منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال پنجشنبه 14 مرداد 1395 08:52 ب.ظ نظرات ()
    ... در طول یک هفته همه مدارس را در جلگه ها و تل وتپه های پیرامون آن ها دیدم و آزمودم و تنها از دیدار و آزمایش یک مدرسه در تیره ی دلیر و شجاع «ده بر آفتاب» چشم پوشیدم. مدرسه ای بود که دانش آموز دختر نداشت. پدران و مادران، دختران خود را به دبستان نفرستاده بودند. جای خواهرها در کنار برادرها خالی بود. دختران پاره ای از مدارس به آموزگاری نیز رسیده بودند و این دبستان هنوز دختر دانش آموز نداشت. کار با مردم رشید طایفه به ستیز و قهر کشید.
    روابط عاطفی من و مردم بویراحمد طوری بود که ناز یکدیگر را می خریدیم و از قهر یکدیگر نمی رنجیدیم. به مردم و معلم که در کنار چادر دبستان جمع شده بودند سخنانی تند و کوتاه و گله آمیز درباره ی ظلم مرد به زن گفتم و خداحافظی کردم.
    در مقابل زن ایلی نه تنها من بلکه هر کس جز تعظیم و ستایش راه دیگری نداشت. زن ایلی از همه ی زنان عالم بیشتر زحمت می کشید و کمتر بهره می برد. زودتر از همه بر می خاست و دیرتر از همه به خواب می رفت. خانه را مملو از شرف، عصمت، کار و زیبایی می کرد و خود احترام چندانی نمی دید. سخنِ درشت می شنید و دم بر نمی آورد.
    مرد ایلی فقط گوسفند را به چرا می برد و همین که باز می گشت، همه ی کارها با زن ایلی بود. گوسفند را می دوشید. شیر را می جوشانید. ماست را می بست. دوغ را می زد. کره را می گرفت. غذا را می پخت تا مردش بیش از او بخورد و بیاشامد.
    مرد ایلی فقط پشم گوسفند را می چید و باز این کدبانوی زحمت کش ایل بود که آن را می شست، می رشت، می تابید، رنگ می کرد و می بافت تا مردش بر فرشی خوش رنگ بنشیند و بیاساید.
    ستم مرد به زن، این ستم دیرپای کهنسال که نه از دشمن به دشمن بلکه از دوست به دوست، از پدر به دختر، از پسر به مادر، از برادر به خواهر و از شوی به همسر می رسد، در ایلات و بخصوص در بویر احمد با قوت و صولت بر جای مانده بود. رودابه ها و تهمینه های بویراحمد گرفتاری های سهمگین داشتند. چاره ی کار جز در دست تعلیم و تربیت و نبود. نمی شد این راه و رسم را سهل انگاشت.
    قهر و ستیز من اثر کرد. دو روزی بیش نگذشت که پیکی از راه رسید و خبر آورد که دبستان، آماده ی دیدن و آزمودن است. بازگشتم. دختران رنگین پوش در کنار برادران خویش کلاس را آراسته بودند. فریاد شادی شان و فریاد شادی مادرانشان بر آسمان بلند بود.
    «بخارای من، ایل من» - محمد بهمن بیگی - صص۳۳۸ -۳۴۰


    به پاس خدمات شایان و مظلومیت «مهربانویان» سرزمینم باید تمام قد ایستاد و کلاه از سر برداشت./
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 1 مرداد 1395 03:05 ق.ظ نظرات ()
    امشب بیا که تشنه ی یک هم نشینی ام
    دیگر امید نیست که فردا ببینی ام

    فردا، مرا -تمام مرا- باد می برد
    ای کاش، جای باد، تو امشب بچینی ام

    ***

    دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
    یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم

    صاحب قبله و قبله دو عزیزند ولی
    خوش تر آن است من از قبله نما بنویسم

    بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
    که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

    من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
    این دو را باز همین طور جدا بنویسم

    «خلیل ذکاوت»
    * چند بیت هم به صلاح دید خودم حذف شد :) بالاخره چند تا بیت باید قربانی (sacrifice) بشن تا دو تا جوون به هم برسن :-D
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 22 خرداد 1395 12:37 ب.ظ نظرات ()
    مترسک ساختم تا پاسبان خرمنم باشد
    نه اینکه شانه هایش تکیه گاه دشمنم باشد

    لباسم را تنش کردم، کلاهم را به او دادم
    که شاید قدردان زحمت گاوآهنم باشد

    گمان حتی نکردم شاید آن اهریمن بدخو
    به من نزدیک تر از دکمه ی پیراهنم باشد

    خودم کردم! که بر دوشش کلاغی دیدم و رفتم!
    که ترسیدم گناهش تا ابد بر گردنم باشد 

    ندانستم که بار این گناه آسان تر است از آن،
    که عمری لکه ی این ننگ، نقش دامنم باشد

    مترسک ساختم! در دردسر افتاده ام، اما 
    گمانم چاره اش دستِ اجاقِ روشنم باشد 

    * و این بود یادگاری یک استاد بعد از چهار ترم حضور مستمر توی کلاس هاش؛ نمی دونم سال دیگه هم این استاد قراره برگرده به دانشگاه برای تدریس «فارسی عمومی» یا نه اما عجیب حرفهاش به دل مینشست. شعری که برام صفحه آخر جزوه م نوشت عجیب وصف حالم بود اما تا به حال دم بر نیاورده بودم و به کسی چیزی نگفته بودم! و اینکه من رو به صبوری سفارش کرده بود.
    * چرا قدر آدمای خوب رو نمی دونیم؟!
    * چرا آدمای خوب دیر میان و زود میرن؟! 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:13 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • :(

    معلوم الحال شنبه 15 خرداد 1395 08:00 ب.ظ نظرات ()
    در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
    امشب دلم به یاد عزیزان گرفته است
    در آسمان سینه ی من ابر بغض خفت
    صحرای دل بهانه ی باران گرفته است

    - ٤٠ روز گذشت و من هنوز در حسرت ندیدن توام! در حسرت هزار ای کاش و هزار کار نکرده و هزار حرف نگفته. ناگهان چقدر زود دیر می شود ...

    *شعر از سلمان هراتی عزیز؛ با اندکی تغییر 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 31 فروردین 1395 10:27 ق.ظ نظرات ()
    فروردین دارد تمام می شود
    اولین باران بهار را که نبوده ای
    خودت را
    به اولین شکوفه ی اردیبهشت برسان
    می دانی که:
    اردیبهشت بی تو ... بهشت نمی شود؛
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:30 ب.ظ نظرات ()
    کسی می داند
    شماره شناسنامه ی گندم چیست؟
    کدامین شنبه
    آن اولین بهار را زایید؟
    یک تقویم بی پاییز را
    کسی می داند از کجا باید بخرم؟
    هیچ کس باور نمی کند که من پسر عموی
    سپیدارم ...
    «بیژن نجدی»
        
    الان که دو سه روز تا سال تحویل مونده هر کسی رو میبنی که یه دغدغه ای داره:
    - یه عده هستن که دارن در به در میگردن یه عکس پیدا کنن سریع با کپشن "بوی عیدی، بوی توپ" بذارن که اثبات کنن نوروز چه حس نوستالژیکی براشون داره.
    - یه عده ی دیگه هستن که منتظرن شب عید بشه بعد ببینن کی یادش میره پیام تبریک بفرسته، سریع بهش پی ام بدن : "به به آقا معلوم! پارسال دوست امسال فلون فلون شده :) " که هم اعتراضشون رو نشون بدن و هم اینکه بگن بگن خیلی با نمکن ماشالا.
    - این دخرتای جوونی که توی مهمونی های عید منتظرن یکی بهشون بگه: " ساناز جون دیگه وقتشه ها" که سرشون رو بندازن پایین و بگن: "اِاِاِاِاِاِاِاِاِ نه خاله، هنوز من میخوام درس بخونم که". اما از ته دلشون از شدت شور و شعف می خوان میخوان به مثابه کریستیانو ورنالدو خوشحالی پس از گل انجام بدن.
    - یا دخترایی که از الان شام نمی خورن، روزها هم نصف کف گیر برنج میخورن تا در اوزان دلخواه پا به میادین بزارن و جمله بالا محقق بشه و یکی بهشون بگه "دیگه وقتشه"!
    - اینایی که منتظرن سال تحویل بشه و واسه اولین بار با استیکر اسم خودشون تبریک بگن و ... : قاسم عید رو بهت تبریک میگه !

    نزدیک دو سال از دانشگاه اومدنم میگذره اما مغزم هر روز خسته تر از دیروز میشه. اونقدر فکر میکنم که ذهنم پر از ناگفته هاست اما زبانم پر از سکوت. گاهی به عدالت دنیا فکر میکنم و گاهی به آدم هاش! و گاهی هم به منطق دنیا ... گاهی هم به خودم که دارم توی دنیا گم میشم، شاید دنیا برام زیادی بزرگه (برای همینم شدم معلوم الحال و مثل چوب لباسی هر لباس که درزی بدوزه برام گشاده) و شایدم خیلی کوچیک، اونقدر کوچیک که افکار بزرگم توش گم میشن.
    با خودم قول گذاشتم که دیگه از غم ننویسم و از غصه نگم، نگم تا اطرافیانم ناراحت نشن! از شادی بگم حتی اگه شاد نیستم.
    شاید هیچ وقت به خودم نگفتم که معلوم زندگی رو اونطور که دوست داری بگذرون! کاش خودم رو پیدا کنم و براش گل بخرم   و ببوسمش   و بهش بگم دیگه ترکم نکن. کجایی که من توی این دنیایِ غریب گم شدم؟!!
    در هر صورت دفتر سال ۹۴ هم کم کم داره بسته میشه. توی سال ۹۴ که سال بُز بود سعی کردیم که "تیز و بُز باشیم!" هنوز نمی دونم موفق بودم یا نه؟ اما زیادم مهم نیست. سال ۹۵ هم سال میمونه. ینی امسال قراه میمون باشیم و بخندونیم؟  باری بهتر از هیچیه! همین که بتونی بقیه رو هم شاد کنی خودش یه نعمته. آروز می کنم که توی سال پیش رو بهترین ها رو تجربه کنین! در کنار عزیزانتون باشین و تمام رؤیاهای قشنگتون محقق بشه.
    پیشاپیش نوروزتون مبارک ...
        
    ,Enjoy the little things in life
    Because one day
    You will look back and realize
    .They were the big things
    توی زندگی از چیزهای کوچیک لذت ببر
    چون یه روزی
    به گذشته نگاه می کنی
    و میفهمی چیزای بزرگی بودند!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 11 مهر 1394 11:06 ب.ظ نظرات ()

    زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا

    باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

    یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی

    ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

    ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس

    ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

    ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند

    در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا

    مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی

    بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

    شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست

    گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

    در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن

    پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

    کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون

    اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

    گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان

    چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:05 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 12 شهریور 1394 05:39 ب.ظ نظرات ()

    بنال ای نی که من غم دارم امشب / نه دلسوز و نه همدم دارم امشب

    دلم زخم است از دست غم یار / هم از غم چشم مرهم دارم امشب

    همه چیزم زیادی میکند، حیف! / که یار از این میان کم دارم امشب

    چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل / همه عیشی فراهم دارم امشب

    ندانستم که بوم شام رنگین / به بام روز خرم دارم امشب

    برفت و کوره ام در سینه افروخت / ببین آه دمادم دارم امشب

    به دل جشن عروسی وعده کردم / ندانستم که ماتم دارم امشب

    درآمد یار و گفتم دم گرفتی / دمم رفت و همه غم دارم امشب

    به امید اینکه گل تا صبحدم هست / به مژگان اشک شبنم دارم امشب

    مگر آبستن عیسی است طبعم / که در دل بار مریم دارم امشب

    اگر روئین تنی باشم به همت / غمی همتای رستم دارم امشب

    غم دل با که گویم شهریارا / که محرومش زمحرم دارم امشب


    «شهریار»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 15 مرداد 1394 11:41 ق.ظ نظرات ()

    چند بارد غم دنیا به تن تنهایی  /  وای بر من تن تنها و غم دنیایی

    تیرباران فلک فرصت آنم ندهد  /  که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

    لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست  /  حیف از ناله معصوم هزارآوایی

    آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی  /  گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

    من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت  /  در همه شهر به شیرینی من شیدایی

    تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود  / از چراغی که بگیرند به نابینایی

    همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش  /  بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

    گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر  /  با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

    انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی  /  از جمال و عظمت چون افق دریایی

    دست با دوست در آغوش نه حد من و تست  /  منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

    شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است  /  گر برای دل خود ساخته ای دنیایی


    «شهریار»


    زیاده عرضی نیست معلوم الحال!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 9 مرداد 1394 08:50 ق.ظ نظرات ()


    نمی دونم این روزها چرا «همه یا عکاس هستن یا مدل»؟! یعنی همیشه ی خدا بین دو گروه از جماعت آویزون بودم و نتونستن منو یجوری مثل بچه آدم رده بندی کنن! می ترسم زیست شناس ها بعدها با تحقیق روی من، من رو توی رده بندی جانوران هم قرار ندن!
    یعنی اینقدر که بعضی ها از خودشون و در و دیوار و فلافلی سر کوچشون و بستنی آلاسکا خوردنشون و چه و چه پست میذارن من پستم نمیاد (!) نمی دونم! شاید علتش مختصر کسالت و خستگی ای هستش که یه عمره توی وجودمه. شاید هم روغن چراغ ذوقمون ته کشیده و فیتیله سوزونده! حکما قدما هم فرمودن که: «عقل سالم در بدن سالم است» و غیره ...
    احتمالا خودمون بی احتیاطی کرده، دم باد نشسته، چاییدیم! لابد عن قریب جوشانده و دم کرده ی گل گاوزبان و سنبل الطیب و قدومه و اسطوخدوس و پر سیاوشان و قس علی هذا به حالمان افاقه نموده و شنگول بشویم و بر خلاف حالا که دو کلمه می نویسیم چهار تا سرفه بکنیم و چه بسا ده جمله بنگاریم بی هیچ سرفه و تپقی!
    البته مظلوم نمایی نمی کنیم. ولی این روزها هر کی ما را دیده، گفته:«بمیرم الهی، گردنت به نازکی «مو» بود، نازک تر شده ... مشمشه نگرفته باشی خوب است!» عجب روزگاری شده. هر کس به جای ما بود، جملات گریه آور می نوشت، ما به حکم وظیفه، حرف های خنده دار می زنیم!
    ختم کلام آن که: حالمان خوش نیست. ناخوشیم! مریض احوالیم!
    البته شاید با یک ب-کمپلکس و قرص زیر زبانی روزبانی و از اینجور قر و فرها هم فشارمون سر جاش بیاد و باز شنگول بشیم!
    عرض قابل عرضی نبود ولی لاکردار دیشب که لپ تاپ رو روشن نمودیم که یه پست الکی ول کنیم توی فضای مجازی مادر فرمودن بریم خونه مادربزرگه و ما هم که از خدا خواسته پریدیم و آماده شدیم و رفتیم که ماجراهای عروسی عمویمان پیش اومد. ولی چون پست طولانی میشه پیش نویس می کنم و فردا پس فردا می ندازمش توی فضای مجازی که جبران کم کاری هام بشه (انگار که می خوان سر برج بهم حقوق بدن از نوشتن این خزعبلاتم!)

    : دیشب یهو یاد مرحوم «دکتر مهدی حمیدی شیرازی» افتادم. یادم اومد سر کلاس فارسی عمومی استاد یه مطلب راجع به سیستم تک همسری قوها خونده بود بعدش هم شعر زیبای «قو»:
    توضیحات:
    قوها پرندگان زیبا و از مخلوقات خارق‌العاده خداوند هستند که به سبب تک همسری در طول عمر (monogamy) به سمبل عشق و وفاداری در بسیاری از فرهنگ‌ها تبدیل شده‌اند. اگر چه پدیده تک‌همسری در بین پندگان تا نود درصد (در برابر هفت درصد در پستانداران) وجود دارد، اما نکته متمایز کننده این دسته از غازیان نظریاتی است که در مورد مرگ‌آگاهی آنها خصوصا گونه قوهای گنگ (Mute Swan) وجود دارد.در افسانه‌های قدیمی آمده که قوی گنگ در طول عمر هیچ صدایی تولید نمی‌کند و تنها در نزدیکی لحظات مرگ، به گوشه‌ای دنج پناه برده و آوازی زیبا به عنوان اختتامیه عمر عاشقانه خود می‌خواند که با اتمام آواز جانش را از دست می‌دهد. در اسطوره‌های قدیمی ذکر شده که قو در لحظات مرگ به محل اولین جفتگیری خود مراجعت کرده و آواز سر می‌دهد. اصطلاح “آواز قو” به معنی آخرین کار باشکوه یک فرد یا یک مجموعه برگرفته از همین افسانه‌ها است.
    [منبع: اینترنت]
    شعر(چون حال نداشتم تایپ کنم تصویرش رو از ویکی پدیا گرفتم و گذاشتم!):

    هفتم فروردین ماه 1320

    و این آهنگ که می تونید دانلودش کنید: دانلود

    -----------------------------------------
    پاپستی: عنوان پست هم شعری از دکتر حمیدی شیرازی هستش که مربوط میشه به معشوقش که قرار ازدواج با هم داشتن و بعد از مدتی بی خبری از معشوق به شیراز برای اطلاع از احوال معشوق برمی گرده که در کمال ناباوری او را ازدواج کرده و حتی با شکم برآمده و آبستن از رقیب عشقی خود می بیند.
    این شعر عجیب بیانگر حال ایشون هست در سال های بعد که عباس کیارستمی (کارگردان معروف) که دیوان حمیدی رو از بر بوده و خودش رو سرزنش می کرده که چرا همچین اشعاری رو حفظ کرده (به تعبیر خودش: مثل کسانی که خالکوبی کرده اند و پشیمان شده اند) ایشون رو توی سفارت ایران در لندن میبینه اون هم در بستر بیماری و این شعر خودشون رو براشون می خونه:
    خسته من، رنجور من، بیمار من بی بال و پر من / تا سحر بیدار من، همدرد مرغان سحر من // پر شکسته من، بلاکش من شیدای کمر من / سوخته من، کوفته من، کشته من اختر ثمن من // دشمنی ها کرد با من طالع من اختر من / وای بر من وای بر من  که اشک از گوشه چشمانشون سرازیر میشه تا جایی که به اینجای شعر میرسه: گفتمت دیگر نبینم باز دیدم باز دیدم / در دو چشم دل فریبت عشق دیدم ناز دیدم // قامت طناز دیدم گونه ی غماز دیدم / برگ گل دیدم، میان برگ گل شیراز دیدم // دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آن جا بر من / وای بر من وای بر من . و اینکه وقتی توی شعر به کلمه «شیراز» میرسن اشک دکتر حمیدی بیش از پیش سرازیر میشه ...
    توضیحات تکمیلی و کامل تر رو اگه دوست داشتین می تونین از اینجا و اینجا بخونین ...

    باز هم شرمند بابت پرچانگی ها
    زیاده عرضی نیست!
    معلوم الحال

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات