده بودن و شروع کردن به سوال پیچ کردن. 
    - آقای معلوم این درسم با ما داری؟  ماشالله چقد فعالی. به ما رسیدی!  ما که کلی درس افتاده با شما هم داریم... 
    - متولد چندی؟ 
    - آقاااای معلوم با شماییماااا.... 
    - شماره عینکت چنده؟ 
    - معدلت چنده؟ 
    - رتبه ت چند شد؟ 
    - نفر چندمی توی کلاستون؟ 
    - هوووووووی.... 
    + :| 
    + نفر ١٢ از ١٢٨! (سیستم رتبه بندی پسرا بهم ریخته و معلوم نیست نمره چندم هستن توی کلاس!) 

    - شما پشت کنکور موندی؟ 
    + بله. 
    - من سال اول موندم رتبم ٢٥٠٠ شد!  چون اعتماد به نفس بالایی داشتم و فقط تهران میخواستم سال دوم نشستم پشت کنکور آخرشم این خراب شده قبول شدم. حالا ارشدم ایشالا یه جا مثل همین جا پیدا می کنیم میریم! 
    + من که فرقی به حالم نکرد!  سال اول دامپزشکی قبول میشدم نرفتم. سال دوم یه گرایش از علوم انسانی قبول شدم و اومدم میون یه مشت گاو و گوسفند و شتر و قاطر و گوساله!  :)))؛
    - :|
    پ. ن. ١:سر کلاس -لابراتوار- نشستم و سرم پایینه!  همین که دخترا میان پا میشم که منو ببین یه وقت چرت و پرتی نگن برای خودشون بد بشه!  :))) (مستحضرید که دخترا چقد بی تربیتن!)  یکیشون برمیگرده میگه: عه!  باز که این مردنی اومد سر کلاس ما!!!! 
    پ. ن. ٢: این بار سر کلاس ننشستم :) ایستادم راجع به زندگی Ernest Hemingway لکچر میدم. همین که تموم میشه همکلاسیم برمیگرده برای اینکه مسخرم کنه صلوات میفرسته [استاد تلفنش زنگ خورده و رفته بیرون]  ! یکی نیست بهش بگه آخه سلیطه!  سی سال از من بزرگتری!  از اون قیافه داغووون صافکاری شده ت خجالت بکش!  
    پ. ن. ٣: سر کلاس نشستم!  همین خانوم م. که با مثلن همشهریم منو سوال پیچم میکنه نعره زنان وارد میشه و میگه: مررررررییییییممممممممم!  کجایی که ببینی ٥ کیلو کم کردم از غم و غصه! بعد اشاره میکنن که زشته بچه نشسته!  میگه: این؟!  ولش کن بابا!  از خودمونه :-/   ( سر کار خانوم برای دفعه n م cut کرده! -عروس هزار داماد که میگن ایشونن ;-)- )  یعنی حقش نیست پاشم  ....  !!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ساعت ٣:١٥ دقیقه...  داریم میریم که بخوابیم. 
    + تکمیل خواهد شد! هلم نکنید :) کاملش میکنم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اگه کسی دانشجوی دانشگاه شیراز هستش بیاد اعلام کنه!  :)) هم اکنون نیازمند یاری بنفشش هستیم!  
    من یه کار خیلی خیلی خیلی ضروری با پروفسور "رزمجو" دارم. توی پیدا کردن منابع تحقیق و مقالم دچار مشکل شدم. فکر میکنم بتونه کمکم کنه توی این مسیر. 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اوکی...  شما خوبید! من یه پسر بی بند و بار و فقط هدفم از ارتباط با دخترا *******ه!  
    شما خوبید... 
    عشق پاک فقط شما... 
    ٨ ماه رابطتون نوش جونتون!  به پای هم پیر بشید!  

    دست از سرم بردارید  ...  مرسی أه! 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 10 آذر 1395 10:41 ق.ظ نظرات ()
    یکی از خواننده ها یک فیلم و سریال بهم معرفی کرده بود که من خیلی خیلی ازشون خوشم اومد :)
    اولی فیلم me before you من پیش از تو که با لهجه بریتیشش منو جادو کرد.
    دومی هم سریال Poldark که البته هنوز نگاه نکردم و هم اکنون در حال دانلود قست آخر فصل دومش هستم. 

    * قبلا زیاد فیلم میدیم اما الان دیگه اونقدر خستم که حوصله خودمم ندارم.
    * فیلم خوب اگه میشناسید معرفی کنید. ترجیحا با لهجه بریتیش :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 9 آذر 1395 02:11 ب.ظ نظرات ()
    بین التعطیلن شده و همه رفتن خونه هاشون اما من موندم توی این ویران سرا (خراب شده سابق!) و میخونم و خودم رو با تلگرام و اینستاگرام و درس هام مشغول میکنم ... بعد از موج سرمای بی سابقه و برف و یخ زدگی لوله های خوابگاه و ترکیدن لوله های شوفاژها و قطع برق و بی اینترنتی ها و گرسنگی کشیدن ها بالاخره تونستم لپ تاپم رو باز به اینترنت دانشگاه وصل کنم.
    کلی خاطره و سوتی مونده که ننوشتم !!! از اول ترم هی امروز و فردا میکنم ...

    * استاد به یکی از همکلاسی های جدید گفت یه عدد بگو.
    ایشون هم خیلی ملیح لب گشودن و فرمودن: "سیش" (شایدم "سیس")
    استاد: "سیش؟!" :|
    ما: :)))

    * سر کلاس نشستیم و یکی از دانشجوهای مهمان داره با استاد بحث میکنه که نه شما غلط میگی و اینحوریاست که یهو از دهنش در رفت و گفت: "البته من داستان رو نخوندم؛ سامری Summaryش رو خوندم!" 
    همین که این جمله از دهنش در رفت من بهش امان ندادم و گفتم: "ساااااامری؟!! گناه کبیره؟!! استغفرالله" :)
    کلاس ترکید ... :)
    + توضیحات: استاد گرامی چهار ترم هست که تاکید دارن به هیچ وجه من الوجود نباید summary یک داستان رو بخونیم. حتی برای خوندن رمان های خیلی حجیم هم باید توی دو سه نوبت تموم کنیم متن رو و آماده باشیم برای تحلیل متن. حالا اسم کورسمون short story هستش و خانم رفتن summary خوندن :) خدایی نمیشه بهش چیزی نگفت!

    * استاد من رو برده جلو همه داره ازم سوال میپرسه در رابطه با characterization و Theme داستان Gooseberries اثر آنتون چخوف.
    یهو یکی از خانوما همینجوری بی اجازه پامیشه از وسط کادر میره بیرون :-/
    استاد: "خوشم میاد کلاس رو کلا به هیچی حساب نمی کنید؛ بعد آخر ترم میگید استاد چجوری بنویسیم و جواب بدیم! حالا من هیچی! آقای معلوم اینجا وایساده داره جواب میده سرتونو میندازین میرین بیرون"
    پنج دقیقه دیگه باز خانوم برمیگردن لبخند زنان به چهره استاد یه نگاه میکنن و میرن سر جاشون میشینن :) استاد ازش سوال میپرسه، بلد نیست میگه: "استاد خب خوب توضیح نمیدین: :) 
    استاد: من خوب درس نمیدم؟!!! :-؟
    خانوم: نهههههه! آقای معلوم درست جواب ندادن نفهمیدیم!
    من: :-/

    * سر کلاس اساطیر یونان و روم استا دهمین که وارد کلاس میشه اول از همه میگه: "Hello" و شروع میکنه به شمردن: "یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، ..." بعد که نگاه میکنم میبینم که داره گوشی به دست ها رو میشمره :) 
    دوباره یه break چهار پنج دقیقه ای میده و دوباره شروع میکنه به شمردن! هیچ کس هم عین خیالش نیست! 
    دوباره درسش رو شروع میکنه که یکی از همکلاسیا سرش توی گوشیه! استاد میگه: "دارم برای شما درس میدما" 
    ایشون هم خیلی شیک و مجلسی میگن: "ببخشیییید!"
    چن دقیقه بعد دوباره استاد روش رو برمیگردونه و میبینه خانوم گوشی به دست داره میدوئه بره بیرون به دوز**پسرش وویس بده! (فرند ایشون هم اتاقی بنده هستن و سر کلاس هم دست از سر کچل دوشیزه مکرمه بر نمیدارن؛ میخواد دختره رو هم مثل خودش سنواتی کنه!)

    * استاد سر کلاس داره درس میده یهو از کلاس بغل صدای جییییغ دخترا بلند میشه :)))
    استاد میگه: چیزی نیست موشه! No problem :)) دیروز هم توی کلاس بغلی بود از کنار یکی از خانوما رد شد طفلی سه متر پرید هوا! اونقدر که من و موشه ترسیدیم ایشون نترسید :) 

    *** خاطراتم مشوش و در هم شده ... باید بشینم مرتب و منظمشون کنم :) ایشالا از شنبه! خخخخخ

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 4 آذر 1395 10:29 ق.ظ نظرات ()
    دیشب حرف دلم رو زدم ... اما کاش مثل همیشه ساکت می بودم! کاش ...

    پرده اشکم پاره شد :( اما خلاص شدم! محیط بیرون شده قانون جنگل! برای بقا باید بجنگی ... همیشه اونی که قوی تره پیروزه! و من باید بپذیرم که شکست خوردم!.... 


    #ادامه دارد ..
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • :|

    معلوم الحال دوشنبه 1 آذر 1395 04:37 ب.ظ نظرات ()
    لپ تاپم به فنا رفت :'(
    مُری خدا لعنتت کنه! 
    خدایا غلط کردم!  از این به بعد نه عاشق میشم! نه شوخی می کنم! نه از دانشگاه می کنم! نه هیچی دیگه ... :-(
    اصن سهممو از این دنیا هم نمیخوام! همون سلول ١ در ١م رو بهم برگردونید!!! 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 1 آذر 1395 08:36 ق.ظ نظرات ()
    somewhere i have never travelled,gladly beyond
    any experience,your eyes have their silence:
    in your most frail gesture are things which enclose me,
    or which i cannot touch because they are too near
    
    your slightest look easily will unclose me
    though i have closed myself as fingers,
    you open always petal by petal myself as Spring opens
    (touching skilfully,mysteriously)her first rose
    
    or if your wish be to close me,i and
    my life will shut very beautifully,suddenly,
    as when the heart of this flower imagines
    the snow carefully everywhere descending;
    
    nothing which we are to perceive in this world equals
    the power of your intense fragility:whose texture
    compels me with the colour of its countries,
    rendering death and forever with each breathing
    
    (i do not know what it is about you that closes
    and opens;only something in me understands
    the voice of your eyes is deeper than all roses)
    nobody,not even the rain,has such small hands
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 14 15 16 17 18 19 20 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات