منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 26 اسفند 1394 09:30 ب.ظ نظرات ()
    کسی می داند
    شماره شناسنامه ی گندم چیست؟
    کدامین شنبه
    آن اولین بهار را زایید؟
    یک تقویم بی پاییز را
    کسی می داند از کجا باید بخرم؟
    هیچ کس باور نمی کند که من پسر عموی
    سپیدارم ...
    «بیژن نجدی»
        
    الان که دو سه روز تا سال تحویل مونده هر کسی رو میبنی که یه دغدغه ای داره:
    - یه عده هستن که دارن در به در میگردن یه عکس پیدا کنن سریع با کپشن "بوی عیدی، بوی توپ" بذارن که اثبات کنن نوروز چه حس نوستالژیکی براشون داره.
    - یه عده ی دیگه هستن که منتظرن شب عید بشه بعد ببینن کی یادش میره پیام تبریک بفرسته، سریع بهش پی ام بدن : "به به آقا معلوم! پارسال دوست امسال فلون فلون شده :) " که هم اعتراضشون رو نشون بدن و هم اینکه بگن بگن خیلی با نمکن ماشالا.
    - این دخرتای جوونی که توی مهمونی های عید منتظرن یکی بهشون بگه: " ساناز جون دیگه وقتشه ها" که سرشون رو بندازن پایین و بگن: "اِاِاِاِاِاِاِاِاِ نه خاله، هنوز من میخوام درس بخونم که". اما از ته دلشون از شدت شور و شعف می خوان میخوان به مثابه کریستیانو ورنالدو خوشحالی پس از گل انجام بدن.
    - یا دخترایی که از الان شام نمی خورن، روزها هم نصف کف گیر برنج میخورن تا در اوزان دلخواه پا به میادین بزارن و جمله بالا محقق بشه و یکی بهشون بگه "دیگه وقتشه"!
    - اینایی که منتظرن سال تحویل بشه و واسه اولین بار با استیکر اسم خودشون تبریک بگن و ... : قاسم عید رو بهت تبریک میگه !

    نزدیک دو سال از دانشگاه اومدنم میگذره اما مغزم هر روز خسته تر از دیروز میشه. اونقدر فکر میکنم که ذهنم پر از ناگفته هاست اما زبانم پر از سکوت. گاهی به عدالت دنیا فکر میکنم و گاهی به آدم هاش! و گاهی هم به منطق دنیا ... گاهی هم به خودم که دارم توی دنیا گم میشم، شاید دنیا برام زیادی بزرگه (برای همینم شدم معلوم الحال و مثل چوب لباسی هر لباس که درزی بدوزه برام گشاده) و شایدم خیلی کوچیک، اونقدر کوچیک که افکار بزرگم توش گم میشن.
    با خودم قول گذاشتم که دیگه از غم ننویسم و از غصه نگم، نگم تا اطرافیانم ناراحت نشن! از شادی بگم حتی اگه شاد نیستم.
    شاید هیچ وقت به خودم نگفتم که معلوم زندگی رو اونطور که دوست داری بگذرون! کاش خودم رو پیدا کنم و براش گل بخرم   و ببوسمش   و بهش بگم دیگه ترکم نکن. کجایی که من توی این دنیایِ غریب گم شدم؟!!
    در هر صورت دفتر سال ۹۴ هم کم کم داره بسته میشه. توی سال ۹۴ که سال بُز بود سعی کردیم که "تیز و بُز باشیم!" هنوز نمی دونم موفق بودم یا نه؟ اما زیادم مهم نیست. سال ۹۵ هم سال میمونه. ینی امسال قراه میمون باشیم و بخندونیم؟  باری بهتر از هیچیه! همین که بتونی بقیه رو هم شاد کنی خودش یه نعمته. آروز می کنم که توی سال پیش رو بهترین ها رو تجربه کنین! در کنار عزیزانتون باشین و تمام رؤیاهای قشنگتون محقق بشه.
    پیشاپیش نوروزتون مبارک ...
        
    ,Enjoy the little things in life
    Because one day
    You will look back and realize
    .They were the big things
    توی زندگی از چیزهای کوچیک لذت ببر
    چون یه روزی
    به گذشته نگاه می کنی
    و میفهمی چیزای بزرگی بودند!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 21 اسفند 1394 09:00 ب.ظ نظرات ()
    پارسال جمعه ۲۱ اسفند ماه اینجا از اوضاع و احوالم نوشتم ... یک سینه حرف توی دلم بود اما بیخیالش شدم.
    اون روز خونه بودم و داشتم اون مطلب رو می نوشتم و امروز توی خوابگاه. تنهایِ تنهایِ تنها ... شاید کمتر از ۱۵ نفر توی کل مجتمع ها باقی مونده باشن. اونا هم کم کم دارن میرن اما من باید شنبه رو هم برم سر کلاس و یکشنبه حرکت کنم سمت خونه ... تقریبا ۲۵ ساعت راه تا شهر زادگاه. درد من تنهایی نبوده و نیست ... چون بهش عادت کردم! پارسال تمام سعیم این بود که از این خراب شده در برم، به هر نحوی که شده! اما با یه سری دلخوشی کوچیک خودمو راضی کردم که بمونم. ترم سه که شروع شد خیلیا رفته بودن. علی الخصوص اونایی که من رو قبول نداشتن. توی هیچ کدوم از گروه های کلاسی دعوت نشده بودم. توی اردوها و دَدَر دودور هاشون خبری از من نبود! فقط زمانی که لازمم داشتم (یعنی آخر ترم) میومدن سراغم. 
    از کل کلاس ۱۶ نفر باقی موندن که ۳ تا پسر بودیم و بقیه دختر. فکر می کردم دیگه الان یه کلاس یه دست داریم. میشه باهاشون بود و ساخت و تفریح کرد و درس خوند و همه کاری کرد ... یه اتوپیا(Utopia)ی به تمام معنا ...
    اما ترم سومم با کلی تهمت و حرف مفت خراب شد. کسی که ادعای دوست داشتن (البته در معنای همکلاسی) داشت و می خواست من رو توی جمع هاشون بیاره (جمع هایی که مدت ها بی من میرفتن) بدترین حرف ها رو بارم کرد. با کاراش میخواست پای من رو به کمیته انضباطی بکشونه ... بگذریم
    اول ترم چهار به خاطر سه نفر کل کلاس ۲۰ نفری عیبت میخورن و دو هفته فقط همین سه نفر میرن سر کلاسس. هیچی هم از حرفای اساتید نمیفهمن. من از همون اول گفته بودم که بعد از ۲۲ بهمن میایم سر کلاس و ۱۵ اسفند هم کلاسا رو تعطیل می کنیم. اما یکی از حضرات (همین خانم دوست) گفتن که نه و من نمی تونم و باید حراقل یک ماه بمونیم و چه و چه ...
    من خیلی عصبانی بودم. بخاطر دو جلسه غیبتی که توی هر درس خورده بودم. یک غیبت برام باقی مونده بود و ایشون از اونجایی که دوست های عزیزتر از جانشون رفته بودن سر کلاس برگشتن گفتن:دوست داشتن و به تو ربطی نداره. غیبتاشون رو لازم داشتن. من هیچی نگفتم تا اینکه همین حضرات عزیزتر از جان آب پاکی رو ریختن روی دست هاشون که هفته اخر رو ما نمیام شما هم نیاین که غیبت نخوریم ما. ولی عوضش ما ۱۴ فروردین سر کلاسیم. یعنی ما غیبت سوم رو هم به لطفف اونا بخوریم و بریم که در استانه حذف قرار بگیریم. خودشم داشت اشکش در میومد که روی دیوار کیا یادگاری نوشته! گفت در یک صورت میریم خونه که شماها قول بدین دیگه سال یعد این کارو تکرار نکنین. هر چند پارسال هم خودشون بودن که موندن وبرای یه کلاس غیبت رد کردن (البته اون اساتید به غیبت زیاد اهمیت نمی دادن). اما من جدی بلند شدم و گفتم می مونم تا به اینا ثابت که ما بازیچه دستشون نیستیم. میان سر کلاس، هیچی هم از حرفای استاد نمیفهمن، note برداری هم نمی کنن، برای بیشتر بچچه ها هم غیبت میزنن و برمیگردن! بعدشم آخر ترم توقع دارن که essay هامون و جزوه هامون رو بهشون بدیم که کپی کنن و از روشون بخونن. آخر ترمه که معلوم الحال عزیز میشه و توی گوشیش با کلی شماره جدید روبرو میشه.امسال تنهای تنها موندم و زودتر از بقیه برنگشتم خونه که بهشون ثابت کنم اگه بخوام جلوم وایسن بلدم چی کارشون کنم! هر چند خودشون برگشتن و کلی لیچار بارم کردن! گفتن با ما لجی و عقده ای و ... ؛ زمانی که دوستان جانشون برای خودشیرینی غیبت رد می کنن برای بقیه یا بخاطر یه یادآوری یک نمره از کل کلاس کم می کنن میشه سوء تفاهم اما نوبت به ما که میرسه میشه غرض و مرض! 

    آخر سال میگن نباید کینه ای از کسی به دل داشته باشی! ولی مگه آخه میشه. کسایی که ساده لوح فرضت کردن و فقط موقعی که لازمت دارن میان دنبالت. بعدم اسم خودشون رو میزارن دوست! این مطلب رو نوشتم که یادم بمونه. سال دیگه همین موقع منتظرم ببینم چی کار می کنن. هنوز نمی دونم چطور باهاشون رفتار کنم! احترام گذاشتن به خانم ها رو یادم دادن اما اینکه بخوان هر حرفی بزنن و من سکوت کنم دیگه واقعا بی انصافیه! هر تهمتی بزنن و لبخند بزنم و راه خودمو برم نامردیه محضه! من هم آدمم، احساسات دارم، علایق دارم، خودم را پایبند خیلی چیزها کردم که سمت چیزایی که خط قرمزم هستن نرم. و حالا دیگه بریدم. همین خانمی که تهمت زدن وقتی گفتن ما میریم سر کلاس بعد عید گفت من با تو می مونم. اما ترسید و رفت! از تنهایی! از خوابگاه! کسی که ادعاش میشد کلی دوست داره! هنوز هم نفهمیده که انسان موجودی تنهاست، بالاخره چه بخواد چه نخواد یه ورزی روزگار دستشو میگیره و میبره به جایی که باید تنهایی از پس همه چی بر بیاد و اگه عقب بکشه مطمئنا بازنده ست.

    پیشنهاد معاونت انجمن علمی زبان رو رد کردم. چون می دونستم که نمیشه به قول همکاری همچین آدمایی دل بست.
    پارسال سال بز بود و امسال سال میمون. میخوام پستای جالب و خنده دار بذارم از زندگی خودم و دانشگاه! از یه زاویه دیگه! همش که نباید ناشکر باشم. من هنوزم مستقلم و بدون اونا کارام پیش میره. هنوزم اعتبارم پیش اکثر اساتید محفوظه.

    چیزی تا پایان سال نمونده. صدای عمو نوروز رو می شنوید؟ موقع تحویل سال به یادتونم، به یادم باشید 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 17 اسفند 1394 11:50 ب.ظ نظرات ()
    ***اواسط ترم 3 پیگیر این بودم که انجمن زبان رو راه بندازم. انجمن زبا ما متاسفانه به خاطر یک سری کارها 3 سالِ که منحل شده و هیچ فعالیتی نداشته و نداره. همین طوریش هم زبانیا قابل کنترل نیستن وای به اینکه انجمن هم بدن دستشون که گویا اتاق سابق انجمن ما محلئ فعلی کتابفروشیه دانشگاهه و بزرگترین انجمن دانشگاه بوده. با توجه به حجم درسام میخواستم تابستون یک سری مطالب و طرح آماده کنم برای ترم 5 که انجمن رو راه بندازیم. تا اینکه هفته گذشته یکی از اساتید باهام تماس گرفت و گفت که میخوایم انجمن رو راه بندازیم و بهت احتیاج داریم. چند تا جلسه برگزار شد و اعضا معرفی شدن که اکثرا از گروه teaching بودن. دبیر انجمن هم مسلما از اونا انتخاب شد و یه خانم. منم شدم معاون انجمن. دیروز بحث همکاری بچه ها رو سر کلاس مطرح کردم. خیلیا اعتراض کردن که چرا استاد اسم ما رو جزو اعضای اصلی اعلام نکرده. ما هم دوست داریم باشیم و ... . منم بی تعارف گفتم سمت من هست. کسایی که میخوان میتونم بگم جایگزینشون کنن. اما ... اینجاست که قضیه شروع میشه. چون خانم X  هستن جزو اعضای اصلی من نمیام. چون Y  نمیاد منم نمی تون مبا شما باشم. Z باید بره بیرون و جاشو بده به من و ... . بعدش که بحث از کارایی که میتونن بکن اومد وسط همه پا پس کشیدن. میگم خانم Z میشه شما لطف کنین تشریف بیارین. ایشون نه من دوست ندارم. مگه من علافم. من وقتمو نیاز دارم. تایم ایز مانی (time is money) . حالا هر کی ندونه ما ازشون خبر داریم که این money رو روزی با چند نفر میگذرونن اما کار که به انجمن و رشتشون میرسه پا پس میکشن. واقعا خسته شدم. خسته از کسایی که توی تاریکی نشستن و حتی در انتظار صبح فرداشون حاضر نیستن شمعی روشن کنن. کسایی که فقط به دانش گذشتشون مینازن و فکر میکنن چون 16 ترم قبلا زبان خوندن دیگه عقل کلن. عارشون میاد که از دیکشنری استفاده کن چون دانشجوی زبانن. یه کلماتی رو اشتباه تلفظ می کنن که تمام وجود آدم به لرزه میفته. دیگه خسته شدم از تلاش برای هماهنگ کردن کلاس. برای متحد کردنشون. توی کلاس هر کس به فکر خودشه پس چرا من خودم رو اذیت کنم و بعدش هم فحش و ناسزا بشنوم. اول میگن که ما معلوم الحال رو به عنوان نماینده قبول نداریم. بعد میگم خب خودتون نماینده بشین میگن مگه ما بیکاریم؟ استادا فقط تو رو قبول دارن! و ... 

    امروز به دبیر انجمن پیام دادم و گفتم که روی من حساب باز نکنن. خیلی  اصرار کرد که بمون و تغییرشون بده. گفتم من دیگه نمی تونم! شما اگه می تونید تغییرشون بدین! من دیگه حاضر نیستم حتی یک قدم برای کسی بردارم.


    *** دیگه واقعا خسته شدم از توهینای آشکار این دختره ن. . هر روز یه حرف میزنه. نه به من که به هرکس بعد میگه نه شوخی بوده. هیچ وقتم قرار نیست اشتباهاتش رو بپذیره. فکرش رو بکنید: ایشون برگشت نبه یکی دیگه توهین کردن. بعدا میگن تقصیر تو بوده! ایشون فحش دادن تقصیر من بوده؟  آخه من مگه حرفو زدم؟ من چاقو گذاشتم زیر گلوت مگه؟ ایشون پیامتون رو خوندن جواب ندادن بهش فحش دادین. من مقصرم؟ با پررویی میگه خدا به زنت رحم کنه چون بخاطر یه اشتباه نکرده زنده به گورش میکنی. سر کار خانوم توی گروهی که حتی من هم نیستم برگشتن گفتن فلانی با من لجه و ... شما بهش بگین که هفته اخر رو کلاس نیاد. حرف شما رو قبول میکنه. بعدا میگه نه من شوخی کردم. مگه من بودم که باهام شوخی کنی؟ - اصل قضیه هم برمیگرده به اول ترم که دانشگاه شروع ترم رو 10 بهمن زد اما من گفتم هیچ کس حق نداره قبل 22 بهمن بره دانشگاه. اما 3 نفر سر خود و به بهانه ی اینکه همه دارن میرن میرن سر کلاسا و برای کلا کلاس غیبت رد میشه. 2 ه جلسه غیبت برای هر درس. و استادا هم به شدت سخت گیر. غیبتت شد 3 تا حذفی, نیا سر کلاس! من که اعتراض کردم به اون 3 نفر سرکار علیه برگشتن گفتن: دوست داشتن غیبتاشونو نگه دارن و ... و به شما ربطی نداره. منم سکوت کردم. برای اینکه حضرات 2 هفته زودتر رفتن سر کلاس و یه کلمه هم یاد نگرفتن. از مطالبی که ارایه شده و هیچی هم به ما نمیگن. بعلاوه خانم ن. میخواستن اوایل تا هفته آخر بمونن و من اصرار که نباید بری سر کلاس چون استادا برای 1 نفرم تدریس مب کنن. ایشون باز همون حرف دوست دارم رو زدن و زبونشون رو هم در آوردن متاسفانه! (البته علامت لایک رو هم نشونم دادن با تاکید بر ایرای بودن !!! و منم فقط نگاهش میکردم ... خب به یه دختر چی بگم؟) حالا که بنده میخوام زهر چشم بگیرم و تلافی کنم ایشون واسطه میفرستن که نه تو رو خدا نرین سر کلاس. فکر می کنن من برام آسونه دو هفته بیشتر بمونم و 
    گرمابکشم. خودشون که زیر اسپیلت راحت استراحت می کنن و کیف دنیا. ما حتی پنکه هامونم کار نمی کنن. 
    اما اینو فهمیدم که خوب بودن زیادی بعضیا رو گستاخ می کنه . و متاسفانه بخشش و عذر خواهی هم همینطور. ایشون تا به حال هر توهینی خواسته کرده و هر چزی که از دهنش در اومده گفته. 
    توضیح: خام ن. یجورایی هم استانی منن. متولد سال 71. عاشق مردی شدن که دو سال ازش کوچیکتره. جایی زندگی میکنه که هنوز هم بحث خان و خان بازی و رئیس و اینجور چیزاست و هنوز هم تعصبات رایجه. با اینکه می دونه بهش نمیرسه ایستاده که بگه عاشقم. عقلش رو کنار گذاشته که عشقش بیاد وسط. نمی دونم چی بگم؟ هر چقدر هم عشق توی زندگی شون در جریان باشه به هر حال اون مرد از لحاظ عقلی خیلی کوچیکتر از ایشونن. ایشون هر چیزی اومد نوک زبونشون دیگه میپرونن. بعد من رو دارای ذهن خراب و مسموم تلقی می کنن.  دیشب واقعا عصبی شدم و بهش گفتم فکر می کنی در آینده شوهرت همیشه بابت اشتباهاتش پا پس میکشه و حق رو میده به تو؟ فکر میکنی زندگی واقعا اونیه که توی فیلما میبنی؟ مردم غروری داره. بعضی وقتا اونو باید نشون بده. فکر نکن همینایی که به نظرت من حسودیم میشه بهشون و دوست خوب تلقی شون میکنی کشته مردتن. یه روزی به حرفای من میرسی. امیدوارم اون روز رو ببینم. میخوام خورد شدنت رو ببینم. چون بارها من رو توی جمع تحقیر کردی و به صرف زن بودن احترامت رو نگه داشتم ...

    واقعا دیگه نمی دونم چجوری با رفتار این دخترا تا بکنم؟  یکی از عزیران قهار توی این رشته میگفت دخترا دوست دارن فقط تاییدشون کنی. تو هم همین کارو بکن. زودی میشی براشون بچه خوبه! گفتم: اگه از سر خیرخواهی و دوستی بخوای اشتباهشونو بگی چی؟ گفت: اون موقع دیگه دشمنشونی  ...  بهتره بزارم غرق بشه، توی باتلاق تصورات و تخیلاتش. 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 13 اسفند 1394 06:53 ب.ظ نظرات ()
    ترم چهار با با فرانسه ۱ شروع شد. البته دانشگاه از دهم فرموده بودن که تشریف بیارین برای برگزاری کلاس ها که بنده گفتم هیچکس حق نداره قبل از ۲۲ بهمن بره سر کلاس. که البته چندان هم موفق نبودم و سه خانم وجیهه محترمه تشریف میبرن و کل کلاس غیبت می خورن. (البته همه این آتیشا زیر سر یکی از آقایونه! نه اینکه خیلی منظم تشریف میارن سر کلاسا از ده بهمن می خواستن برن سر کلاس) حالا استادا هم سخت گیر و به هیچ وجه جلسه جبرانی برگزار نمی کنن. جالبی قضیه اینجاست که اون سه نفر از مطالبی که سر کلاس تدریس شده هیچی متوجه نشدن و حتی note هم برنداشتن. 
    یکی از کورس هایی که باید پاس بشه برای دانشجوهای زبان و ادبیات انگلیسی کورس زبان دوم هستش (در مدت ۳ ترم و مجموعا ۹ واحد)‌ که معمولا آلمانی یا فرانسه در دانشگاه ها تدریس میشه. اولین جلسه کلاس فرانسه ما روز ۲۵ بهمن مصادف با ایام الله فرخنده ولنتاین (۱۴ فوریه) بود و از قضا روز ازدواج دانشجویی. همین که دخترای کوشا و درس خون ما (علی الخصوص اون سه نفر که خیلی مشتاق علم بودن) دیدن استاد ده دقیقه تاخیر داره گفتن کلاس رو تعطیل کنیم بریم و منم گفتم عمرا بزارم کلاس تعطیل بشه. که اینجای قضیه یخورده مورد داره چون بنده به انضمام بند و بساطم رو پرت کردن از کلاس بیرون. (از پشت همین تریبون میگم خدا به شووراشون رحم کنه!) خودشونم رفتن که به سرویس برسن. چند نفرم رفتن برای ازدواج دانشجویی (که پتو می دادن گویا!). آقا ما هم رفتیم آموزش که چارتا سوال آموزشی بپرسیم. یه خانوم اومد که دانشجوهای من نیومدن سر کلاس. منم از دهنم در رفت گفتم: چی تدریس می کنین حالا؟ گفت: فرانسه. "فرانسه رو که شنیدم برق از چشمام پرید.  سه تا دیگه از بچه ها توی آموزش بودن. من گفتم: ما شاگرداتون هستیم. گفت خُب بیاید سر کلاس. ما هم مثه بچه های خوب رفتیم سر کلاس و شروع شد بدبختی های ما. به چند نفر زنگ زدم. گتن ما رسیدیم خوایگاه و نمیایم. شما هم تلافی کردین! باشه! گفتم دست شما درد نکنه. شما باعث غیبت خوردن ما شدین ما هیچی نگفتیم حالا لااقل فحشمون ندید تشکر نمی کنید بابت اطلاع رسانی. نمی دونم چه اصراریه که فرانسوی ها e رو اُ (O) تلفظ کنن مگه اینکه اَکسان هایی بالای سرش بیاد و صداشو عوض که. و بقیه قواعدشون مثل اینکه کانسُن (همون Consonant خودمون؛صامت) های آخر کلمات خونده نمیشه، r رو غ باید بخونیم و ....

    استاد همینجور کلمات رو پای تخته می نوشت ما مشغول غرغره کردن کلمات توی دهنمون بودیم. مثلا garage (میشه گــَــغــَــژ) و ... تا اینکه استاد یه قانون جدید رو روی تخته نوشت در مورد فونتیک کلمات که اینجوری بود: (i(on  ... یکی از خانما پرانتز رو C خونده بود و میگفت استاد iconc چه صدایی میده؟ بچه های کلاس محو ایشون شده بودن که چطور در زبان فرانسه غرق شده  

    پنج دیقه بعد من پرسیدم استاد شما قبلا هم فرانسه می خوندین؟ همه غُر زدن که این چه سوال مزخرفیه که می پرسی. معلومه که می خونده. گفت: نه! و اینجا بود که عزیزان همکلاسی خورد شدن بعد استاد پرسید چرا این سوالو پرسید گفتم:آخه نیست امروزه همه شدن استاد زبان انگلیسی دیگه رفتن دنبال فرانسه و آلمانی. علی الخصوص خانوما که از روی چشم و هم چشمی و بخاطر اینکه دختر عمه بلقیس میره کلاس منم باید برم و از اینجور چیزا میرن. اینجای کار بود که که باز هم خانما من رو مورد تفقد قرار دادن  بعد میگن در حق خانوما اجحاف شده. بخدا اینا گودزیلان. من از ترسشون پشت سر استاد میرم توی کلاس.

    یکی دیگه از ویژگی های بارز استاد فرانسه اینه که هر جلسه میپرسن. از همه و حواسشون هم به همه چیز هست. از طرفی خانوم ها نمی دونم چرا با هر چی استاد زنه مشکل دارن؟ (واقعا چراااااااااااا ؟؟؟) کلی نصیحتشون (مون) میکنه ... کلی حرفای قشنگ میزنه ... نگین فرانسه سخته ... نگین نمی تونم ... شما اومدین که یاد بگیرین باید تلاش کنید و .... ؛ بعدش میگه خانم ... دخترم میشه فلان کلمه رو بخونی؟ دختر گل ایشون: اِییییییییییییی واااااااااااااااااااایییییییی ( کش دار خوانده شود) نمیشه استاااااااااااااااااااااااد !!! من نمی تونم !!!   ینی قشنگ استاد در این موقعیت به نظرم خورد میشه چرا که گفتن: نرود سیخ آهنین در سنگ !!!

    انشالله خاطرات جالب تر کلاس ها رو بعدا میزارم. فعلا که باید سخت درس بخوانم، شاید فرجی شد ...
    پ. ن.: تمام خاطرات ترم قبلم که توی گوشیم یادداشت کرده بود برای پایان ترم ۳ با فلش شدن گوشیم پرید! دارم سعی می کنم بعضیاشون رو به یاد بیارم و بنویسم. آخه حیفه.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 11 اسفند 1394 10:01 ق.ظ نظرات ()
    از ترم گذشته درس های نگارشی ما مثل «درآمدی بر ادبیات ۱ و ۲» «نگارش پیشرفته» و «مقاله نویسی» افتاده دست مدیر گروه گرامی جناب آقای دکتر ا. . ایشون هم یه آدم به شدت مقرراتی هستن که همون بدو ورود حضور و غیاب می کنن و اگه تعداد غیبت هات به سه تا رسید دیگه بی تعارف میگن دیگه نیا سر کلاس. از اخلاق دیگه شون می تونم به تیکه هایی که بهمون می ندازه اشاره بکنم. یکی از دخترا گفت استاد اگه بجای پنج تا پاراگراف توی ایسی سه تا بنویسیم اشکالی داره؟ استاد: نه هیچ اشکالی نداره ... فقط نمره کم میشه (اینو آروم گفت در حالی که لبخندی بر لب داشت) یا اینکه خانما میگن: استاد خسته نباشید ... استاد: مرسی  (میره سمت تخته برای ادامه درس) 
    یکی دیگه از بدبختی های ما طرز نمره دادنشونه. بالاترین نمره ای که میگه دادم (خود دانشجو هم نگرفته) ۱۸ بوده که گویا طرف ۱۶ گرفته و ایشون دو نمره هم ارفاق کردن بهشون. ترم قبل من یکی از دروس رو ۱۷.۵ گرفتم (بالاترین نمره کلاس. البته یکی دیگه از خانوم ها هم موفق به کسب این نمره شدن که ایشون افتخار شاگرد اول بودن رو هم دارن ؛ الکی الکی ما هم رفتیم قاطی باقالیا) و اون یکی رو ۱۶. جالب اینجاست از درس دومی که شونزده شدم کسایی که از روی از روی پاراگراف های بنده نوشتن تا نمره ۱۷.۵ هم گرفتن که ناموسا خیلی ستمه. جالب اینجاست که اون خانم وجیهه محترمه عوض تشکر با پررویی توی روی من وایمیستن و میگن من حقم ۱۸ بوده و تو هم حقت همونی بوده که گرفتی   در صورتی که محض رضای خدا یه جلسه هم نبود که پاراگراف بنویسه و بیاد سر کلاس و نکته جالب تر اینجاست که ایشون هنوز هم با اسلوب مقاله نویسی و پاراگراف نویسی آشنا نیستن.

    و حالا اصل ماجرا ...

    دیشب ساعت ۱۹ (۷ شب خودمون)  ایشون پیام دادن که ایسی نوشتی یا نه؟ منم گفتم که دارم زبانشناسی و فرانسه می خونم، وقت ندارم. فردا صبح ساعت ده به بعد بی کارم. کلاسم ساعت یک ظهره می نویسم. ساعت ۲۴ (۱۲ شب خودمون) ایشون پیام دادن که من تازه می خوام کانکلوژن (پاراگراف آخر) رو بنویسم و بخوابم. ما هم سکوت کردیم به امید فردا ...
    حالا ظهر اومدیم سر کلاس. من همون اول ماژیک رو از توی کیفم در آوردم و اون شکلی که استاد همیشه روی تخته می کشه رو کشیدم. از ترم قبل هر جلسه بنده خدا اون شکل رو میکشه و میگه اینجوری بنویسید نه اونجوری. پاراگراف اول introduction باشه پاراگراف دوم و سوم و چهارم Body  و پاراگراف آخر هم conclusion. باز هم جلسه بعد همون آش و همون کاسه. من اون شکل ها رو کشیدم و نوشته های استادو بغلش نوشتم. خانوما گفتن که پاکش کن الان استاد میاد و عصبانی میشه. منم یه گوشم در و اون یکی دروازه.
    استاد اومد و باز هم طبق معمول دید من روی صندلیش نشستم. لبخند زد و از کنار مرد شد. من هم اومدم روی صندلیم نشستم. اون دو تا گل پسر دیگمون که ته کلاس بود (و طبق معمول هیچی ننوشته بودن) پشت سرم هم چهار تا خانوم بودن. بقیه خانمای کلاس هم جناح اونوری بودن. از قضا به همون خانم محترم دیشبی گفتن بخون. سه خط اول پاراگراف اول رو که خوند گفت بسه بسه! دیگه نخون    بعد ایشون چند خط هم از Body پاراگرافشون خوندن که بازم استاد عصبی شد. گفت اسم درس جلسه قبل (دیروز) چی بوده؟ اسم chapter  چی بوده؟ گفتن : Example Essay . استاد : خب این پاراگراف شما example هاش کجاست؟ سرکار خانوم تازه می فرمایند عه! باید example می نوشتیم؟ من فکر کردم عنوان chapter نمونه های essay هستش. پشت بندش دخترای دیگه هم قطاری گفتن که استاد ما متوجه نشدیم و همین طوری نوشتیم.  دیروز بنده خدا استاد بال بال می زد برای توضیح دادن و همین حضرات هی میگفتن استاد ما فهمیدیم توضیح ندین دیگه. سرویسمون رفت.                          و حالا امروز  
    استاد برگشت سمت «جا استادی» (استاد دون سابق!) و ماژیکش رو برداشت گفت ببینید ...  یک مرتبه جا خورد !!! گفت کی اینو نوشته؟  همه ساکت بودن در حالی که داشتن ریز ریز می خندیدن. توضیح داد و باز چند نفر ایسی هاشون رو خوندن. باز هم فهمید مشکل دارن اومد سمت تخته و گفت خدا خیرش بده هر کی اینو نوشته. کارمونو راحت کرد ...

    شاهکار بنده رو می تونید اینجا ببینید
    (استاد در حال خندیدن با اون کلاه معروفش )
    (Photo by Posht-e Saria (Chekhov Band
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات