منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال سه شنبه 4 آبان 1395 09:18 ب.ظ نظرات ()
    حتی خدا هم نمی تونه همه بنده هاش رو از خودش راضی نگه داره؛  فرقی نمیکنه که فقیر باشن یا غنی! 
    دیگه از من که یه بنده کوچیک و معلوم الحالشم چه انتظاری میشه داشت؟ 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:25 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اللَّهُمَّ إِنِّی أَطَعْتُكَ فِی أَحَبِّ الْأَشْیَاءِ إِلَیْكَ وَ هُوَ التَّوْحِیدُ وَ لَمْ أَعْصِكَ فِی أَبْغَضِ الْأَشْیَاءِ إِلَیْكَ وَ هُوَ الْكُفْرُ فَاغْفِرْ لِی مَا بَیْنَهُمَا یَا مَنْ إِلَیْهِ مَفَرِّی آمِنِّی مِمَّا فَزِعْتُ مِنْهُ إِلَیْكَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الْكَثِیرَ مِنْ مَعَاصِیكَ وَ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ مِنْ طَاعَتِكَ یَا عُدَّتِی دُونَ الْعُدَدِ وَ یَا رَجَائِی وَ الْمُعْتَمَدَ وَ یَا كَهْفِی وَ السَّنَدَ وَ یَا وَاحِدُ یَا أَحَدُ یَا قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُوْلَدْ وَ لَمْ یَكُنْ لَهُ كُفُوا أَحَدٌ،
    خدایا! تو را در محبوبترین چیزها نزدت كه یگانه پرستى است اطاعت نمودم، و تو را در مبغوض ترین چیزها كه كفر است نافرمانى نكردم، پس آنچه از گناهان بین این دو است بر من بیامرز، اى آن كه گریزگاهم تنها به جانب اوست، از آنچه از آن به سویت پناه آوردم مرا ایمنى بخش، خدایا! بیامرز از نافرمانی هاى بسیارم را در پیشگاهت، و طاعت اندكم را در آستانت بپذیر، اى تنها توشه ام از میان توشه ها، و اى امید و آرامش، و پناه و تكیه گاهم، و اى یگانه و یكتا، اى كه گفتى «بگو او خداى یكتاست، خداى بى نیاز است، نه زاده و نه زاییده شده، و برایش همتایى نبوده است»
    أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مَنِ اصْطَفَیْتَهُمْ مِنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِی خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ أَحَدا أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ تَفْعَلَ بِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِالْوَحْدَانِیَّةِ الْكُبْرَى وَ الْمُحَمَّدِیَّةِ الْبَیْضَاءِ وَ الْعَلَوِیَّةِ الْعُلْیَا [الْعَلْیَاءِ] وَ بِجَمِیعِ مَا احْتَجَجْتَ بِهِ عَلَى عِبَادِكَ وَ بِالاسْمِ الَّذِی حَجَبْتَهُ عَنْ خَلْقِكَ فَلَمْ یَخْرُجْ مِنْكَ إِلا إِلَیْكَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ أَمْرِی فَرَجا وَ مَخْرَجا وَ ارْزُقْنِی مِنْ حَیْثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیْثُ لا أَحْتَسِبُ إِنَّكَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ
    از تو درخواست میكنم به حق آنان كه از میان آفریده هایت انتخاب نمودى، و هیچكس را از میان آفریدگانت همانند آنان قرار ندادى، بر محمّد و خاندانش درود فرست، و با من چنان كن كه سزاوار آنى، خدایا! از تو درخواست مى كنم به حق یگانگى بزرگ تر الهى، و مقام تابنده محمّدى، و جایگاه برتر علوى، و به تمام آنچه به آن بر بندگانت حجّت نهادى، و به حق آن نامى كه از آفریدگان خود پنهان داشتى، كه از تو جز براى تو اظهار نگردد، بر محمّد و خاندانش درود فرست و براى من در كارم گشایش و راه نجاتى قرار ده، و از جهاتى كه گمان مى برم و یا گمان نمی برم مرا روزى ده همانا تو هركه را بخواهى بى حساب روزى مى دهی.

    پ. ن.: " بهشت ازدست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد / ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد "
    ... نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه / " خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه "
    " کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن / گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن "
    " جهان بدجور کوچیکه، همه درگیر این دردیم / همه یک روز میفهمن چجوری زندگی کردی "
    پ. ن.: باید خدا هم با خودش روراست باشد، وقتی می داند خدای هیچ کس نیست :-(
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 6 مهر 1395 12:09 ق.ظ نظرات ()
    واقعا نمی دونم چطوری شروع کنم. دوره زمونه عجیبی شده. معلوم نیست کی به کیه. یه زمانی دخترا ناز میکردن و پسرا ناز میخریدن اما الان همه چیز عوض شده. یعنی دختره باید خودش رو به در و دیوار بکوبه تا پسره بفهمه دختره خاطرخواهش شده و تازه این هم اول داستانه چون بعدش شروع میکنه به کشیدن اون به این طرف و اون طرف و بعدش هم ...
     این روزا نه حوصله نوشتن دارم نه حوصله توضیح دادن. فقط می دونم دیگه خسته شدم. یه مدت فکر میکردم آدم نباید به هر قیمتی تنها باشه و توی تنهایی خودش بسوزه و بسازه. یه مدت فکر می کردم که من چم کمتره از این جماعت عیاش که در لحظه زندگی میکنن و هیچ حسرتی رو به دلشون نمیزارن. اما میبینم که من ضعیفم! خیلی ضعیف. طاقت دیدن اشک های دشمنم رو هم ندارم. هیچ وقت نخواستم دل کسی رو بشکنم. اما بقیه شکستن و رد شدن. بیخیال ...
    خسته م از عشقای یک طرفه دور و برم. خسته م از کسایی که ادای عاشقای شیدا رو در میارن، خسته ام از کسایی که میگن ازدواج چیه و عشق و عاشقی چیه اما آخر سر خودشون هم بهش فکر میکنن یه پایان سیاه و تیره و تار برای خودشون میبینن. 
    دوره زمونه عوض شده. دیگه معشوقه ها ناز نمیخرن. فقط دنبال منافع خودشونن. همین که یک قله (دل ) رو فتح کردن میرن سراغ قله ی بعد. 
    زمین گرده و داره میچرخه! هنوز که هنوزه روزگار با من یاد نشده که ...

    بیخیال! این روز ها اصلا نوشتنم نمیاد. روی مود نیستم. به هیچ کدوم از برنامه هام نرسیدم. چون دیگه هیچ هدفی برای خودم نمیبینم. دوست دارم باز در اینجا رو تخته کنم. تمام پستامو حذف کنم. برم گم و گور شم توی این دنیای صفر و یک و هیچ وقت برنگردم. یا اگه خواستم با یه شخصیت دیگه برگردم. دلم میخواد عوض بشم. نمیخوام دیگه ساده باشم. نمیخوام دیگه بشینم و ببینم که دارن حقم رو میخورن. بشینم و غصه کسایی رو بخورم که لیاقتش رو ندارن. اما چه کنم که ....

    *****
    نوروز ۸۷ یک مجموعه تلویزیونی از شبکه سه سیما پخش شد به اسم «مرد هزار چهره». داستان زندگی مسعود شصت چی کارمند اداره ثبت احوال شیراز که ناخواسته وارد گردابی از حوادث میشه و به دلیل اینکه توانایی نه گفتن نداره داستان های فیلم رو رقم میزنه. من بارها این فیلم رو نگاه کردم. شباهت های زیادی بین شصت چی و خودم پیدا کردم. فعلا حوصله هیچ چی رو ندارم. برای همین اعترافات شصت چی در قسم تآخر این سریال رو عینا براتون درج میکنم و میسپرمتون به دستان پر مهر خدا.


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 4 مهر 1395 11:02 ق.ظ نظرات ()
    امروز توی سه دانشگاه بزرگ کشور در پایتخت اعلان تجمع شده. امیر کبیر، شریف و شهید بهشتی. مشکلات هم که کاملا مشخص هستن. خوابگاه های دانشجویی و قانون سنواتی ها. واقعا کسایی که اینهمه سنگ دین رو به سینه میزنن که دختر و پسر نباید یک جا در کنار هم باشن و و و و اینقدر شرف دارن که دخترای دانشجو مجبورن بخاظر نداشتن خوابگاه توی پارک بخوابن؟!
    یکی دیگه از این صحنه های زشت این بوده که در حالی که دانشجوهای جدیدالورود امیرکبیر همراه با پدر و مادرشون به دانشگاه اومده بودن و با شاخه های گل از طرف مسئلان دانشگاه پذیرایی میشدن، کمی اونطرف تر دانشجوهای سال بالایی شون فریاد تظلم خواهی سر می دادن و گوش شنوایی ها برای شنیدنشون نبود! 

    الان که فکر میکنم نکنه منم اشتباهی تبعید شدم به اون خراب شده. چرا که شاعر میگه:
    «من معلوم بودم و دانشگاه تهران جایم بود / سازمان سنجشم آورد در این دِیر خراب آبادم»
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دیروز رفته بودیم خونه عمه جان. نوه دختری ایشون هم اونجا بودن. گویا میخواستن مهمونی برن خونه یکی از فامیلای شوهرشون به منم گفتن پاشو بیا :) [البته روز قبلش هم یه سر به خونشون زده بودیم و همون جا بود که بنده خودم ابراز تمایل کردم که منم بیام :) لامصب پنج هزار متر باغ اونم وسط شهر! مگه میشه ازش گذشت؟ خونشون از بیرون یه ظاهر معمولی داشت ما حیاطش رو که آدم میدید کفففف میکرد :| اون همه درخت. استخر به اون بزرگی. مرغابی و پرنده ها ... بگذریم!]

    - بعد از ظهری نشستیم داریم بستنی میخوریم که یهو دختر عمه م گفت من برای ن. فلان کادو رو گرفتم. تا این جمله رو گفت دخترش بلند گفت: «مامااااااااااان! من اونا رو برای جهیزیه م میخواستم» :| یعنی داغوووون شدما. دختر ۱۳ ساله از الان به فکر جهیزیشه! از اونور خاله ش (دختر عمه کوچیکه!) که الان ۲۸ سالشه میگه من تا الان به شوهر فکر نکرده بودم چه برسه به جهیزیه! چه رسوایی ای ....
    - حالا باز بحث ادامه پیدا کرده که باز دختره میگه: میخوام برم خارج! میخوام پیشرفت کنم. خانوم معلممون گفته: «درسته اول و آخر باید شوهر کنید ولی خود آدم باید شعور داشته باشه و بفهمه کیو انتخاب کنه!» برای همین منم میخوام یه شوهر کچل پولدار پیدا کنم برای خودم :|   (استیکر گاز گرفتن زمین)
    - حالا دیگه کلا جو خونه عوض شده و به جای اینکه به مهمونی بپردازن همه داریم از بیانات گهر بار نوه عممون مستفیض میشیم و یه تیکه من بهش میپرونم یه تیکه دختر عمه م که از رو بره و جالبیش اینه که لاکردار خجالت هم نمیکشه از خودش. آخر سر هم اینقدر اذیتش کردیم برگشت گفت: «حالا که اینطوره می خوام مثل گل****shift***ــه  برم  آمــ**Re***کاااا » :|  یعنی با این جمله ش داغوووون شدم. فهمیدم که اصلا با نسل امروز نباید بحث کرد. باید گذاشت تو حال خودشون باشن.

    پ. ن. ۱:‌ با سروع ماه مهر یه عده از نوستالجی ها و خاطراتشون میگن انگار ما یادمون رفته که مقنعه دخترا تا روی زانوشون بود و پسرا هم آستین لباساشون پر مُف :) یه جوری یاد اول دبستانشون میفتن انگار اون زمان حلوا حلوامون میکردن.
    پ. ن. ۲: نکته ای که چند سال پیش من تازه متوجه ش شدم این بود که من با سیستم آموزشی نظام قدیم درس خوندم. یعنی کتاب درسی اول دبستان بنده بخوانیم و بنویسم نبود (خیلی از هم سالای من با این کتاب و نستعلیق مثلا تحریری دبستان رو شروع کردن) و بنده با کوکب خانوم و کبرا درس خوندم. با اکرم و حسنک. با دهقان فداکار و پتروس و .... ؛ البته ناگفته نمونه که یه عده از نوستالژی های ما هم به نسل جدید منتقل شد. اما خیلی هاشون هم حذف شدن. مثلا من آرش کمانگیر رو در کتاب فارسی برادرم دیدم و بعدها شعر سیاوش کسرایی رو درباره ش در دبیرستان خوندم. 
    پ. ن. ۳: یه نکته مهمی که عزیزان خاطره باز بهش اشاره نکرده بودن اینه که ما پنجشنبه ها باید مدرسه میرفتیم و نسل امروز پنجشنبه هاشونم تعطیله. در ضمن زمان ما تنبیه بدنی هنوز هم رواج داشت. حالا نه به صورت ترکه آلبالو و غیره اما خودکاری بود و سیلی های آبدار. نه مثل حالا که برادر کوچیک بنده میزنه توی گوش معلمش (خانوم تشریف داشتن) و کسی جرات نداره بهش بگه تو. پس اینقدر لی لی به لالای نسل امروز نذارید. انگار یادتون رفته که ما سیستم نمره دهی مون از بیست بود و الان سیستم شده کیفی. من بخاطر نیم نمره انشا کلاس دوم دبستان معدلم بیست نشد و میخاستم سر به بیابون بزارم و الانیا عین خیالشون نیست که نمره ای در کاره. قبلا ما از استرس امتحان روزی سه بار خودمون رو خیس میکردیم و الان بچه های امروز نمیدونن امتحان چیه؟ چه برسه به استرس. من پنج ساله دارم میزنم توی سر داداش کوچیکم که لامصب «آزمون» همون امتحانه و تو باید بخونی کل کتابُ و اون هم همچنان نخونده میره و برمیگرده! با نمرات «خیلی عالی» . قبلا اوج لاکچری بازی ما از این خودکار چهار رنگا بود که معمولا خیلی زود زرتشون در میرفت و الان دفترای با کاغذ ضد حساسیت و خودکارای رنگی رنگی مختلف. 
    پ. ن. ۴:  ببخشید که پ. ن. هام طولانی تر از متن پستم شد. قرار بود اینا توی یه پست دیگه نوشته بشه دیدم حال ندارم به عنوان ضمیمه همین جا نوشتم دیگه! 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 30 شهریور 1395 11:57 ق.ظ نظرات ()
    خب پرونده کنکور امسال هم بسته شد :) خیلیا به مراد دلشون رسیدن. در عوضش یه عده ی خیلی بیشتری حسرت به دلش موند. حسرت یه دانشگاه خوب. حسرت یه رشته ی خوب ... من نه استاد مشاورم و نه هیچ استعدادی دارم که بخوام نصیحتتون کنم چی کار کنید. حقیقت اینه که خیلی وقتا ما به چیزایی که می خوایم نمی رسیم. چون یه چیز بهتر در انتظارمونه. یه چیزی که باید برای رسیدن بهش تلاش کنیم. پس ناامید نشید. اگه فکر می کنید آخر قصه تون تلخه باید بگم اونجوری هام که فکر می کنید نیست ...

    شاد باشید ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:21 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 26 شهریور 1395 09:29 ب.ظ نظرات ()
    اگه اهل استفاده از سیستم حمل و نقل عمومی باشید و برای یه مدت طولانی از چند مسیر استفاده کنید معمولا با راننده های خطوط مختلف و اخلاقشون آشنا میشید. حالا این اخلاقیاتی رو که میگم ممکنه در بین راننده های شهر شما وجود نداشته باشه! شاید اونا هم همینجوری باشن، کسی چه می دونه :) راننده ها کلن چند دسته هستن:


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:21 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 4 شهریور 1395 05:47 ب.ظ نظرات ()
    باز هم مردود شدن! باز هم شکست.
    بالاخره یه روزی میگیرمش :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 31 مرداد 1395 09:15 ب.ظ نظرات ()
    شماها یادتون نمیاد! قدیما (یعنی زمان من و سودا اینا!) بدترین عکس های ما مال شناسنامه، کارت ملی و دفترچه بیمه بود. آقا زمان ادیت مدیت نبود که. دوربین عکاسی هم که در دسترس همه نبود. یه مشت دوربین زاقارت بود به اسم پلوراید که تا تا عکس میگرفتی ویژژژ عکس ازش میزد بیرون و چاپ میشد. این عکساهم که بدرد کارای اداری نمیخورد! اول و آخرش باید میرفتیم در یکی از این عکاسیایی که دم درشون نوشتن چاپ عکس رنگی در ۴ دقیقه (!) برای یه عکس سه در چهار.
    حالا توی عکاسی هم خودش داستانی بود. یه پرده زنده بودن پشتت عینهو روپوش نقاشا که هر چی رنگ بود بهش ماسیده بود. حتی یه جاهاییش هم رد پای گربه و پنجه آدمی زاد روش بود! بعد یه آینه و یه مشت برس و کراوات عاریه ای و غیره هم بود که میخواست کلاس بزاری میتونستی ازشون استفاده کنی.  
    سرتونو درد نیارم. خلاصه عکسو میگرفتن! بعد سه روز میرفتی عکستو بگیری میدیدی چشات از حدقه زده بیرون. گوشات دراز شده. دماغت شده عینهو منقار عقاب. میگفتی آقا/خانوم این من نیستم. میگفتن که نه خودتی! آقای معلوم الحال : |  هیچی دیگه! عکسو میگرفتی میدادی بچسبونن روی دفترچه یا شناسنامه ت.
    از همه اینا که بگذریم قدیما دستشون درد نکنه کلی هم سنگ تموم میزاشتن روی عکسامون. البته تا جایی که دستاشون باز بود. رنگ پوستتو چوز می کردی مثلا سفید برنزه یا ....  یا لبا سرخ و  فلان!  

    گفته بودم که دیگه سن ما رسیده به دوره کهنسالی. شناسناممو که عوض نکردم (همه اعضا خانواده شناسنامه جدید دارن بجز من!) کارت ملیمم که هکذا! اول تابستونی پدرم گفت شناسنامتو عوض نمیکنی کارت ملیتو ببر عوض کن فردا مشکلی پیش میاد علافیش زیاده. منم ثبت نام کردم و خدا تومن پول دادم که با کلی من ۶ شهریور بزارن برم رخ بنمایم. خب میخواین پول بگیرین بیاین راست حسینی بگید دیگه چرا ما رو زحمت میدید. یارانه رو که دادیم. مالیاتم میدیم. یه کمکی هم به دولت بکنیم که دستش تنگه و نداره. حالا که یه هفته مونده به حضور در ثبت احوال به بنده میگن عکس رو خودشون اونجا ازت میگیرن!!! :-[ خوب نمیشد زودتر میگفتین؟! قدیم کلی به سر و رومون میرسیدن وضمون اون بود حالا که خودشون عکس رو میگیرن بدون ادیت و میچسبونن دیگه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! اثر انگشت رو اصلن بیخیال. حالا من با این دو تا جوش چه کنم؟! یعنی باز هم عکس "قوزمیت" بچسبونن روی کارت ملیم؟! خدایا آخه چرااااااااا؟! :-| 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 31 مرداد 1395 07:04 ب.ظ نظرات ()

    دیروز صبح من حیث المجموع بد نبود. صبح که با زنگ تلفن یکی از دوست داشتنی ترین و عزیزترین افراد زندگیم بیدار شدم. بعدش هم به سوالاتی که داشت جواب دادم و کلا سرخوش و کیفور ادامه دادم.

    شب هم حوالی ساعت ده بود که داشتم داستان The Last Leaf (آخرین برگ) O. Henry رو تایپ می کردم که یکی از دوستان دوران دبیرستانم زنگ زد؛ امیر.

    امیر هم مثل بقیه پزشکی قبول شد و هنوز همون آدم سابقه! بذله گو. همون لباسا. همون تیپ شخصیتی. صادق و رک و و و ...

    اومد و رفتیم دور دور و از دانشگاه گفت و اینور و اونور که یهو پرسید چه خبر از رفیقتون علیرضا ع. ؟! :| گفتم والا ایشون با جنابعالی همکلاسن سراغشو از من میگیری ؟! گفت: تو که غریبه نیستی، ولی حالم ازش بهم میخوره و بعد هرهر خندید!

    بعد هم از چند تا همکلاسیای دیگه پرسیدم. آخه بچه ها گروهی قبول شدن :-) یه مینی بوس در مدرسه آوردن کلشونو جمع کردن بردن علوم پزشکی. گفت ص. که بعضی وقتا سر کلاس میبینمش! ف. هم همینطور! (این دوتا بین المللی) م. هم توی خوابگاه هراز گاهی میبینمش و هنوز مثل سابق مشغول خر خونیه :-D ! ح. س. م. ج. و ... رو هم خیلی کم میبینم. کلا بچه ها دیگه پخش و پلا شدن ...

    بماند که به فاصله پنج دقیقه دو نفر دیگه زنگ زدن که بیا بریم بیرون :-\ یعنی تحویل نمی گیرن، میخوان بگیرن باهم حمله میکنن برای اثبات خودشون.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:23 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 12 ... 8 9 10 11 12
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات