منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 14 خرداد 1396 09:55 ب.ظ نظرات ()
    هیچ وقت نفهمیدم چرا رنجیدی؟! 
    اما داستانت رو تکمیل می کنم. قول میدم :) (بعد از امتحانا ... فعلا یخورده درگیرم)


    با توام ای رفته از دست

    هر کجا باشم غمت هست

    کاش روز رفتن تو

    گریه چشمم را نمی بست

    رفتیو دلتنگیم در خانه تنها ماند

    بغض در وا شد تو رفتی و غصه اینجا ماند

    رفتی و هر گوشه ای زیباییت جا ماند

    گریه ی من بیصدا ماند

    گریه ی من بیصدا ماند


    + هیچ وقت فراموشت نمی کنم (پست رو هم به تاریخ و ساعت آخرین کامنتت ثبت کردم).  قول میدم اگه یه روزی فرصتش پیش اومد همه چی رو برات توضیح بدم؛ همه چی رو ... .

    ++ شاید بخشی از خاطرات و بحث هامون رو هم بعدها اینجا گذاشتم! صرفا برای اینکه از خاطرم شسته نشه ... 

    +++ آخرشم نفهمیدم که بخشیده شدم یا نه ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 16 دی 1395 10:43 ب.ظ نظرات ()
    از همون بچگی یه آدم بد عنق و غرغرو بودم! یه جا بند نمیشدم (بجز تختم البته!) 
    القصه اومدم که خداحافظی کنم و برم. دیگه نه حوصله نوشتن دارم و نه انگیزه ش رو. یه قول هایی به یکی دو نفر دادم اما نشد که عملیش کنم. شاید بعدها تونستم اونا رو بنویسم. بازم میگه شاااااید ... اما دیگه نمیخوام بنویسم. قرار بود نظرم رو راجع به سریال Poldark  و رنگ موی هویجی اون خانوم به یه نفر بگم. نشد! قرار بود راجع به تفاوت اکسنت ها بنویسم! نشد  ... قرار بود بیام از گرفتن گواهینامه م بنویسم که هیچ وقت نتونستم بگیرمش ... و حالا اومدم خداحافظی کنم برای همیشه! ببخشید اگه "بد" بودم :( 
    این روزها سخت درگیرم ... فقط امیدوارم که منو از دعاهاتون محروم نکنید.

    یا علی :-) 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 دی 1395 10:48 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 1 دی 1395 06:45 ب.ظ نظرات ()

    it was not my fault but... :-( I'm terribly sorry for myself because if theses fellows which are around me.


    Coming soon...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 10 آذر 1395 10:41 ق.ظ نظرات ()
    یکی از خواننده ها یک فیلم و سریال بهم معرفی کرده بود که من خیلی خیلی ازشون خوشم اومد :)
    اولی فیلم me before you من پیش از تو که با لهجه بریتیشش منو جادو کرد.
    دومی هم سریال Poldark که البته هنوز نگاه نکردم و هم اکنون در حال دانلود قست آخر فصل دومش هستم. 

    * قبلا زیاد فیلم میدیم اما الان دیگه اونقدر خستم که حوصله خودمم ندارم.
    * فیلم خوب اگه میشناسید معرفی کنید. ترجیحا با لهجه بریتیش :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 4 آذر 1395 10:29 ق.ظ نظرات ()
    دیشب حرف دلم رو زدم ... اما کاش مثل همیشه ساکت می بودم! کاش ...

    پرده اشکم پاره شد :( اما خلاص شدم! محیط بیرون شده قانون جنگل! برای بقا باید بجنگی ... همیشه اونی که قوی تره پیروزه! و من باید بپذیرم که شکست خوردم!.... 


    #ادامه دارد ..
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 21 آبان 1395 10:20 ق.ظ نظرات ()
    یه سنتی که توسط پدر اتاقمون (ممد آقا) وضع شده و طی چهار سال تحصیل ایشون تا الان نقض نشده (حتی در ایام شیرین امتحانات) سنت بیرون روی شب جمعه ست! یعنی کل اعضای اتاق با زور هم که شده باید برن بیرون. بعد از دور زدن مختصری در شهر (عمدتا خیابان های شلوغ و پر رفت آمد جهت صله رحم و دیدن دختر پسرای دانشگاه :) ) همه میرن به سمت شانار و از اونجا هم به مقصد یک کبابی یا فلافلی (از این بخور بخورا که به زور میخوان همه چی رو توی نونشون بچپونن) یا فست فود و بعد از اون هم برگشتن به خوابگاه.
    از اونجایی که چند روزیه بنده گلوم درده و ...م نمیکشه برم دکتر ایشون امر فرمودن باید بیای بریم بیرون. قبل از اجرای سنت حسنه شب  جمعه تو رو میبریم دکتر. منم گفتم باید منو ببریم بیمارستان ب*** ! آخه اونجا یه خانوم دکتر مهربون داره که همه بچه های دانشگاه به عشق اون میرن اونجا! اما از شانس دم توی این سه سال هر بار که من رفتم یه پیرمرد عبوس و کچل شیفت بوده و کلی برام آمپول نوشته و به زور هم داده که بچپونن توی بنده اینجانب. پس بریم بیمارستان به امید خانوم دکتر جیگرکیان :) گفتن بریم ...
    همه چی خوب بوداااا ... از شانس خوبم اون آقا هم شیفت نبود ولییییی ... یه آقای دکتر دیگه تشریف داشتن. ویزیت رو دادیم و رفتیم داخل
    هی فشار گرفت و خالی کرد و هی فیس فیس باد کرد کا و باز خالیش کرد و همینطور ادامه داد تا اینکه آخرش گفت تو چرا فشارت اینقدر پایینه؛ فشارت نه ه! بیماریت هم ویروسیه. این داروها رو مینویسم. برو بگیر بیا. 
    به هر حال رفتیم و برگشتیم! این کیسه رو انداختیم جلوشون هر چی آمپول بود کشید بیرون که اینا رو بزنید. اینام واسه بعدش :| رفتیم قبض تزریقات رو پرداخت کنیم داغون شدم! ویزیت دکتر 3 تومن شد ولیتزریقات 7  تومن :| بعد میزنن تو سر دکترا !
    من بدبخت هی تاکید میکردم که "جوری بزنید که جوری نشود"! "آروم بزن"! "فکر کن داری به خودت میزنی"! "لیدوکایین یادت نرفته؟!" 
    گفتم برو بخواب رو تخت حرف نزن!
    عااااااااااااااااااااااااااااااااخ :/ :(  چهار تا آمپول؟! نامسلمونا منم آدمم !!!

    بعدش منو بردن که شیرموز بخور جون بگیری. 

    توی کافی شاپ همش صدای خنده های ضایع یکی از دخترای کلاس رو میشنیدم! همون مثلا همشهریم! همونی که علیهم توطئه چینی کرد! همونی که ... 
    اما از شدت سر درد و گلو درد هیچی نمیدیم. فقط جلومون سه تا دختر بودن. وسطیشون رو شناختم! دوز***دختر یکی از همکلاسی ها بود. یکی از دخترای آموزش زبان ورودی خودمون. اما به اون دو تای بغلی توجه نکردم. 
    باااااازم همون خنده ها و همون تن صدای تهوع آور! یکی دیگه از اعضای اتاق بعد از تجدید میثاق با دوز***دختر مکرمه اومده بود کافی شاپ پیش ما که بازم بلُمبونه! همین که سرم رو بالا کردم که بهش سلام کنم دیدم اون دو تا بغل دستی ها هم همکلاسی های منن. اون خنده های ضایع و تهوع آور از جلوم ببینه و منِ کور شده نمیدیم! حالم باز بدتر شد ... بدم میاد از هر چی اعتماد ... اونم به یه مشت دختر هرزه و آشغال ! کسایی که با همه بدی هایی که در حقم کردن به هیچ وجه نمی دونستم این کاره هستن ... 

    یادم باشه هفته دیگه اصلا بیرون نرم. اصلا  اصلا اصلا ... هیچ کس نمی تونه کمک کنه به جز خودم! همه یه روزی میرن. پس باید خودم رو آماده کنم برای روز تنهایی ... خودم باشم و خودم! برای رسیدن به هدفم بجنگم! ... عشق و عاشقی به فصلش و به وقتش ... «از کسی انتظار نداشته باشید» - مهربان کبیر

    ای بابا ! اومده بودم پست خنده دار بزارم بخندید ... نه اینکه چیزناله کنم؛
    آقا من و جابر که شیرموز و آب طالبی مون تموم شد دیدیم بیکاریم :) نی هامون رو برداشتیم و هی مک میزدیم تا صدای خرت خرت بکنه! همه نگاهمون میکردن :) جالبته این خراب شده پاتوق بچه های دانشگاهه و از بخت سیاه ما دیگه پر بود از پسر :) ما هم کوتاه نیومدیم و هی خرت خرت میکردیم و میخندیدم!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 17 آبان 1395 06:37 ب.ظ نظرات ()
    باز منو کاشتی رفتی
    تنها گذاشتی رفتی (۲)

    دروغ نگم به جز من
    یکی دیگه داشتی رفتی، 
    دو تا دیگه داشتی رفتی

    پشتتو کردی بر من، بگو مگو نداره! 
    رو کن به هر کی خواستی، گل پشت و رو نداره!


    اصرار برای موندن کسی که میخواد بره بی فایده ست؛ هر کسی مختاره و خودش برای خودش تصمیم میگیره! 
    پس ...
    خدا پشت و پناهت ...

    پ. ن.: من هیچی نگفتم اما شاید یه روزی بگم.  خدا رو چه دیدی؟  همش هم تقصیر خودته اگه لوت بدم  (Just kidding)
    پ. ن.: به فکر نیمه ت هم نباش. چون خودم اول کشفش کردم و واسه خودم کنار گذاشتمش :) 

    بعدا نوشت: تو مال درس خوندنی؟   میخوام صد سال انگیزه نگیری 
    خودت باش. قولایی که دادیم یادت نره  برو دس خدااا..... 
    در ضمن: داری اشتباه میزنی داداچ! دست از سر کچل مردم بردار
    یه بار خواستم در حقت لطف تلگرامی بکنم! خودت جفتک زدی به بختت. ولم بکن دیگه! من کلا رخت بر بستم ازش
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 17 آبان 1395 06:11 ب.ظ نظرات ()
    الان وضع دانشگاه جوری شده که ما دانشجو زبان می گیریم
    بعد ۴ سال رَپِر میدیم بیرون!  :|
    * بابا جمع کنید خودتونو! آبرومونو بردید!

    +ببخشید خانوم میشه اجازه بدین رد بشم؟
    - داداچ، من خانوم نیستم! 

    * بکش بالا اون بی صاحابو !!!

    +دقیقا چی تنته الان؟ :|

    + آدم با دمپایی میاد دانشگاه؟! صد رحمت به چوپانا! (البته چوپانی هم شغل انبیاست!)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 13 آبان 1395 10:43 ق.ظ نظرات ()
    یعنی خدا منو آفریده که فقط غر بزنما :))

    چند روزه هوا خوب شده و بارون و از این صوبتا ! الان دقیقا نمی دونم کدوم گوشه ای از این مملکتم که هواشناسی پیش بینی بارون نمیکنه اما یهو میبینی صبح تا شب بارون میاد. بعدشم اخبار و رسانه ها سکوت میکنن :/
    سر صبحی پا شدیم! بچه ها نون گرم کردن. نسکافه. عسل "حجت"* و پنیر ... داریم میخوریم. رفیقم سیگارشو روشن میکنه و میره لب پنجره. پنجره رو که باز میکنه میگه "معلوم" داره بارون میاد، هوا هوای دو نفره ست! 
    منم میگم: لعنت به هر چی هوای دو نفره ست! خدا چرا حواسش به ما سینگلا نیست که میریم بیرون لباسامون خیس و ثیف میشه! سرما میخوریم و صبح تا شب باید فین فین کنیم و هی عطسه کنیم ودر جواب "زهر مار" و "درد" و "مرض" و "کوفت" و ... تحویل بگیریم :) از اونور این رلا سوپ و ماکارونی و لوبیا پلو وپرتقال و چه و چه و چه تحویل بگیرن :) تازه برای اینکه دستاشونم خسته نشه لباس و شلواراشون رو میدن عیال مکرمه میبره خوابگاهشون با ماشین لباسشویی میشوره و براشون اتو شده برمیگردونه :دی  (لازمه توضیح بدم که ما بدبخت و مفلوکیم و ماشین لباسشویی و اسپیلت نداریم یا خودتون فهمیدین؟! :)) البته دخترا همه این امکانات رو دارن! بعد میگن مردا حق زنا رو خوردن!) 

    آهای بارون پاییزی
    من میگم تو غم انگیزی :) 
    [آسمان جور امانت نتوانست کشید / مشک آبش سر منِ بدبخت خالی شد]

    *عسل "حجت": اسم بابای یکی از دوستام حجته!  اونم یه شیشه عسل آورده که اسم باباش روش نوشته :) (ببین خونشون چقد برنامه هاش رو نظمه که عسل و فاشق چنگالشونم صاحاب خودشو داره!  خونه ما که جوراب بابام پای منه جوراب من پایی داداشمه و.... خخخخ -just kidding- )
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 9 آبان 1395 10:51 ق.ظ نظرات ()
    توی کورس "داستان کوتاه" یه داستان داشتیم به اسم Paul's Case که اسم یحورایی دوپهلوئه. هم به معنای: نمونه(داستان زندگی شخصی به نام پائول ) و هم به معنای چمدان!
    «داستان زندگی یه پسر نوجوان آمریکایی که به دلیل رفتار نامناسبش از مدرسه اخراج میشه. از اونور مشغول کار در یک تئاتر میشه! پدرش از اون توقع داره که درسش رو بخونه مثل بقیه اما خودش به هنر علاقمند هستش! هنری که بقیه براش هیچ ارزشی قائل نیستن! این پسر مدام تحقیر میشه و دائما توی رویاهاش خودش رو یه فرد ثروتمند تلقی میکنه که تفریحات آنچنانی داره. پائول یک روز پول های رئیسش توی تئاتر رو برمی داره حرکت میکنه به سمت نیویورک. اونجا برای خودش لباس های گرون قیمت میخره. بهترنی اتاق یکی از مجلل ترین هتل ها رو اجاره میکنه. از بهترین نوشیدنی ها میخوره و حسابی خوش میگذرونه! تا زمانی که کم کم داره پولش تموم میشه و یهو متوجه میشه که پدرش پولی رو که دزدیده بوده پس داده و داره میاد نیویورک تا پسرش رو برگردونه. پائول هم بعد از مطلع شدن خودش رو جلوی یه قطار می اندازه و به زندگیش خاتمه میده!»

    این داستان یه جورایی میشه داستان زندگی بعضی از ماها. American Dream (رویای آمریکایی) یکی ازتم های این داستانه. این داستان مربوط میشه به اوایل قرن بیستم (1905). پسری رو داریم که بخاطر سبک زندگی جامعه دوست داره یه کارهایی رو انجام بده اما از اونور سطح زندکی خانوادگیش اونجور نیست که بتونه! یا محدودیت هایی که پدرش براش قائل شده این اجازه رو بهش نمیده.
    توی جامعه ما الان همه یه گوشی گرون قیمت دارن. یه ماشین صفر زیر پاشونه! بهترین لوازم منزل از تلویزیون LCD 3D تا بهترین لباس ها! اما پشت همه چیزایی که داریم چهره واقعیمونه. قسط! بدبختی! ... ما هیچی نداریم اما در عین حال میخوان وانمود کنیم که همه اینا مال ماست. از اونور هم یه عده که به ثروت های بادآورده رسیدن روز به روز بیشتر شروع به خودنمایی میکنن. شخصی رو میشناسم که دکتراش رو توی زبانشناسی زا انگلستان گرفت و هر بار که میدیمیش ازش میپرسیدم که چرا شما iPhone نداری؟ چرا فلان مدل لپ تاپ رو نداری؟ چرا .. چرا .. چرا ... !!! یه حرف قشنگ زد: "گفت انگلیسی ها هم خیلیاشون اینا رو ندارن. آیفون گولد و نمی دونم فلان مدل لپ تاپ با زرق و برق رو برای ما ایرانیا و عربا میسازن وگرنه خودشون خیلی ساده زندگی شون رو میکنن. بله، هستن کسایی که از این مدل گوشی ها هم دارن اما قصدشون خودنمایی نیست که هری ازشون عکس بگیرن و بزارن اینور اونور که یعنی من دارم لاکشری زندگی میکنم و بسوزید! شخص مطابق با درآمدش و علایقش خرج میکنه. اگه داره میره میخره! سالی دو بار مسافرت میره! ... اگه نه هم مثل ما خودش رو به آب و آتیش نمیزنه که برم اینقدر وام بگیرم تابستون برم فلان جا که چشم باجناقام در بیاد!"


    یکی دیگه از بحثایی که سر کلاس شد بحث در رابطه با رشته شیرین پزشکی بود! رشته ای که الان توی جامعه ما خیلی روی بورسه. همه فکر میکنن دکترا اینقدر درآمد دارن و اینجوریی زندگی میکنن و لایق احترام بنابراین من باید دکتر بشم یا بچه م حتما باید دکتر بشه تا لایق احترام بشه! خودمون برای خودمون احترام قائل نیستیم. خودمون میایم برای چیزای مختلف ارزش گذاری می کنیم! دکتر باشی بیسته مهندس باشی هیجده الخ.... تا برسی به یه رفتگری معمولی که هیچ ارزشی نداره برای جامعه! در صورتی که ممکنه ما یه پزشک داشته باشیم که سالها درس خونده باشه اما یه ذره اخلاق نداشته باشه! فقط پول براش مهم باشه، نه جون بیمارش! و این یعنی صفر! اما رفتگری که با حقوق 400 تومن در ماه که همونم بخاطر اختلاس و چه و چه چند ماهِ پرداخت نشده هر روز صبح وظیفه ش رو انجام میده بدون اینکه یه ذره بناله! با این اوصاف نمره رفتکر اگه بیست نشه هیجده میشه. مثال من فقط پزشکا نیستن. همه همینطورن.
    بارها دیدم که مثلا یه کنکوری که تازه پزشکی قبول شده و هنوز دانشگاه هم نرفته که ثبت نام کنه رو ملت بیشتر از من و یا دیگران تحویل می گیرن! یا حتی توی جمعی یا گروهی اگه من اظهار نظر کنم اصلا شنیده نمیشه ولی اگه آقای دکتر (ایشون هنوز ترم یکش هم تموم نشده) افاضات بفرمایند کل جمه زبان به به به و چه چه باز میکنند احسنت و براوو و ....    اصلا قصد بی احترامی ندارم! یا اینکه بگم حسودیم میشه! اما این رو میفهمم که جامعه ما "بیمار"ه! از بعضی ها بت میسازیم و بعضی های دیگه رو رها می کنیم به حال خودشون. یک ساعت وقتی درست کار میکنه که تمام چرخ دنده هاش هماهنگ با هم کارشون رو انجام بدن. نه اینکه بعضی ها کار کنند و بعضی استراحت! بعضی بدوند و بعضی بنشینند!

    -این روزها ذهنم به شدت درگیره. نگاه کن از کجا به کجا رسیدیم؟ از یه داستان که صد سال پیش نوشته شده به یه مشکل بزرگ جامعه خودمون.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 12 ... 7 8 9 10 11 12
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات