یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب
یکشنبه بیست و ششم آذر 1396 11:16 ب.ظبخارست، بالاتر از عباس آباد، کمی بالاتر از دانشکده اقتصاد، دقیقا روبروی بیمارستان آسیا. دیروز اینجا بودم کاملا اتفاقی، مدت ها بود که آن حوالی نرفته بودم. منتظر بودم و باید مدام قدم میزدم، سینما آزادی،سینما آزادی، سینما آزادی؛ کوهی از خاطراتت را میرزد توی گلویم. روی یکی از نیمکت های پیاده رو مینشینم و به سینما خیره می شوم. هیچ صدایی نمیشنوم، انگار به یکباره کل شهر محو شده و من مانده ام و سینما، صدایت را میشنوم، تنهایی طاها؟
دقیقا روبروی بیمارستان آسیا، ایستگاه اتوبوس مثل یک کلبه متروک منتظرم بود، میروم روی صندلی اش مینشینم و یاد روزی میافتم که با هم همینجا نشسته بودیم، لبخندت مینشیند روی چشمانم، و حرف هایت که گفتی : از تو خواب جالبی دیدم، و هیچ وقت خوابت را تعریف نکردی. نزدیک تر از آنی که لبخند نزنم. باد سردی می وزد و اشک هایم به یادم می آورند که در آخرین روز های پاییز امسال هستم.
جمعه بود، خیلی سرد تر از این روزها، بیست و ششم، سر کار بودم، میدان فردوسی، آمدی با دوستت، خسته بودی اما لبخند میزدی، از آن لبخند هایی که دنیا را وادار به آرامش می کرد، از آن لبخند هایی که میتواند ماه را برای تماشایت به زمین بیاورد و خورشید را وادار کند به خوش رقصیش در آسمان ادامه دهد و ظهر دل انگیز پاییز را هرگز به غروب ننشاند. با دوستت خداحافظی میکنیم و میرویم تا برسیم به ماتریوشکا. پارسا پیروزفر به تنهایی جای تمام شخصیت ها نقش آفرینی کرد، تحسین برانگیز بود و تعجب آور، اما حالا تعجب نمیکنم، حالا که تنهایی دارم جای هر دوتایمان زندگی میکنم، صدایت میکنم و جواب میدهم، قرار می گذارم و می آورمت سر قرار، دو تا بلیط سینما میگیرم، برایت آب معدنی میگیرم، نظرم را راجع به فیلم میگویم و نظرت را میگویم، مرغ ترش میپزم و به دهان تو مزه اش میکنم...
اسم تو خود قراره عزیزم، دوستت دارم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه بیست و ششم آذر 1396 | نظرات()