منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال سه شنبه 9 آذر 1395 02:11 ب.ظ نظرات ()
    بین التعطیلن شده و همه رفتن خونه هاشون اما من موندم توی این ویران سرا (خراب شده سابق!) و میخونم و خودم رو با تلگرام و اینستاگرام و درس هام مشغول میکنم ... بعد از موج سرمای بی سابقه و برف و یخ زدگی لوله های خوابگاه و ترکیدن لوله های شوفاژها و قطع برق و بی اینترنتی ها و گرسنگی کشیدن ها بالاخره تونستم لپ تاپم رو باز به اینترنت دانشگاه وصل کنم.
    کلی خاطره و سوتی مونده که ننوشتم !!! از اول ترم هی امروز و فردا میکنم ...

    * استاد به یکی از همکلاسی های جدید گفت یه عدد بگو.
    ایشون هم خیلی ملیح لب گشودن و فرمودن: "سیش" (شایدم "سیس")
    استاد: "سیش؟!" :|
    ما: :)))

    * سر کلاس نشستیم و یکی از دانشجوهای مهمان داره با استاد بحث میکنه که نه شما غلط میگی و اینحوریاست که یهو از دهنش در رفت و گفت: "البته من داستان رو نخوندم؛ سامری Summaryش رو خوندم!" 
    همین که این جمله از دهنش در رفت من بهش امان ندادم و گفتم: "ساااااامری؟!! گناه کبیره؟!! استغفرالله" :)
    کلاس ترکید ... :)
    + توضیحات: استاد گرامی چهار ترم هست که تاکید دارن به هیچ وجه من الوجود نباید summary یک داستان رو بخونیم. حتی برای خوندن رمان های خیلی حجیم هم باید توی دو سه نوبت تموم کنیم متن رو و آماده باشیم برای تحلیل متن. حالا اسم کورسمون short story هستش و خانم رفتن summary خوندن :) خدایی نمیشه بهش چیزی نگفت!

    * استاد من رو برده جلو همه داره ازم سوال میپرسه در رابطه با characterization و Theme داستان Gooseberries اثر آنتون چخوف.
    یهو یکی از خانوما همینجوری بی اجازه پامیشه از وسط کادر میره بیرون :-/
    استاد: "خوشم میاد کلاس رو کلا به هیچی حساب نمی کنید؛ بعد آخر ترم میگید استاد چجوری بنویسیم و جواب بدیم! حالا من هیچی! آقای معلوم اینجا وایساده داره جواب میده سرتونو میندازین میرین بیرون"
    پنج دقیقه دیگه باز خانوم برمیگردن لبخند زنان به چهره استاد یه نگاه میکنن و میرن سر جاشون میشینن :) استاد ازش سوال میپرسه، بلد نیست میگه: "استاد خب خوب توضیح نمیدین: :) 
    استاد: من خوب درس نمیدم؟!!! :-؟
    خانوم: نهههههه! آقای معلوم درست جواب ندادن نفهمیدیم!
    من: :-/

    * سر کلاس اساطیر یونان و روم استا دهمین که وارد کلاس میشه اول از همه میگه: "Hello" و شروع میکنه به شمردن: "یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، ..." بعد که نگاه میکنم میبینم که داره گوشی به دست ها رو میشمره :) 
    دوباره یه break چهار پنج دقیقه ای میده و دوباره شروع میکنه به شمردن! هیچ کس هم عین خیالش نیست! 
    دوباره درسش رو شروع میکنه که یکی از همکلاسیا سرش توی گوشیه! استاد میگه: "دارم برای شما درس میدما" 
    ایشون هم خیلی شیک و مجلسی میگن: "ببخشیییید!"
    چن دقیقه بعد دوباره استاد روش رو برمیگردونه و میبینه خانوم گوشی به دست داره میدوئه بره بیرون به دوز**پسرش وویس بده! (فرند ایشون هم اتاقی بنده هستن و سر کلاس هم دست از سر کچل دوشیزه مکرمه بر نمیدارن؛ میخواد دختره رو هم مثل خودش سنواتی کنه!)

    * استاد سر کلاس داره درس میده یهو از کلاس بغل صدای جییییغ دخترا بلند میشه :)))
    استاد میگه: چیزی نیست موشه! No problem :)) دیروز هم توی کلاس بغلی بود از کنار یکی از خانوما رد شد طفلی سه متر پرید هوا! اونقدر که من و موشه ترسیدیم ایشون نترسید :) 

    *** خاطراتم مشوش و در هم شده ... باید بشینم مرتب و منظمشون کنم :) ایشالا از شنبه! خخخخخ

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 4 آذر 1395 10:29 ق.ظ نظرات ()
    دیشب حرف دلم رو زدم ... اما کاش مثل همیشه ساکت می بودم! کاش ...

    پرده اشکم پاره شد :( اما خلاص شدم! محیط بیرون شده قانون جنگل! برای بقا باید بجنگی ... همیشه اونی که قوی تره پیروزه! و من باید بپذیرم که شکست خوردم!.... 


    #ادامه دارد ..
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • :|

    معلوم الحال دوشنبه 1 آذر 1395 04:37 ب.ظ نظرات ()
    لپ تاپم به فنا رفت :'(
    مُری خدا لعنتت کنه! 
    خدایا غلط کردم!  از این به بعد نه عاشق میشم! نه شوخی می کنم! نه از دانشگاه می کنم! نه هیچی دیگه ... :-(
    اصن سهممو از این دنیا هم نمیخوام! همون سلول ١ در ١م رو بهم برگردونید!!! 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 1 آذر 1395 08:36 ق.ظ نظرات ()
    somewhere i have never travelled,gladly beyond
    any experience,your eyes have their silence:
    in your most frail gesture are things which enclose me,
    or which i cannot touch because they are too near
    
    your slightest look easily will unclose me
    though i have closed myself as fingers,
    you open always petal by petal myself as Spring opens
    (touching skilfully,mysteriously)her first rose
    
    or if your wish be to close me,i and
    my life will shut very beautifully,suddenly,
    as when the heart of this flower imagines
    the snow carefully everywhere descending;
    
    nothing which we are to perceive in this world equals
    the power of your intense fragility:whose texture
    compels me with the colour of its countries,
    rendering death and forever with each breathing
    
    (i do not know what it is about you that closes
    and opens;only something in me understands
    the voice of your eyes is deeper than all roses)
    nobody,not even the rain,has such small hands
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 30 آبان 1395 08:26 ب.ظ نظرات ()
    *** سانس ۱
    - ساعت ١٩:۴٣ شام وارد اتاق میشه
    - ساعت ١٩:۴٨ ته ماهیتابه برق میزنه از تمیزی و سفیدی! 
    این شرح حال هر شب ماست!  از بس شام ها وضعشون داغون شده، کسی رزرو نمیکنه؛ هر شب نوبت یه نفره! به جز من :))) (البته منم شنبه ها باید شام درست کنم که هر هفته میپیچونم! شما که غریبه نیستید... توی این سه سال فقط یک بار شام درست کردم! خخخ) البته مجازات هایی برای بنده در نظر گرفته شده! از جمله جارو کردن اتاق! شستن ظرفا (خدا میدونه چقدر قاشق چنگال از سلف بلند کردیم آوردیم که هر چی میشورم و ول  میکنم توی آشپزخونه برای مستحقا بازم تموم نمیشه :دی)

    *** سانس ٢ 
    - ساعت ۲۱:۵۱ شام وارد اتاق میشه
    - ساعت ۲۱:۵۶ دقیقه شام تموم میشه! و بچه ها عاروقشون رو هم میزنن :) (روم به دیوار البته!)
    همیشه دعوا داریم! یکی نون رو میکنه و میندازه کف ماهیتابه و یه مشت گنده جمع میکنه میبره تو دهنش :)‌ در همین حین لقمه بعدی رو داره آماده میکنه!
    - بعد اون یکی می گه: چرا عین فلس*٫#$%طین  داری میای جلو؟! جلو خودتو بخور!
    - سومی میگه: فل+#@$%سطین چیه؟ مثل عسرررررراعیل داره میاد جلو ...  اینجام عیراااااااااااانه !!! :) بسته ناموصن !!!
    - چهارمی: پیاز منو نخور دیگه!
    - اولی: بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن !!!
    - چهارمی: نه این عدله؟ انصافه؟
    - سومی: نوشابه رو بریزین! صاااااقی کیه؟
    - دومی: بدین معلوم !!!
    - من: نههههه !!! من هُل میشم! هیچی هم به خودم نمیرسه! تا میام یه جرعه بخورم میگید پرش کن!
    - سومی: عاقو بدش خودُم میریزم .... به این و اینم نَمیدَم!
    - پنجمی: مسلمون نیستید! بابا شما رو پای منم حساب کردید! هیجی برام نذاشتید؟!
    - سومی: میخواستی زودتر بیوی ...
    ....

    # بعدا بیشتر از شام هامون براتون میگم؛ «ادامه دارد» ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 30 آبان 1395 09:26 ق.ظ نظرات ()
    «عزیز جان»

    خسته و پریشانم در غم تو گریانم

    از همه گریزانم تا رود ز تن جانم

    تو که گفتی به پیش من بمان

    چرا چونین نهان مرا به حال خود رها کردی

    چرا ندیده ایی که از غمت فغان

    رود به آسمان چه گویمت مرا فدا کردی

    مگر که جان به لب رسد که یادت از نظر رود

    چرا تو بی خبر زما رفتی

    چه می شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی

    بگو چرا بگو کجا رفتی

    دیده بر رهت دارم در دل شب تارم

    در غم تو بیمارم تا دوباره برگردی

    به هر کرانه رفته ایی به یک بهانه رفته ایی

    دلم نشانه رفته ایی بجویمت ز بی نشان ها

    دوباره پیش من بیا ببین که میشود بپا

    نوای شورو نغمه ها به کوه و دشت و آسمان ها

    ببین که دل شکسته ام به گوشه ایی نشسته ام

    بجز تو دل نبسته ام دمی بمان به پیش من عزیز جانم

    ز دیده خون شود روان به یادت ای امید جان

    ز چشم من نشو نهان که در فراغ روی تو رسد خزانم

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 آبان 1395 10:13 ب.ظ نظرات ()
    حالا تا من بیام یه پست بزارم میگن ضد زنه و چه و چه و چه ...
    ترم بالایی هامون هفته قبل قرار گذاشته بودن که شنبه نیان سر کلاس هاشون. شنبه ها من باهاشون "ادبیات آمریکا" دارم و چون همه کلاس دخترن یخورده معذبم! 
    صبح یه سر زدم به کلاس فارسی عمومی و بعدش هم استاد ق. (استاد ادبیات آمریکا) منو دید. گفت بچه ها میان. گفتم نه! فکر نکنم. اما من هستم فعلا.
    بعد ناهار یه دوری زدم توی دانشگاه و توی بارون قدمکی زدم که دیدم این خز و خیل بازیا مال عاشقاست! :) بیخیال شدم رفتم سایت.
    بعدش هم رفتم لابراتوار که دیدم لامپ روشنه و یه نفر اومده. همینجوری کم کم اومدن. استاد اومد و چون پنج نفر بودیم حاضری زد گفت برید! با پنج نفر کلاس تشکیل نمیشه. داشت میرفت بیرون دو سه تای دیگه اومدن! استاد گفت: برگردید درس میدم :)
    حالا جالبه همین دخترا که جلوی هم عشقم و عزیزم میکنن گفتن استاد حاضری ما رو بزنید و بر ای بقیه غیبت رد کنید :/ 
    بعدشم من به شوخی گفتم من میگم که دوستاتونو فروختین :)
    پشت سر استاد یه حرکت زشت و غیر اخلاقی نشونم داد که دهانم دوخته شد :| کی گفته دخترا ... ! هیچی ولش کن.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 آبان 1395 10:03 ب.ظ نظرات ()
    امشب به زور دست منو گرفتم که باید بیای باشگاه :) حالا هی از من انکار که "ورزش دشمن سلامتیه!" و از اونا اصرار که پاشو بیا.
    آخرشم گفتم به شرطی میام که کاری باعام نداشته باشین. فقط نگاه میکنم :)))

    هیچی ما رو فرستادن باشگاه و خودشون رفتن اسپیکر بیارن. منم تنهایی رفتم سمت باشگاه و نزدیکاش که رسیدم دیدم داخل بدنم داره آشوب به پا میشه (حسی که معمولا قبلا امتحانا به همون دست میده)
    هیچی منصرف شدم برگشتم ... توی مسیر منو دیدن! 
    گفتن: چرا برگشتی؟
    گفتم: ناموصا نمی تونم! 
    هر طوری بود به زور منو بردن با خودشون

    حالا هر کی داره گوشه یه ورزشی میکنه منم نشستم روی صندلی و نگاهشون میکنم. یعنی یک ساعت و شصت دقیقه نگاهشون کردم :)) هر کی میومد یه نگاه میکرد به من که گرم کن و شلوار پوشیدم و نشستم بقیه رو نگاه میکنم و یه "خسته نباشید" میگفت می رفت.
    بعضیام که آشنا بودن میگفتن : "علی بگووو ..."
    منم میگفتم: "علی" 
    میگفتن: "پاشو بیا تو میدون!"
    - نه مرسی! من همینجوریش دارم نگاه میکنم عرق میریزم! شمابه کارتون برسید. از پشت هواتونو دارم :)

    امشب تونستم با آرزوی دیرینم برسم و به چند نفر بگم "داداچ داری اشتباه میزنی"! انشالله همین فرمون برم جلو یه چیزی میشم :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 28 آبان 1395 11:07 ق.ظ نظرات ()
    نگارا ... نگارا ... [ این همه قهر و غضب چیست؟ ] [۲]
    دلت بر ... [ ما نمی سوزد، سبب چیست؟ ] [۲]
    بیا بیا آرام جانم
    بیا سرو روانم
    بیا شیرین زبانم
    رطب چیست؟ ... شیرین زبانم؛ رطب چیست؟
    به روی تو، آینه مفتون
    ز جعد تو، غالیه پر خون
    اگر تو را [ عاشق شود، عجب نیست! ] [۳ّ]

    #همایون_شجریان #مهران_مدیری
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 27 آبان 1395 08:24 ق.ظ نظرات ()

    میون بغض و لبخندم

    میون خواب و بیداری

    تو هم با من به این رویا

    یه حس مشترک داری

    هنوزم باورش سخته

    که تو اینجایی بی وقفه

    حالا دنیای من با تو

    همین جا زیر این سقفه

    با تصویر همین دیدار

    جهان یک لحظه ماتش برد

    تا که چشماتو وا کردی

    غمای توی قلبم مرد

    تو رو دیدم خدا خندید

    من از عشق تو حظ کردم

    با تو من کل دنیا رو

    تو یک لحظه عوض کردم


    «شاهرخ»


    پ.ن.: باید فن بیانم رو درست کنم! دیگه حوصله هیچی رو ندارم. خدایا میخوام برگردم. برگردم به عقب ... :(

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 15 16 17 18 19 20 21 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات