منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 5 فروردین 1397 01:59 ب.ظ نظرات ()
    چهار سال پیش که داشتم زبان رو شروع میکردم حاجی قبل از پروازش بهم زنگ زد و گفت: "من الان دکتراش رو دارم. خوب فکرات رو بکن. اگه نمیخوای یکی دو سال صبر کن و باز کنکور بده و برو سمت پزشکی. قیدش رو بزن. اگه مجبوری تمومش کنی هم به ادامه دادنش فکر نکن. من سال هاست که دارم این رشته رو میخونم. این رشته اونی نبود که فکر می کردم. هیچ پایانی هم براش تعریف نشده. الان برای من خیلی دیره اگه بخوام از نو شروع کنم. اما تو جوونی و هنوز فرصت داری. اگه میتونی ۶ ۷ ترمه تموم کن که خیلی عقب نیفتی ...؛ برگرد و کنکور سراسری بده. نمون توی سیستم مزخرف انسانی که دیوونه ت کنن!" گفت و گفت و من فکر کردم اگه خوب باشم، اگه خوب بخونم، نیازی نیست که بخوام از اول کاری رو شروع کنم.
     باز بیام زیست و شیمی و فیزیک و ادبیات بخونم به امید کنکور مجدد ... چهارسال از دوستام عقب بیفتم به امید روزهای روشن. دیگه متنفر بودم از کنکور، از اونهمه بدبیاری ...


    تا دیروز ..
    چند وقتیش یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت دانشگاه تربیت مدرس فراخوان جذب استعداد درخشان داده. برو تو سایتش و یه خبر هم به من بده که اوضاع از چه قراره. من فرآیندهای ثبت نام رو انجام دادم و کارام رو روبراه کردم. وجه واریز کردم. اما یهو ورق برگشت و گفتند: "شما صلاحیت ورود به این دانشگاه رو نداری"! 
    دلیلشون دانشگاه محل تحصیلم بود. 
    بهشون گفتم من دانشجوی روزانه یه دانشگاه زیرمجموعه وزارت علومم. توی سه سال ۱۲۰ واحد پاس کردم. جزو ۱۵% برتر ورودی و رشته م شدم. طرح پژوهشی دادم. مقاله نوشتم و مقاله ارائه کردم. چرا نمی تونم؟؟؟
    گفتن: دانشگاه شما جزو دانشگاه هایی نیست که بخوایم ازشون دانشجو جذب کنیم!


    الان رسیدم به حرف حاجی که میگفت: برگرد و از صفر شروع کن. 
    یه زمانی (کنکوری که بودیم) یه عده میگفتن: «کنکور سرنوشت آدم رو مشخص میکنه.» 
    بعدش هم یه عده برای دل خوش کردن ما به فرداهایی نیومده اومدن گفتن: «نه، بعد از اون هم جای کار هست.»
     من الان با گروه اول موافقم. میدونید چرا؟
    چون خنگ بودن و بی استعدادی مون با همون رتبه چند رقمی کنکور سراسری مشخص شد و بعد از اون دیگه با همون رتبه شناخته شدیم. اون رتبه و دانشگاه قبولی مون مثل یه داغ کوبیده شد روی پیشونی مون و بعد از ازون هیچ راه فراری نداشتیم.
    چهار سال از تمام لذاتم زدم. نه جوونی کردم نه ... . با قوانین مسخره آموزشی شون مدام از این اتاق به اون اتاق دووندنم.
    روز و شب درس خوندم و خودم رو حبس کردم که بتونم خودم از این مخمصه رهایی بدم.
    گروه و شورای آموزشی نذاشت ۷ ترمه جل و پلاسم رو جمع کنم و برم. موندم. 
    خرج اضافه کردم برای طرح پزوهشی و مقاله و شرکت توی این سمینار و اون همایش و فلان کارگاه و بسان دستگاه ...
    و الان رسیدم به نقطه ای که میگن: تلاش هات هیچ ارزش و اعتباری برای ما نداره.
    حق با استاد «د» بود. یه بار که رفته بودم اتاقش خیلی رک و پوست کنده گفت: من حتی اگه تئوری جدیدی هم وارد حوزه علمم بکنم باز هم شناخته نخواهم شد. چون دانشگاه من برندی هست که من رو نشون میده. و دانشگاه ما این ظرفیت براش تعریف نشده. تا زمانی که تهران و فردوسی و .. هستن ماها شناخته نخواهیم شد، حتی اگر از اون ها هم پیشی بگیریم.  


    + ناتانیل هاثورن (Nathaniel Hawthorne) اثری داره به اسم (The Scarlet Letter) که توسط سیمین دانشور تحت عنوان "داغ ننگ" چاپ شده. توی این داستان زنی رو به خاطر گناهی که مرتکب شده محکوم میکنند که که نشانی رو تا ابد با خودش حمل کنه (حرف A به معنای شخصی که مرتکب Adultery شده). الان این داستان، داستان ماست. اگه همون سال اول رتبه زیر هزار بودیم و عضو بنیاد ملی نخبگان جامون اینجا نبود. حتی اگه معدلمون ۱۵ بود.!

    ++ یک ماه تا ارشد! :(
    آخرین ویرایش: یکشنبه 5 فروردین 1397 02:40 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 28 اسفند 1396 07:14 ب.ظ نظرات ()
    سال ۹۶ الکی الکی تموم شد و داریم وارد سال ۹۷ میشیم. هنوز زنده ام. همین خودش خیلیه! :)
    نمی دونم چی باید بگم و بنویسم ...
    اما ...
    از صمیم قلب آرزو دارم که به همه آرزوهاتون برسید و سال پیش رو براتون سالی پربار و رو به جلو باشه ..

    از همین جا هم تبریک میگم به: 
    خانم ها : زیرزمینی، آبانا (سودا و چند اسم دیگه)، کاکتوس، مالاکیتی، نسیم، تیردخت، پروا، رها، دختر آسمان، دختر ساکت، بی نام (اسباب کش)، الی، دریا، پرتقال، مردیت، سویل، سولانژ، دختر دیوانه، لیمو، اسکای فال، پیتزا مخلوط، سه تفنگدار، بلوئیش. 

    و آقایان: مهربان، ربولی، استاد، سرندیپیتی، و سایر خانواده ها و دوستان پیوسته و بی دسته ...
    آخرین ویرایش: یکشنبه 5 فروردین 1397 01:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 19 اسفند 1396 11:36 ب.ظ نظرات ()
     
    آخرین ویرایش: شنبه 19 اسفند 1396 11:37 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 10 بهمن 1396 07:27 ب.ظ نظرات ()
    همه چی داشت فراموش می شد تا اینکه یه روز یه کامنت خصوصی ازش دریافت کردم.

    ۲۶ دی ماه - ساعت ۱:۰۶ بامداد
    کانال جدیدش رو همراه با اسم های مستعار این چند وقتش بهم معرفی کرد و گفت ممنون میشم بخونید و همراهیم کنید. 

    من با توجه به سابقه سیاهم در ورود به زندگی بلاگرز این بار دقت کردم و تند نرفتم! صبر کردم و صبر کردم. بعد از مدتی تو کانالش جوین شدم. شش هفت نفری ممبر داشت. گه گاه مطالبش رو میخوندم. تا اینکه پنج بهمن باز برام کامنت گذاشت که این آیدی اینستامه و اگه کاری داشتین اونجا بهم بگید و پیام بزارید چون خیلی وبم رو چک نمی کنم. 
    گذشت تا اینکه به اینستای فیک ایشون نیز وارد شدم.

    ساعت ۱۹:۲۷ چنین روزی اولین پیام رو بهم داد .. توی تلگرام ..
    اوایل من کم حرف بودم و محتاط. اما بعدش شدم وراج و پرحرف (مثل همیشه د:)
    کم کم زندگی مجازیش به زندگی مجازی مون وصل شد و دوستی ها صمیمی تر شد. دیگه زیاد گوشه گیر نبود. 
    فراز و نشیب های اون روزا زیاد بود. 
    به قدری بالا و پایین رفتیم که نمیشه دنبال تاریخ و علت وقایع اون روزا گشت. 

    هر چی بود بعد از چند ماه تموم شد. اون هم بخاطر من. نمی دونم، شاید هم من مقصر نبودم. اما خب ..
    من همیشه بازنده بودم. این بار هم من باختم. بی خیال :((

    (پایان؟!)
    آخرین ویرایش: سه شنبه 10 بهمن 1396 10:41 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 3 بهمن 1396 09:50 ق.ظ نظرات ()
    من چهار سالِ که دانشجو هستم. و عین این چهار سال رو همیشه دویدم دنبال خوابگاه و اتاق. کسایی که از قدیم منو میخونن شاید این مسائل رو به خاطر بیارن. 

    ماجرا از اینجا شروع شد که من خواستم اتاقم رو عوض کنم و فهمیدم اتاق بسیجی ها (عمدا اسم بردم چون توی دانشگاه ما تا پارتی و اسمو رسم نداشته باشی کسی محل سگ هم بهت نمیزاره) داره خالی میشه. حدود دو هفته دویدم. ولی به هیچ جا نرسیدم. مسئول خوابگاه ها هم نمی دونم کدوم گوری بود که در اتاقش بسته بود! هر بار میرفتم نوچه ش میگفت مهندس رفته فلان جا میاد! بدبختی اینجاست که دروغاشون رو با هم هماهنگ هم نمیکنن. و من میدونستم که اصلا آقا نیومده داانشگاه. چون اگه بیاد تابلو میشه. همش دو تا راهرو داریم دیگه. بالاخره میبینیمش. نه اینکه از 8 صبح بری و تا 3:30 بعد از ظهر یه بار هم جمال آقا رو زیارت نکنی. 

    روز 26 دی (مصادف با فرار شاه معدوم!) من یه سر به کارتابل صندوق رفاه وزارت علومم زدم و دیدم که عه! هیچ پرداختی خوابگاهی برای من نزدن و زده ن که جنابعالی بدهکازی !!!!
    برگشتم وارد پارتابل دانشجوییم شدم و دیدم که نه تنها بدهکار نیستم که مبلغ اضافه هم پرداخت کردم. هم امسال هم سال های قبل. چون من 4 ساله که دنبال اتاق 3 نفره هستم و میگن شما پرداخت کن اتاق بهت میدیم. ولی در نهایت در اتاقشون رو نشونم میدن و میگن هِری .. اتاق نداریم!
    جالب اینجا بود که پرداختی های پارسالمم ناقص بود.
    به این شرح: 

    در مورخ ۱۳۹۵/۰۷/۰۴ مبلغ ۲۰۵۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ مبلغ ۱۷۶۹۲۴۱ ریال به حساب صندوق رفاه واریز گردیده؛

    در مورخ ۱۳۹۵/۱۲/۰۲ مبلغ ۱۸۰۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و ۱۳۹۶/۰۴/۳۱ مبلغ ۱۹۶۵۸۲۳ ریال به حساب صندوق رفاه واریز گردیده؛ (مبلغ مذکور به دلیل جریمه دیرکرد در پرداخت هزینه اقامت افزایش یافته)

    و در مورخ ۱۳۹۶/۰۶/۲۱ مبلغ ۲۲۵۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و نکته جالب توجه این است که تاکنون هیچ مبلغی به حساب خوابگاهی بنده در سامانه صندوق رفاه وزارت علوم منظور نشده.

    (فرازهایی از نامه حقیر به حوزه ریاست) 

    بهم برخورد. دانشگاه وجهی که باید به صندوق رفاه واریز میشد رو دریافت میکرد اما بعد از 4، 5 یا 6 ماه به حساب صندوق وزارت خانه میریخت. در نهایت من دانشجو بدحساب و بدنام میشدم!!!

    27 دی رفتم اتاق مسئول خوابگاه. دیدم که طبق معمول داره میره و میاد. اتاق هم شلوغ. خانم ها با جیغ و داد و سر و صدا اتاق میخواستن. آقایون هم که از طریق این و اون و زور بازو میخواستن اتاق بگیرن. 
    45 دقیقه سرپا بودم تا اینکه بالاخره مسئول محترم بنده ی معلوم الحال رو دید که دم در ایستادم و گردن کج کردم. گفت: مشکلت چیه مهندس؟ گفتم: اتاق میخوام. گفت: درخواست بنویس و بده. اگه بود چششششم!!! من که نمی تونم برات اتاق بسازم! گفتم: آقای مهندس من 4 سالِ دارم داخواست میدم و هنوز که هنوز موفق نشدم یه اتاق ازتون بگیرم. اما بعضیا ... گفت: ما قانونی عمل می کنیم. سعی نکن عملکرد ما رو زیر سوال ببری. این جمله "قانونی" رو که گفت بدجوری بهم برخورد. گفتم: چطوره که وجهی که شهریور امسال من واریز کردم هنوز توی حساب صندوق رفاه نرفته؟! اینو که گفتم گفت: به شما ربطی نداره !!! برو بیرون ببینم .
    اتاق شلوغ بود. دخترام داشتن نگاه میکردن. ساکت شدم و رفتم بیرون. اما خیلی دوست داشتم که همون جا جلوی بقیه بزنم قهوه ایش کنم.

    در جا رفتم حوزه ریاست. دیدم که منشی داره میگه کجا؟ بی توجه رفتم داخل و رئیس دفتر رویس رو گیر آوردم. گفتم: آقای دکتر زبون خوش حالی کارمنداتون نمیشه و باید با زور باهاشون صحبت کرد؟ هر چی معتاد و بنگی و آدم خرابِ اتاق سه نفزه گرفتن و کردنش شیره کش خونه. حالا ما که میخوایم درس بخونیم میگید بهانه نیارید و توی 14 نفره هم میشه خوند و فلان و بهمان. حتما باید لات باشی تا حرفت برو داشته باشه؟....
    حرفامو که زدم دکتر ج. گفت اینا رو مکتوب بنویس برای من بیار. پیگیری میکنم. 

    از قضا همون روز معوان مالی وزارت خونه دانشگاه بود و باز میخواستن از پول بگیرن برای تکمیل ساختمونای نیمه کاره. اگه خبر داشتم یرفتم اتاق رئیس و بهش میگفتم که درآمدهای اختصاصی دانشگاه ما چطوری بدست میاد و چجوری پول های صندوق رو میریزن به حساب خودشون !!!!

    به هر حال اون روز برگشتم خوابگاه و نامه رو زدم و تحویل دفتر ریئس دادم و بعدش هم رفتم مراسم یادبود یکی از بزرگان شهر.

    گذشت تا دیروز. رفتم دانشگاه که وضعیت نامه م رو پیگیری کنم. دیدم دکتر ج. نیستن. گفتن برو فردا بیا. 
    شبش دوستم بهم زنگ زد که میخواستی بری خرید بیا دانشگاه تا با هم بریم لباس ببینیم! منم رفته بودم نگهبانی و منتظر بودیم ماشین بیاد که دیدیم یه پراید بوق زد. نگهبان این قربیلک جلو در رو براش باز کرد که بره، اما همچنان پراید بوق میزد. دوستم رفت دم در نگهبانی و اون شخص گفت بگو فلانی (بنده) بیاد. رفتم دم ماشینش. گفت: معلوم جان خوبی؟ اتاق 3 نفره میخواستی؟ فردا بیا پیشم تا کاراش رو برات بکنم.

    صبح ساعت 8:45 دقیقه بیدار شدم. دیدم شماره دانشگاهه. تا جواب دادم طرف منو با اسم کوچیک صدا کرد و گفت من مسئول خوابگاه هستم. فرصت کردی بیا دانشگاه تا در مورد درخواستت صحبت کنیم. لباس پوشیدم و رفتم اتاقش. دیدم باز زبون نرم چایی ریخت و از این واون نالید که آقا دست من نیست. هر کی میاد یه اتاق میخواد و از دکتر نامه میگیره منم مجبورم اتاق بدم. خدا شاهده من تو رو نمیشناختم و زیاد ندیده بودمت. بابت رفتار تندم شرمندم. منو ببخش. درک کن منم یه کارمند ساده م. زمین و آسمون رو بهم میبات و خودش رو به اون راه میزد که از نامه حوزه ریاست و معاونت بی خبره. آخرش هم گفت من دیشب اتفاقی دیدمت یادم افتاد و خواستم جبران کنم. امروز اومدم صبح دیدم که دکتر توی کارتابلم فرستاده که کار معلوم رو راه بنداز :/ (دروغ تا چه حد)
    هی میگفت و من نگاهش میکردم. آخرش بهش گفت مهندس میدونی چیه؟ بدبختی اینجاست که هم پول میدی، هم احترام میزاری و هم کاری به کار کسی نداری. حضرات مست میشید و لگد میزنید. اگه منم روز اول اومده بودم یقه جر داده بودم و تیزی چاقوم رو به رخت کشیده بودم در جا بهترین اتاق رو برام قفل می کردی و بهم میدادی. عذرخواهی جنابعالی به چه درد من میخوره؟ چهار سله که من دارم درخواست میدم به شما و مالی و امور خوابگاه ها. اینهمه واجه اضافه ریختم ولی بازم میگید اتاق نداریم برو فلان جا. پول های اضافی رو هم برنمیگیردونید. اصل پول رو هم نمی ریزید به حساب دولت. بعد دو قورت و نیم تون هم باقیه. 
    باز شروع کرد به نالیدن
    که زدم تو پرش و گفتم: ببین، من دو تا اتاق مد نظرم بود که شوهر دادید. اتاق بسیج که داید به ترمکا (از قضا دو تا ترمک اتاق ما اتاق رو تصاحب کردن. کسایی که حتی ارشد هم ندارن. دنیا هم به کتفشونه! ینی درس و مشق یوخ) و اتاق فلان که اونم پر کردید. باز برگشت گفت مهندس جان من اتاقت رو جور میکنم. جبران میکنم. من الان کارنامه خوابگاهیت رو دیدم بهت حق میدم. اینا هم چون فلان شده تو فقط 25 تومن پیش ما داری که میتونی کمتر واریز کنی برای اتاق. گفتم اونجاها که دانشگاه دیر پرداخت کرده و من جریمه شدم تقصیر منه؟ باز شروع کردن چرت و پرت بافتن که گفتم: بسه آقای ...

    دوباره گفت درستش میکنم و .. که باز اتاقش شلوغ شد. مدیر دانشجویی اومد. دخترا اومدن. ولی این بار همش توجهش به من بود. 

    از اتاق اومدم بیرون (9:45). و الان منتظرم که ببینم باز سرنوشت من رو با کی هم کاسه میکنه. امیدوارم چند برگ آخر این دفتر خوب باشه. امیدوارم.

    + برای چندمین بار به حرف پدرم رسیدم که حق گرفتنیه و یه گوشه نشین که حقت رو بهت بدن. برو به زور بگیر! :(
    آخرین ویرایش: سه شنبه 3 بهمن 1396 10:24 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • تلگرام که نداریم!
    یه بسته ۶.۵ گیگابایتی خریدیم که هیچیش رو استفاده نکردیم. امروز زده حجمش تموم شد! :| دزدی تو روز روشن
    نت که مدام قطعه
    ۴ روزه که همراه اول آنتن دهی نداره توی منطقه ما و خیر سرمون گوشی مون 4جیِ! با شبکه 2جی هم آنتن تلفن بالا نمیاد!!!
    خیلی از بچه ها که پدر مادراشون شماره دفتر مسئولین خوابگاه رو داشتن، از طریق اونا جویای احوال بچه هاشون شدن.
    من بدبخت غریبه که یک و ماه و نیم هست به کسی زنگ نزدم و آخرین مکالمه تلگرامی م شب یلدا بوده. خودتون دیگه درک کنید که بریدم. هنوز نتونستم زنگ بزنم خونه و جویای حال مادربزرگم بشم. 
    سهـــــــــــــــــــــــــــام عدالت ۲۴۶۰۰ی هم که بهمون نرسید :) واقعا چه عدالتی! بعد اینهمه سروصدا با ۲۴ تومن دهن مردم بسته شد.
    استادا هم هااااار شدن. نمیدونم چرا زدن تو کار انتقام :/ بابا درک کنید


    + آباناجان میدونم غر زدم. زیاد خورده نگیر. بذار به حساب غم غربت و دوری.

    به وقت ۶:۴۲ شب ۲۲ دی ۹۶
    اتاق ۱۳۷ (شورا) - خوابگاه برادران
    آخرین ویرایش: جمعه 22 دی 1396 06:44 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 21 دی 1396 11:50 ق.ظ نظرات ()
    از ۲۰ آذر تشریف آورد اتاقمون
    اولش خوش برخورد و بگو بخند
    مثلا حساب کتاب سرش میشد و میگفت رفاقت با ما یه بازی برد برده !!!
     یه سالاد الویه خورده بود. تا دو هفته سرویسمون کرده بود که آقا من یه سالاد الویه خوردم. سه تا خریدم گذاشتم سر جاش. حالا بماند که همون سه تا رو هم خودش خورد!
    یه بار داشتم کاپوچینو میخوردم که سررسید. یه دونه دیگه آوردم و دادم اون بخوره. گفت همون رو نصفش کن! گفتم چرا نصف کنم؟ از زندگیت لذت ببر بابا. 
    دوباره دو هفته سرویسمون کرده بود که بعضیا یه کاپوچینو دادنمون، نگران نباشن مام میخریم مهمونشون میکنیمون ... !!! حالا من هی میخندم و هیچی نمیگم هی تکرار میکنه. بابا به کی بگم مهم نیست برام این چیزاااااااااا؟؟؟؟

    گذشت و گذشت. آقا موندگار شد. برای اینکه همه چی شرعی بشه رفت مجوز اقامت گرفت و پول داد که چون میخوام اینجان ماز بخونم و وضو بگیرم اشکال شرعی نداشته باشه! 
    دیگه واسه غذاها و صبحونه های اتاقم ادعای مالکیت میکرد. دوغ اضافه میومد، میگفت مال منه! ماست اضافه، مال منه! و الخ. (یکی از بچه ها غذای رایگان داشت)
    وضع جوری شده که آقا رزرو نمیکنه و میاد از بقیه میکنه. هم برای خودش و برای عشق جونیش که رزرو نمیکنه! :/ 
    جوری که یه بار من برای اینکه اذیتش کنم شیر طرف رو قایم کردم. تا دو شب بخاطر شیر من رو میکوبوند که این رسمش نیست، اگه شیر میخواید بگید تا یه دونه یک لیتری بگیرم بیارم بالا ...

    مهمون یکی دو سه روزه، یک ماه مونده و نه تنها نمی زاره درس بخونیم که به خودش اجازه میده ساعت سه شب بیاد و لامپ ها رو روشن کنه و همه رو بیدار !!!

    مرد حسابی ۳۶ سالته! از سنت خجالت بکش. 

    یه تخم مرغ و سیب زمینی درست کرده بودن. از ترس اینکه مبادا من بخورم، گذاشته بودن تو کمد :| بابا نترسید من مثل شما نیستم که در خفا و پشت پرده تختم بخورم و خرچ خوروچ صدا کنم !!!
    مهدی اومده میبینه تو کمدش شامشون رو قایم کردن. زنگ زده بهش، میگه: اگه میخوای بخوری سهم من رو بخور اما مالک اصلش آقا ستاره !! در ضمن من راضی نیستم کس دیگه ای بخوره هااااا (منظورش با من بود!) :/
    تلفن رو که قطع کرد گفتم مهدی سیب زمینی ها رو که تو آوردی، تخم مرغش هم که مال من و فرمانده بود حضرات باهاش شکمشون رو سیر کردن! چی میگه که مال من و ستاره، راضی نیستم؟؟؟ فکر کرده من لب به شامشون میزنم؟؟؟ یه ترم من صبحانه رزرو کردم و گذاشتم یخچال. هچ کدومشونم نخوردم. یعنی بهم نرسید!!!
    توی روشون خندیدی پررو شدن! سه بار شیر کاکائو بزرگ خریدم، از کلشون یه نصف لیوان عایدم شد :/ هر بار اومد دیدم بطری خالیه هیچی نگفتم. شیر و خرما و تخم مرغ صبحانه ها رو هم که خوردن هیچی نگفتم. (من اصلا چهارساله که صبحانه نمیخورم. یعنی بدون صبحانه پامیشم میرم دانشگاه و معمولا ظهر همون یه ناهار مختصر رو میخورم. تماااام!) بعد حضرات اینجوری ادعای مالکیت میکنن که: کس دیگه ای بخوره من راضی نیستم

    مرد حسابی! تمام آمال و آرزوهای من رو بهم زدی. یه درس که به زور نمره ۶ یا ۷ بشه و اون یکی هم  اگه دکتر الف. مرحمت بخواد بهم مرحمت کنه نهایتش ۸م رو با دو نمره ارفاق ۱۰ بده!!!! 
    سه تا امتحان دیگه مونده و اصلا آماده نیستم. روش تدریس چهارواحدی، نمایشنامه کلاسیک دو واحدی که فاجعه ست و ترجمه ادبی ۲ ...

    خدایا، بگم غلط کردم خوبه؟! بسه دیگه :(( 

    + قید ارشد رو زدم؛ حیف هفتاد تومن پول که ریختم تو شکم سازمان سنجش! با اینا میترسم لیسانسمم نصفه بمونه و بخاطر واجد افتاده تابستونم توی این خراب شده بمونم. 
    آخرین ویرایش: دوشنبه 14 اسفند 1396 06:48 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 18 دی 1396 07:55 ب.ظ نظرات ()
    فکر میکنم دارم تاوان حرفایی که به مجید زدم رو پس میدم. 
    خدایا غلط کردم 

    آخرین ویرایش: دوشنبه 18 دی 1396 07:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 18 دی 1396 05:45 ب.ظ نظرات ()
    یه چیزی بگم و تا آبانا نیومده بگه چقد غر میزنی سریع محل رو ترک کنم
    نمی دونم چرا جدیدا همه استادا وحشی شدن؟ :/
    یه استاد داریم معمولا 5 تا سوال میده که توی 110 دقیقه باید 4 تا ایسی کامل بنویسیم. این سری سوپرایزمون کردن و 4 تا سوال دادن و هر 4 تاشون رو باید جواب میدادیم. بدبختی اصلی اینجا بود که موضوعاتی که سوالات ازمون میخواستن سر کلاس بحث نشده بود و ما فرصت تحقیق روشن رو نداشتیم!!!
    دیگه پیر شدم. روند قهقرایی در پیش گرفتم و دارم افول پیدا میکنم. شیطان رجیم میگه بخون مدرکت رو بگیر. سگ تو روح اررشد. تو رو چه به تدریس و آموزش عالی !!! :((
    آخرین ویرایش: دوشنبه 18 دی 1396 05:52 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 4 دی 1396 06:57 ب.ظ نظرات ()
    پنلم رو باز کردم و رفتم که یه سری به تعداد بازدیدای وبم بزنم. با این صحنه مواجه شدم:


    این آمار واقعیه؟  اگه رباتم باشه بالاخره باید یخورده فهم و شعور داشته باشه و بفهمه قبلا اومده اینجا
    آخرین ویرایش: دوشنبه 4 دی 1396 07:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 12 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات