منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:30 ب.ظ نظرات (13)
    کسی می داند
    شماره شناسنامه ی گندم چیست؟
    کدامین شنبه
    آن اولین بهار را زایید؟
    یک تقویم بی پاییز را
    کسی می داند از کجا باید بخرم؟
    هیچ کس باور نمی کند که من پسر عموی
    سپیدارم ...
    «بیژن نجدی»
        
    الان که دو سه روز تا سال تحویل مونده هر کسی رو میبنی که یه دغدغه ای داره:
    - یه عده هستن که دارن در به در میگردن یه عکس پیدا کنن سریع با کپشن "بوی عیدی، بوی توپ" بذارن که اثبات کنن نوروز چه حس نوستالژیکی براشون داره.
    - یه عده ی دیگه هستن که منتظرن شب عید بشه بعد ببینن کی یادش میره پیام تبریک بفرسته، سریع بهش پی ام بدن : "به به آقا معلوم! پارسال دوست امسال فلون فلون شده :) " که هم اعتراضشون رو نشون بدن و هم اینکه بگن بگن خیلی با نمکن ماشالا.
    - این دخرتای جوونی که توی مهمونی های عید منتظرن یکی بهشون بگه: " ساناز جون دیگه وقتشه ها" که سرشون رو بندازن پایین و بگن: "اِاِاِاِاِاِاِاِاِ نه خاله، هنوز من میخوام درس بخونم که". اما از ته دلشون از شدت شور و شعف می خوان میخوان به مثابه کریستیانو ورنالدو خوشحالی پس از گل انجام بدن.
    - یا دخترایی که از الان شام نمی خورن، روزها هم نصف کف گیر برنج میخورن تا در اوزان دلخواه پا به میادین بزارن و جمله بالا محقق بشه و یکی بهشون بگه "دیگه وقتشه"!
    - اینایی که منتظرن سال تحویل بشه و واسه اولین بار با استیکر اسم خودشون تبریک بگن و ... : قاسم عید رو بهت تبریک میگه !

    نزدیک دو سال از دانشگاه اومدنم میگذره اما مغزم هر روز خسته تر از دیروز میشه. اونقدر فکر میکنم که ذهنم پر از ناگفته هاست اما زبانم پر از سکوت. گاهی به عدالت دنیا فکر میکنم و گاهی به آدم هاش! و گاهی هم به منطق دنیا ... گاهی هم به خودم که دارم توی دنیا گم میشم، شاید دنیا برام زیادی بزرگه (برای همینم شدم معلوم الحال و مثل چوب لباسی هر لباس که درزی بدوزه برام گشاده) و شایدم خیلی کوچیک، اونقدر کوچیک که افکار بزرگم توش گم میشن.
    با خودم قول گذاشتم که دیگه از غم ننویسم و از غصه نگم، نگم تا اطرافیانم ناراحت نشن! از شادی بگم حتی اگه شاد نیستم.
    شاید هیچ وقت به خودم نگفتم که معلوم زندگی رو اونطور که دوست داری بگذرون! کاش خودم رو پیدا کنم و براش گل بخرم   و ببوسمش   و بهش بگم دیگه ترکم نکن. کجایی که من توی این دنیایِ غریب گم شدم؟!!
    در هر صورت دفتر سال ۹۴ هم کم کم داره بسته میشه. توی سال ۹۴ که سال بُز بود سعی کردیم که "تیز و بُز باشیم!" هنوز نمی دونم موفق بودم یا نه؟ اما زیادم مهم نیست. سال ۹۵ هم سال میمونه. ینی امسال قراه میمون باشیم و بخندونیم؟  باری بهتر از هیچیه! همین که بتونی بقیه رو هم شاد کنی خودش یه نعمته. آروز می کنم که توی سال پیش رو بهترین ها رو تجربه کنین! در کنار عزیزانتون باشین و تمام رؤیاهای قشنگتون محقق بشه.
    پیشاپیش نوروزتون مبارک ...
        
    ,Enjoy the little things in life
    Because one day
    You will look back and realize
    .They were the big things
    توی زندگی از چیزهای کوچیک لذت ببر
    چون یه روزی
    به گذشته نگاه می کنی
    و میفهمی چیزای بزرگی بودند!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال جمعه 21 اسفند 1394 09:00 ب.ظ نظرات (10)
    پارسال جمعه ۲۱ اسفند ماه اینجا از اوضاع و احوالم نوشتم ... یک سینه حرف توی دلم بود اما بیخیالش شدم.
    اون روز خونه بودم و داشتم اون مطلب رو می نوشتم و امروز توی خوابگاه. تنهایِ تنهایِ تنها ... شاید کمتر از ۱۵ نفر توی کل مجتمع ها باقی مونده باشن. اونا هم کم کم دارن میرن اما من باید شنبه رو هم برم سر کلاس و یکشنبه حرکت کنم سمت خونه ... تقریبا ۲۵ ساعت راه تا شهر زادگاه. درد من تنهایی نبوده و نیست ... چون بهش عادت کردم! پارسال تمام سعیم این بود که از این خراب شده در برم، به هر نحوی که شده! اما با یه سری دلخوشی کوچیک خودمو راضی کردم که بمونم. ترم سه که شروع شد خیلیا رفته بودن. علی الخصوص اونایی که من رو قبول نداشتن. توی هیچ کدوم از گروه های کلاسی دعوت نشده بودم. توی اردوها و دَدَر دودور هاشون خبری از من نبود! فقط زمانی که لازمم داشتم (یعنی آخر ترم) میومدن سراغم. 
    از کل کلاس ۱۶ نفر باقی موندن که ۳ تا پسر بودیم و بقیه دختر. فکر می کردم دیگه الان یه کلاس یه دست داریم. میشه باهاشون بود و ساخت و تفریح کرد و درس خوند و همه کاری کرد ... یه اتوپیا(Utopia)ی به تمام معنا ...
    اما ترم سومم با کلی تهمت و حرف مفت خراب شد. کسی که ادعای دوست داشتن (البته در معنای همکلاسی) داشت و می خواست من رو توی جمع هاشون بیاره (جمع هایی که مدت ها بی من میرفتن) بدترین حرف ها رو بارم کرد. با کاراش میخواست پای من رو به کمیته انضباطی بکشونه ... بگذریم
    اول ترم چهار به خاطر سه نفر کل کلاس ۲۰ نفری عیبت میخورن و دو هفته فقط همین سه نفر میرن سر کلاسس. هیچی هم از حرفای اساتید نمیفهمن. من از همون اول گفته بودم که بعد از ۲۲ بهمن میایم سر کلاس و ۱۵ اسفند هم کلاسا رو تعطیل می کنیم. اما یکی از حضرات (همین خانم دوست) گفتن که نه و من نمی تونم و باید حراقل یک ماه بمونیم و چه و چه ...
    من خیلی عصبانی بودم. بخاطر دو جلسه غیبتی که توی هر درس خورده بودم. یک غیبت برام باقی مونده بود و ایشون از اونجایی که دوست های عزیزتر از جانشون رفته بودن سر کلاس برگشتن گفتن:دوست داشتن و به تو ربطی نداره. غیبتاشون رو لازم داشتن. من هیچی نگفتم تا اینکه همین حضرات عزیزتر از جان آب پاکی رو ریختن روی دست هاشون که هفته اخر رو ما نمیام شما هم نیاین که غیبت نخوریم ما. ولی عوضش ما ۱۴ فروردین سر کلاسیم. یعنی ما غیبت سوم رو هم به لطفف اونا بخوریم و بریم که در استانه حذف قرار بگیریم. خودشم داشت اشکش در میومد که روی دیوار کیا یادگاری نوشته! گفت در یک صورت میریم خونه که شماها قول بدین دیگه سال یعد این کارو تکرار نکنین. هر چند پارسال هم خودشون بودن که موندن وبرای یه کلاس غیبت رد کردن (البته اون اساتید به غیبت زیاد اهمیت نمی دادن). اما من جدی بلند شدم و گفتم می مونم تا به اینا ثابت که ما بازیچه دستشون نیستیم. میان سر کلاس، هیچی هم از حرفای استاد نمیفهمن، note برداری هم نمی کنن، برای بیشتر بچچه ها هم غیبت میزنن و برمیگردن! بعدشم آخر ترم توقع دارن که essay هامون و جزوه هامون رو بهشون بدیم که کپی کنن و از روشون بخونن. آخر ترمه که معلوم الحال عزیز میشه و توی گوشیش با کلی شماره جدید روبرو میشه.امسال تنهای تنها موندم و زودتر از بقیه برنگشتم خونه که بهشون ثابت کنم اگه بخوام جلوم وایسن بلدم چی کارشون کنم! هر چند خودشون برگشتن و کلی لیچار بارم کردن! گفتن با ما لجی و عقده ای و ... ؛ زمانی که دوستان جانشون برای خودشیرینی غیبت رد می کنن برای بقیه یا بخاطر یه یادآوری یک نمره از کل کلاس کم می کنن میشه سوء تفاهم اما نوبت به ما که میرسه میشه غرض و مرض! 

    آخر سال میگن نباید کینه ای از کسی به دل داشته باشی! ولی مگه آخه میشه. کسایی که ساده لوح فرضت کردن و فقط موقعی که لازمت دارن میان دنبالت. بعدم اسم خودشون رو میزارن دوست! این مطلب رو نوشتم که یادم بمونه. سال دیگه همین موقع منتظرم ببینم چی کار می کنن. هنوز نمی دونم چطور باهاشون رفتار کنم! احترام گذاشتن به خانم ها رو یادم دادن اما اینکه بخوان هر حرفی بزنن و من سکوت کنم دیگه واقعا بی انصافیه! هر تهمتی بزنن و لبخند بزنم و راه خودمو برم نامردیه محضه! من هم آدمم، احساسات دارم، علایق دارم، خودم را پایبند خیلی چیزها کردم که سمت چیزایی که خط قرمزم هستن نرم. و حالا دیگه بریدم. همین خانمی که تهمت زدن وقتی گفتن ما میریم سر کلاس بعد عید گفت من با تو می مونم. اما ترسید و رفت! از تنهایی! از خوابگاه! کسی که ادعاش میشد کلی دوست داره! هنوز هم نفهمیده که انسان موجودی تنهاست، بالاخره چه بخواد چه نخواد یه ورزی روزگار دستشو میگیره و میبره به جایی که باید تنهایی از پس همه چی بر بیاد و اگه عقب بکشه مطمئنا بازنده ست.

    پیشنهاد معاونت انجمن علمی زبان رو رد کردم. چون می دونستم که نمیشه به قول همکاری همچین آدمایی دل بست.
    پارسال سال بز بود و امسال سال میمون. میخوام پستای جالب و خنده دار بذارم از زندگی خودم و دانشگاه! از یه زاویه دیگه! همش که نباید ناشکر باشم. من هنوزم مستقلم و بدون اونا کارام پیش میره. هنوزم اعتبارم پیش اکثر اساتید محفوظه.

    چیزی تا پایان سال نمونده. صدای عمو نوروز رو می شنوید؟ موقع تحویل سال به یادتونم، به یادم باشید 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال دوشنبه 17 اسفند 1394 11:50 ب.ظ نظرات (2)
    ***اواسط ترم 3 پیگیر این بودم که انجمن زبان رو راه بندازم. انجمن زبا ما متاسفانه به خاطر یک سری کارها 3 سالِ که منحل شده و هیچ فعالیتی نداشته و نداره. همین طوریش هم زبانیا قابل کنترل نیستن وای به اینکه انجمن هم بدن دستشون که گویا اتاق سابق انجمن ما محلئ فعلی کتابفروشیه دانشگاهه و بزرگترین انجمن دانشگاه بوده. با توجه به حجم درسام میخواستم تابستون یک سری مطالب و طرح آماده کنم برای ترم 5 که انجمن رو راه بندازیم. تا اینکه هفته گذشته یکی از اساتید باهام تماس گرفت و گفت که میخوایم انجمن رو راه بندازیم و بهت احتیاج داریم. چند تا جلسه برگزار شد و اعضا معرفی شدن که اکثرا از گروه teaching بودن. دبیر انجمن هم مسلما از اونا انتخاب شد و یه خانم. منم شدم معاون انجمن. دیروز بحث همکاری بچه ها رو سر کلاس مطرح کردم. خیلیا اعتراض کردن که چرا استاد اسم ما رو جزو اعضای اصلی اعلام نکرده. ما هم دوست داریم باشیم و ... . منم بی تعارف گفتم سمت من هست. کسایی که میخوان میتونم بگم جایگزینشون کنن. اما ... اینجاست که قضیه شروع میشه. چون خانم X  هستن جزو اعضای اصلی من نمیام. چون Y  نمیاد منم نمی تون مبا شما باشم. Z باید بره بیرون و جاشو بده به من و ... . بعدش که بحث از کارایی که میتونن بکن اومد وسط همه پا پس کشیدن. میگم خانم Z میشه شما لطف کنین تشریف بیارین. ایشون نه من دوست ندارم. مگه من علافم. من وقتمو نیاز دارم. تایم ایز مانی (time is money) . حالا هر کی ندونه ما ازشون خبر داریم که این money رو روزی با چند نفر میگذرونن اما کار که به انجمن و رشتشون میرسه پا پس میکشن. واقعا خسته شدم. خسته از کسایی که توی تاریکی نشستن و حتی در انتظار صبح فرداشون حاضر نیستن شمعی روشن کنن. کسایی که فقط به دانش گذشتشون مینازن و فکر میکنن چون 16 ترم قبلا زبان خوندن دیگه عقل کلن. عارشون میاد که از دیکشنری استفاده کن چون دانشجوی زبانن. یه کلماتی رو اشتباه تلفظ می کنن که تمام وجود آدم به لرزه میفته. دیگه خسته شدم از تلاش برای هماهنگ کردن کلاس. برای متحد کردنشون. توی کلاس هر کس به فکر خودشه پس چرا من خودم رو اذیت کنم و بعدش هم فحش و ناسزا بشنوم. اول میگن که ما معلوم الحال رو به عنوان نماینده قبول نداریم. بعد میگم خب خودتون نماینده بشین میگن مگه ما بیکاریم؟ استادا فقط تو رو قبول دارن! و ... 

    امروز به دبیر انجمن پیام دادم و گفتم که روی من حساب باز نکنن. خیلی  اصرار کرد که بمون و تغییرشون بده. گفتم من دیگه نمی تونم! شما اگه می تونید تغییرشون بدین! من دیگه حاضر نیستم حتی یک قدم برای کسی بردارم.


    *** دیگه واقعا خسته شدم از توهینای آشکار این دختره ن. . هر روز یه حرف میزنه. نه به من که به هرکس بعد میگه نه شوخی بوده. هیچ وقتم قرار نیست اشتباهاتش رو بپذیره. فکرش رو بکنید: ایشون برگشت نبه یکی دیگه توهین کردن. بعدا میگن تقصیر تو بوده! ایشون فحش دادن تقصیر من بوده؟  آخه من مگه حرفو زدم؟ من چاقو گذاشتم زیر گلوت مگه؟ ایشون پیامتون رو خوندن جواب ندادن بهش فحش دادین. من مقصرم؟ با پررویی میگه خدا به زنت رحم کنه چون بخاطر یه اشتباه نکرده زنده به گورش میکنی. سر کار خانوم توی گروهی که حتی من هم نیستم برگشتن گفتن فلانی با من لجه و ... شما بهش بگین که هفته اخر رو کلاس نیاد. حرف شما رو قبول میکنه. بعدا میگه نه من شوخی کردم. مگه من بودم که باهام شوخی کنی؟ - اصل قضیه هم برمیگرده به اول ترم که دانشگاه شروع ترم رو 10 بهمن زد اما من گفتم هیچ کس حق نداره قبل 22 بهمن بره دانشگاه. اما 3 نفر سر خود و به بهانه ی اینکه همه دارن میرن میرن سر کلاسا و برای کلا کلاس غیبت رد میشه. 2 ه جلسه غیبت برای هر درس. و استادا هم به شدت سخت گیر. غیبتت شد 3 تا حذفی, نیا سر کلاس! من که اعتراض کردم به اون 3 نفر سرکار علیه برگشتن گفتن: دوست داشتن غیبتاشونو نگه دارن و ... و به شما ربطی نداره. منم سکوت کردم. برای اینکه حضرات 2 هفته زودتر رفتن سر کلاس و یه کلمه هم یاد نگرفتن. از مطالبی که ارایه شده و هیچی هم به ما نمیگن. بعلاوه خانم ن. میخواستن اوایل تا هفته آخر بمونن و من اصرار که نباید بری سر کلاس چون استادا برای 1 نفرم تدریس مب کنن. ایشون باز همون حرف دوست دارم رو زدن و زبونشون رو هم در آوردن متاسفانه! (البته علامت لایک رو هم نشونم دادن با تاکید بر ایرای بودن !!! و منم فقط نگاهش میکردم ... خب به یه دختر چی بگم؟) حالا که بنده میخوام زهر چشم بگیرم و تلافی کنم ایشون واسطه میفرستن که نه تو رو خدا نرین سر کلاس. فکر می کنن من برام آسونه دو هفته بیشتر بمونم و 
    گرمابکشم. خودشون که زیر اسپیلت راحت استراحت می کنن و کیف دنیا. ما حتی پنکه هامونم کار نمی کنن. 
    اما اینو فهمیدم که خوب بودن زیادی بعضیا رو گستاخ می کنه . و متاسفانه بخشش و عذر خواهی هم همینطور. ایشون تا به حال هر توهینی خواسته کرده و هر چزی که از دهنش در اومده گفته. 
    توضیح: خام ن. یجورایی هم استانی منن. متولد سال 71. عاشق مردی شدن که دو سال ازش کوچیکتره. جایی زندگی میکنه که هنوز هم بحث خان و خان بازی و رئیس و اینجور چیزاست و هنوز هم تعصبات رایجه. با اینکه می دونه بهش نمیرسه ایستاده که بگه عاشقم. عقلش رو کنار گذاشته که عشقش بیاد وسط. نمی دونم چی بگم؟ هر چقدر هم عشق توی زندگی شون در جریان باشه به هر حال اون مرد از لحاظ عقلی خیلی کوچیکتر از ایشونن. ایشون هر چیزی اومد نوک زبونشون دیگه میپرونن. بعد من رو دارای ذهن خراب و مسموم تلقی می کنن.  دیشب واقعا عصبی شدم و بهش گفتم فکر می کنی در آینده شوهرت همیشه بابت اشتباهاتش پا پس میکشه و حق رو میده به تو؟ فکر میکنی زندگی واقعا اونیه که توی فیلما میبنی؟ مردم غروری داره. بعضی وقتا اونو باید نشون بده. فکر نکن همینایی که به نظرت من حسودیم میشه بهشون و دوست خوب تلقی شون میکنی کشته مردتن. یه روزی به حرفای من میرسی. امیدوارم اون روز رو ببینم. میخوام خورد شدنت رو ببینم. چون بارها من رو توی جمع تحقیر کردی و به صرف زن بودن احترامت رو نگه داشتم ...

    واقعا دیگه نمی دونم چجوری با رفتار این دخترا تا بکنم؟  یکی از عزیران قهار توی این رشته میگفت دخترا دوست دارن فقط تاییدشون کنی. تو هم همین کارو بکن. زودی میشی براشون بچه خوبه! گفتم: اگه از سر خیرخواهی و دوستی بخوای اشتباهشونو بگی چی؟ گفت: اون موقع دیگه دشمنشونی  ...  بهتره بزارم غرق بشه، توی باتلاق تصورات و تخیلاتش. 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال دوشنبه 2 شهریور 1394 12:00 ب.ظ نظرات (4)
    بالاخره بعد از مدت ها بکش بکش با یه اردوی برون استانی موافقت شد. اون هم صرفا به مدت یک روز. ولی باز هم از اونجایی که بنده حتی برای رفتن کنار دریا هم باید یک سری لوازم و ضمائم با خودم ببرم چون که دریایِ به اون بزرگی هم از ستاره درخشان اقبالم می خشکه مجبورم بمونم و برم امتحان شهری بدم. نمی دونم چرا همیشه خدا صف امتحان شهر پره و هی میگن بیا.
    به این داشتم فکر می کردم که چرا چند نفری که به این وبلاگ اومدن یهو وبلاگاشون پرید یا خودشون وبلاگ هاشون رو پروندن و اتفاقاتی از این قبیل و اردوهایی که اسمم در میومد اما نمی تونستم برم نتیجه این شد که: «نکنه من مقصرم !!!»
    پس با در نظر گرفتن جوانب تصمیم به حذف خودم گرفتم! البته نه از صحنه روزگار چون فعلا باهاش کار دارم. فعلا موقتا باید فکر کنم (-ندای درون: آخه چقدر فکر؟ مردی از بس فکر کردی! مگه میخوای نظریه انحنای زمان و نسبیت رو زیر سوال ببری؟ آلبرت انیشتن هم این همه فکر نکرد) ... باید تنها باشم (-باز هم ندای درون:خود کشتی با تنهایی! برخیز و مخور غم جهان گذران) ... باید ببینم اشکال از کجاست (-و باز هم ندای درون: مگه تو مکانیکی؟) ... باید ببینم ... (-ندای درون: مگه تو ...  -و این بار خودمِ بیرون: ای بابا!!! چرا من هر چی میگم تو یه چیزی تحویل میدی؟ بزار بنویسم دیگه!  -ندای درون نادم و پشیمان: اوکی! پس من یه دونه موز بر می دارم! اوکی؟ بای!) ...

    ولش کن ... یه مدت باید دور باشم از صحنه ... یکی از دوستام میگفت اینقدر که تو توی دنیای مجازی هستی توی دنیای حقیقی نیستی. برو حالتو بکن. منم در جواب گفتم: می خوام حال کنم ولی نمیشه! باید دنبال یه روش باشم که بشه. اصلا لازمم نیست حالش بزرگ باشه. من به آن@تالیا و اینور اونورم هیچ چشم داشتی ندارم. یه کوهی دشتی صحرایی جنگلی دریایی هم جور بشه حله (واقعا هم که چقدر قانعم) ... فلذا یه مدت مرخصی استعلاجی بد نیست ... اینجوری بقیه هم در امان هستند ... البته امیدورام ...
    فع لن
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال جمعه 1 خرداد 1394 11:00 ب.ظ نظرات (8)
    سلام
    میگن آدما در چهل سالگی به اوج پختگی و بلوغ میرسن؛ علی أی حال ما رسیدیم به نیمه اول پختگی و بلوغ و یحتمل الان دیگه «نیم پز» شدیم!!!

    و اما مختصری از زندگی نامه این حقیر:
    هنگامی که در دوم خرداد ماه 1374 دکتر عبدالرحمن ش. در بیمارستان ...  مرا به دنیا آورد و مثل یک دسته گل تحویل میرزا والده و ابوی داد، احتمالا خودش هم نمی دونست که چه دسته گلی به آب داده ... میرزا والده و ابوی هم که امروزی ها به اونها بابا مامان میگن احتمالا از کم و کیف قضیه خبر نداشتند و ما رو در حد یک پسر تی تیش مامانی گوگول موگولی ارزش گذاری می کردند؛ واقعیت اینه که ما خودمون هم از کم و کیف قضیه ی خودمون خبر نداشتیم و چون به قول مولوی: «تازه تازه، از نما مردم مرده بودیم و از حیوان سر زده بودیم» نمی دونستیم که دنیا دست کی هست و «ما در این دامگه حادثه چون افتادیم»
    آن روزها جمعیت شهر محل تولد ما (.....) در خوش بینانه ترین حالت حدود 1 میلیون و 200 هزار نفر برآورد می شد [اسناد و مدارکش هم موجوده؛ دست مرکز آمار ایرانه!!!] که اگر این برآورد مقرون به صحت بوده باشه می تونیم ادعا بکنیم که در پایان روز 2 خرداد 74 جمعیت ..... در اثر تولد ما به رقم بی سابقه ی 1,200,001 نفر رسیده است.
    خوب حوادث ماوقع بعدش تا صبح سوم آذر 89 و بعد از اون هم که فعلا دیگه حسش نیست (وگرنه مهم که هست) ... ولی فعلا همین مقدار کافیه!!! بعدا اگه لازم شد یه فلاش بک می زنیم ...

    از پشت همین تریبون جا داره برای خودم آرزوی موفقیت بکنم (شماها که تو خط آرزوها نیستین) و ایشالا تا آخر عمرم زنده بمونم و از این جور چیزا دیگه ...

    الان دقیقا حس خاصی رو توی وجودم احساس نمی کنم اما اگه حسی سراغم اومد حتما اونو با شما هم به اشتراک می زارم.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 05:19 ب.ظ نظرات (3)

    منو جون پناه خودت کن برو

    بزار پای این آرزوم وایستم

    به هرکی بهم گفت ازت رد شده

    قسم میخورم من خودم خواستم

    منو جون پناه خودت کن برو

    من از زخم هایی که خوردم پرم

    تو باید از این پله بالا بری ، توبالا نری من زمین میخورم

    ♫♫♫

    درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم

    ببین بعد یک عمر پرپر زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم

    برای تو مردن شده آرزوم

    یه حقی که من دارم از زندگی

    نگاه کن تو این برزخ لعنتی

    چه مرگی طلب کارم از زندگی

    به هرجا رسیدم به عشق تو بود

    کنار تو هرچی بگی داشتم

    ببین پای تاوان عشقم به تو

    عجب حسرتی تو دلم کاشتم

    اگه فکر احساسمونی برو ، اگه عاشق هردومونی برو

    تو این نقطه از زندگی مرگ هم ، نمیتونه از من بگیره تورو

    ♫♫♫

    ترانه سرا : روزبه بمانی



    فعلا فرصت و مجال و حال قال و مقال نیست؛ امتحانات شفاهی شروع شده؛ امروز با یه سری اتفاق خوب و بد به صورت همزمان برام اتفاق افتاد اما همونطور که گفتم وقتش رو ندارم که توضیح بدم؛ 

    خیلی تاوان حرف نزدن هام رو دادم ... فعلا فرصت توضیح ندارم اما نمی دونم کاری که امروز کردم درست بود یا نه! اما به هر حال هیچ وقت فراموشش نمی کنم؛ شاید تلخ باشه و به روی خودم نیارم اما ...

    فردا امتحان دارم و فعلا چیزی هم نخوندم ...

    امتحان سخت خر است؛ استاد سخت گیر هم بالطبع ... نه!!! استاد سخت گیر باحال جیگر و به معنای کلی مشتی است ... و من الله التوفیق ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال جمعه 25 اردیبهشت 1394 11:07 ق.ظ نظرات (2)
    خُب به سلامتی و میمنت یه اتاق جدید هجرت نمودیم. اما بعد از اون رفتار همون چند تا دوست و رفیقی که توی خوابگاه و اتاق داشتیم هم عوض شد. هم اتاقی محترم (اونی که ترم یک تقریبا کلا با هم بودیم و ما رو به اسم هم میشناختن) پیدا بود که کمی ناراحته اما بروز نمیده تا اینکه دیروز حوالی ساعت 7 که داشتم از دانشگاه بر می گشتم دیدم که تلفنم صداش در اومد (لرزید البته) و دیدم که خودشه ... بعد از سلام و احوال پرسی گفت امشب میای با هم درس بخونیم؟ و منم: در کمال تعجب گفتم آره و فهمیدم که یه اتفاقی افتاده چون با اینکه اوایل ترم کلی برنامه برای درس خوندن داشت اما دریغ از باز کردن لای کتاب حتی برای امتحانات پایان ترم. به اتاقم که رفتم زنگ زدم که بیاد و نرسیده فهمیدم که باز چی شده ... با هم به هم زده بودن و منم طبق معمول شدم مستمع تا حرفاشو بزنه ... بعدشم رفتم به اتاق بچه ها که شامم رو ازشون بگیرم و همچنان اون داغون و له پشت من بود و سردرگم که چه باید کرد و مدام هم حق رو به خودش می داد ... خلاصه ساعت 10 شد و نه اون دنبال درس بود و نه میزاشت که من درس بخونم ... شماره منزلشون (!) را گیر آوردم که زنگ بزنم ببینم چی شده [ آخه 2 3 هفته پش برای اولین بار روی اصول حاکم توی زندگیم پا گذاشتم و با اوشون و ایشون صحبت کردم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و روابط دیسکانکت(Disconnect) شده مجددا به کانکت(connect) تغییر وضعیت داد - البته از نوع دیال آپ؛ هی زارت و زارت قطع میشد در طول هفته های اخیر- ] که دیدم بالاخره بعد از پیام بازی ها و دعواهاشون منزل تماس گرفتن و های های گریه و زاری که ... (این قسمتاش اصلا به من چه) تا اینکه بالاخره یجوری شد که از گریه و زاری خسته شدن و رفتن سر وقت زندگیشون مجددا ... اصلا  در نظرشون یه تراژدی در حد رومئو و ژولیت شده بود !!!
    ... که امروز صبح باز نمیدونم شماره منو کی بهشون داده که سرکار علیه تماس گرفتن که چرا گوشیش خاموشه و نگرانش شدم؟ خب من چی کار کنم؟ بابا من خودم هزارتا بدبختی دارم ... :/ البته هنوز هم برام این سوال هست که شماره منو از کجا پیدا کرده؟! آخه من اصلا عددی نیستم (Not Number) که بخوام به کسی شماره بدم یا کسی شمارمو داشته باشه و اصلا بود و نبودم انگار فرقی براشون (همکلاسی ها و سایر عزیزان) نداره1 ...
    فکر می کنن یادم رفته که ترم یک به خاطر سرکار خانوم آقا تا صبح بیدار بود و اونم هی زنگ می زد که امتحانم رو خراب کردم و فلان و چنان و من بدبخت هم نه می تونستم برم بخونم نه می تونستم بخوابم ...حالا بماند که با چه معدل خفنی ترم رو به پایان رسوندن جوری که وقتی شنیدم انگشت بر دهان کلاغ پر کنان تا ولایت رفتندیدندم !!!

    آخه یکی نیست با اینا بگه ... نه به خودم بگه: «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» ... اگه من قرار بود دفتر مشاوره و مددکاری بزنم که میرفتم کار خودم رو مینداختم روی غلتک نه اینکه اینا تا هی مشکل پیدا می کنین و تقی به توقی میخوره میاین سراغ من! حالا بماند که وسط فرایند جوشکاری روابط چقدر فحش و بدوبیراه نثارم شد ... جناب هم اتاقی 4 سال از بنده بزرگترن و به تعبیر خودشون از اون آدمای ..... بودن که هر کاری کردن جز عشق و عاشقی که آخرش هم عشق و عاشقی رفت توی پاچشون هر چند من هنوزم به روابطشون خوش بین نیستم ... این خط، اینم نشون! البته نه اینکه بگم چون حسودیم میشه و چه و چه ... بنا به یه سری مسائل سوای از سن و سالشون !!!



    اصلا نمی دونم چرا خواجه حافظ شیرازی  گفته «از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند» آخه سخن عشق که مثل باغ پرندگان نیست که همش جیک و جیغ و ویغ و بگذریم ... والا دل اینایی که من دیدم گاراژیه برای خودش و به تعبیر یکی از اساتید گاراژ هم جای ماشینای خرابه، آدم هیچ وقت ماشینی رو که سالمه تحویل گاراژ نمیده و اونایی که توی گاراژن هر کدوم یه عیب و نقصی دارن برای خودشون (خراب به معنای دارای عیب و نقص نه خدایی ناکرده ...) ... اگه قرار به عشق و عاشقیه که وضعیت مشخصه ... اما ... اگه یه نفر بخواد چند تا هندونه رو همزمان با یه دست بلند کنه که میشه ... بگذریم! توضیحات تکمیلی ایشالا در آینده ای نه چندان نزدیک ...


    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که دلم  از  چی  گرفته
    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که صدام از چی  گرفته
    هیچ کی نمی مونه که با من           توی راهم همسفر شه
    آخه    می ترسه   که  با  من           با دل من در به در  شه

    # یگانه_محسنشون # آلبوم_نفس های_بی هدف # هیچ کی_نمی تونه_بفهمه 1

    به قول فامیل دور: آقای مجری!!! نشد ما بیایم با یه نفر درد و دل کنیم و بعدش اون طرف بهمون ثابت نکنه که از ما بدبخت تره!!!
     ما خودمون کلی بدبختی سرمون هوار شده و بعضیا (!) هم یه انتظاراتی ازم دارن که انگار من غول چراغ جادوم ... توی دو هفته گذشته به اندازه کافی خسته شدم ... به اندازه کافی همکلاسی ها رو شناختم ... به اندازه کافی کسایی که ادعای دوستی داشتن رو شناختم و به ذات همشون پی بردم ... هیچ وقت (یعنی کم پیش اومده) عجولانه قضاوت نکردم ولی بعضی ها رو میشه شناخت: از روی ظاهر و رفتار و حرفایی که میزنن؛ اما از همون اول محتاطانه عمل کردم و منتظر موندم تا اینکه خودشون رو نشون دادن ... کسایی که وقتی چیزی ازت میخوان در به در دنبالتن اما بعدش دِ برو که رفتی ... حتی جواب سلام هم نمیدن !!!

    ترم دو داره تموم میشه اما من هنوز تنهام ... بدون هیچ پشتیبانی ... ترم بالایی ها رو که میبینم همه با همن اما همکلاسی های ما هر کدوم ... بگذریم !!!  خبرایی در راهِ ... به قول بعضیا Coming Soon ....


    پ. ن.1: آلبوم جدید هنرمند محبوب کشورمون آقای محسن یگانه هم در اومده اما من فعلا حس و حال آنالیزش رو ندارم ... الکی مثلا خیلی پایبند به اخلاقیاتم و دانلودش نکردم !!! ... ولی بعدا اگه حسش بود نظرم رو میدم ... اگه نشدم ایشالا دو سه سال دیگه که آلبوم بعدیشون رو ارائه کردن راجع به این آلبوم اظهار فضل می کنم ...
    پ. ن.2: نمی دونم چرا سایتای آپلود عکس کار نمی کنن ... احتمالا اونا هم مثل بلاگفا دچار اختلال شدن ... خدا شفاشون بده !!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 12:00 ق.ظ نظرات (1)
    ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون  /  او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم



    درست 11 سال پیش توی یه همچین روزی گل آقای بچه ها یا بهتره بگم گل آقای ملت ایران درگذشت. بزرگ مردی که بیماری سرطان خون خودش رو از چشم ها پنهان کرده بود و و اصرار داشت که کسی از این واقعه مطلع نشه که خدایی ناکرده دلی آزرده بشه و یا خاطری اندوهگین ...
    مردی که خودش و مجله ش (که تمام زندگیش بود) رو فدا کرد اما حاضر نشد اصول خودش رو زیر پا بذاره (هنر برای هنر یا هنر برای مردم؟!) ... اون گل آقای ملت بود اما اصول خودش رو داشت و پاش موند ... تا آخرین لحظه ... هیچ کس هم از علت تعطیلی مجله ی اون باخبر نشد و حتی خودش تمام شایعاتی که راجع به تعطیلی مجله ش نقل می شد تکذیب کرد ...
    کاش ما هم می تونستیم تا پای جونمون بایستیم و خودمون رو فدای خواسته های این و اون نکنیم ... کاش ... کاش ... و کاش ...
    خیلی وقت ها دوستام رو خندوندم و شادشون کردم ولی آیا با اون کارم دل کسی رو هم شکستم؟! شوخی ها و انتقاداتم صادقانه و منصفانه بوده یا از روی غرض؟! کاش مثل گل آقا بودم ... مردی که تحصیلاتش رو به تعبیر خودش دست و پا شکسته ادامه داد اما همیشه از اصول خودش توی طنز تبعیت کرد و به گونه ای از همه انتقاد می کرد و کاریکاتورهاشون رو توی مجله ش چاپ می کرد که حتی خود شخصی که از اون انتقاد شده بود هم صادقانه خطا و اشتباهش رو می پذیرفت یا پاسخ مناسبی در قبال انجام اون کار برای مجله ارسال می کرد .

    به هر حال خدایش رحمت کند ...


                  «گل آقا»
    آویخته از صندلی کهنه عصایت
    بر صندلی کهنه کلاه تو و بارانی خیس ات
    بر میز تو آن عینک مبهوت
    چشمان تو پس کو؟
    ***
    تا غنچه خاموش
    از خود به در آید
    تا گل دمد از شاخه و در هلهلۀ عطر
    چتری بگشاید
    یک عمر فقط با قلم سبز نوشتی
    ***
    ای سرو که افتادی و رفتی
    در کوچه ما جای تو سبز است

                                     (عمران صلاحی)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال سه شنبه 8 اردیبهشت 1394 09:50 ب.ظ نظرات (3)
    بودن، یا نبودن، مسئله این است
    آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفاپیشه تن دردهیم،
    و یا تیغ بر کشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
    بمیریم، به خواب رویم - و دیگر هیچ.
    و در این خواب دریابیم که رنج ها و هزاران زجری که این تن خاکی می کشد، به پایان آمده.
    این سر انجامی ست که مشتاقانه بایستی آرزومند آن بود.
    مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن ...
    ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
    پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می آید
    ما را به درنگ وا می دارد: و همین مصلحت اندیشی است
    که این گونه بر عمر مصیبت می افزاید.
    وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم.
    اهانت فخر فروشان، رنج های عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
    و دست ردی که نااهلان بر سینه ی شایستگان شکیبا می زنند، همه را تحمل کند،
    در حالی که می تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
    کیست که این بار گران را تاب آورد.
    و زیر بار این زندگیی زجر آور، ناله کند و خون دل خورد؟

    «هملت»


    بالاخره اردیبهشت ماه شد و بازگشایی سایت وزارت علوم به جهت انتقالی و میهمانی دانشجویان ... و من که هنوز درگیر یه حس تردیدم ... بعد از اون شاهکاری که در انتخاب رشتم انجام دادم و تبعید به جایی که الان توش مشغول تحصیل هستم خیلی از دوستام دیگه تحویلم نگرفتن، معلم هام منو به حساب نیاوردن موندم تنهای تنهای تنها توی یک شهر غریب ... شهری که واقعا از محل زادگاهم دوره؛ شهری با مردم آروم و مهربون اما دوستایی که دورویی ازشون می بارید؛ جلوت قربون صدقت میرفتن و پشت سرت صدتا حرف ناجور راجع بهت میزدن ... 
    استادا که در کل بد نبودن ... یکی دوتا استاد واقعا شیوه تدریسشون و رفتارشون منو جذب خودش کرد مثلا فارسی عمومی؛ با اینکه توی حذف و اضافه برداشته بودم اما فکر می کنم بیشتر از بقیه سر کلاسش رفتم؛ کلاس اصلی من پنجشنبه هابود اما یکشنبه ها هم با بچه های تیچینگ میرفتم و پنجشنبه ها هم اگر وقت میشد در دو نوبت سر کلاسش حاضر بودم! هر بار یه چیز تازه سر کلاسش مطرح میشد، حرفایی که واقعا به دل می نشست ... تا جایی که این ترم هم پنجشنبه ها 8 صبح (علی رغم حرف برخی بزرگان مبنی براینکه کلاس 8 صبح *جیگر* است) خودم رو ملزم کردم سر کلاسش باشم و همیشه هم حاضرم؛ با اینکه جزوه عوض شده اما بازم حرفای جدید و خاطراتش دلنشینن! یه استاد به تمام معنا تووووپ !!!
    - این سری که منو دید گفت: خسته نشدی از کلاس ما؟! 
    - منم گفتم: نع !!! هستیم در خدمتتون ایشالا ...
    استاد دستور هم یه خانم مسن باسواد بود و هست که علاوه بر انگلیسی تسلط کامل به زبان فرانسه داره؛ استادی که با وجود شیطنت بعضیا (اعم از ذکور و نفوس) و جلف بازیاشون باز هم با یه تذکر یا یکی دو جمله کلاسو آروم می  کنه!!! اونم بدون  اینکه عصبانی بشه.
    و یا یکی دیگه ازاستاد خوش قلب جناب "ق" که شاید بعضیا به خاطر لهجه بریتیشش ازش خوششون نیاد یا بگن بی سواده اما در واقع یه استاد به تمام معنا مسلطه که با انرژی زیادش کلاس رو به وجد میاره و با خودش همراه می کنه. یعنی احساس توی صداش موج می زنه. نقاشیش هم بدک نیست، یعنی بهتر  شده! سعی می کنه با  کشیدن تصاویر مختلف مطلب رو بهم ملتفت کنه. خلاصه ایشونم خدا حفظش کنه و ایشالا این ترم یه نمره خوب ازش  بگیرم.
    * تصویر مرتبط هم ایشالا متعاقبا قرار خواهد گرفت !!!
    و اما دوستان ... اول بگم که هنوز نرسیده دو سه حرف آخر فامیل ما پرید !!! خیلیا باهام صمیمی شدن توی خوابگاه اما من طبق اصول خودم همیشه سعی کردم فاصلم رو باهاشون حفظ کنم و اینکه واقعا هم شناختمشون !!!  عزیزان همکلاسی رو هم هنوز ازشون خبر ندارم، ولی هستن حضراتی که رشته ما و ورودی مون رو  با اونا میشناسن بس که ....ن !!!
    اما یه دوست واقعی هم پیدا کردم! از اونایی که متحول می کنن  .. نمی دونم اون من رو به عنوان دوست قبول داره یا نه اما من حاضرم جونم رو هم فداش بکنم!!! [نمی دونم چرا از این دوستا کمن و حتی یکی دوتاشون مجازین! اما به هر حال حرفاشون که حقیقیه و ...] 
    خب اینا چه ربطی داشت به جملات شکسپیر؟ چی بگم والا ... تو عالم واقع حرفم نمیاد (I am dumb as an Ox) اما اینجا میاد .. حالا هر  چند یخورده ولی بازم  خودش کفایت می کنه.
    مبحث انتقالی رو چند تا از ترم بالایی ها و  هم ترمی ها (!) باز انداختن توی کلم که بیا برو ... اگه قرار به رفتنه که فکر کنم کلاس خالی بشه  ... نمی دونم چی بگم، اختلاف فرهنگی، بعد مسافت، هم کلاسی های تفلون (نچسب)، بی محلی بعضیا و ... باعث شد خودمم به فکر انتقالی یا میهمانی بیفتم. اما اون استادا و اون رفیق گرام خودشون یه جورایی دلیلمن برای موندن. هنوز موقع انتخاب رشته رو فراموش نکردم؛ خودم به خدا گفتم: لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو  فرمایی ... هر جا و هر رشته ای قبول بشم میرم چون جزوی از تقدیرم بود مثل همون وقایعی که سال کنکور برام افتاد و غیره و اگه خدا اون خداییه که یوسف رو از قعر چاه به اوج رسوند، میتونه دست منو هم بگیره ... و اینکه جالبه بر اساس پیش بینی سامانه انتخاب رشته سازمان سنجش هم اولین پیشنهاد همین دانشگاه مذکور بود (با این توضیح که  هر چی جلوتر میرفتی احتمال قبولی بیشتر میشد) و اینکه من خاک بر سر کافر چرا با این همه نشانه ایمان نمیارم؟؟؟!!!!!
    نمی خوام بگم اون قدرا هم مذهبیم ... اما اون قدرا هم بی وجدان نیستم! از همون اول سرم به کار خودم گرم بود و حریم خودم رو حفظ کردم. شاید بیش از حد مجاز  ... اما خوبیش اینه که لااقل هیچ دلخوری پیش نیومد! نه مثل بعضیایی که دوستیشون به یه آدامس و اس ام اس بنده !!! ولی بازم در نوع خودش یه نیمچه اعتبار داریم پیش همه عزیزیم !!!
    * به قول دوست گرام: خوبی تنها موندن و آدمای تنها (من) اینه که اگه کسی () بیاد سمتشون واقعا به خاطر خودشون اومده جلو. منم گفتم: بدیش اینه که اصلا کسی نمیاد سمتت 

