زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی
ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند
در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی
بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا
کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون
اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان
چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا
بنال ای نی که من غم دارم امشب / نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار / هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف! / که یار از این میان کم دارم امشب
چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل / همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین / به بام روز خرم دارم امشب
برفت و کوره ام در سینه افروخت / ببین آه دمادم دارم امشب
به دل جشن عروسی وعده کردم / ندانستم که ماتم دارم امشب
درآمد یار و گفتم دم گرفتی / دمم رفت و همه غم دارم امشب
به امید اینکه گل تا صبحدم هست / به مژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم / که در دل بار مریم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت / غمی همتای رستم دارم امشب
غم دل با که گویم شهریارا / که محرومش زمحرم دارم امشب
«شهریار»
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی / وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد / که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست / حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی / گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت / در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود / از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش / بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر / با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی / از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست / منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است / گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
«شهریار»
زیاده عرضی نیست معلوم الحال!