منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 30 آبان 1395 09:26 ق.ظ نظرات ()
    «عزیز جان»

    خسته و پریشانم در غم تو گریانم

    از همه گریزانم تا رود ز تن جانم

    تو که گفتی به پیش من بمان

    چرا چونین نهان مرا به حال خود رها کردی

    چرا ندیده ایی که از غمت فغان

    رود به آسمان چه گویمت مرا فدا کردی

    مگر که جان به لب رسد که یادت از نظر رود

    چرا تو بی خبر زما رفتی

    چه می شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی

    بگو چرا بگو کجا رفتی

    دیده بر رهت دارم در دل شب تارم

    در غم تو بیمارم تا دوباره برگردی

    به هر کرانه رفته ایی به یک بهانه رفته ایی

    دلم نشانه رفته ایی بجویمت ز بی نشان ها

    دوباره پیش من بیا ببین که میشود بپا

    نوای شورو نغمه ها به کوه و دشت و آسمان ها

    ببین که دل شکسته ام به گوشه ایی نشسته ام

    بجز تو دل نبسته ام دمی بمان به پیش من عزیز جانم

    ز دیده خون شود روان به یادت ای امید جان

    ز چشم من نشو نهان که در فراغ روی تو رسد خزانم

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 4 آبان 1395 09:18 ب.ظ نظرات ()
    حتی خدا هم نمی تونه همه بنده هاش رو از خودش راضی نگه داره؛  فرقی نمیکنه که فقیر باشن یا غنی! 
    دیگه از من که یه بنده کوچیک و معلوم الحالشم چه انتظاری میشه داشت؟ 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:25 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اللَّهُمَّ إِنِّی أَطَعْتُكَ فِی أَحَبِّ الْأَشْیَاءِ إِلَیْكَ وَ هُوَ التَّوْحِیدُ وَ لَمْ أَعْصِكَ فِی أَبْغَضِ الْأَشْیَاءِ إِلَیْكَ وَ هُوَ الْكُفْرُ فَاغْفِرْ لِی مَا بَیْنَهُمَا یَا مَنْ إِلَیْهِ مَفَرِّی آمِنِّی مِمَّا فَزِعْتُ مِنْهُ إِلَیْكَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الْكَثِیرَ مِنْ مَعَاصِیكَ وَ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ مِنْ طَاعَتِكَ یَا عُدَّتِی دُونَ الْعُدَدِ وَ یَا رَجَائِی وَ الْمُعْتَمَدَ وَ یَا كَهْفِی وَ السَّنَدَ وَ یَا وَاحِدُ یَا أَحَدُ یَا قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُوْلَدْ وَ لَمْ یَكُنْ لَهُ كُفُوا أَحَدٌ،
    خدایا! تو را در محبوبترین چیزها نزدت كه یگانه پرستى است اطاعت نمودم، و تو را در مبغوض ترین چیزها كه كفر است نافرمانى نكردم، پس آنچه از گناهان بین این دو است بر من بیامرز، اى آن كه گریزگاهم تنها به جانب اوست، از آنچه از آن به سویت پناه آوردم مرا ایمنى بخش، خدایا! بیامرز از نافرمانی هاى بسیارم را در پیشگاهت، و طاعت اندكم را در آستانت بپذیر، اى تنها توشه ام از میان توشه ها، و اى امید و آرامش، و پناه و تكیه گاهم، و اى یگانه و یكتا، اى كه گفتى «بگو او خداى یكتاست، خداى بى نیاز است، نه زاده و نه زاییده شده، و برایش همتایى نبوده است»
    أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مَنِ اصْطَفَیْتَهُمْ مِنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِی خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ أَحَدا أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ تَفْعَلَ بِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِالْوَحْدَانِیَّةِ الْكُبْرَى وَ الْمُحَمَّدِیَّةِ الْبَیْضَاءِ وَ الْعَلَوِیَّةِ الْعُلْیَا [الْعَلْیَاءِ] وَ بِجَمِیعِ مَا احْتَجَجْتَ بِهِ عَلَى عِبَادِكَ وَ بِالاسْمِ الَّذِی حَجَبْتَهُ عَنْ خَلْقِكَ فَلَمْ یَخْرُجْ مِنْكَ إِلا إِلَیْكَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ أَمْرِی فَرَجا وَ مَخْرَجا وَ ارْزُقْنِی مِنْ حَیْثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیْثُ لا أَحْتَسِبُ إِنَّكَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ
    از تو درخواست میكنم به حق آنان كه از میان آفریده هایت انتخاب نمودى، و هیچكس را از میان آفریدگانت همانند آنان قرار ندادى، بر محمّد و خاندانش درود فرست، و با من چنان كن كه سزاوار آنى، خدایا! از تو درخواست مى كنم به حق یگانگى بزرگ تر الهى، و مقام تابنده محمّدى، و جایگاه برتر علوى، و به تمام آنچه به آن بر بندگانت حجّت نهادى، و به حق آن نامى كه از آفریدگان خود پنهان داشتى، كه از تو جز براى تو اظهار نگردد، بر محمّد و خاندانش درود فرست و براى من در كارم گشایش و راه نجاتى قرار ده، و از جهاتى كه گمان مى برم و یا گمان نمی برم مرا روزى ده همانا تو هركه را بخواهى بى حساب روزى مى دهی.

    پ. ن.: " بهشت ازدست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد / ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد "
    ... نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه / " خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه "
    " کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن / گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن "
    " جهان بدجور کوچیکه، همه درگیر این دردیم / همه یک روز میفهمن چجوری زندگی کردی "
    پ. ن.: باید خدا هم با خودش روراست باشد، وقتی می داند خدای هیچ کس نیست :-(
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 6 مهر 1395 12:09 ق.ظ نظرات ()
    واقعا نمی دونم چطوری شروع کنم. دوره زمونه عجیبی شده. معلوم نیست کی به کیه. یه زمانی دخترا ناز میکردن و پسرا ناز میخریدن اما الان همه چیز عوض شده. یعنی دختره باید خودش رو به در و دیوار بکوبه تا پسره بفهمه دختره خاطرخواهش شده و تازه این هم اول داستانه چون بعدش شروع میکنه به کشیدن اون به این طرف و اون طرف و بعدش هم ...
     این روزا نه حوصله نوشتن دارم نه حوصله توضیح دادن. فقط می دونم دیگه خسته شدم. یه مدت فکر میکردم آدم نباید به هر قیمتی تنها باشه و توی تنهایی خودش بسوزه و بسازه. یه مدت فکر می کردم که من چم کمتره از این جماعت عیاش که در لحظه زندگی میکنن و هیچ حسرتی رو به دلشون نمیزارن. اما میبینم که من ضعیفم! خیلی ضعیف. طاقت دیدن اشک های دشمنم رو هم ندارم. هیچ وقت نخواستم دل کسی رو بشکنم. اما بقیه شکستن و رد شدن. بیخیال ...
    خسته م از عشقای یک طرفه دور و برم. خسته م از کسایی که ادای عاشقای شیدا رو در میارن، خسته ام از کسایی که میگن ازدواج چیه و عشق و عاشقی چیه اما آخر سر خودشون هم بهش فکر میکنن یه پایان سیاه و تیره و تار برای خودشون میبینن. 
    دوره زمونه عوض شده. دیگه معشوقه ها ناز نمیخرن. فقط دنبال منافع خودشونن. همین که یک قله (دل ) رو فتح کردن میرن سراغ قله ی بعد. 
    زمین گرده و داره میچرخه! هنوز که هنوزه روزگار با من یاد نشده که ...

    بیخیال! این روز ها اصلا نوشتنم نمیاد. روی مود نیستم. به هیچ کدوم از برنامه هام نرسیدم. چون دیگه هیچ هدفی برای خودم نمیبینم. دوست دارم باز در اینجا رو تخته کنم. تمام پستامو حذف کنم. برم گم و گور شم توی این دنیای صفر و یک و هیچ وقت برنگردم. یا اگه خواستم با یه شخصیت دیگه برگردم. دلم میخواد عوض بشم. نمیخوام دیگه ساده باشم. نمیخوام دیگه بشینم و ببینم که دارن حقم رو میخورن. بشینم و غصه کسایی رو بخورم که لیاقتش رو ندارن. اما چه کنم که ....

    *****
    نوروز ۸۷ یک مجموعه تلویزیونی از شبکه سه سیما پخش شد به اسم «مرد هزار چهره». داستان زندگی مسعود شصت چی کارمند اداره ثبت احوال شیراز که ناخواسته وارد گردابی از حوادث میشه و به دلیل اینکه توانایی نه گفتن نداره داستان های فیلم رو رقم میزنه. من بارها این فیلم رو نگاه کردم. شباهت های زیادی بین شصت چی و خودم پیدا کردم. فعلا حوصله هیچ چی رو ندارم. برای همین اعترافات شصت چی در قسم تآخر این سریال رو عینا براتون درج میکنم و میسپرمتون به دستان پر مهر خدا.


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 27 مرداد 1395 07:48 ب.ظ نظرات ()
    نمی دونم چرا خدا هر چی امتحانه گذاشته برای منه بیچاره :(

    من اشتباه آدمم ... اشتباه می کنم ... تاوان اشتباهاتم رو هم میدم. برای کنکور سال اول بخاطر جو کلاس همه یهو سر ناسازگاری گذاشتیم و تصمیم گرفتیم انتخاب رشته نکنیم (به قصد رشته های تاپ تر؛ مثلا من گفتم دامپزشکی رو نمی خوام و میخوام دکتر بشم یا یکی دیگه میگفت من فقط دندون میخوام و ...) این شد که از یه کلاس مدرسه نمونه دولتی فقط سه چهار نفر سال اول رفتن پزشکی و بقیه موندن که سال بعد همه با هم برن (!)
    موندن و سال دوم برای من خیلی سخت تموم شد ... مریضی مادرم! افتادن تمام مسئولیت های خونه گردن من! رسیدگی به کارهای برادرای کوچیکترم. پخت و پز. شستن و اتو کردن لباساشون. مراقب درسشون بودن. بردنشون به مدرسه و برگردوندنشون و ... که دیگه فرصت خوندن رو نداشتم. بعد از برکشتن مادرم هم خونه اینقدر شلوغ بود که دیگه هیچ شانسی برای موفقیت نداشتم. علی ای حال خوندم و تحقیر شدم و با همسایه هایی بیشعور و بی فرهنگ سر و کله زدم که هیچ وقت یادم نمیره! کنکور رو دادم. زبان و تجربی
    کنکور تجربی با وجود مجاز بودن دیگه اصلا دل و دماغش رو نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم زبان رو امتحان کنم. گشتم و گشتم و لیست رشت ها رو حاضر کردم. اما از اونجایی که کوزه گر توی کوزه شکسته آب میخوره روز انتخاب رشته مدام اینترنت قطع میشد و مهلت وارد کردن کدهای من تموم میشد. این شد که دفعه چهارم یا پنجم دیگه تند تند کدرشته ها رو وارد کردم. اما این بار دیگه هیچ توجه نکردم که دارم از آخر لیست به اول لیست میام و رشته هام رو از اخر به اول وارد می کنم. خب نتیجه معلومه :| من آخرین جا و بدترین جایی رو که در بدترین حالت میتونستم قبول بشم به عنوان اولیت اولم قبول شدم. شب اعلام نتایج شوکه شده بودم! اصلا این شهر دیگه کجای ایرانه؟! بابا من اصلا این کد رو کی وارد کردم؟! مهم نبود برام. برای اینکه به بقیه ثابت کنم می تونم رفتم و دم نزدم. همه گفتن راهت دوره و برگرد آزاد یا پیام نور برو لااقل. رشته خوبیه ولی اینقدر دوری رو نمی تونی تحمل کنی. اما رفتن برای اینکه بهشون ثابت کنم می تونم. نه دلتنگ شدم. نه زنگ زدم به خونه که "غلط کردم و میخوام برگردم خونه" و دنبال کارای انتقالیم باشید و نه اشک ریختم. اکثر روز و شب ها رو توی خوابگاه بودم. من به دلیل خستگی و بی حوصلگی فقط دو ترم کلاس زبان رفته بودم. برای همین احساس می کردم که نسبت به همکلاسی هام عقبم. خوندم و خوندم و تمام سعیم رو کردم برای اینکه این بار خانوادمو رو سفید کنم. لبخند رو به لبای مادرم برگردونم. پدرم رو خوشحال کنم. ترم دو به نیمه رسید و تعطیلات نوروزی در راه بود. برگشتم خونه که خبر دادن جشن تجلیل از رتبه های برتره. از خیلی ها دعوت شده بود. منم رتبم خوب بود اما نه کارتی نه تماسی نه هیچی. رتبه های سال های قبل رو هم دعوت کرده بودن. دختر خالم که رشته ریاضی بود و با رتبه به مراتب داغون تر از من رو هم دعوت کردن و ازش تجلیل کردن اما من .....
    شب مراسم تجلیل هم یه گروه توی واتس آپ تشکیل شد که تمام دبیران دبیرستان و تمام دانشجویان دانشگاه های دولتی بودن. هر شب سه چهار نفر خودشون رو معرفی کردن به به و چه چه! تا این که نوبت به من رسید: معلوم الحال، زبان و ادبیات انگلیسی، دانشگاه شهر دور ... سکوت و سکوت و سکوت! هیچ کس چیزی نگفت. نفر بعد خودش رو معرفی کرد: فلانی، پزشکی، دانشگاه علوم پزشکی فلان ... و سیل تبریک ها جاری شد و همه خواستن خودشون رو در موفقیت ایشون دخیل بدونن! 
    هیچی نگفتم. فقط سکوت کردم! یه تلخند زدم و گفتم آینده ای میسازم که گذشتم جلوش زانو بزنه. یه روزی یادشون میاری این توهین ها رو! این بی توجهی ها رو. این بی شخصیتی شون رو. این که فقط به رشته و دانشگاه شخص اهمیت بدن و بگن بعله ایشون دکتر قراره بشه و یه روزی گذرمون بهش میفته! دریغ از این که گذر هر پوستی بالاخره یه روز به دباغ خونه میفته. (اصلا قرار نیست به عزیزان پزشک و دوستانی که دانشجوی پزشکی هستند توهین کنم. ولی قبول کنید که همه آدم ها فارغ از نسب و جنسیت و تحصیلات شون دارای احترامن. همه قابل احترامن. و این اصلا درست نیست که بگیم جامعه فقط یه پزشک نیاز داره و رفتگر رو نمیخواد. یا به یک مهندس کشاورزی میاز نداره یا یا یا ...)

    از اون روز به بعد دیگه واقعا میخواستم چند برابر تلاشم رو بکنم تا بهشون نشون بدم منم نمره ششم این مدرسه نمونه لعنتی بودم. منم دوشادوش بقیه تلاش کردم. اما دلیل نمیشه چون زمین خوردم و نتونستم به خط پایان برسم اینجوری باهام برخورد کنید. معدل ترم دومم رو نسبت به ترم اول ارتقا دادم. ترم سه و چهار هم معدلم ارتقا پیدا کرد و از نمره دوم و سوم و چهارم کلاسمون جلو زد و تازه فهمیدن این معلوم ساکت هم یه چیزی بارشه. اینجا بود که سعی کردن زمینم بزنن. بحثش مفصله. اما من با پایان ترم و بعد از عمل شروع کردم به خوندن برای ارشد. میخواستم ارشدم رو یه دانشگاه بزرگ قبول بشم و آیندمو بسازم. اما تحقیق کردم و تحقیق کردم و همه جوابا یکی بود. زبان توی ارشد هم آینده ای نداره. همه از بیرون میگن آموزشگاه هایی که خدا تومن پول میگیرن چین پس؟ در صورتی که از این پولای گزاف بعد از سه چهارماه پول رفت و برگشتت هم به جیبت برنمی گرده چه برسه به اینکه روی پای خودت بایستی. 

    دیگه حالم به هم میخورد از خودم و سرنوشتم. از این جبر لعنتی. از زمین خوردن ها و شکست ها و دویدن ها و نرسیدن ها! تمام کتاب هام که برام از جونم عزیزتر بودن رو پرت میکردم اینور اونور. به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینکه کتاب دور خودم جمع کردم؟ چرا با دو دست هندونه زدم زیر بغل وقتی هیچ سرانجامی در کار نیست؟ چرا کلی کتاب و اثر ادبی از نویسنده های بزرگ جهان و نویسنده های کشور خودمون بخونم وقتی به هیچ دردیم نمیخورن. چرا کتاب ها و دروس ارشد آموزش زبان انگلیسی رو تنهایی و بدون استاد بخونم. وقتی هیچ آینده ای ندارم. وقتی از شوربختی خودم آگاهم. کتابام رو گذاشتم کنار. فقط خوابیدم و خوابیدم. و لعنت فرستادم به خودم و خوشبینی هام. به اینکه همیشه به فرداهای بهتر خوشبین بود. به فرداهایی که هیچ وقت نیومدن. بعد از آذرماه هشتادو نه یه روز سفید و خوش توی زندگیم نداشتم. 

    دو روز پیش باز سر خورد کتاب مجموعه آثار شکسپیرمو باز کردم. نمایشنامه رومئو و ژولیت اومد. خوندمش! تند تند و بی توجه. روز بعدش هم انگار که دیوان حافظ جلومه باز بازش کردم و نمایشنامه هملت شاهپور دانمارکی رو جلوی خودم دیدم. خوندم و باز خوندم. رسیدم به صحنه رویارویی هملت و اوفیلیا (معشوقه ش) و Soliloquy هملت. همون جمله معروف شکسپیر. قبلا هم این جمله رو نوشته بودم. موقعی که میخواستم انتقالی بگیرم و موندم تا به بقیه اثبات کنم من اون آدم ضعیفی که فکر میکنن نیستم. و باز هم همون جمله. لعنت بهت شکسپیر. باز هم  خوشبینی و امید واهی ... لعنت به تو

    Hamlet: To be, or not to be,__that is the question: ___ Whether 'tis nobler in the mind to suffer the slings and arrows of outrageous fortune, or to take arms against a sea of troubles, and by opposing end them? .
    بودن یا نبودن؟ مسئله این است، آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفوپیشه تن در دهیم، یا آن که ساز و برگ نبرد برداشته و به جنگ دریای مشکلات (مشکلات فراوان) برویم؛ تا آن دشواری ها را از  میان برداریم؟ 

    خدیا باز هم توکل می کنم به نام اعظمت! به قدرت و حکمتت! بهت اعتماد می کنم. به تویی که یونس رو در شکم نهنگ حفظ کردی و یوسف رو از عمق چاه به عزت و بزرگ رسوندی. دستم رو بگیر ... دیگه خسته م. یجوری بهم نشون بده که بفهمم حواست بهم هست
     «رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا» اسراء، آیه ۸۰
    و بگو: پروردگارا! مرا در هر کاری به درستی وارد کن و به درستی خارج ساز و از جانب خود برایم حجتی یاری بخش پدید آور 

    پ. ن.: تا شماها باشید که پیام ندید پست بزار پست بزار :) 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 مرداد 1395 11:00 ب.ظ نظرات ()
    بعد از حذف و اضافه ترم یک دیده بودمش. سر کلاس فارسی عمومی. کلاس ۷ دانشکده. از اون کلاس های درندشت که مثل یه اتوبوس بود. تا دلت بخواد پَت و پَهن بود که گاهی استاد هم نمی دونست چطور کنترل کنه اون همه جمعیت رو. البته اون زمان هنوز توی حس و حال بقیه نبودم که با ورود به دانشگاه خیلی زود عاشق و شیدا بشم! یکی از دوستام بهش اشاره کرد. گفت: "نگاه کن! هر هفته همون جا میشینه. ساکت و آروم. مثل خودت. هیچ کس هم نمیشناسدش." راست میگفت. هر هفته صندلی دوم ردیف اول سمت چپ کلاس مال خودش بود. آروم و سر به زیر. خیلی معمولی. 

    من از همون اول سرم به کارم خودم بود. نشون به این نشونه که حتی همکلاسی هام رو به اسم، فامیل یا شهرشون نمیشناختم و حتی گاهی توی تشخیص اینکه کدوم دختر آموزش زبان هستش و کدوم یکی ادبیات هم می موندم. یک بار ترم دو دختری رو در کتابفروشی دانشگاه دیدم که کتابی مشابه کتاب کورس ما داشت و وقتی سلام کردم و گفتم که شما هم زبانید گفت بله که خوشحال شدم و گفتم آموزش دیگه؟ که نگاهش یجوری شد و گفت: نخیر، ادبیات ... و درست یک ساعت بعد اون دختر رو سر کلاسمون دیدم و تازه فهمیدم که همچین همکلاسی هم داشتم و بی خبر بودم! 

    من به دلیل علاقم به فارسی عمومی هر هفته دو بار توی این کلاس شرکت می کردم. پنجشنبه ها و یکشنبه ها. یکشنبه ها همراه با دوستانم که آموزش زبان میخوندن. هر هفته همون ساعت و همون صندلی. بعد از اتمام کلاس هم مستقیم میرفتم خوابگاه. هیچ فکری نمی کردم. اما ... یک روز حس فضولیم گل کرد. از چند نفر پرسیدم که اون دختر رو میشناسن و همه سری به نشانه ی "نه" می تکوندن و لبخندی به نشانه ی "تو هم آره؟" :/ میزدن و رد میشدن. تا اینکه یک روز یکی از بچه های زیست شناسی رو دیدم. از قضا اون دختر از جلومون رد شد و اون رد نگاهم رو گرفت و گفت: زیست میخونه. توی بعضی کلاس های ما هست. که نگاهم به طرفش برگشت. گفتم: چه گرایشی؟ گفت: نمی دونم. بدبختی اینجا بود که دانشگاه تمام گرایش های زیست شناسی رو داشت و از قضا کلاس های هر یکی دو گرایش هم به دلیل داشتن دروس مشترک با هم بود. یعنی مثلا جانوری و سلولی، عمومی و گیاهی و دریا، ...! نمی دونم چرا برام مهم شدم بود اما یه حس دیگه ای بهش داشتم. عشق نبود. دوست داشتنی هم در کار نبود. اما هر چه که بود سخت مشغولم کرده بود. گفتم اگه سلولی باشه کارمون در اومده. شب توی خوابگاه از پسرهای گرایش های مختلف پرسیدیم. هر کسی میگفت نه این دختر همکلاسی ما نیست. مگه میشد؟ عمومی ها وجودش رو انکار میکردن و جانوری ها هم گردن نمی گرفتن. گیاهی و دریا و سلولی هم که نبود. بالاخره چی میخوند؟... اسمش؟ فامیلش؟ ... فقط یک فامیل از حضور و غیابای کلاسی دستم رو گرفته بود: "ب" ...

    ترم یک تموم شد و من همه چیز رو فراموش کردم تا اینکه باز ترم دو شروع شدم. من به خاطر سردی هوا حوصله رفتن توی محوطه رو نداشتم و همش توی راهروهای ساختمون مرکزی دور میزدم تا وقت کلاس بعدی بشه و برم سر کلاس بشینم. نه عاشق بودم و اونقدر داغ که توی همچین هوایی برم بیرون و نه اون قدر هم باحوصله! تا اینکه مقابل سایت دیدمش! بی توجه رد شدم. دوست زیستیم هم راهرو بعد به من ملحق شد و دوتایی شروع کردیم به سیر کردن در راهروها. سر هر راهرو که میخواستیم بپیچیم همین دختر رو میدیم. دفعه اول ... دوم ... سوم ... دفعه چهارم دیگه دخترک هم خنده ش گرفت. همینجور می رفتیم و باز هم به هم میرسیدیم. دوستم هم خنده اش گرفته بود. میگفت از این طرف بریم و دوباره همون دختر ... و دوباره از طرفی دیگه و مجددا همون دختر ...عجیب بود! عجیب! یاد این شعر فاضل نظری افتادم: "به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط / به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست"

    اون شب توی خوابگاه مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپم روشن بود و کتابم باز. خیره شده بودم به کتابم و فکر می کردم. دوست زیستیم وارد اتاق شده بود و من حتی متوجه نشده بودم. بعد که دیدم هم دارن یه جوری بهم نگاه میکنن تازه دوزاریم افتاد که یه اتفاقی افتاده! و دیدم که بلعه ایشون همه چیز رو به بقیه گفتن و اینکه معلومی که همه رو نصیحت می کرد که عاشق نشین و بشینین و سرت به درستون باشه عاشق شده! عاشق یه دختر بی نام و نشان! حالا مگه میشد انکار کنی؟ من هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما برام جالب بود. جالب ... جالب ... جالب ...

    گذشت تا اینکه هم اتاقیم که از قضا دوست***دختر محترمه شان زیستی هستن (بودن) سرخود پاپیش گذاشتن و از طرف من برای اون خانوم درخواست دوستی فرستادن! اون روز سر کلاس مدام گوشیم توی جیبم میلرزید و من بی توجه سرم گرم حرف های استاد بود. کلاس دستور خانوم "ع" .عادتم بود. حتی اگه پدر و مادرم هم زنگ بزنن سر کلاس جواب نمیدم! کلاس تموم شد و دیدم که چند تماس بی پاسخ و چند پیام نامفهوم از دوست زیستیم دارم. پیام های اول برام نامفهوم بودن و به تدریج لحنشون تندتر میشد چون به تماس هاشون جواب نمی دادم. کلاس که تموم شد پشت سر استاد مستقیم رفتم بیرون که دوستم به پستم خورد و فحش که کجایی تو؟ دنبالت می گردیم. اسم اون دختر رو فهمیدیم. اسمش شیداست! و گفت: تمایلی به این دوستی ها ندارم! تعجب کردم: دوستی با کی؟ چی؟ و گفتند که دوست***دختر دوستم از جانب من درخواستی به دوستشون دادن و ایشون هم رد کردن! داغ شدم. آخه چرا بدون اطلاع من؟ من اگه میخواستم خودم میرفتم جلو. چرا سر خود؟! تا شب عصبی بودم. بی توجه به همه دوستام. همه فکر می کردن به خاطر جواب "نه" شنیدن هستش اما اصل قضیه این کار زشت اون ها بود.کم رو بودن من به خودم مربوط میشد و دلیلی نداشت برای من کاری بکنن. اون هم این کار زشت و بی شرمانه. 

    گذشت و گذشت تا اینکه یکی از ترم بالایی هام هم از قضیه بو برد. و از قضا اون دختر رو میشناخت چون یک بار براش کاری انجام داده بود! از دست دوستام و هم اتاقی هام خلاص شده بودم و گرفتار امیرحسین شده بودم. هر روز از عشق می گفت و تفاسیر خودش. آدمی بود که با حرفاش موم رو ذوب می کرد و حتی می تونست ماست رو سیاه جلوه بده. من همیشه انکار می کردم. بحث رو عوض می کردم. ولی اون باز از چیزهای دیگه میگفت. از اون پسرهای هفت خط بود. پسر بدی نبود اما هر جور بود تفکر خودش رو به بقیه القا می کرد. برای همین ازش فاصله می گرفتم اما اون هم کارش رو بلد بود.

    اردیبهشت اومد. اردیبهشتی که برام اردی جهنم شد. نزدیک امتحانات ترم دو بود و کلاس ها هم تق و لق! سری زدم به محوطه که دوستم امیرحسین (ترم بالاییم. البته گرایش آموزش نه ادبیات. چون ترم چهار ادبیات هیچ پسری نداشت!) رو دیدم. نشستیم روی یکی از نیمکت ها که باز سر بحث رو باز کرد و از این گفت که چرا حرف دلت رو بهش نمیزنی؟ چرا میخوای ساکت باشی؟ چرا و چرا و چرا ... اگه حرف دلت رو بزنی حتی اگه جوابش نه هم باشه مطمئن باش خیالت راحت میشه که حداقل تو سعی خودت رو کردی. گفت و گفت و گفت و من هم فقط شنیدم و سری به نشانه ی تایید تکون دادم. کار همیشگیم بود. وقتی از فهمیدن کسی قطع امید می کردم در ظاهر تاییدش می کردم و خودم رو از شرِّ حرف هاش خلاص می کردم. می خواستم برگردم خوابگاه که دستم رو گرفت بیا بریم قدم بزنیم. حوصله نداشتم اما هر جور بود راضیم کرد. چند قدم نرفته بودیم که فهمیدم چه نقشه ای داره. همون دختر بود. داشت با تلفن صحبت می کرد. دوستش هم کنارش ایستاده بود. پاهام سنگین شد که امیرحسین بازوم رو گرفت و با خودش من رو کشید و من هم برای حفظ آبرو راه افتادم. گفت وایسا یه لحظه. سریع رفت پیش دوست اون خانوم و باهاش صحبت کرد و اشاره ی به من کرد و پشت درخت ها گم شد! من ساکت ایستاده بودم. حس می کردم که تمام دنیا ایستادن و به من نگاه می کنن. صدای گرومب گرومب قلبم رو میشنیدم. پاهام اونقدر سنگین بود که نمی تونستم برگردم. خدایا این چه ورطه ای بود؟! چرا من؟! من چی بگم؟! اصلا من تا به حال با دخترهای همکلاسیم هم صحبتی نداشتم. من موقع حرف زدن با دختر خاله هام هم گل های قالی رو میشمرم. چی بگم؟ بگم اشتباه شده؟... یهو به خودم اومدم. دیدم که داره به سمت من میاد. هر قدم که جلوتر میومد بیشتر گُر می گرفتم. خدا لعنتت کنه امیر! این چه کاری بود؟! 

    لحظات گذشت و بعد از چند ثانیه اون خانوم رو جلوی خودم دیدم: "ببخشید، کاری داشتین؟" هنوز آواز صداش توی سرمه! لکنت زبان گرفتم. نمی دونستم چی بگم: "ببخشید ... من ... من یه لحظه یه کاری باهاتون داشتم ... می خواستم ... می خواستم یه پیشنهادی بهتون بدم ... که ببینم موافقید یا نه" جون به لب شد تا این چند کلمه رو شکسته از حلقومم فرستادم بیرون.گلوم خشکِ خشک شده بود و مدام آب گلوم رو پایین میفر ستادم. ادامه دادم: "اگه موافقید که ....... (مکث کردم) و اگه نه هم که نه!". نمی دونستم چطور اون همه حرف رو بهش بزنم! اما ... خودش همه چیز رو فهمید. گفت: "اون حرفی که به فلانی زده بودین؟" و من اومدم بگم که من توی اون قضیه بی تقصیر بودم! که گفت: "من به اون خانوم هم جوابم رو گفتم." و من گفتم: "یعنی نه؟!" و ایشون هم گفتند: "بله ... ببخشید" که گویی زلزله اومد و کوه شکست. من دست و پا شکسته در جواب گفتم: "ممنون" و او هم یک: "مرسی و خدانگهدار" گفت و رفت سراغ دوستش. و من هنوز ایستاده بودم. انگار کفش های آهنی پام کرده بودن. نفس هام به شماره افتاده بود. به سختی راه می رفتم که دیدم امیرحسین از پشت درخت ها پیداش شد و بدو بدو اومد سمتم و محکم بازوهام رو گرفت و لرزوند و گفت: "اینهههههه! دیدی گفتم راحت میشی. حالا شیری یا روباه؟" ... و من بی تفاوت نگاهی کردم و گفتم: "نه" .. سریع راه افتادم به سمت خوابگاه. امیرحسین پشت سرم بود و خودش رو بهم رسوند. اون دوستم که زیست شناسی میخوند هم گویا از پنجره طبقه بالا من رو دیده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت. همش باهام حرف میزدن. اما نمیفهمیدم چی میگن. فقط صداهاشون توی گوشم می پیچید. مستقیم رفتم توی اتاقم و افتادم روی تختم. تمام شب به سقف زل زده بودم. اشتباه ... بزرگترین اشتباه عمرم. صدام میکردن که "معلوم شام بگیر" "معلوم شام نگرفتی به درک. لااقل بیا شام بخور. اینجوری می میری." "معلوم چته؟" ... روز بعد بیدار شدم. باز هم همون معلوم سرد و بی احساس سابق بودم. کسی که نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت بود. به من چه که کی عاشق شده و کی با کی دوست شده و کجا رفتن و چی کار کردن؟ به من چه! نمی خواستم با کسی حرف بزنم. باز راه افتادم به سمت دانشگاه ...

    یک سال از اون اتفاق میگذره و بالکل فراموشش کرده بودم. تا اینکه باز دیشب یادم اومد. باز هم به خودم لعنت فرستادم که چرا جسارت همچین کار زشتی رو به خودم دادم؟ چرا همچین اشتباهی کردم؟ من که از همون اول مطمئن بودم همچین دختری جوابش نه ست چرا رفتم جلو؟ اصلا من که این کاره نبودم! دنبال این کارها نبودم! چرا من ...؟! این بدترین کاری بود که در تمام عمرم کرده بودم. بدترین و بزرگترین اشتباه عمرم ... لعنت به من ... لعنت ... . الان یک سالِ که رفته و من فقط هنوز درگیر همون یک دقیقه صحبتم. چرا حرف زدم؟ میمردم و لال میشدم؟ 

    چه غریب ماندی ای دل
    نه غمی نه غمگساری
    نه به انتظار ِ یاری
    نه زِ یار، انتظاری ...
    غم اگر به کوه گویم
    بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی
    نتوان کشید یاری 
    معلوم ترین حال           
    ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ -  ساعت ۱۵:۲۳
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • :(

    معلوم الحال شنبه 15 خرداد 1395 08:00 ب.ظ نظرات ()
    در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
    امشب دلم به یاد عزیزان گرفته است
    در آسمان سینه ی من ابر بغض خفت
    صحرای دل بهانه ی باران گرفته است

    - ٤٠ روز گذشت و من هنوز در حسرت ندیدن توام! در حسرت هزار ای کاش و هزار کار نکرده و هزار حرف نگفته. ناگهان چقدر زود دیر می شود ...

    *شعر از سلمان هراتی عزیز؛ با اندکی تغییر 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 4 خرداد 1395 07:35 ب.ظ نظرات ()
    اخیرا به این نتیجیه رسیده بودم که کردم شهر غریب اونقدرا هم خوب نیستن ! هوای غریبه ها رو ندارن. بیشتر هم از روی تعصب با هم قوم های خودشون خوبن؛ هر کس طرف قوم و طایفه خودشه. الان هم بی مقدمه برم سر اصل مطلب و بعدش هم برم سر درس و مشقم (!). با روی کار اومدن شورای صنفی جدید باز شام ها و ناهارها عوض شد و همون طور که مسلمه بعضی از غذاها، علی الخصوص شام ها، رو نمیشه خورد! بنابراین بنده یه شب های خاصی در طول هفته رو مجبورم برم شهر و یه ساندویچ مختصر یا پیتزایی چیزی بزنم به بدن و برگردم. بماند که چند بار آشپز و بچه های سلف من رو دیدن و گفتن دیگه غذا رزرو هم بکنی چیزی بهت نمیدیم 
    امشبم غذا نگرفتم و دقایقی پیش راه افتادم برم شهر. حالا ما وایسادیم کنار جاده و هیچ ماشین هم که بتونیم سوارش بشیم -به عنوان تاکسی- رویت نمیشه! یعنی ماشینا یا اونقدر مدل بالا هستن که آمدم اصن خجالت میکشه دست براشون تکون بده! یا نیسان هستن که کلا خر عَست (توصیه: جایی نیسان دیدین فرار کنین!)! یا ماشین سنگین و تریلی! یا سمند و پارس و ...! یه تک و توک پراید (اتول ما دانشجویان جهت رسیدن به سرمنزل مقصود) هم رد میشد که خانواده توش نشسته بود. حالا ما هم هی به ساعتمون نگاه می کنیم که دیر شد و عجب غلطی نمودیم شام رزرو نکردیم، که یه دفعه یه موتوری در حال رد شدم گفت مستقیم میری؟! و ما گفتیم:«بلهههه» و گفت: «بپررررر» و ما رفتیم دنبالش - همچین هُلِ هل هم نبودیما! سلانه سلانه- که یهو گاز داد و رفت ....  اینجا یاد اون صحنه از فیلم مار***مولک افتادم که پرویز پرستویی کنار خیابون منتظر ماشین بود و چندتا ماشین میخواستن زیر بگیرن که برگشت گفت: «اَی تو اون روحِت» و منم دهنم رو باز کردم که چارتا فحش خ.... یا چاروادری بهش بدم که یهو نفسِ بزرگوارمون به صدا در اومد که:«هـــوی!(خیلی بی ادبه، شما ببخشین) مگه تو دانشجوی این مملکت نیستی؟ مگه قشر تحصیل کرده نیستی؟ مگه دانشجوی زبان سراسر کفرآمیز انگریزی نیستی؟ مگه گرایش ادبیات انگلیسی نمیخونییییییییی؟! ... شخصیت داشته باش» اینگونه بود که ما زبان در کام فرو برده و فقط توی دلمان به ایشان فحش دادیم! خدا ازشان نگذرد، انشاالله ...
    باز وایستادیم و وایستادیم و مجددا وایستادیم تا یه پراید اومد جلو پامون ترمز زد که شهر میری؟ تو دلم گفتم: ینی به نظرت اینجا روستاست؟! و در عمل گفتم: بعله! گفت بیا تا یه جایی برسونمت! کلی کاغذ و پرونده و یه ظرف هم آجیل و میوه روی صندلی جلوش بود. پرونده ها رو گذاشت پشت. آجیل و میوه ها رو هم کذاشت روی داشبود و اومد راه بیفته که باز دو تا دانشجوی بی نوای دیگه سر رسیدن و گفتن ما رو هم برسون. اینم آقایی کرد و گفت سوار شید. آقا سرتونو درد نیارم؛ ایشون ما رو تا نزدیکی مقصدمون رسوندن و همین که پول بهش دادیم گفت: «بردار من مسافرکش نیستم» و من فقط و فقط تشکر کردم و و پیاده شدم. اون دوتای دیگه هم که پول دادن ازشون نگرفت. شاید این موضوع کوچیک به نظر برسه اما مینویسمش؛ فقط و فقط به این خاطر که یادم بمونه که بی دلیل هم میشه خوب بود و خوبی کرد. به افتخار این چنین بزرگ مردان و شیرزنان گمنامی که میبخشند و کمک می کنند بی آنکه شناخته شوند. 

    تشکر بابت میلاد با سعادتمان:
    - از استاد پ. (استاد دروس مترجمی) که اولین نفر بودن که بهمون تبریک گفتن اونم بعد از این پیام که عجب هوای خوبیه! (هوا اون شب بارونی بود)
    - همراه اول؛ که بالاخره ثابت کرد ما تنها نیستیم، مثل اون پیامکایی که هر روز بهمون میده و میگه: "تبریک شما برنده شدید فقط با ارسال عدد ۱"
    - بانک تجارت ... باید پولام رو از توی بقیه بانکا دربیارم. نامردا خودکاراشون رو که زنجیر میکنن بابت پیامک هاشونم که پول میگیرن! کارمزدها هم که الی ماشالله بالای سی چهل درصد. کاری نداریم که اقتصاد اسلا***میه یا نه.
    - سازمان جوانان هلال احمر: ناموسا این دیگه اولین دفعه بود. ذوق زده شدم. [آخر عاقبت سینگلی]
    - تنی چند از دوستان مجازی که ناگفته نمونه عوض اینکه چیزی بهمون بدن تازه قول یه کیک هم به زور ازمون گرفتن!  حالا شاید در عوضش یه دونه جوراب بهمون بدن 
    - یه عده قلیل از دوستان حقیقی که هیچ کدوم هم یادشون نبود و بعد از اینکه پستمان را در اینستاگرام رویت نمودن کامنت نهادندی!
    - باز یه عده از دوستان (که گفتم وعده داده بودند و زده بودن زیرش) که اول لایک کرده، کامنت نهاده و سپاس آنفالو و بلاک نمودندی ... به قرآن ملت درگیرن 
    - سه چهار نفر که توی تلگرام پیام دادن. یک دوست حقیقی: "-سلام علیکم -خوبی عزیزم؟ -تولدت مبارک ". دو دوست مجازی. و دو هم دانشگاهی که پیام هاشان کوتاه بود و مختصر: "شرمنده که پی ام دادم دیگه نمیدم ولی شب تولدتون مبارک" "تولدتون مبارک امیدورام در تمام مراحل زندگی موید باشین و ب تمام آرزوهای نیکتون برسین"
    -  مادربزرگم، پدرم و مادرم!
    - و پیامکی از دیار باقی (ناشناس): "تولدتون مبارک  امیدوارم همیشه تو زندگی تون موفق باشید. ن. ا." (همشهری و همکلاسی مذکور که باعث و بانی تمام آشوب های چند ماهه ی زندگیمه) ... نمی دونم کدوم یکی از حرف هاش رو باور کنم. دیگه هم اصلا برام مهم نیست! دختری که اینقدر پر فیس و افاده باشه و فقط و فقط از خودش تعریف کنه و بقیه رو محکوم کنه مشخصه که چجوریه! بماند از حرف ها و آرزوهاشون که امیدوارم هر چه زودتر بره و راحت بشیم از دستش. به قول یه دوست: "کینه ای نیستم، اما آلزایمر که ندارم!" ...
    تمت، چهارم خرداد نودوپنج
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 1 خرداد 1395 11:01 ب.ظ نظرات ()
    بالاخره وارد ٢١ سالگی شدم. درست وقتی که فکر می کردم بهترین دوران زندگیم رو دارم می گذرونم طوفاتی توی زندگیم شروع به وزیدن کرد که برای مدتی سُکانِ کشتیِ زندگیُ از دستم در آورد ...
    به قول دکتر "لیلا" هوای شهر غریب هم دمدمی مزاجه و به نظر من کمی تا اندکی شلغمی مزاج! هوای آفتابیه، یهو بارون میزنه و خیست میکنه و بعدش بازم گرم میشه و باز بارون و ...
     نمی دونم دیگه چرا نوشتنم نمیاد، خوندنم نمیاد، راه رفتنم نمیاد، خسته ی خسته ی خسته ام. یه جور ضعف و خستگی مهمون تنم شده که بهم اجازه هیچ کاری نمیده. فقط روی تخت دراز میکشم، کلی کتاب رنگارنگ جلومه و غرق توی افکارمم. فکر به فرداهایی که نیومدن: فلان امتحان چی میشه؟ آینده ی شغلیم؟ ... یا فکر به گذشته ها: کسایی که دستمو گرفتن، اونایی که در حقم بدی کردن، قول هایی که بهم دادن و زیرش زدن؛ حرف هایی که موقع شنیدنش فقط یه لبخند زدم و توی دل بهشون خندیدم. به خودم گفتم بالاخره روز موعود فرا میرسه و متوجه میشیم که کی راست میگه ....
    چند ماه پیش قبل از شروع کلاس یهو سمت و سوی کلاس رفت طرف تولد من ... برام عجیب بود! آخه اصلا تاریخ تولدم برای کسی مهم نبوده. همیشه هم روز تولدم بقیه رو دعوت کردم و مهمون کردم به جای اینکه دعوتم کنن و بهم هدیه بدن. یکی گفت من ته چین درست می کنم! یکی گفت من کادوها رو باز می کنم! یکی دیگه ... و من بی توجه مثل همیشه روی صندلیم نشسته بودم و فقط لبخند میزدم . 
    و حالا رسیدیم به روز موعود. الان شرایط عوض شده! همه شدن ضد من! و دنبال بهانه های واهی هستن که یجوری سر منو زیر آب کنن! کسایی که بدون هیچ چشم داشتی بهشون کمک کردم ... کلی برچسب بهم زدن. برچسب هایی که هر جوری نگاه کنی وصله ی تنمه و بهم نمیچسبن! یه روز یکیشون گفت: "آقای معلوم سطح توقعت رو از بقیه کمتر کن!" خوب نگاه کردم و دیدم من فقط توقعم این بوده که بهم احترام بزارن، همین. از حد همون سلام و خداحافظ هم روابطمون فراتر نرفته. به این فکر کردم که اگه من از ترم یک به امید بعضیا نشسته بودم الان با یه معدل داغون باید برمی گشتم خونه. هر ترم بدتر از ترم قبل. به این فکر می کنم که اگه بخاطر مادرم نبود نمیومدم دانشگاه. درس نمی خوندم. اونم با این جدیت. هر ترم بیشتر از ترم قبل. فقط و فقط بخاطر لبخند مادرم، تحسین پدرم و همین !!! دلخوش بودم به چیزهای کوچیک، نه به همکلاسی هایی که هروقت لازمم داشتن میومدن سراغم و بعدش هم ...
    بگذریم ...
    میخوام دیگه در لحظه زندگی کنم. اما نه اونقدر خوش گذرون که آیندمو تباه کنم. آخه "من لایق هر چیزی نیستم، پس باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم" 
    باید شاد بود :) من الان یک سال بزرگتر شدم. خیلی چیزا یاد گرفتم! قوی تر شدم و مهمتر از همه اینه که از تنهایی نمی ترسم و خودم می تونم کارامو انجام بدم. هر موفقیتی رو به دست آوردم خودم توش نقش داشتم؛ با تلاش خودم بهش رسیدم .... 



    باید دید که تا سال دیگه سیب زندگی قراره چطور توی هوا پِر بخوره. من همچنان معتقدم به این بیت از حضرت حافظ: "بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم" :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 21 فروردین 1395 08:04 ب.ظ نظرات ()
    امروز یه اتفاق زشت دیگه هم افتاد. اولین جلسه کلاس ها بعد از سال نو بود و اکثرا حاضر و آماده سر کلاس دکتر الف. (مدیر گروه گرام) که به شدت در امر حضور و غیاب و تاخیر سخت گیر هستند. کلاس ایشون که برگزار شد بعدش وقت ناهار و نماز بود. کلاس بعدی کاربرد اصطلاحات با خانم دکتر الف. . ایشون یکی از ۴ استاد اصلی زن گروه زبان هستن که انصافا هم خیلی مهربونن و زیاد هم بچه ها رو میبخشن بابت عدم انجام تکالیفشون یا درس نخوندن هاشون و...  ساعت ١:٣٠ ایشون وقتی اومدن کلاس و به کلای صندلی خالی مواجه شدن تعجب کردن. برای اولین رفتن دفترشون و به کسایی که نیومده بودن منفی دادن. البته ٣ تا از خانم ها بهشون یواشکی زنگ زدن و اومدن سر کلاس. بقبه به اتفاق اون دوتا جنتلمن بزرگوار دیگه توی محوطه منتظر سرویس بودن تا برگردن خوابگاه! 
    این کارشون واقعا زشت بود. هم به استاد توهین کردن و هم سطح شعور خودشون رو نشون دادن! هنوز هم نمی دونم چرا دخترا با اساتید زن مشکل دارن. از اون ور هم همشون فیمنیست و حامی حقوق پایمال شده زنان این سرزمین! البته بی احترامی نشه تنها برابری که به دست آوردن حق کشیدن سیگار بوده. 
    خیلی متاسفم بابت بودن با کسایی که اگه دوستاشون برن سر کلاس میشه دوست داشتن رفتن به تو چه! اما اگه بنده برم میشم فضول!!!  
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات