منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال جمعه 12 خرداد 1396 06:20 ب.ظ نظرات ()
    باز برمیگرم و می نویسم. برام مهم نیست که هنوز کسی هست که به اینجا سر بزنه یا نه، یا اینکه کسایی که نباید بخونن مطالبم رو بخونن و بفهمن چی راجع بشون فکر می کنم.
    آخرین ویرایش: جمعه 12 خرداد 1396 06:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • 22

    معلوم الحال دوشنبه 1 خرداد 1396 10:59 ب.ظ نظرات ()

    امشب برای ۲۲مین بار ساعت زندگی من به صدا در میاد...

    خیلی ساده ٢٢ سال گذشت ... به عقب بر نمی گردم. نمی دونم چقد از زندگیم باقی مونده اما همچنان منتظر حوادث تلخ و شیرینم :) به امید یک روز روشن ؛)

    آخرین ویرایش: دوشنبه 1 خرداد 1396 09:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 06:11 ب.ظ نظرات ()
    بالاخره امروز خواهر روژین خبر تلخ پر کشیدنش رو داد 

    هیچ چی ندارم که بگم؛  روحش شاد 

    Dedicated to the all ambassadors of peace, compassion, strength and health
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 06:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 19 اسفند 1395 12:36 ب.ظ نظرات ()
    این مطلب رو ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ توی ساعت ۱۹:۴۵ به عنوان پیش نویس ثبت کرده بودم! اما زهی خیال باطل :) اون موقع امید داشتم که گواهینامه م رو بگیرم اما قبول نشدم و بیخیالش شدم و رفت و رفت تا امروز که بالاخره مهر "متحول کردن سیستم حمل و نقل جاده ای کشور" روی کاردکس ثبت نامی ما خورد. 
    (پ. ن.: اگه توی این آزمون رد میشدم دیگه فرصت امتحان مجدد نداشتم و تیرماه کاردکسم باطل میشد :) یعنی اون همه هزینه بر باد هوا میرفت!)
    [مطلب رو بدون ادیت گذاشتم]

    تابستون امسال ما نیز بعد از مدت ها دوری از میدون وارد عرصه تاخت و تاز و رانندگی کشور (البته فعلا در حد تعلیم) شدیم. کلاس ها رو تند تند گذروندیم و آموزش های عملی رو هم از اونجایی که مرد عملیم تند و تند و روزی دو نوبت طی کردیم تا رسیدیم به آیین نامه نهایی که مطابق آزمون اول بدون هرگونه اشتباهی رفت پی کارش. منتهای مراتب رفتیم سراغ آزمون عملی شهر که سوار نشده ردمون کردن 

    اما آموزش عملی با یه مرد بزرگوار بود به نام جناب "سالمی" که تقریبا میشه گفت همسایمون هم هست. صبح ها میومد دنبالم و میرفتیم دور دور و در نهایت ثبت و دوباره میبرد در خونه پیادم می کرد. عصرا هم همین طور. اما ماجراهایی داشتیم با ایشون. چقدر بهم خوش گذشت. خدا حفظش کنه.
    ▣ ایشوندائم تاکید داشتن که "از منتها علیه سمت راست" برون و توقع داشتم بنده ماشین رو از توی جوب رد کنم :) شهرداری هم لطف کرده بود و سطل های آشغال جدید آورده بود. منتهای مراتب درست و حسابی نصب نکرده بود سرجاش و بعضیاشون رد بغل خیابون گذاشته بودن. وقتی من میرفتم سمت سطل آشغالا می گفت: "نزنی شون. تازه خرج کردن آوردن. لازمش دارن"
    ▣ بعضی وقتا میشدکه میرفتم سمت ماشینای بغل خیابون برمی گشت می گفت: "نرو اون سمت. ملت ماشینشون رو لازم دارم. کلی جون کندن خریدن"
    ▣ وسط خیابونم میرفتم می گفت: " همه خیابون مال تو نیستا! برو راست ..." :دی
    ▣ اگه میفتم توی چاله چوله ها هم که می گفت: " یعنی کل خیابون رو ول می کنی عدل میری که ماشینو بندازی توی چاله چوله ها"
    ▣ اگه آرومم میرفتم می گفت: " گاز رو هم گذاشتن توی ماشین برای اینجور مواقع ها"
    ▣ و اما وقتی که دنبال گاز دادن و اوج گرفتن بودم (غالب موارد): "کجا می خوای بری با عجله؟! یواش تر. به کشتنمون میدی"
    ▣ خدا حفظش کنه یه جاهایی می بردم که عزرائیل رو به چشم میدیم. کوچه ها تنگی  که یه تیر چراغ برق زمختم توش زدن و ماشین به زور توش رد میشه. یعنی عرض کوچه و پراید یکی بود، اداره برق هم اومده بود یه تیربرق کاشته بود. حالا ازمن  انکار که ماشین رد نمیشه و از اون اصرار که میشه. گفتم: اگه آینه ها پرید چی؟ -گفت: نترس صبر می کنیم مغازه ها باز شن. میریم میخریم !!! (یعنی با این حرفش دیگه کل هورمون های ستیز و گریز بدنم آزاد میشدنا. انگار که میخوام بمب خنثی کنم. آخه این چه شوخی  ای بود. البته فکر کنم جدی هم می گفت)
    ▣ جالب بود پیام هاش رو می داد من براش بخونم. چون چشماش ضعیف بود و فونت گوشیش ریز. چه پیامایی هم داشت. همه سرشار  از پول و مول و ... اصلا به من چه
    ▣ یادم  رفت بهتون بگم من از دبیرستان عشق دین و زندگی بودم (الکی). و اینکه خونده بودیم یکی از مصادیق انفاق و صدقه و نمی دونم از اینجور چیزا کمک به در راه ماندگان (ابن سبیل) هستش (مدیونید اگه فکر کنید که دختر بودن). چند بار سعی کردم این در راه ماندگان بدبخت رو سوار کنم که می پرید وسط و نمیذاشت به خلق الله توی ماه رمضون کمک کنم. می گفت: " اگه بفهمن چه راننده ناشی ای هستی صد متری ماشینم نمیان!" حالا بماند از تعریف هایی که ازم می کرد پیش بابام و ... یه همچین مرد نازنینی بودا
    ▣ حالا بماند چقدر از دوستا و معلم هام رو که مدت ها بود ندیده بودم پشت رول دیدم! (امان از مرحوم مورفی با اون قانونای مزخرفش!) اینهمه وقت توی اون همه شرایط مناسب و ایده آل یکی شونم پیداشون نمیشد ولی تا ترمز میزدی جلو پای یکی میدیدی عه این دبیر زیستمون بود .... آخ دبیر شیمی ... وای دبیر زبان ...
    ▣ یه سری در حال دور زدن توی خیابون بودم که دیدم یه ماشین داره میاد. گفتم با اجازتون بذارم این یکی بره که دیگه وسعم نمی رسه خسارت اینو بدم. گفت: کار خوبی می کنی! شاید بتونی خسارت پراید بدی و خسارت این نمی تونی بدی. حتی اگه من ماشینم رو بفروشم و بهت کمک کنم.
    ▣ کنار یه بنگاه رد شدیم. گفتم: وایسم ماشینمون رو عوض کنیم؟ گفت: اگه قبول می کردن که خوب بود. ما که بدمون نمیاد ! گفتم: دیگه چی میخوان از این ماشین بهتر؟ پازک دوبل می کنه باقلوا! خیابونای شهرم مثل کف دست بلده، تازشم انواع و اقسام دورهای دو فرمون و یک فرمون و بی فرمون (!) رو براشون میزنه در حد لالیگا.
    ▣ یه روز هم با عموم رفته بودم تمرین که هر کاری می کردم پارک دوبلم درست از آب در نمیومد! دیگه نزدیکای خونه شده بودیم که عموم گفت برو اونجا پارک دوبل کن. گفتم: اوکی (نه که فکر کنید خیلی خودشیفته و تهاجم فرهنگیما ) وایسادم کنار ماشین که دیدم عه! یه کارآموز در حال تعلیم داره اونور خیابون پارک دوبل می کنه و یکی هم از توی ماشین داره برام دست تکون می کنه و سلام و احوال پرسی! یه نگاه با شماره بالای ماشین کردم و دیدم ١۶ه. به عموم گفتم خیلی ضایعست! من پارک دوبل نمی خوام، بریم که آبروم میره که عموم گفت یالا دنده عقب بگیر. منم شروع کردم و الحمدلله با موفقیت پارک رو انجام دادم که اونا هم از پارک در اومدن و رفتن در حالی که داشتن بای بای می کردن. دو روز بعد که دیدم گفتم: توی ماشینم به کارآموزم گفتم این کارآموز من بوده نگاه کن چقدر قشنگ پارک کرد. که سرکار علیّه فرمودن: این ماشین که تابلو آموزش نداره! و اوشون فرمودن: کسی که من مربیشم خودش سنده ! خب خدا رو شکر آبروم حفظ شد. حالا بماند که موقع دور زدن سر بولوار هم باز خوردیم به پست هم یه بوق مهمونشون کردم! (الان مثلا خیلی ... اسب کیفم!)
    ▣ رسیدیم جلوی یه مجتمع درمانی که گفتن راهنما بزن و آماده پارک دوبل شو. گفتم بابا اینجا شلوغه ماشیناشم .... گفت: بجنب سریع بابا ... که الحمدلله این سری نیز با موفقیت دوبل نمودیم (ببینید اینقدر کارنامه پارک دوبلم خراب بوده که اینا رو به افتخار ثبت کردم! خخخخ).

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 19 اسفند 1395 07:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 16 دی 1395 10:43 ب.ظ نظرات ()
    از همون بچگی یه آدم بد عنق و غرغرو بودم! یه جا بند نمیشدم (بجز تختم البته!) 
    القصه اومدم که خداحافظی کنم و برم. دیگه نه حوصله نوشتن دارم و نه انگیزه ش رو. یه قول هایی به یکی دو نفر دادم اما نشد که عملیش کنم. شاید بعدها تونستم اونا رو بنویسم. بازم میگه شاااااید ... اما دیگه نمیخوام بنویسم. قرار بود نظرم رو راجع به سریال Poldark  و رنگ موی هویجی اون خانوم به یه نفر بگم. نشد! قرار بود راجع به تفاوت اکسنت ها بنویسم! نشد  ... قرار بود بیام از گرفتن گواهینامه م بنویسم که هیچ وقت نتونستم بگیرمش ... و حالا اومدم خداحافظی کنم برای همیشه! ببخشید اگه "بد" بودم :( 
    این روزها سخت درگیرم ... فقط امیدوارم که منو از دعاهاتون محروم نکنید.

    یا علی :-) 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 دی 1395 10:48 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 9 دی 1395 09:50 ب.ظ نظرات ()
    از من گذشت و من هم ازو بگذرم ولی  با چون منی غیر محبت روا نبود
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:44 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 8 دی 1395 10:00 ب.ظ نظرات ()
    سخت است که عمری بنشینی به گدایی یک روز بگویند که درین خانه کسی نیست
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:44 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 7 دی 1395 12:01 ق.ظ نظرات ()
    زندگی قصه تلخی ست که از آغازش بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:44 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 6 دی 1395 06:20 ب.ظ نظرات ()
    دیشب باهام تماس گرفتن که فردا 10 صبح تمرین داریم برای اجرای سه شنبه توی دانشگاه.
    منم خیلی شیک و مجلسی گفتم که نمی تونم بیام و شرمنده :)))

    امروز صبح یکی از اساتید زنگ زد که بیا جزوه های تکمیلی آثاری که توی کورس "ادبیات آمریکا" تدریس کردم رو ببرم به زیراکس تحویل بده. منم راه افتادم سمت دانشگاه که توی مسیر رستم رو دیدم که گفت تو نیومدی. سهراب هم جا زد و برنامه کنسل شد!
    رفتم آفیس استاد و جزوات رو گرفتم و اومدم ببرم زیراکس که از دیواره های شیشه ای راهرو دیدم دخترم تهمینه و خانوم گردآفرید توی محوطه کنار روی صندلی نشستن و دارن برام دست تکون میدن که پاشو بیا!
    من مرفتم و سلام و احوال پرسی و گفتن که چرا نیومدی؟! بخاطر تو بود که همه چی کنسل شد. 
    منم خیلی شیرین گفتم به کیف و کتابم. خب چی کار کنم؟! 3 تا کارت زرد و یه کارت قرمز گرفتم و واقعا نمی تونم دیگه.
    بعدش گفتن چی کارا میکنی؟ گفتم اومدم جزوه رو بدم زیراکس. ببرم بدم به استاد. گفتن خب چرا اینجا ایستادی؟ گفتم اخه شماها خرابم کردین! :) باعث شدین کلاس دودره کنم! و کارای بد بد بکنم :)))
    بعدش هم پیشنها ددادم که اگه بشه برنام هرو بزارن برای ترم بعد که برنامه های من آزادتر بشه. و بچه های دیگه هم باشن. چون این هفته تقریبا میشه گفت هفته آخره و یا دارن میرن خونه هاشون یا بچه ها نشستن توی کلاسای جبرانی که زود اساتید سر فصل هاشون رو تموم کنن و بفرستنشون برای فرجه ها
    گفتن: خیلی خوبه!

    ** امشب توی گروه پیام دادن که بیاید تمرین :/ من که نفهمیدم بالاخره تصمیشون چی شد؟ نقش پلید افراسیاب (من) و سهراب رو چی کار کردن؟ چجوری باز میخوان به بازیگراشون توی این مدت کم خوندن شاهنامه رو یاد بدن؟!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 6 دی 1395 12:19 ب.ظ نظرات ()
    یکی از بچه ها شکلات گرفته و آورده اتاق. جعبشو باز کرده به هر کدوم یکی میده.
    محمد نشسته گوشه اتاق و داره سیگار میکشه. بهش شکلات میده. میگه نمیخوام!
    - میگه: باید بگیری.
    - جواب میده: نمیخوام، چرا گیر میدی؟! اعصاب ندارم اه ...
    اونم نامردی نمیکنه و منو صدا میکنه که بیا به زور بهش شکلات بدیم :)
    منم که تاز هکتری رو آوردم گذاشتم وسط اتاق کتری رو بر می دارم و میارم سراغش. دوستم دستاش رو گرفته و میخواد به زور شکلات رو بچپونه توی دهن محمد1 از اونور محمد هم لُره و مقاومت میکنه :) من کتری رو میبرم سمت صورتش و میگم: «دهنتو باز میکنی یا آب بریزم روی صورتت بسوزی؟»
    اونم با اکراه دهنش رو باز میکنه و شکلات رو میخوره و مشغول کشیدن بقیه سیگارش میشه
    دوستم میگه: «برای من ناز میکنه! فکر کرده ما آبجی هاش هستیم که نازش رو بخریم :)»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 13 14 15 16 17 18 19 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات