یکشنبه 5 فروردین 1397 01:59 ب.ظ
نظرات ()
چهار سال پیش که داشتم زبان رو شروع میکردم حاجی قبل از پروازش بهم زنگ زد و گفت: "من الان دکتراش رو دارم. خوب فکرات رو بکن. اگه نمیخوای یکی دو سال صبر کن و باز کنکور بده و برو سمت پزشکی. قیدش رو بزن. اگه مجبوری تمومش کنی هم به ادامه دادنش فکر نکن. من سال هاست که دارم این رشته رو میخونم. این رشته اونی نبود که فکر می کردم. هیچ پایانی هم براش تعریف نشده. الان برای من خیلی دیره اگه بخوام از نو شروع کنم. اما تو جوونی و هنوز فرصت داری. اگه میتونی ۶ ۷ ترمه تموم کن که خیلی عقب نیفتی ...؛ برگرد و کنکور سراسری بده. نمون توی سیستم مزخرف انسانی که دیوونه ت کنن!" گفت و گفت و من فکر کردم اگه خوب باشم، اگه خوب بخونم، نیازی نیست که بخوام از اول کاری رو شروع کنم.
باز بیام زیست و شیمی و فیزیک و ادبیات بخونم به امید کنکور مجدد ... چهارسال از دوستام عقب بیفتم به امید روزهای روشن. دیگه متنفر بودم از کنکور، از اونهمه بدبیاری ...
تا دیروز ..
چند وقتیش یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت دانشگاه تربیت مدرس فراخوان جذب استعداد درخشان داده. برو تو سایتش و یه خبر هم به من بده که اوضاع از چه قراره. من فرآیندهای ثبت نام رو انجام دادم و کارام رو روبراه کردم. وجه واریز کردم. اما یهو ورق برگشت و گفتند: "شما صلاحیت ورود به این دانشگاه رو نداری"!
دلیلشون دانشگاه محل تحصیلم بود.
بهشون گفتم من دانشجوی روزانه یه دانشگاه زیرمجموعه وزارت علومم. توی سه سال ۱۲۰ واحد پاس کردم. جزو ۱۵% برتر ورودی و رشته م شدم. طرح پژوهشی دادم. مقاله نوشتم و مقاله ارائه کردم. چرا نمی تونم؟؟؟
گفتن: دانشگاه شما جزو دانشگاه هایی نیست که بخوایم ازشون دانشجو جذب کنیم!
الان رسیدم به حرف حاجی که میگفت: برگرد و از صفر شروع کن.
یه زمانی (کنکوری که بودیم) یه عده میگفتن: «کنکور سرنوشت آدم رو مشخص میکنه.»
بعدش هم یه عده برای دل خوش کردن ما به فرداهایی نیومده اومدن گفتن: «نه، بعد از اون هم جای کار هست.»
من الان با گروه اول موافقم. میدونید چرا؟
چون خنگ بودن و بی استعدادی مون با همون رتبه چند رقمی کنکور سراسری مشخص شد و بعد از اون دیگه با همون رتبه شناخته شدیم. اون رتبه و دانشگاه قبولی مون مثل یه داغ کوبیده شد روی پیشونی مون و بعد از ازون هیچ راه فراری نداشتیم.
چهار سال از تمام لذاتم زدم. نه جوونی کردم نه ... . با قوانین مسخره آموزشی شون مدام از این اتاق به اون اتاق دووندنم.
روز و شب درس خوندم و خودم رو حبس کردم که بتونم خودم از این مخمصه رهایی بدم.
گروه و شورای آموزشی نذاشت ۷ ترمه جل و پلاسم رو جمع کنم و برم. موندم.
خرج اضافه کردم برای طرح پزوهشی و مقاله و شرکت توی این سمینار و اون همایش و فلان کارگاه و بسان دستگاه ...
و الان رسیدم به نقطه ای که میگن: تلاش هات هیچ ارزش و اعتباری برای ما نداره.
حق با استاد «د» بود. یه بار که رفته بودم اتاقش خیلی رک و پوست کنده گفت: من حتی اگه تئوری جدیدی هم وارد حوزه علمم بکنم باز هم شناخته نخواهم شد. چون دانشگاه من برندی هست که من رو نشون میده. و دانشگاه ما این ظرفیت براش تعریف نشده. تا زمانی که تهران و فردوسی و .. هستن ماها شناخته نخواهیم شد، حتی اگر از اون ها هم پیشی بگیریم.
+ ناتانیل هاثورن (Nathaniel Hawthorne) اثری داره به اسم (The Scarlet Letter) که توسط سیمین دانشور تحت عنوان "داغ ننگ" چاپ شده. توی این داستان زنی رو به خاطر گناهی که مرتکب شده محکوم میکنند که که نشانی رو تا ابد با خودش حمل کنه (حرف A به معنای شخصی که مرتکب Adultery شده). الان این داستان، داستان ماست. اگه همون سال اول رتبه زیر هزار بودیم و عضو بنیاد ملی نخبگان جامون اینجا نبود. حتی اگه معدلمون ۱۵ بود.!
++ یک ماه تا ارشد! :(