منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • :)

    معلوم الحال چهارشنبه 19 مهر 1396 02:35 ب.ظ نظرات (-)
    اینکه «مردم» نشناسند تورا غربت نیست
    غـــربت آن است که «یاران» ببرند از یادت

    میگن: «هیچ باندی قوی تر از دو تا دختر که جفتشون از یک نفر بدشون میاد؛ قوی تر نیست» چه برسه به وقتی که چند تا دختر باشن که از یه نفر خوششون نیاد ..
    قضیه وقتی بغرنج تر میشه که رفیقات تو رو از لای دوستاشون خط بزنن و نشناسنت :)

    * عذر میخوام که مثل شماها خاص نیستم :)


    #به_درک 
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 19 مهر 1396 02:31 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    3
    می پسندم
  • معلوم الحال سه شنبه 18 مهر 1396 07:28 ب.ظ نظرات (4)

    لعنت به آدمای بی سوادی که انداختنشون پشت میز و فقط باید زور بالا سرشون باشه تا کار راه بندازن. یعنی اگه لات و چاقوکش و ***** باشی جلوت دولا میشن و بهترین ها رو برات جور میکنن. اگه معلوم الحال باشی هم میگن برو عزیز من، این مشکل به ما مربوط نمیشه!
    یعنی دانشجوی بومی حق داره اتاق بگیره اما غیربومی نه :|

    آخرین ویرایش: سه شنبه 18 مهر 1396 07:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    2
    می پسندم
  • معلوم الحال دوشنبه 17 مهر 1396 09:33 ب.ظ نظرات (1)
    خدا پدر و مادرش رو بیامرزه. در حقم بارها پدری کرده

    آخرین ویرایش: دوشنبه 17 مهر 1396 09:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    4
    می پسندم
  • معلوم الحال یکشنبه 16 مهر 1396 03:30 ب.ظ نظرات (7)

    دو روزتو راه بودم. رسیدم دانشگاه برای مارای خوابگاهم و مدام از این اتاق به اون اتاق پاسم میدن. در نهایتم آب پاکی رو روی دستم میریزن که اتاق تداریم بهت بدیم :| وقتی پولمو مطالبه میکنم باز میگن برو موقع فارغ التحصیلی و تسویه بیا بگیر :/
    جلوی چشم ما اتاق سه نفره ای که حکم کیمیا رو داره، میدن به یه سری "اصحاب" و "انصار" که برن در حوزه های نوین علم غوطه ور بشن! اونم کسایی که هنوز مبلغی رو پرداخت نکردن :|
    وقتی هم میگی چراااا جوری باهات برخورد میکنن که انگار طلب ارث باباشون رو میخوان ازت بگیرن!!!

    تف تو بی کسی. تف غلیظ
    * پسر خوزستاتی داریم که دو هفته ست درگیر جمع کردن امضاهای فارغ التحصیلیشه و هنوزکه هنوزه ١٢ ١٣ تا امضا کم داره! (کاری که نهایتا ٢ روز طول بمشه رو راه نمیندارن. تازه مثلا سیستم تسویه اینترنتی شده :| )
    * طرف چون باباش صاحب نصف املاک فلان شهره، با باباش اومده و اتاقشو گرفته و رفته نشسته توش پا رو پاش انداخته
    * اونیم که متعلق به یه ارگان خاصه با سهمیه خودش اتاق مفت و مجانی بهش دادن و ده نفر دیگه رو رایگان برده پیش خودش

    + یکی از دوستان بود همیشه توجیهاتی رو بهم ارائه میکردکه استادای محترم گروه معارف بهون قالب میکنن؛ حتم دارم اگه گذارش به این پست بیفته که نمیفته میگه "تو که از درون اونا خبر نداری؛ شاید آدمای خوبی هستن و دارن زحمت میکشن" ... -باشه، شما و اونا بهشتی، ژنتون خوب، ولی این رسمش نیست که این دنیا رو به ما جهنمی ها جهنم کنید. اگه قراره کسی خسر الدنیا والاخره باشه اون همون حضراتن :(( پس چرا ما رو زجر میدن؟

    + توی اتاق بچه ها نشستم و دارم به دو تا کارتن بزرگی که امروز با پست برام رسیده نگاه می کنم. همینطور چمدون و کیف لپ تاپم. من اینا رو نمیتونم بزارم جایی :| کارتن وسایل و پتو و بالش و تشکام که توی انبارن دیگه قضیه شون جداست.
    اینهمه زحمت برای "مدرکی که صرفا بدرخواست نامبرده صادر شده و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد" و "نامبرده را متعهد به ٨ سال خدمت رایگان، در ازای خدمات رایگان دولتی ارائه شده ملزم می دارد"

    ++ میگن جامعمون "عقده ای" و سرکوب شده ست. وقتی سیستم آدمایی که درست کار میکنن رو پس میزنه، چه انتظاری میره که خروجی های سیستم درستکار باشن؟ یه نفر بیاد و سه تا دلیل منطقی بهم ارائه کنه که: اگر فرداروزی من کاره ای شدم، چرا نباید تلافی کنم؟ وقتی خودم رو با بدبختی رسوندم به اوج، چه دلیلی هست که اومدن بقیه رو هم تسهیل کنم؟ بزارم اونا هم پیشرفت کنن؛ فرصت مناسب و کافی براشون فراهم کنم...

    +++ همین که حضراتی که ما رو لاییک و ضدمذهب و بی دین میدونن، چرا موقع ترجمه مقالات دزدی و مزخرفشون به ما مراجعه میکنن؟ کسایی که حتی بلد نیستن یه ایمیل آکادمیک بفرستن. بعد ما میشیم یه رشته بدردنخور و مزخرف که هرجایی میتونن بندازنمون :/ اما انصار و اصحابشون که مفیدتر از هر چیزی روی کره خاکین، این حق رو دارن که صاحب بهترینا بشن

    #درهم_نوشت #ذهن_آشفته

    آخرین ویرایش: یکشنبه 16 مهر 1396 03:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    5
    می پسندم
  • معلوم الحال چهارشنبه 12 مهر 1396 12:30 ق.ظ نظرات (0)
    شدم استاد خراب کردن! هر حرفی می زنم اونجور که نباید برداشت میکنن. دیگه واقعا نمیدونم چی کار کنم. با فیلیپ صحبت می کردم. یه سری حرفا بهم زد راجع به دخترا که خودمم توش موندم. شاید حق با اون باشه. مطمئنن حق با اونه .. اون بیشتر از من میفهمه .

    برام سواله که چرا همه من رو به چشم مُ ت ج ا و ز به ع -- ن -- ف  میبینن؟! اگه نمیبینن واقعا چرا اون رفتارا رو باهام میکنن؟ چرا میخوان تقاص اِکسEx و نکستشونNext رو از من بگیرن؟ مگه نعوذ بالله خدان؟ جای اون تصمیم میگیرن، جای اون حکم میدن، جای اون ...   به صرف داشتن آلت جرم میشه یه آدم رو محکوم کرد؟...

    به من چه که بقیه درد دارن؟ مگه من ندارم؟ تا کی مرهم روح بقیه باشم؟ به قول صادق هدایت "در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و می تراشد، این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ...". کی قراره منو درک کنه؟؟؟ 
    _ نمی دونم، شاید به قول فیلیپ، سوهان روح خلق الله م. 

    بهم میگه خردادی هستی و زودرنج. بهش که فکر میکنم میبینم که زودرنج بودم. اما همیشه تو خودم ریختم. مِنتش رو سر کسی نذاشتم! میدونم بچگی هام خیلی نق میزدم. اما الان دیگه خیلی وقته عوض شدم. فقط و فقط میمونه تو این سینه صاحاب مرده! کنارشم چرت میگم و میخندم و ملنگ بازی در میارم فکر میکن مشنگم. 

    سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
    ولی دل به پاییز نسپرده ایم
    چو گلدان خالی، لب پنجره
    پر از خاطرات ترک خورده ایم
    اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
    اگر خون دل بود، ما خورده ایم
    اگر دل دلیل است، آورده ایم
    اگر داغ شرط است، ما برده ایم
    اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!
    اگر خنجر دوستان، گرده ایم!
    گواهی بخواهید، اینک گواه:
    همین زخم هایی که نشمرده ایم!
    دلی سربلند و سری سر به زیر
    از این دست عمری به سر برده ایم

    خلاصه اینکه:
    .. احترامت واجبه خان دایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمی آد .. کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ ... این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی .. به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم ..



    تابلوئه رد دادم؟؟؟ این روزا همه همینو بهم میگن. خسته شدم. خوابم میاد. حس میکنم دارم تموم میشم. 
    امروز به آیه استرجاع برخوردم؛ یه حس غریبی بهم میگه بسه دیگه:
     الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَ‌اجِعُونَ﴿۱۵۶﴾
    [همان‌] كسانی كه چون مصیبتی به آنان برسد، می‌گویند: «ما از آنِ خدا هستیم، و به سوی او باز می‌گردیم.» (۱۵۶)


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 12 مهر 1396 12:21 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    4
    می پسندم
  • معلوم الحال دوشنبه 3 مهر 1396 01:36 ب.ظ نظرات (4)
    بابا ملت راست میگن
    چرا همش من خودم رو بدبخت جا میزنم؟ :)
    نهایتش اینه که 3 4 سال بهم اتاق ندادن و پول اضافه ازم گرفتن. که اینم خیالی نیست.
    استاد محترم هم هنوز جوابی ندادن که باید چی کار کنم :((
    ارشد و ... هم که هنوز نامشخصه!
    Ya My GOD
    !!! Dog in your ghost world 
    آخرین ویرایش: دوشنبه 3 مهر 1396 01:35 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    1
    نمی پسندم
    +
    1
    می پسندم
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 08:00 ب.ظ نظرات (3)
    داستان برمیگرده به زمانی که برای کنکور میخوندم. یه روز بچه ها زنگ زدن که بیا بریم خونه بابای فلانی بازی حکم :) اینو بگم که من اصلا این بازی رو بلد نیستم! علی رغم اینکه 4 سال از تحصیلم میگذره هنوز سعی نکردم یاد بگیرمش :((
    من لباسام رو پوشیدم و آماده شدم. بچه ها اومدن دنبالم و رفتیم سمت خونه دوستم. اما نمیدونم چی شد که سر از ساختمونای مسکن مهر درآوردیم. به بچه ها گفتم: مگه خونه فلانی اونجا نبود؟ گفتن: این خونه رو باباش به یه مهندس اجاره داده. فعلا خالیه. اومدیم دورهمی فیض ببریم. منم فکر کردم خب اشکالی نداره لابد. تا مهندسم بیاد اسباب و اثاثیه ش رو بخواد بچینه کلی وقت هست لابد. اما چشمتون روز بد نبینه. وقتی در زدیم و بچه ها در رو باز کردن دیدم که ای دل غافل !!! خونه مبله ست. به بچه ها گفتم: آقا مگه مهندس توی خونه زندگی میکنه؟ 
    گفتن: آره دیگه! 
    گفتم: الان کجاست؟ 
    گفتن: سر کاره. 
    گفتم: پس ما اینجا چه غلطی میکنیم؟
    گفتن: اومدیم بازی دیگه. فعلا که خونه ش در اختیار مائه!
    گفتم: کی برمیگرده حالا؟
    گفتن: معلوم نیست ساعت چند برمیگرده. شاید 2 ظهر، شایدم 4 یا 6 عصر :-/ 
    تمام وجودم رو استرس گرفته بود. گفتم: آخه اگه بیاد چی؟ 
    گفتن: باید در بریم دیگه. از بالکن :)))
    بچه ها یه دست بازی کردن و دیدن بدون سیگار نمیتونن !!!
    به من گفتن اینجا بمون تا ما بریم سیگار بگیریم برگردیم. توصیه شون موقع رفتنم این بود: "اگه مهندس اومد هر طور شده فرار کن. نمونی توی خونه بدبختمون کنیا!" 

    بهتره از خیر اونچه که توی اون نیم ساعت بر من گذشت بگذریم ...

    بچه ها برگشتن و شروع کردن به بازی و سیگار. دیدن سیگار کشیدن و دهنشون تلخ شده. رفتن برای خودشون چایی  درست کردن ! (آخه خونه مردم و چایی؟! اونم بی اجازه!!) بعد یخچال رو زیر و رو کردن و میوه آوردن خوردیم. بعدشم یه نوشابه توی یخچال پیدا کردن و آوردن، اونم خوردیم. سیگار ها رو توی لیوان ها خاموش میکردن. تفاله چایی ها رو میریختن توی گلدون  اصن یه وضعی بود!
    اینو بگم که من وقتی رفتم توی خونه، خونه خودش بهم ریخته بود. اما هر چی که بود ما بهم ریخته تر از قبل کرده بودیمش.
    بچه ها رمز وای فای مهندس رو داشتن و زده بودن روی دانلود.
    دفتر حساب کتابای طرف رو هم برداشته بودن و صفحه وسطش رو باز کرده بودن. یه خط وسطش کشیده بودن و یه طرفش نوشته بودن ما و طرف دیگه هم شما :)))

    توی اون 3 4 ساعتی که توی خونه اون بنده خدا بودیم ترس رو با وجودم حس کردم. هر چند حسابی هم خوش گذشت. ساعت یک ربع به 2 بود که یکی بچه ها گفت: (مثلا صاحب خونه!) یالا جمع و جور کنید بریم. منم گفتم: اینهمه آشغال رو ما چجوری جمع و جور کنیم؟!
    گفتن: بیخیال آشغالا بابا. خود مهندس جمع میکنه. ورقا و پاکت سیگار و گوشی هاتون رو فراموش نکنید :)

    نمیدونم مهندس بعد دیدن خونش توی اون روز چه حسی بهش دست داد! اما خدا از سر تقصیرات هممون بگذره :)


    + نمیدونم چرا یهو یاد این داستان افتادم! 
    ++ شاید به این خاطر که الفبای کذاییم رو تکمیل کنم!
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 07:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    1
    نمی پسندم
    +
    4
    می پسندم
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 07:00 ب.ظ نظرات (-)
    پیامتون رو دریافت کردم. ممنون از اظهار لطفتون. و همچنین بلاک تون که به حق غایت حکم سرفرازی بود.
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 06:53 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    2
    می پسندم
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 06:51 ب.ظ نظرات (1)
    ماجرا از بعد از عید نوروز شروع شد. وقتی من برگشتم دانشگاه افتادم روی طرح "قدیم یا جدید؟"
    اینجوری که هر کی ازم ساعت میپرسید میگفتم: قدیم یا جدید؟ :-))
    این کارام بعضی وقتا خیلی بازخوردی جز خنده طرفین نداشت. بعضی وقت ها هم برای طرف مقابل سنگین تموم میشد! مثلا یه سری یکی از بچه ها نزدیک بود از امتحانش جا بمونه  یا به قرارش  نرسه و  .

    البته ناگفته نماند که توی این راه کم کتک هم نخوردم.

    ** چند روز پیش باز یکی از هم اتاقی ها بهم پیام داده بود. وقتی بازش کردم دیدم یه گیف با مضمون "به لحظات ملکوی جدید یا قدیم نزدیک میشیم" فرستاده بود  الان مجبورم باز تا 30 آبان طرح قدیم یا جدید رو کلید بزنم. از اونورم از 12 فروردین تا 31 تیر باید به اجرای طرح کمر ببندم و موجبات آزار دوستان، هم اتاقی ها و اساتید رو فراهم کنم. 
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 06:50 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    0
    نمی پسندم
    +
    2
    می پسندم
  • معلوم الحال شنبه 25 شهریور 1396 09:40 ب.ظ نظرات (-)
    امروز همراه اول پیام داده و تولدش رو تبریک گفته. اما دیگه بین ما نیست!
    کلی عکس و فیلم از تولد تا دادمادیش به جا مونده. اما هیچ کس جرات باز کردن و ورق زدن آلبوم ها رو نداره. 
    آخرین ویرایش: شنبه 25 شهریور 1396 09:39 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
    -
    1
    نمی پسندم
    +
    4
    می پسندم
تعداد صفحات : 12 ... 4 5 6 7 8 9 10 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات