منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال سه شنبه 23 تیر 1394 01:43 ق.ظ نظرات ()
    دو شب پیش یکی از بستگان زنگ زد که یه بسته پستی برات اومده من چون اداره پدرت بود همون جا تحویل گرفتم بیا خونمون ببر. منم ساعت 12 شب رفتم در خونشون و بسته رو گرفتم باز کردم و شروع کرد به وارسی کتاب هام و اولویت بندی که کدوم رو کی بخونم و از اینا تا چشمم افتاد به کتاب «چشم هایش» بزرگ علوی که به تعبیری شاخص ترین اثرش به شمار میره. روایت یکی از دوست داران نقاش معروفی به نام «ماکان» که به دنبال راز مشکوک مرگ اون توی تبعید (به دلیل مبارزات سیاسی قبل از شهریور 20) هستش که پی میبره راز مرگ استاد در یکی از تابلوهاش که با خط خودش در گوشه اون عبارت "چشم هایش" نوشته شده نهفته شده. این ماجرا تا 15 سال بعد از مرگ استاد ادامه پیدا می کنه تا اینکه در سالگرد مرگ اون بالاخره اون زن مذکور (صبح چشم ها) پیدا میشه و ناظم (طرفدار استاد) سعی می کنه به طریقی به راز آشنایی اونها و در نهایت مرگ استاد پی ببره ... داستان جالبی بود که به محض باز کردنش مجذوبش شدم و تقریبا دو روزه با وجود تمام مشغولیت هام تمومش کردم. این داستان از معدود داستان های فارسی ای هستش که یک زن در مرکز اون با تمام عواطف و ارتعاشات روانی و ذهنی قرار گرفته.

    در حین خودندن داستان یاد شعری افتادم که یکی از اساتید سر یکی از کلاس ها خونده بود و آخرین بیتش برام خیلی جالب بود. شعر در قالب مثنوی سروده شده و به طبع طولانی که یه قسمتی از سر و تهش رو خدمتتون ارائه می کنم باشد که مقبول افتد :

    "چشم نامه"

    جنس چشمان تو از شعر و غزل

    رنگ  زیبای  نگـاه  تو  عســــــل

    هــر که بدخــواه تو باشد کـور باد

    چشم بد، از چشم هایت دور باد

    عمر  را در  چشم  تو گم کرده ام

    پیش  چشمان  تو  مثل  برده ام

    پیش  چشمـانت  زبانم  لال  شد

    ذهن من با چشم تو  اشغال شد

    چشـــم  تو  زیباترین  شعر   زمان

    وصف   چشمانت   نیاید  در  بیان

    ...

    باز    امشــب    آه، مــن    تــب    داشتم

    باز    با    خود، قصه ی    شـب    داشتم

    بی   نگاهت   قصـــه های    شــب   دراز

    راه   من   راه    نشیب است  و   فـــــراز

    بی نگـــاهت  من  رسیــــدم  تا سقـوط

    آشــتی  کـردم  عــــزیزم،  با  سقـــــوط

    چین   پیشــانی   من   تقصیـر   توست

    ذهن مغشوشم   فقط   درگیر    توست

    کاشکی  چشمت   فرامــــوشم    شود

    چشـــــــم  تو  از  ذهن  تب  دارم   رود

    چشـــــم هایت  تا  قیامت  با من است

    تا  قیــامت  آتشـم  در  خـــــــرمن  است

    لا  به  لای شعـــــــرهایم    گُم    شدی

    رفتــــــی اما،   قسمت    مردم     شدی

     

    «مهندس عباس علی شاه علی»

    تبریک: به خانم مرا به خاطرت نگه دار که گویا الان وارر چرخه تولدشون شدن؛ با آرزوی بهترین ها
    گم شده (اطلاعیه): یه دوست بلاگفایی دیگه به اسم رها هم بود که گویا از بند بلاگفا رها شدن (وبلاگشون حذف شده) ... آخه چه کاریه؟! سروراتون همین جا جاشون امن بود ... فعلا که ما خیلی هزار میلیارد نسیه به کانادایی ها دادیم و هنزو یمون پس ندادن ... وبلاگ ها و خاطرات ملت رو هم دادین و پروندین رفت ... در هر صورت هر جا هستن موفق باشن و اگه سری به ما زدن اعلام موجودیت کنن. البته گویا خانوم دکتر سودا هم میتونن کمک کنن در راستای پیدا کردن گم شده ها کنن! یاد خانم مارپل افتادم !!! خلاصه مژدگانی هم میدیم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 09:53 ق.ظ نظرات ()
    ترجمه از یه متن روسی بود که برگردان کردیم خدمتتون؛ العهده علی  الراوی 

    خواب دیدم در خواب با خدا گفت و گویی داشتم. خدا گفت: پس می خواهی با من گفت و گو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته دباشید. خدا لبخند زد! 
    - وقت من ابدی ست. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
    - چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ 
    و خدا پاسخ داد: اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد دوباره حسرت دوران کودکی را می خورند. اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. آنها آنقدر نسبت به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند و آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده. اینکه چنان زندگی می کنند که گویی، نخواهند مرد و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم و سپس پرسیدم: به عنوان خالق انسان ها، می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
    - یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. تمام آنچه می توانند انجام دهند این است که خود را محبوب دیگران سازند. باد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. با بخشیدن بخشش یاد بگیرند. یاد بگیرند آزردن کسانی که دوستشان داریم بیش از چند ثانیه به طول نمی انجامد؛ ولی سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیازی کمتری دارد. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند؛ اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند اما آن را متفاوت ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند؛ بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
    با کم رویی گفتم: به خاطر وقتی که برایم صرف کردی متشکرم. آیا هنوز چیزی مانده که بخواهی به فرزندانت بگویی؟
    خداوند لبخند زد و پاسخ داد:
    یاد بگیرند که من اینجا هستم ... همیشه ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 26 اردیبهشت 1394 02:30 ب.ظ نظرات ()
    جعفر آدم هایی را که در بیابان با آنها آشنا می شد دوست داست. جعفر با چاروادار، ساربان، چوپان، شوفر، ژاندارم، عمله راه، قهوه چی، درویش و  ولگرد، در بیابان کنار چشمه، در دره های سبز، در جاده های خشک، در جنگل و قهوه خانه آشنا می شد؛ چند روز، چند شب و یا چند ساعت، و بعد می رفتند و دیگر پیدا نمی شدند. اینها خودشان را همان طور که بودند نشان می دادند. خوب بودند، یا بد  بودند، همان طوری بودند که خودشان را نشان می دادند. دیگر آدم فرصت نداشت که در زشت خویی یا خوشدلی آنها شک کند.
    در صورتی که آدم های شهری را هیچ وقت نمی شد شناخت. سالها با آنها آمد و شد  دارد، زیر و روی زندگی آنها را می داند، آنها را در وضع های مختلف، در دوران های بحرانی آزمایش کرده، با وجود این گاهی می شود که همان آدم در مواجهه با یک سانحه پیش بینی نشده، سر پول، سر زن، سر مقام قیافه حقیقی خود را نشان می دهد و نقابی را که سالها داشته بر می  دارد و صورت خود  را بدون صورتک جلوه گر می سازد.

    مجموعه داستان "میرزا"، داستان آب، بزرگ علوی 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 22 اسفند 1393 06:32 ب.ظ نظرات ()


    باید از محشر گذشت

    این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست

    گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است


    عذر می خواهم پری ...

    من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

    با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند

    روی جنگل ها نمی آیم فرود

    شاخه زلفی گو مباش

    آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست

    بره هایت می دوند

    جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

    یک شب مهتابی از این تنگ نای

    بر فراز کوه ها پر می زنم

    می گذارم، می روم

    ناله ی خود می برم

    دردسر کم می کنم

    چشم هایی خیره می پاید مرا

    غرش تمساح می آید به گوش

    کبر فرعونی و دست سامری ست

    دست موسی (ع) و محمد (ص) با من است

    می روی، وعده ی آن جا که با هم روز و شب را آشتی ست

    صبح چندان دور نیست  ...

                                                                             «محمدحسین شهریار»



     چند روزه که حالم گرفته ست ... اما آخر ساله و وقت گله و شکایت نیست ... ایشالا درست میشه ...

    امیدوارم ...


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات