منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 30 دی 1397 12:32 ب.ظ نظرات ()
    متاسفانه میهن‌بلاگ بازیش گرفته و همین‌طور داره پستام رو میخوره.
    هر کاری میخواستم بکنم که تمام آرشیو وبلاگم رو به بیان منتقل کنم این اجازه رو بهم ندادن. با تیم پشتیبانی بیان هم تماس گرفتم و اونام ناامیدم کردن.

    به هر حال تصمیم به مهاجرت گرفتم.
    فلذا اگر مایلید زین پس مرا در بیان بخوانید:

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 20 آذر 1398 12:32 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 19 آذر 1397 05:54 ب.ظ نظرات ()
    شنبه گذشته سر کلاس بودم که دیدم تلفنم داره زنگ میخوره. به شماره نگاه کردم و تعجبم بیش از پیش شد! استاد مترجمی دوره لیسانسمون بود. جواب ندادم. استاد درسش رو داد و با عصبانیت کلاس رو ترک کرد  چون هر چی میگفت ما نمیفهمیدیم! و گفت واقعا فک میکنم اشتباهی سرکلاس اومدم. 
    منم منتظر کلاس بعدی مون شدم که تنکولوژی بود و گروه پسرا تنها گروه پیروز میدان بود که با اصلاحات جزئی مجوز حضور در کارگاه هفته پژوهش رو داشت. 
    برگشتم خوابگاه و به استاد دوره لیسانس زنگ زدم. بوق دوم گوشی رو برداشت و: معلوم بی معرفت چطوره؟! تو نباید یه خبری از خودت به ما بدی؟! من امروز اسمت رو دیدم که زدن ارشد قبول شدی. من فکر میکردم هنوز یک سال دیگه درس داری :/ و منم باهاش یک سری حرف زدم و ایشونم باز همون نصیحت های سابقش رو شروع کرد و تهش با تبریک مجدد به من و خانوادم خداحافظی کرد. 

    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 آذر 1397 06:06 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 15 آذر 1397 09:11 ق.ظ نظرات ()
    رشته ی پیجت اگر بگسست معزولم بدار 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 15 آذر 1397 09:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 5 آذر 1397 11:44 ب.ظ نظرات ()
    برگشت گفت: هر وقت به این نتیجه رسدی که هممون عین هم نستیم حق داری پیام بدی، در غیر این صورت بیخیال

    برای من همه‌تون عین همید .. عجیب !!!
    هیچ وقت درکتون نکردم. 


    حق با استاد محمدی بود ...
    همین!
    آخرین ویرایش: دوشنبه 5 آذر 1397 11:43 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 1 آذر 1397 10:39 ق.ظ نظرات ()
    دیشب با فرشاد راجع به ازدواج صحبت کردیم. از نامزدش گفت. اینکه خواستگار داشته و میخواستدش. به همین خاطر با اینکه نه درسش تموم شده بود، نه وضعیت خدمتش مشخص بوده نه کار داشته و نه هیجی میره خواستگاری ...
    به منم گفت برو حرف دلت رو بزن. قبل از اینکه دیر بشه.

    بهش گفتم: من استاد "نه" شنیدنم و اصلا هم بلد نیستم زبان رمزآمیز زنان این مرز و بوم رو درک کنم! از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد دوستش داشتم ولی حاضر نیستم زندگیش رو خراب کنم. هر بار هم شنیدم خواستگار براش اومده و پدرش ردش کرده ناراحت شدم. از این بابت که بازم باید تحمل کنم و ببینم که هنوز تنهاست ... مثل خودم! من هییییچ مزیتی ندارم که بخوان اون رو بهم بدن برای همینم منتظرم که یه روز خبر عقد و عروسیش رو بهم بدن. اون روز مسلما منم خوشحال خواهم بود چون خوشبختیش رو میبینم. دوست ندارم آینده‌ش تباه باشه ... نمیخوام ببینم آینده‌ش مبهمه ... میخوام شادیش رو  ببینم. ببینم که از ته دل میخنده! دلم برای خنده‌هاش تنگ شده ... خیلی وقته که ندیدمش .. خیلی وقتی که برام نخندیده .. دوست دارم بخنده ... دوست دارم زودتر ازدواج کنه .. دیگه تاب و توان بار سنگین عشقش رو ندارم .. انتظار آدم رو پیر میکنه ...

    پی نوشت: اومدن کامنت گذاشتن که برو بگو نهایتا تهش "نه" میگه :)
    خب من اگه تاب و توان نه شنیدن داشتن که عین باقی دیوونه بازیام میرفتم و حرفای دلم رو میزدم. (نه شنیدن برای من چون رفتن جان از بدنِ) در ضمن انقدرها هم خوش بین نباشید. عشق و وصال مال قصه هاست. این روزها همه غم نان دارن. همین که یکی رو بدبخت تر نکنی خودش خیلیه!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 1 آذر 1397 05:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 30 آبان 1397 09:54 ق.ظ نظرات ()
    پنجشنبه گذشته بالاخره حاصل 2 سال تلاشم رو توی 16مین کنفرانس بین المللی تلسی (انجمن آموزش زبان و ادبیات انگلیسی ایران) ارائه کردم. از نیم ساعت وقتی که برای همه در نظر گرفته بودن فقط 14 دقیقه به من رسیدم که توی 8 دقیقه تونستم اسلایدهام رو ارائه کنم و 2 3 دقیقه ش هم صرف پرسش و پاسخ شد. بقیه ش هم پرتی بود و صرف مشکلات سیستم و ویدئو پروژکتور شد. 
    انقدر به این و اون رو انداختم که بیان سر جلسه ارائه م لااقل یه عکس یا فیلم ازم بگیرن که خسته شدم. از مجازی و حقیقی کسی نبود که بهش رو ننداخته بودم. هیچ کدوم حاضر نشدن بیان. حالا خوبِ توی اتوبوسای دانشگاه یا روزای قبل بیشتر همکلاسیای دبیرستانم رو دیده بودم و میگفتن هر کاری از دستمون بربیاد در خدمتیم. امان از اون روزی که بهشون زنگ میزدم و پیام میدادم. یکیشونم جواب نمیداد. انقدر زنگ زدم به این و اون که آخرش گوشیم خاموش شد. یعنی حتی دختر خاله‌م هم حاضر نشد دو دیقه بیاد سرجلسه ارائه م (اما از اونور خوب بلده کافه گردی کنه :|)
    موقع رفتن وقتی سوار اتوبوس شدم سرم رو چسبوندم به شیشه ی اتوبوس و همپای آسمون گریه کردم به خاطر تنهایی‌م و اینکه حتی یه دوستم نداشتم که پشتم باشه ...
    تنها عکسی (تو این سه روز فقط یک عکس گرفتم!) که قبل ارائه داشتم رو گذاشتم استوریم و گفتم خداحافظ شیراز و بعدش سیل پیام ها بود که جاری شد که چرا خبر ندادی و میگفتی میومدیم سر جلسه ارائه ت و از بی معرفت و ... :(


    خدایا شکرت ... بابت همه داده‌ها و نداده‌هات ..

    My first great academic achievement held at solitude

    پ. ن.: تو این چند روزی که شیراز بودم کلی پیام دادم به این و اون که لااقل بیاید یه سر ببینمتون. یا بیمارستان رو بهانه کردن یا مهمون یا قرار عکاسی یا باباشون! خدایا خودت شاهد بودی که من هیچ وقت کم نذاشتم ..
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 30 آبان 1397 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 2 آبان 1397 08:19 ب.ظ نظرات ()
    واقعا دنیای کوچیکیه!
    نمی‌دونم چرا اینا به هم وصلن؟ همشون یه جوری به هم ارتباط پیدا میکنن. منم که افتادم وسط این قوم یا اینان که همه جا پراکنده‌ن و این رسالت منه که همه رو زیر یه چتر جمع کنم؟
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 2 آبان 1397 08:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 26 شهریور 1397 01:51 ب.ظ نظرات ()
    چند روزه که میخوام بیام پست بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمیره. فقط پنل رو باز میکنم و به بخش خالی نظرات یه نگاهی میندازم و باز پنل رو میبندم!
    خبر قبولی های ارشد دانشگاه هم خوشحالم کرده و هم ناراحت. 
    رتبه تک رقمی داشتیم که به زور ابوریحان تهران قبول شده! اون وقت طرف با رتبه سه چهار رقمی و به لطف سهمیه ایثارگری پدرش تربیت مدرس! تربیت مدرسی که من استعداد درخشان رو بخاطر محلی بودن رد کرد یک عدد آقازاده که هم دانشگاهی من بود رو با معدل ۱۵ و رتبه سه رقمی جذب کرد! یه دانشگاه دارای رنکینگ بین المللی میتونه جلوی ورود دانشجوهای منطقه ای (سطح سه) و محلی (سطح چهار) رو بگیره اما سهمیه ای ها راهشون بازه ...
    یکی دیگه از بچه هام با افتخاااااااار شیرازی شد! (دانشجوی دانشگاه شیراز). ایشون هم سهمیه پدر جانبازشون رو داشتن و توی دانشگاه تا دلت بخواد فساد کرد. حالام با خیال راحت میره ارشد و بعدش هم دکترا و سر کار ...

    بعد منی که چهار سال از عمر و جوونیم رو گذاشتم و هیییچ غلطی نکردم به خاطر یه استاد عقده ای نتونستم با رتبه دو رقمیم سرکلاس ارشد بشینم و الان باید حسرت چیزایی رو بخورم که از دستشون دادم. هر روز توی گروه ها خبر قبولی این و اون رو بشنوم و سکوت کنم.

    دو شب پیش یکی از همکلاسی های دبیرستان استاتوس گذاشته بود. به محض دیدنش استاتوسش بهش پیام دادم چون میدونستم اگه بزارم بره (عادت داره هر ند وقت واتس اپ و تلگرامش رو پاک میکنه و میره توی غار) دیگه پیداش نمیکنم! یخورده صحبت کردیم و فهمیدم با رتبه چهل و پنجش تهرانی شده! الان هم چند روزیه خونه برادرش میپلکه تا دانشگاه باز بشه. 

    امروز هم مادرم از سحر میگفت. سحر هم سن و همکلاسی من بود. پدرش رو از دست داد. یک سال زودتر از من به دانشگاه رفت و الا هم علم و صنعت درس میخونه و مادرش تو فکره که دخترش رو بفرسته اونور چون به باورش اینور بمونه استعدادش هاش هرز میره ..


    و من هنوز هیچم!
    چهر سال بخاطر دانشگاهم دم نزدم 
    الان هم بخاطر اینکه به جایی نرسیدم باید سکوت کنم!
    این نظام رتبه بندی کنکور از همون اولش غلط بود. چون بعد از اون که بهمون گفتن بازنده دیگه هیچ وقت بازی رو نبردم. یک عمر باختم. هر چی رو که میخواستم به دست نیاوردم. چون به باور همشون من یه خنگ بی استعداد بودم که قرار نیست به جایی برسه!


    یه خبر: تنها شانس باقی مونده من برای ارشد سهمیه استعداد درخشانم بود (چون به لطف استاد عزیزم ناچار شدم از پذیرش سراسری انصراف بدم!). از مرداد ماه اسم من به عنوان یکی از پذیرفته شدگان احتمالی توی سایت دانشگاه درج شد و بعدش دیگه هیچ خبری نشد. بارها زنگ و زدم و پرس و جو کردم. هنوز هیچ کس جوابگو نیست. یه روز میگن اسامی دست ما نیست. یه روز میگن شما پذیرفته شدی و یه روز هم میگن منتظر سازمان سنجشیم! ثبت نام ارشدی ها تموم شد و همه سر کلاس رفتن ! اما من کماکان منتظر تایید و ارسال اسامی از سازمان سنجش و هیات مرکزی گزینش دانشجوی وزارت عتف هستم!
    یه حرف: اصلا دلم نمیخواد درس بخونم. اونم ارشد! چون حس میکنم هیچی بلد نیستم. هیییچی! من اصلا رشته م آموزش نبوده! :( اما اینکه یک سال بشینم هم برام قابل هضم نیست. من نمیتونم! من نمیتونم! من نمیتونم! 

    * وزارت عتف: وزارت علوم، تحقیقات و فناوری
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 29 شهریور 1397 02:13 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 21 مرداد 1397 10:05 ق.ظ نظرات ()
    چهارشنبه هفته پیش بالاخره بعد ازز مدت ها دل رو به دریا زدم و به مدیر گروهمون پیام (SMS) دادم. اولش کلی تایپ کرده بودم که شرایطم رو توی واتس آپ یا تلگرام براش بفرستم، اما بعدش یهو رگم عصبانیتم زد بالا و بهش پیام دادم: «سلام. وقتتون آزاده؟»
    به ثانیه نکشیده بود که جواب داد: «بله، بفرمایید»
    فورا بهش زنگ زدم و از شرایط جدیدی که برام به وجود اومده گفتم. گفتم من مصاحبه رفتم و اونهمه جون کندم، اما آخرش بخاطر ایشون از پذیرش سراسری انصراف دادم! چون حتی حاضر نبود جواب بده که را من رو انداخته و من هم نمی تونستم اینهمه راه شهریور بیام که از اونور برگردم برم یه دانشگاه دیگه ثبت نامم رو تکمیل کنم. گفتم که بیخیال آزمون MSRT (آزمون زبان وزارت عتف) شدم و الانم که نتایج استعداد اومده موندم چه کنم؟! انصراف بدم یا ...
    برگشت گفت:« من که از همون اولش بهت گفتم نیازی نیست انصراف بدی. و ای کاش انصراف نمیدادی! حیف بود با اون رتبه نری دانشگاه ... در ثانی ما اصلا درس معرفی به استاد رو برای دانشجوهای با شرایط خاصی مثل شما گذاشتیم. شما که از دانشجوهای خوبمون هستی و اصلا نمیدونم را ایشون با شما لج کرده. به هر حال اصلا جای نگرانی نیست چون ما درس معرفی به استاد رو به استاد مدعو نمیدیم و هیئت علمی های گروه ازت امتحان میگیرن ..»
    که گفتم: « من به دکتر ا* و ق8 و .. صحبت کردم. هیچ کدوم هفته اول دوم شهریور نیستن که ازم امتحان بگیرن»
    - «اصلا جای نگرانی نیست. من خودم سوالات رو ازشون میگرفتم و ازت امتحان میگرفتم
    + «حالا میفرمایید چه کار کنم؟»
    - «الان به نظرم با توجه به اینکه راهت دوره نیازی نیست بیای دانشگاه. بزار من به آقای دکتر ب* زنگ بزنم و بگم که یک نمره نه کسی رو باسواد میکنه، و نه بی سواد و با توجه به اینکه شما شرایطت خاص هست و جای دیگه ای قبول شدی نمره رو بهت بده که دیگه نخوای بیای اینجا و تمرکزت رو بزاری روی دانشگاه مقصدت»
    + «یعنی از اونجا انصراف ندم؟»
    - «نه پسر خوب. من خودم صحبت میکنم. شما هم نگران نباش.»

    بعد از نیم ساعت استاد زنگ زد و گفت: «ایشون گفتن که از پروژتون راصی نبودن و برای همین باید یه پروژه دیگه براش ایمیل کنید تا نمره تون رو بدن»
    منم گفتم: «چشم! سمعا و طاعتا. ولی استاد این اصلا منصفانه نیست که خیلیا بدون پروژه نمره بگیرن ولی من ...»
    - «بیخیال این حرفا بشید. یک پروژه بهشون بدین که کارتون راه بیفته و راحت بشین»
    + چشم ؛ تشکر از لطفتون. ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.»


    بعد از دو ساعت استاد مجددا پیامک فرستادن که:
    «آقای *** گفتن باید دو تا پروژه بفرستید تا نمره رو بهتون بدن»
    + «چشم» [بخاطر یک نمره آدم رو به چه خفت و خواری میندازه! :| ]


    دیروز بالاخره پروژه رو ارسال کردم و یک نسخه رو هم به مدیر گروه دادم. آنا تماس گرفت و گفت: پروژه تون کم نیست. هر کدوم یک صفحه ست و ..
    گفتم: حقیقتش ایشون اصلا فرمت خاصی اعلام نکردن و همه همینطور تحویل دادن. 
    گفت: باشه. الان باشون تماس میگیرم که ایمیلشون رو چک کنن.

    اومدم این جمله رو تایپ کنم که چقدر یه نفر میتونه بیشعور باشه که بخاطر یه نمره اینهمه یه دانشجوی سال آخر رو معطل کنه که نوتیفیکیشن ایمیلش برام اومد (ساعت ۱۱:۳۰). دیدم نوشته: من فقط یک پروژه ت رو اعمال کردم ( یک نمره!) و پروژه دومی رو که فرستادی اصلا ترتیب اثر ندادم!!!در ضمن همون مشکلات قبلی رو توی پروژه ت داشتی و ...

    خواستم بهش بگم: بی انصاف تو خودت گفتی دو تا چروژه بفرست. حالا زدی زیر حرفت؟ بیخیالش شدم. 
    به یکی دو تا دیگه که افتادنم گفتم چک کنن. (اونا هم اصلا پروزه نداده بودن و نمره منو گرفته بودن!). به اونا هر دو درس رو داده بود ۱۲ :| 
    به هر حال خدایا! مصبتو شکر ... این نیز بگذرد 


    + در حین نوشتن این پست ایمیل بزرگوار رسید و من بالاخره امروز فارغ شدم! وای از این زایمان. خیر سرمون خواستیم سزارین کنیم (زودتر دانشگاه رو تموم کنیم)؛ نشد که نشد! همون زایمان طبیعی مونم با کلی درد و بدبختی به اتمام رسید.
    آخرین ویرایش: یکشنبه 21 مرداد 1397 12:20 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 16 مرداد 1397 10:07 ب.ظ نظرات ()
    گفتم که ارشد قبول شدم. فقط مونده اون امتحان لعنتی که باید تا قبل از دهه اول شهریور درخواستش رو بدم و برم امتحان بدم تا نمره ش رو استاد وارد کنه. من باید دهه دوم ثبت نام دانشگاهم رو انجا بدم و عدم ثبت نام هم به منزله انصراف و محرومیت یک ساله ست! (دو سال بایدبشینم پشت کنکور ارشد)
    به چند تا از استادای گروه ادبیات پیام دادم و با چند تاشون تماس گرفتم. هیچ کدوم راضی نمیشن اون تاریخ ازم امتحان بگیرن.
    باید هر چه زودتر برم توی نوبت عمل و دوره نقاهت اون هم تقریبا دو هفته ست. همین الانشم کلی عقبم از همه چیم و اگه برای امتحان هم تعلل کنم کارم به ناکجا کشیده میشه!

    وسط اینهمه بدبختی به چند نفر پیام دادم. همه هم از جماعت اناث! یکی از دیگری پرروتر؛ انگار نه انگار که اونهمه کار بی مزد و منت برای همشون کردم. همشون طلبکارانه جوابم رد به درخواستم دادن و گفتن: "برید از همونایی کمک بخواید که کمکشون می کردید"، "به ما چه! مشکل شما به ما مربوط نمیشه!"، "شمام سطح توقعاتتون خیلی بالاست، یاد بگیرید سطح توقعاتتون رو بیارید پایین تا ما هم در صورت توان بتونیم براتون کاری انجام بدیم." (کاری که میخواستم برام بکنن اصلا بزرگ نبود. در مقایسه با اونهمه کاری که براشون کردم هیچ بود!)
      باز من موندم حوضم! 
    چه کنم؟ هر چقدر بیشتر برای عمل تعلل کنم فرصتم کمتر خواهد بود. تا اخر این ماه بیشتر فرصت ندارم. از اونور اگه عمر بیمه م به سر برسه هزینه  همین عمل چند میلیونی چندین برابر میشه!!! 
    آخرین ویرایش: سه شنبه 16 مرداد 1397 10:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 12 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات