معلم هنر ما خیلی حساس بود روی اینکه دفترهامون رو باید همیشه همراه خودمون داشته باشیم .من یه روز هنرمو با دفتراشو کلا یادم رفته بود بیارم . خلاصه با بچه ها توانی کردیم . من طراحی یکی از بچه ها رو می کردم به شرطی که اونم نزاره معلممون بفهمه من نیاوردم . خلاصه ما شروع کردیم به طراحی . ما با هم سر کلاس خیلی صحبت کردیم معلممون عصبانی شد . گفت : اصلا زهرا نقاشیتو ببینم ، ببینم چقدر کشیدی ؟ ما 5 نفر بودیم و 4 تا نقاشی . می خواست نقاشی تک تکمون رو ببینه . بچه ها نقاشیشونو که نشون می دادن . یکی از بچه ها که نقاشیشو داده بود به من براش بکشم ، نمی دونم چطوری از یکی دیگه گرفت و نشون داد ( در عرض یک صدم ثانیه ) . خلاصه معلممون هم نفهمید .
خیلی با هم خندیدیم اون روز .
معلممون : خانم دایی حسنی
طبقه بندی: خاطرات،
معلم ادبیاتمون ، خانم دایی حسنی ، وقتی مراقب بود توی امتحانا ، می نشست روی صندلی و دستشو می ذاشت زیر چونش و می رفت تو رویا .
ما هم ازین زمان استفاده می کردیم و می رفتیم رو پایه ی تقلب . چقدر کیف می داد . خخخخخ
یه روز هم امتحان جغرافیا داشتیم که خیلی مهم و زیاد بود ( 7 تا درس بود ) هم پرسش کلاسی علوم .
ما هم فقط وقت کردیم جغرافیا رو بخونیم البته یه چیایی از قبل از علوم بلد بودیم .
خلاصه معلم علوم اومد سر کلاس .
از چند نفر پرسید کسی بلد نبود .
ما هم همه از همدیگه دفاع می کردیم .
آخرش گفت : خانم ... ( من ) تو اصلا باید درستو همیشه بلد باشی .
من که بلد بودم گفتم : من بلدم بقیه نخوندن . حق هم دارن .
معلم گفت : اگه بلدی پاشو جواب بده .
ما هم با ترس و لرز بلند شدیم .
اولش یه سوال راحت پرسید ، جواب دادم
بعدش گفت : سیناپس رو تعریف کن ؟
منم جواب دادم .
بعد دید داره کم میاره ، گفت : شکلشم پای تخته بکش .
وقتی درس داد نگفته بود که شکلشو باید بلد باشین اما حالا پرسید . البته من بلد بودم . رفتم پای تخته و خیلی خوب کشیدم .
یه نگاهی به تخته کرد بعد گفت تحته رو پاک کن و برو بشین . نمرشم برام نزاشت تو دفتر نمره .
خلاصه اون روز جون سالم به در بردیم .