نگاه ناگهان تو
یکشنبه نوزدهم آذر 1396 11:30 ب.ظاینکه تمام چنین روزی را باید داخل خانه می ماندم عذاب آور بود اما چاره ای نبود،این روزها خانه سرد است و بی روح، پرده ها بسته و هوای خانه تاریک، وقتی که خانه باشم میروم زیر دوتا پتو و گوش میسپارم به صدای خاطره هایی که از جای جای خانه به گوش میرسند.
وقتی که هوا خیلی سرد باشد میروم جلوی اجاق گاز و سیگاری آتش میزنم، گرمای گاز و سیگار را به ته حلقم میکشم تا بغض تری که آماده شکستن است را خشک کنم و بگذارم برای روزی که باران می آید.
امسال باران درست و حسابی نیامده، گویا چند شب پیش تهران بارانی بود که من آن شب را تا صبح توی سرمای کشنده سپری کردم، نه پنجره ای بود و نه صدایی.
در یخچال را هر وقت که باز می کنم خیره میشوم به آن قسمتی که هنوز نظم و ترتیب دارد، همان چینشی که تو انجام دادی. هنوز دوتا لیمو ترش کوچک توی آبکش نارنجی داخل یخچال جا خوش کرده اند.
خانه پر از خاطره است، انگار از رازداری خسته شده که این چنین خاطره ها را برای من بازگو میکند، گل های خشک شده ی توی لیوان، ظروفی که آوردی، ظروفی که با سلیقه چیدی، مبلمان، فرش و هر چیزی که هست تاب ندارند و نشسته اند برای من از تو می گویند، دلتنگت هستند و تنها دو گوش برای شنیدن دارند، مدام حرف میزنند و تصویر برایم میبافند.ا ما دریغ و افسوس از یک لحظه گوش کردن، آنها فقط تصویرگران خوبی هستن.
امروز با هیچکس صحبت نکردم، حتی بلند بلند هم حرف نزدم، تماس تلفنی هم نداشتم، امروز را فقط گوش شدم و بغض. سیگار را خاموش کردم و موسیقی را پلی کردم، چند آهنگ قدیمی که همه دلخوشی هایم است...
عزیزترینم، نارنینم،من هم مثل تمام خانه دلتنگتم
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه نوزدهم آذر 1396 | نظرات()