    اما باز دغدغه اصلیم شده "رفتن یا نرفتن؟!" برگردم به جایی که شاید بخاطرش کمی به اعتبارم برگرده یا بمونم و بسوزم و بسازم؟!!

    پ. ن.: ناقلان اخبار و طوطیان شکر شکن ندا در دادند که به مناسبت ماه مبارک رمضان امتحانات پریده عقب ... بدبخت شدیم رفت  بعضی استادا هم شلنگی داره میرن که رفته باشن و خلاصه یه جورایی کورسشون رو تموم کنن. ولی نباید فراموش کنیم که: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه"
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
  • معلوم الحال جمعه 4 اردیبهشت 1394 01:31 ق.ظ نظرات (5)
    صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را    /    ولی من باز  پنهانی تو را هم آرزو کردم
                                                                                          " شهریار"

    امشب ناسلامتی شب آرزوها بود. بعد یه کلاس داوطلبانه فوق برنامه (تاریخ تحلیلی) که انصافا کلی خوش گذشت، چون دلم گرفته بود با یکی از دوستان رفتیم داخل شهر و حدودا تا ساعت 9 دور دور کردیم و شام خوردیم و در آخرم برگشتیم. 
    اوضاع اتاق همچنان در شرایط آماده باش بود و چون حوصله هم اتاقی های بی ملاحظه رو نداشتم افتادم رو تخت و خوابم برد تا اینکه باز با سروصداشون ساعت 12 بیدار شدم که این بار به روشون آوردم که در نهایت پرروئی جواب دادن. تصمیمم قطعی شده که دوباره یه  سر به اتاق مدیر دانشجویی و پشت بندش مدیر دانشگاه بزنم! آخه این انصافه که حضرات ... برن توی بهترین اتاقا و ساکت ترین بخش مجتمع اما من آواره با یه سری اخلال گر هم کاسه شم! دیگه تذکرا و حواله های  برو پیگیری می کنیم هم حالیم نمیشه اینبار! 
    خلاصه باز  خوابیدم که  با صدای خنده نکره آقایون ساعت 2:30 بلند شدیم. راسته که میگن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید؟ (آخه هم دیگه رو نگاه می کنن و پقی میزنن زیر  خنده) - الان حدودا یه ربع به سه شده تازه لامپ رو خاموش کردن که چراغ خاموش بخندن.
    امشب خیر  سرم قرار بود دعا کنم ... برای خودم ... مادرم ... پدرم ... فکر نکنم هنوزم دیر شده باشه ... 

    * پ.ن. : ترم قبل تاریخ رو پاس کردم اون هم با نمره کامل. هر چند اواسط ترم استاد اول بدلیل سکته قلبی کنار  رفت و  یه استاد جدید اومد که انصافا از سطح سواد و اطلاعاتش خوشم اومده و میاد. فلذا با هماهنگی نیمه سر کلاسش حضور بهم میرسونم و بعضا شیرین زبونی هم می کنم.


                                                             دعاهاتون مستجاب و ایام به کام
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    0
    می پسندم
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات