این وبلاگ خیلی وقته که آپدیت نشده ...
چون دیگه حرفی نمونده واسه گفتن ...
وقتی همه آرزو ها و خیالات آدم نقش بر آب بشه، آدم دیگه حوصله ای نمیمونه براش که بخاد بیاد حرفاشو بنویسه ...
هنوز یه ته امیدی تو دلم مونده ...
نمیدونم اونم میخاد نقش برآب بشه یا نه ...
اعصابم این روزا خیلی ضعیف شده ؛ مثلا تا خواهرم بلند میخنده با ترس میگم چیشده مهلا؟؟ طوریت شده؟؟؟
یا وقتی بچه ها میدوند شدید میترسم و نفسم حبس میشه از ترس
خیلی چاق شدم. هیچکدوم از لباسام دیگه بهم نمیخوره
باشگاه ثبت نام کردم ولی طول میکشه تا جواب بده
دلم میخاد خیلی کارا انجام بدم ولی حوصله هیچکدومشو ندارم
منی که اینهمه کتاب انتخاب کرده بودم که بعد کنکور بخونم ، یکیشو هم به زور تموم کردم
انگار بعد از کنکور بزرگ شدم ...
فهمیدمتو این زندگی هرچی که بخوای رو نمیتونی بدست بیاری. میتونی آرزو کنی ولی بدست آوردنش قطعی نیس
خیلی سخته که اطرفانیو بینی که به همون آرزویی که تو داشتی رسیدن ، ولی تو ....
خیلی سخته از چیزی که انتظار داشتی باشی خیلی فاصله داشته باشی ...
خیلی درد داده حسرت خوردن ...
+ حالا فهمیدم تو مدرسه ای بودم که کادر مدیریتیش به مفت هم نمی ارزه
امروز مامانم رفته بود پروندمو بگیره ، داشتن صبحونه میخوردن. بهش گفتن باید صبر کنی صبحانمون تموم شه
مامان منم کار داشته برگشته
واقعا که برای این مدرسه و کادرش متاسفم که میخان بچه های مردمو تربیت کنن. ولی خودشون هنوز اول جاده ی تربیتن
شخصیتی که ندارنو چطور میخان آموزش بدن واقعا ؟!!
++ هوا داره کم کم خنک میشه ...
بالاخره میتونم یکی از حسایی که دوست دارمو تجربه کنم : شب خوابیدن تو تراس :)