سلام
امتحانا شروع شد 
با حرفای مینا و مامانم دیگه اصلا برام اهمیت نداره امتحانا
فقط نگران اینم که تستای اون درسو زدم یا نه
بخاطر همین استرسم خییییلی کم تر شده

باز هم امتحانا و خانم نظری :)
دم دار وایساده , مامان من و بابام و کلی از راننده سرویسا هم دم در
نمیزاشت بچه ها برن!!!
بابا دیگه اومدن دنبالمون خب .....


چتد روز پیشا یه خانم زنگ زد خونمون, گفت منزل خانم .....؟
گفتم بله
-مادرتون هستن؟
+ نه
- شما دخترشونی؟
+بله, امرتون؟
-قصد ازدواج داری؟ 
+نه
-نهههه!!!!!!!!!!!!!!
+
-قدت بلنده؟
+ بله
- چند سانته؟
+
-چقد درس خوندی؟
+پیش دانشگاهیم
-بعدن دوباره مزاحم میشیم 
و بدون خدافظی قطع کرد!!

بعد از اون چند بار دیگه زنگ زد و بالاخره تونست با مامانم حرف بزنه و مامانم ردش کرد ....

عاغا این چ وضعیت خاستگاریه اخه!!!!!
* خدایا خودت ظهور کن ....



چه تظاهراتی هم شده ....
مهسا:خدا کنه زود بجنبن کنکور کنسل شه 
من : به همین خیال باش

تلگرامو هم که فیلتر کردن, ولی ملت غیور ما همه فیلتر شکن 
ینی استعداد یابی شد خداییش تو این زمان 



و در آخر هم میخوام چن تا از خر های عالم رو نام ببرم :

#معلمی که میگه مهم نیس این قسمت ولی تو امتحان میارتش خر است
#امتحانات پایان ترمی که فقط اطلاعات تشریحی بچه های کنکوری رو میسنجه خر است 
#کسایی که زود با آدم صمیمی و پسرخاله میشن خر است 
#مسوولانی که به جای حل مشکلات اساسی, تلگرام و اینترنتو فیلتر میکننن خر است
#چشم درد خر است
#قضاوت عجولانه خر است
#زود تموم شدن شارژ موبایل خر است


روزای زمستونی ولی درواقع بهاریتون سرشار از اتفاقات قشنگ







طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : دوشنبه 11 دی 1396 | 06:11 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
بعد از چند روز تیکه تیکه دیدن فیلم  if i stay رو تموم کردم ...
خیلی ازش خوشم اومد
شاید خیلیا دوست نداشته باشن ولی حس میکردم واقعا به روحیه ی من میخوره ...
خیلی احساس خوبی پیدا کردم وقتی دیدمش...


امروز مامان و بابا و مهلا رفتن کوه با گروه
اما من نرفتم...
خیلی دلم میخواست ... اما درسام میموند ...
البته گرچه خونه موندنمم مساوی شد با خوابیدن. اما بهتر از هیچی نخوندن بود


جدیدن خیلی دارم حال میکنم با تنهایی
جمع گریز شدم ...
حتی تفریح رو هم تنهایی دوست دارم...


درس هم میخونیم ...
همراه با استرس!!!
خدایا ینی از دروس پایه عقب نمیوفتم!!!
چقد حجم زیادیو باید تا اردیبهشت تموم کنم.
اصلا ممکنه ؟؟؟!!


بعضی اوقات یه کسایی وارد زندگی آدم میشن که باعث میشن حال آدم بهتر بشه...
حتی اگه این حال خوب موقتی باشه بازم بهش می ارزه


عاشق هوای پاییزم ... هواش عالیه
هم هوای پاییزو دوست دارم هم هوای شهریورو
هوای شهریور ازون هواهاس که میشه با مهلا رخت خوابامونو همراه با یه لپ تاپ و گوشی و هدفون ببریم رو بالکن و تا نیمه های شب بیدار باشیم تو سکوت و ازون هوا لذت ببریم
هوای پاییز هم ازون هواهاس که سرده ولی سرده باحال که اذیتمون نمیکنه ...

زندگی خیلی قشنگه
نه اینکه همه چی رو رواله هااااا ، نه
زندگی قشنگه چون نگاهمون بهش قشنگه ...

+ یاد یه شعر افتادم
میگفت :
آهای بارون پاییزی ، کی گفته تو غم انگیزی ؟!


روزهای پاییزیتون سرشار از اتفاقات و حس های قشنگ


--------------------------------------------------------------------------------------------

بعدن نوشت:

لینک آهنگ تنها امید زندگی از سینا سرلک
" خوده ارامش "
دانلود



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 14 مهر 1396 | 11:21 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام سلام 
حالتون چطوره؟
با گرمی این روزا چه میکنید؟
ما که در ۴۰ درجه گرمای اینجا رسما زغال شدیم

خوشبختانه ساعت مطالعم رو ۶ساعت تنظیم شده، البته ۵ساعتم میشه
قرار بوط تو مرداد ۷ساعت بشه، اما نشد!
به من چه باو ، این مسافرتا نمیزارن
راستی مسافرت !
شما شهر آمل روستای فیلبند رفتین؟؟
اگه ترفتین به جرعت میگم از دست دادینش...
عااالیه
تو گوگل که سرچ بکنین نوشته روستایی برفراز ابرها!
ما عکساشو که دیدیم باور نمیکردیم ، اما واقعیه، ینی هرچی راجع فیلبند میگن واقعیه، ینی عااااالیه
خیلی رویاییه، من دوست دارم هرسال تابستون فقط برم اونجا
چون واقعا جذاب بود


خلاصه ...
نتایج کنکور هم اومد ، منم وقتی فکر میکنم سال دیگه منتظر نتیجه ی کنکور خودمم واقعا استرس میگیرم!

راستی ترازم از اول تابستون تا الان از ۶۵۰۰ بالاتر نرفته و این خیلی نگرانم میکنه....

یه آقا دکترم تو فامیل داریم ، که یه سال ازم کوچیک تره و دوسالو جهشی خونده، امسال کنکور داده ، رتبش شده ۹۸ کشور و ۱۵ منطقه!
ینی ترکونداااااا ! ترکوند!
از ۳سال پیش صداش میزدن آقای دکتر ! (ایییییییشش! )

جدیدن هم یه سره ماکان باند گوش میدم!
ینی بگم خدا مینا رو چیکار نکنه!
اون معرفی کرد ، خخخ
ینی یکسره تو خونه دارم میگم : هربار این درو ، محکم نبند درو ،....

روزای گرمتون پر از شوق زندگی 





طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 | 02:20 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
خوب میگذره روزامون. خوب میگذره روزاتون؟ :) . … .. یه روزایی این وبلاگ بیچاره ی ما خاطره نویسی بود. هیچ خاطره ای هم از قلم نمیوفتاد ، امان از دست درس و کنکور و مشغله ها و خرابی گوشی و… که نمیزارن آدم یکم فرصت پیدا کنه نفس بکشه :( …… الان دیگه خاطره هامو نمینویسم، تاریخشو یادداشت میکنم، خیلی خوبه فقط بدیش اینه بعد از یه مدت یادم میره کدوم تاریخ مال کدوم خاطره بود… خخخخ… . روزای قشنگین ، امروزم که از دیشب تا امشب بارون اومد. عالی ، ،،،، روزای زمستونی و بارونیتون پر از اتفاقای قشنگ ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤


طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 23 بهمن 1395 | 07:34 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام. 
ان شاالله که حالتون عالی تر از هر روزه.

پنجشنبه از ظهر ناهار تا ساعت ۱ شب خونه ی عمم بودیم. 
خیلی خوش گذشت خدایی. 
با دخترعمم دیوونه بازی و سرکار گذاشتن یه نفر و مجبور کردنش به اینکه آواز بخونه و صداشو با گیتار بفرسته ...
عصر بعد از ناهار اومدیم با همه ی دختر عمه ها حرعت یا حقیقت بازی کنیم. 
تا من میگفتم حقیقت این دختر عمه ی ما سوالایی میپرسید که خودش جوابشو میدونس فقط میخواست جلوی همه از من اعتراف بگیره بی شخصیت !!!
جرعت خیلی باحال بود ، کلن کسی میگفت جرعت مجبورش میکردیم بلند شه وسط خونه برقصه و یه جمله ای رو چند بار بگه. 
مثلا بگه : من خرم ! من خرم !
همزمان بقیه هم دست میزدن و میگفتن این خره این خره!
منم که فقط کلن ولو بودم رو زمین بهشون میخندیدم !!! 


شب برای شام میخواستیم بریم پارکی که نزدیک خونه ی عممه. حدودا دوتا خیابون باهاش فاصله داشت. 
همینطور که بقیه مشغول آماده شدن بودن ، من و دختر عمم صحنه رو خالی دیدیم و فرار کردیم که پیاده خودمون تا اونحا بریم. 
تا اومدیم بیرون تصمیم گرفتیم تا اونجا بدوییم‌.
ساعت ده شب ،دوتا دختر ، مثل خل و چلا تو خیابون میدویدن و بلند بلند میخندیدن!!
یعنی مرده بودیم از خنده از وضعیتمون !
وسط راه رفتیم یه پفکم خریدیم و تو راه خوردیم . 
دختر عمه ی من همینطور که تو راه پفک میخوردیم و میرفتیم ، به هرکس که از کنارمون رد میشد (ترجیحا پسر !!!    )  پفک تعارف میکرد !!
وای وای من مرده بودم از خجالت و خنده. ول نمیکرد که!!


بعدم که همه اومدن رفتیم خودمون جدا از بقیه رو چمنا نشستیم و به سرکار گذاشتن اون یه نفر تو چت ، ادامه دادیم !!

ساعت یک بود که خداحافظی کردیم از هم ،، و رفتیم که خونه ی مادربزرگم با دخترخالم شب بخوابیم !
تا ساعت چهار هم بیدار بودیم باهم !!!
کلن جو فامیلی باحالی داشتیم. 



خیییلی هوا گرمه اینجا. 
امروز بیرون بودیم با مامانم ، وقتی برگشتیم،مامانم داشت ماشینو پارک میکرد . یه پسره داشت با شلنگ آب جلوی درشونو میشست. 
به مامانم گفتم : دوست دارم الان وایسم جلوی این پسره ،بعد شلنگو بگیره روم و همه ی بدنمو خیسه خیس کنه! آخ که چه حالی میده!
خخخ مامانم فقط خندید. 
وقتی پارک کردیم و رفتیم تو، تو حیاط داشتم کفشامو درمیاوردم که یوهو خیسسس شدم. 
مامان خانوم دقیقا شلنگو برداشته گرفته روم و خیسسسس!
مهلا که دیگه هیچی! موش آب کشیده!! جیغ میزد اون وسط!
بعد خیلی قشنگ که خیسمون کرد بیخیال شد و گفت حالا برید لباساتونو عوض کنید !!
عاغا این چه وضعشه آخه !!!

روزای وداع با تعطیلاتتون سرشار از اتفاقای باحال و قشنگ.


+من و تو ، آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته ست تقدیرم ....
«فاضل نظری»
#برای ....



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 13 شهریور 1395 | 03:25 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام. حالتون چطوره؟؟
دیروز یعنی چهارشنبه برای من خیییییلی روز خوبی بود. ولی چون سرم خیلی شلوغ بود نتونستم همون دیروز ابن پستو بزارم. 
انقدر حالم خوب بود که هیچی نمیتونست خرابش کنه. 
واقعاااا عااالی بودم. به طوری که مامانم بهم کفت :زهرا امروز خیلی خوشحالی !!!
من کفتم مگه بده ؟
گفت نه فقط غیر عادیه !!!
خخخخ خو چ کنم؟؟ یه روزم نباید دیوونه باشیم ....


یکشنبه تولد مهساس، ما از چند روز قبل با مینا قرار کذاشتیم که تو کلاس دیوونه بازی دربیاریم و مجبورش کنیم برامون بستنی بخره. 
ولی مینا دیروز صبح یوهو بهم پیام داد که : زهرا تو ازسر راهت از این کیک صبحانه ها که بسته بندی شده و تقریبا بزرگتر از کیک و کلوچه های معمولیه بخر بیار، یه جوری براش تولد میگیربم. 
خخخخ منم گفتم باشه. 
ولی قرار شد از بستنیمون کوتاه نیایم‌!!!
خلاصه منم کلی گشتم تا کیکو پیدا مردم. 
تو مدرسه ، همه چی برنامه ریزی شده بود . 
مینا آهنگ تولد آماده کرده بود و کبریت از مدرسه گرفتیم و ...
حالا مهسا خانومو دیدیم ، دپرس! داغون ! معلوم بود از اون دنده ش بلند شده !!! 
مام برعکس همیشه که بهش پیله میکردیم تا خلش کنیم ، هیییچیچچچچی بهش نگفتیم. 
فقد با مینا قرار گذاشتیم اگه تو تولدشم دپرس باشه ، هممون میدویم و میزنیمش . خخخخ
خلاصه موقع استراحت من مهسا رو بردم آب بخوریم و حرف بزنیم و سرشو گرم کنم تا مینا وکوثر آماده کنن کیکو آهنگ و دوربینو. 
خلاصه با مهسا حرف میزدم مهسام با عصبانیت و خشنی داشت جواب منو میداد و منم اصلا گوش نمیدادم اصلا چی میگه !!!!!!
بعد تا رفتیم سمت مینا و کوثر همون لحظه دوربین رو من و مهسا بود . من وسط حرفای مهسا ، پریدم بغلش و جیغ جیغ کنان گفتم تولدت مبارک عشقممممم . 
الان این صحنه تو فیلممون هست !!
هممون کلی جیغ و بغل ....
خلاصه دو تا کبریت گذاشتیم رو کیک به عنوان شمع تا فوتش کنه ! 
خخخخ حالا هرماری میکردیم ، باد میومد خاموش میشد ، تا اینکه یوهو یکیش موند، این خانومم تا اومد آرزو کنه و فوتش کنه ، همینطور که لبش غنچه مونده بود برای فوت ، یوهو باد زد و خاموش شد!کبریتا هم تمومشده بود دیگه !!!!

با گوشه ی کاغذ کیک چاقو درست کرد و کیکشو برش داد و ما هم جییییییغ که تولدت مبارکککککک. 
خخخخخ خدایی تولد قشنگی بود. 
خیلی بهتر از تولدای جینگیل و وینگیل ما با کلی لباسا و آرایشا و رقصا و پزیراییای خفنمون بود. 
خیلی بهتر از هر چیز خوب شدن مهسا جونم بود . که از اون حالت دپرسیش در اومد و دوباره مثه خودمون خل شد ! 
مهسا جونم ، خوب بودن حالت و خندون بودن لبت از هرچیز برا ما (من و مینا و کوثر ) مهم تره ! 
همین که یه کوچولو خنده اومد رو لبت برامون از ده تا بستنی که که قرار بود بعد از کلاس بخری و گفتی شب شده میترسم برم و یه روز دیگه میخرم و در رفتی از زیرش !!!!! با ارزش تره!!!
ولی بدون از زیر بستنی نمیتونی دربری !!!!!


روزاتون سرشار از اتفاقات جنجالی و قشنگ.


+تغییر موزیک وب!
لطفا پلی کنید!




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : پنجشنبه 28 مرداد 1395 | 10:24 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام .
امروز کلاس داشتم .
صبح دیر رفتم !!! البته هنوز کلاسم شروع نشده بود. ولی باید زودتر میرفتم.
والا دیشب ساعت 4 خوابیدم. بایدم خواب بمونم !!!!!

جلسه ی قبل بهشون گفته بودم که جلسه ی بعد برگه ی A4 بیارین. اومدم که مهد ،خانم مدیر گفت یحیی یه بسته کاغذ A4 آورده ،گفته بقیش هدیه به خانم معلممون .
آخییییی ! چقدر آخه این بچه ها با محبتن!!!

یه پسر دیگه به اسم مهدی ،اصلا تو کلاس گوش به حرف نمیداد ،یه سره میخواست بره بیرون بازی ، خب بالاخره بچه ها رو که اذیت میکرد یکم دعواش کردم. تو خود کلاس باهام قهر کرد ، ولی وقتی کلاس تموم شد و اومدن بیرون برای استراحت و بازی ، روی وسایل بازی که میکرد ، میخندید و برام دست تکون میداد.
چقدر دلشون بی کینه و رئوفه !
چقدر دوست داشتنین ! چقدر حالم باهاشون خوبه ! با این که تو کلاس خیییلی حرف میزنم و دیگه نایی برام نمیمونه ، اما بعد از کلس همچنان خیییلی دوسشون دارم.

یه چیز خیلی بزرگ که دارم یادشون میدم اینه که نقاشیو با تمام احساس و خیالشون بکشن.
اول موضوعی که بهشون میدم و کامل تو ذهنشون بیارن و یکی از آرزوهاشونو با اون نقاشی تطبیق بدن و بعد بکشنش.
چقدر همه ی نقاشیاشون کلی داستان داره ....

مرسی خداحون بابت این لطفت به من.


وای وای ،فقد میخوام برم خونه و ولو شم.ینی چشمام دیگه توانی نداره برا باز موندن !!!!!

------------------------------------------------

بعدن نوشت :

داشتم ماجرای یحیی رو برای مامانم تعریف میکردم ، یادم افتاد که اینجا ننوشتم.
یحیی یه پسر ۶ ساله بود . بهش یاد دادم چطور یه مورچه ی کارتونی بکشه. بعد بهش گفتم که یه نقاشی برام بکش که توش مورچه داشته باشه.
بعد رفتم سراغ بقیه. وقتی برگشتم بالای سرش ، دیدم یه شکلی که معلوم نیست چی هست کشیده و توشو رنگ گرده . مورچه هم نداره !!!!!
بهش گفتم چی کشیدی؟
گفت خاله یه چیزی کشیدم که نمیدونم چی هست !!!!تازه توشو هم رنگ کردم !
خخخخ ینی واقعا میخواسنم از خنده بترکم ،ولی خیلی خودومو کنترل کردم ! بعد براش توضیح دادم که دقیقا باید اول چیکار کنه .

آخر کلاس که میخواستن دیگه وسایلشونو جمع کنن ، یحیی خیلی شیک برگشت به من گفت : به نظر میرسه که دیگه کارم تموم شده !!!!
خخخخ یه پسربچه ی ۶ ساله چه زبونی داره هاااااا ...
 



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 13 مرداد 1395 | 11:07 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
امروز کلاس شیمی بد نبود . 
یکم گیج بودم توش....
تمرکز نداشتم.
اولشم که طیف نشری خطی رو به کلی یادم رفت . اصلا انگار نه انگار من اینو دویست بار خوندم !!!!!

کلاس یکم زود تموم شد‌.دبیر که رفت ،مهسا زود اومدن دنبالش رفت . 
من و مینا هم رفتیم یه بستنی بخریم یکم حالمون عوض شه. 
تو راه حرفایی که باید میزدم بهشو زدم. 
چهار تا بستنی قیفی شکلاتی خریدیم و اومدیم. 
من که زیاد اهل این جور بستنیا نیستم نمیدونم چرا انگار خیلی بهم چسبید ...

خخخ آخر هفته ،پنجشنبه، روز دختره. اگه خدا بخواد با مینا و مهسا قرار بزاریم بریم کافه ی همیشگیمون .
خیییلی برامون خوبه بعد از این مدت. 

خخخخ تو رو خدا مهسا رو :
داشتم تو ماشین جلوی فلافلی آهنگ نوایی شادمهرو میگوشیدم ، یوهو ...
  1. دیوونه ی این پلاک حفظ کردنا و فلافلی رفتناتم .

خخخخ بابام بهم میگه زهرا نظرت چیه یه غذایی درست کنی ببینیم چی بلدی شما ؟!!!
منم گفتم چشم. یه شب تو همین هفته به صرف خورشت قیمه دعوتید اینجا. ...چی بگم خو!
(خورشت قیمه درست کردن هم از این به بعد دل میخواداااا .... )


+ پایان خیلی چیزا ....
++ آغاز سکوت ....




گفته بودی همیشه خواهی ماند،  
سنگ بارید،شیشه خواهی ماند 
 
گفته بودی ترَک نخواهی خورد، 
دین و دل از کسی نخواهی برد. . 
  
 
گفته بودی دچار باید بود، 
مرد ِ این روزگار باید بود 
 
 
گفته بودی، 
ولی نشد انگار! 
دست از این کودکانه‌ها بردار... 
 
#علیرضا_آذر



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : دوشنبه 11 مرداد 1395 | 10:58 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
اینم از اولین جلسه ی کلاس نقاشی.
واقعا چقدر کار کردن با بچه ها شیرینه.انقد حالم خوب بود وقتی باهاشون بودم.
همشون بهم گوش میکردن و حواسشونو جمع میکردن.
یه دختر کوچولویی بود به اسم هلیا. واقعا باورم نمیشه این دختر ۴ساله بتونه انقدر قشنگ چیزایی که یادش میدمو بکشه.
سرشار از استعداد بود خدایی.
سعی کردم محیطو براشون احساسی کنم. موسیقی بیکلام آرامشبخش گذاشتم. خیلی فضای قشنگی بود.
من نظرم اینه که مربی یا معلم باید ضمن درسی که به دانش آموزاش میده،مهارت ها و نکات زندگی رو هم هرچند کوتاه و مختصر بهشون بگه.
به خاطر همین من تو جلسه ی اول دوتا چیز غیر از درس نقاشی بهشون گفتم: اول اینکه نباید آشغال بریزیم تو کلاس یا هرجای دیگه.آشغال جاش سطل زباله س. دوم اینکه نباید همو مسخره کنیم. اگه کسی چیزیو بلد نیست،خب ما هم چیزای دیگه رو بلد نیستیم. و ...
البته اینا رو چون تو کلاس دیدیم براشون گفتم.همینطوری برنمیگردم چیزیو بگم .



+خیلی گرمه خدایی. شعبه دوم جهنمه قم انگار !!!!
++کجایی؟؟



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 6 مرداد 1395 | 11:28 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
امروز مینا و مهسا اومدن خونمون. 
خیلی خوش گذشت خدایی. مسخره بازی و دیوونه بازی. 
ظهرم که رفتیم ناهار آب دوغ خیار خودمون درست کردیم و خوردیم. خخخ حس آشپز بودن بهمون دست داد. خخخ. مهسا پیازشو خورد میکرد ولی گریه هاشو من کردم! خخخخ چ کنم خو،به پیاز حساسم.ینی قلنبه قلنبه اشک میریختماااا
وسطشم کلی آهنگ خوندیم و رقصیدیم.
کلللی بچه ها گیتار زدن و خوندیم و فیلم گرفتیم. 
بعدشم که نشستیم دور هم دسر پان اسپانیا و چای و میوه خوردیم. وسطش کلی سوتی!
چون وقتی میومدی این دسرو از توی دیس بکشی توی ظرف,باید خیلی ماهرانه عمل میکردی وگرنه خورد میشد یا ممکن بود از دستت بیوفته روی فرش!
خخخ اولش برا مینا که کشیدم خرد شد!
برا مهسا یکم جمع و جور تر. برا خودم که آخری بود عاالی. خخخ
دفعه ى دوم که اومدیم بکشیم اول برا مینا,تا برداشتمش, پقی افتاد روی فرش!!!!
وااای داغون بودا!
خخخ وای وای بعدشم دابسمشامونو بگو!
ینی وقتی ببینیش میمیری از خنده!
دابسمش با ساقیا ى ساسی و آهنگ افغانی جواد رضویان و... 
ینی خودمون ترکیده بودیم از خنده.
این دفعه چون زمان بیشتری بچه ها بودن, خیلی بیشتر خوش گذشت. 
از ساعت 10صبح اومدن تا 4عصر. خیلی باحال بود خدایی. 
البته مهساخانومو که با زور و قسم و آیه و تهدید! کشوندیمش آوردیم! والا!

#رژ
#شلوارک من
#همه ى امیرا!!!!
#آب دوغ خیار پر از خیار 
#مهسا گوسفندی
#آندرانیک مینا اینا 
#نون خشک
#ترشیده
#دابسمش مسخره 

خدایی خیییییییلی خوش گذشت. 

روزاتون پر از اتفاقا و حسای قشنگ



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : یکشنبه 3 مرداد 1395 | 03:10 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
تعداد کل صفحات : 10 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات