منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 11 مرداد 1396 03:00 ب.ظ نظرات ()
    - پرده آخر

    ساعت ۳:۲۲ دقیقه بهش پیام دادم و تولدش رو بهش تبریک گفتم.

    ساعت ۹:۴۳ دقیقه جوابم رو داد و تشکر کرد. 


    * هیچ وقت نفهمیدم چرا بلاک شدم و چرا ....
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 11 مرداد 1396 02:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 4 مرداد 1396 04:24 ب.ظ نظرات ()

    امروز بعد ازمدت ها سستی پاشدم رفتم آزمایش بدم. ناشتا بودنم خودش مصیبت عظمیٰ ئی بود که ازش بی خبر بودیم :)

    چشم شما روز بد نبینه. رفتم نشستم توی نوبت تا صدام کردن. بعدش گفتن زحمت بکشید ١٧٠,٠٠٠ تومان لطف کنید.

    من :| (آقا مگه نگفته بودن هزینه های درمانی کمتر شده! پس کو؟)

    پرداخت کردم و با خودم فکر می کردم "الان نقش بیمه تو این مملکت خراب شده ما چیه که از اینور تامین اجتماعی میگیره و از اونور تکمیلی و تلفیقی و تجلیلی و... بعدش ملت میگن هزینه ها پایین اومده ؟ حالا خوب شد نخواستن ازم نمونه مغز استخوان بگیرن !!!"

    خلاصه رفتم که یه دو لیتر خون بدم بعدش با خودم گفتم: اینا که اینهمه پول گرفتن چرا دیگه نمونه رو خودشون نمیدن :)) این انصاف نیست هم پول بدی هم خون و... :دی


    به هر زحمتی با فشار ٨ خودم رو رسوندم خونه یه چیزی بخورم. یه بنده خدایی پیدا شده میگه "اگه حالت بده تا بیایم عیادتت!". حالا خودش ٤٣٠ كیلومتر از من فاصله داره. رفیقشم ٢٢٠ کیلومتر! بعد بهش میگم: "زحمت میشه! مبلغ رو کارت به کارت کنید" :) میگه: "تو آدم نمیشی؟!" جالبی کار اینجاست که من هر بار دوست شریف ایشون رو به یه اسم متفاوت توی پیام هام ذکر می کنم: "نوشین" (اینم که کلوچه‌ش معروفه!) ، "شمیم" (اسم یه برنج پاکستانیه فکر می کنم) ، "نینا"(اسم روغنه) ... . همینجور که دارم توی تلگرام هذیون میگم ایشون هم چهارتا بدوبیراه میگن بهم و میذارن میرن که: "حالت خوش نیست و امروز اسم روغن و برنج... میذاری رو اسم دوست من و خیلی *** :|"

    + بیهوش شدم و الان چشمام رو باز کردم میبینم ساعت ٥ بعد ازظهره. برکت از ساعت ها هم رفته. دیگه اینجا جای موندن نیست.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 20 تیر 1396 01:41 ق.ظ نظرات ()
    والا از شما که پنهون نیست. من یه کراماتی دارم که از بد روزگار هر وقت همینجوری اتفاقی اتفاقی دارم راه صاف خودمم میرم با یه سری بلاگر آشنا میشم که بعضا توی دنیای مجازی می خوندمشون. والا به جان خودم قصد و غرضی هم در میون نبوده و نیست ولی خب چه کنم که ...
    این سری که داشتم از شهر دانشجویی برمیگشتم خونه توی یکی از شهرهای بین راه با ریکوئست و دایرکت یه بنده خدایی مواجه شدم که من رو شناخته بود. بعدش که من گفتم آره خودمم. گفت من از 8 9 ماه پیش میشناختمت. صلاح ندونستم بروز بدم. خدا پدر و مادرش رو بیامرزه. حالا نه اینکه همچین شخص مهمی هم باشم ها ... ولی گفتم خدایا این بود تاوان همه اون فضولی هایی که خواسته یا ناخواسته توی زندگی بزرگان بلاگ و بلاگ نویسی کردم.

    امشب (هم اکنون) داشتیم توی یه گروه کتابخوانی بحث راجع به دورهمی مون میکردیم که من یه حرفی رو زدم و خانم دکتر داروساز گروه یاد جوونی هاش افتاد و گفت: من هم یه زمانی مینوشتم تا زمانی که بلاگفا پوکید  بهت زده شدم. آدرس وبشون رو ازش خواستم که خیلی محترمانه بهم داد. 
    وقتی لینک رو باز کردم و افتادم توی وبش متوجه شدم که یه بار خیلی وقت پیشا گزارم به این وب افتاده بود. اماااا با دیدن لینکِ دوستاش بهت زده شدم:
    دکتر ربولی عزیز  که همچنان هستن و خدا سایشون رو از سر بچه هاشون و ما کم نکنه
    پزشک قانونی محترم که دیگه نمی نویسن
    جوراب پاره بزرگوار 
    و چند تای دیگه که گهگاه یه سری به وب هاشون میزنم ...

    خدایا چرا دنیا اینهمه کوچیکه؟!! 
     نیاد اینجا منو بشناسه!
    آخرین ویرایش: سه شنبه 20 تیر 1396 02:01 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 18 تیر 1396 08:29 ب.ظ نظرات ()
    پارسال من با همکلاسی هام یه مشکل پیدا کردم. از این بچه های سال اولی ها که روز اول ترم بریم دانشگاه و لوازم التحریر بخریم و ...
    این میون یکی از دخترای مثلا همشهری های من هم آتیش بیار معرکه بود. اما این وسط یه پسر هم بود که اون هم از با اینکه میدونست حق با منه برای چهار تا لواشک و ... من رو به دختر ها فروخت 
    تمام این یک سال رو باهاش سرد بودم. البته من یک بار بعد از توهین هایی که بهم از طرف اونا بهش شد بهش پیام دادم ولی اون هیچ جوابی بهم نداد. و همین خودش یه نشونه بود برای مخالفتش با من.

    اوایل سال تحصیلی هم یکی دیگه از هم اتاقی هام رو واسطه کرده بود که توی قرار کافی شاپی شب های جمعمون علت قهر من رو بدونه و اینکه چرا دیگه باهاشون رفت و آمد نمی کنم واینهمه سرد شدم. اما من تمام مدت یه لبخند ملیحی روی لب هام بود و هیچی نگفتم. خودش خوب میدونست اشتباهش کجا بود. اما حتی حاضر نشد بیاد بگه معذرت میخوام. حتی موقع رفتن از خوابگاه هم شب قبلش تا دیر وقت اتاق ما بود اما هیچی نگفت و با همه خداحافظی کرد و رفت. 

    دیشب باز یه گروه تلگرامی زدن که بجه ها باز با هم در ارتباط باشن. 
    امشب اومد PV و این پیام رو داد:

    Aghaye ***** maro Halal Kon....roze akhar gheybet zad Nashod khodafezi konim o halal bodi betalanim

    (البته نمی خواستم پیامش رو باز کنم. نوتیفیکیشن تلگرام بغل لپ تاپم بالا اومد و دیدم که ی نفر اسم من رو نوشت. بازش که کردم دیدم اونه!)
    من هم روی حساب رفاقت و اینکه گذشته ها گذشته با یه استیکر تلویحا گفتم که باشه. که اینجوری جواب داد:

    Vali alaki ghahr karde bodi

    نمی دونم چرا همیشه همه از من طلبکارن !!!
    آره تو خوبی و دوستات ...
    آخرین ویرایش: یکشنبه 18 تیر 1396 08:43 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 04:58 ب.ظ نظرات ()
    امروز هم باز همون آش بود و همون کاسه. منتها حاضر جوابی های نسوان کلاس بیشتر شده بود و مستقیما و در کمال گستاخی جلوی استاد به من گفتن که: ما اجازه شما به هیچ وجه عذرخواهی نمی کنیم! شما هم یه فکری به حال سطح شعورتون بکنید ... استاد فقط اشاره کرد معلوم آروم باش. جوابشون رو نده.                 "کلاس ترجمه متون ساده - ساعت ۳ تا ۵"

    توی مسیر برگشت به خوابگاه داشتم تلگرامم رو چک می کردم که دیدم یکی از دخترهای فامیل بهم پیام داده. یه پیام نیمه کاره! عصبانی بودم و خودخوری می کردم. بعد از نیم ساعت پرسید: نمی خوای بری تشییع جنازه؟ 
    انگار یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن. قلبم ایستاد. کسی توی فامیل مشکلی نداشت که! چه اتفاقی افتاده؟ کلی سوال تویذهنم بود. پشت سر هم سوال یپرسیدم و آفلاین بود. کلافه شدم. خدایا چی شده؟ چرا هیچ کس هیچ چی به من نمی گه؟
    بعد نیم ساعت پیام داد: "عابد امروز صبح فوت کرد. فردا تشییع جنازشه!" 
    ای خدااااااا ... مگه میشه؟ دکترا گفته بودن که خوب میشه ... اون همه شیمی درمانی وپرتو درمانی برای چی بود پس؟ اون همه مورفین. عمل جراحی ... خدااااااا حکمتت رو شکر. آخه اون دیگه چرا؟ یه جوون که هنوز ۳۰ سالش نشده. تازه ۲ ساله ازدواج کرده. سرطان .... لعنت بهت  ....

    پرده اشک جلو چشمام رو گرفته. توی کل تعطیلات عید فقط نیم ساعت تونست ببینمش. یاد بذله گویی هاش. یاد شوخی هاش. یاد خاطراتش و شیطنتاش. خداااااااا آخه اون دیگه چرا؟ نه اهل خلاف بود و نه فسق و فجور. نمازشم که می خوند. لقمه حرومیم تو زندگیش نبود که! خدایا

    به یاد خوبی هات مرد ... به یاد شیرین زبونی هات ... به یاد مهربونی هات و نصیحتات. خدا رحمتت کنه :'(
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 06:06 ب.ظ نظرات ()
    شنبه ۴ اردیبهشت ۹۵ ساعت ۹:۳۰ - اتاق دو تا از اساتید گروه زبان

    - سلام استاد، خسته نباشید ...
    + سلام مردی از دیار بوووووووووووووق ...
    - ببخشید می تونم چند تا سوال در رابطه با امتحان linguistic (زبانشناسی) فردا بپرسم؟
    + بفرمایبد. شیرینی نمی خورین؟
    - مرسی ! 
    + شما که ماشالله لاغری ... شیرینیه رو لااقل بزن !!!
    - این سوال راجع به بچه های کر deaf children و چگونگی یادگیری زبان .... دقیقا به کدوم قسمت باید اشاره بکنیم؟ (صفحات مربوط رو به استاد نشون میدم)
    + باریکلا ... حالا من یه آفرین بهش بگم.(خطاب به استاد ق. استاد دیگه گروه زبان) تنها دانشجویی بود که دیدم لغت ها رو انگلیسی چک کرده ... فارسی ننوشته ... چرا میگن بوووووقی ها بی حالن؟ قشنگ باحال ترن ... خُب اینکه خیلی عالی بود .......

    یکشنبه ۵ اردیبهشت ۹۵ ساعت ۸:۵۰ - کلاس ۵ دانشکده
    (توضیح اینکه: استاد فقط انگلیسی صحبت میکنن و این جلسه استثنائاً یه قسمت هایی رو فارسی گفتن که زیرش نزنیم. البته این گربه رو دمه حجله (همون جلسه اول) کشته بودن و اتمام حجت کرده بودن. نشون به این نشون که طرف سنوات خورده بخاطر این درس و شده ده ترمه. سه بار متوالی زبانشناسی ۱ رو افتاده فقط. زبانشناسی ۲ که پیش نیازش بخش یک هستش پیشکشش)

    +استاد: خب ... من یه توضیح بدم فقط برای امتحان final تون که دوباره نپرسین اون آخرا ... امتحان final تون از بخش میان ترمتون هم هست. حذف نیست. هست.
    همکلاسی های گرام: - استاد حداقل  جلسه اول رو حذف کنید ! - آره حذف کنید ما هیچی ازش نفهمیدیم. - .....
    - معلوم الحال: شماها که از جلسه اول سه نفر اومدین سر کلاس این حرف رو چرا میزنید؟ مگه شماها سر کلاس نبودین؟؟؟ (یعنی اینقدر تنبل هستن که حتی حاضر نشدن رفرنسی که استاد بهشون داده رو از رو بخونن. حتی note  هم بر نداشتن)
    دو نفر از خانم هایی که جلسه اول حاضر بودن: - هوووووووووووووییییی آقای معلوووووم  - بس کنید آقای معلوم (استیکر عصبانیت توام با خشونت) بووووووووووووووووووووووووووق
    + استاد: I'm here ... I'm here ... please
    ..... 
    + استاد: باید به دانشگاه نامه بزنم که سال آینده ۲ واحد مهدکودک هم براتون بزارن ... (چند ثانیه بعد؛ در اثر چند اقدام وقیحانه دیگه توسط خانم های کلاس) شد ۴ واحد ! واقعا از خودتون خجالت بکشید ... مثلا دانشجوی زبان هستین ... این چه طرزه برخورده؟‌ سر کلاس من که یا می خوابین یا داریم با هم صحبت می کنین. حاضر نیستین حتی یه بار از روی text book تون بخونید که اگه نفهمیدید بیاید office من سوال بپرسین. جلسه اول تشکیل شده. مطالبش گفته شده. تمامی نظریات زبانشناسی کتاب Widdowson رو باید بلد باشین. هیچ جلسه جبرانی هم براش گذاشته نمیشه ... 

    اول: برای این طرز برخورد خیلی خیلی خوب این دو استاد که همیشه منو مورد لطف خودشون قرار دادن. حتی زمانی که باهاشون درسی نداشتم. حتی توی راهروهای دانشکده وقتی که رد میشدم و دیدم یه نفر داره بهم سلام میکنه. بخاطر تمام کمک هاشون. تمام لطف هایی که کردن. این که هوای یه معلوم الحالی مثل من رو توی شهر غریب داشتن. و با خودم عهد بستم که نهایت سعیم رو بکنم که نتیجه تلاشاشون رو بهشون نشون بدم.
    و دوم: واقعا متاسفم برای کسایی که دو سال تمام احترامشون رو نگه داشتن و هیچی دم نزدم. حتی زمانی که بهم توهین کردن! "خود کرده را تدبیر نیست". حق با بعضی از دوستان ترم بالایی بود. احترام بیش از حد به بعضی از خانم ها اون ها رو گستاخ تر میکنه! یا باید گرگ باشی و بدری یا اینکه گوسفند (در اینجا معلوم!) باشی و ... من طبیعتا نمیخواستم و نمی خوام بد باشم حتی به قیمت گوسفند شدن. اما خودشون بازی رو شروع کردن. وقتی که برگشتن گفتن: " به ما چه که شما نتونستی بیای! هر کی به فکر خودش باشه. ما غیبتامون رو نیاز داشتیم ( سه نفر اومدن که هفده نفر غیبت بخورن. کاش لااقل چیزی از درس متوجه میشدن) ... ما که نمی تونیم مطابق میل شما رفتار کنیم! مثل بچه ها رفتار نکنید!"(دثت کنید که از نظر اونا من بچه ام) ... من هم از این به بعد کاملا جدی برخورد میکنم. این تازه اول بازیه. بازی ای که با غرور یه مشت دختر پر فیس و افاده در نبردم! البته در کنارشون دو آقای محترم هم تشریف دارن (میگن یکی ازجاهایی که میشه دوستات رو بشناسی توی جمع جنس مخالفه!) اکثر اساتید من رو قبول دارن. خودشون هم می دونن هیچ کس مثل من نبوده و نیست که تمام جزوات و کپی ها و خلاصه هاش رو به بقیه بده. حتی همین faithful friend هایی که کلی love می ترکونن و قربون صدقه هم میرن ... اگه میخوان بجنگن پس بسم الله ... ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی ...

    پ. ن.۱: مطالب فوق صرقا یه واقعه نگاری بود. برای اینکه بدونم کیا کِی و کجا بهم توهین کردن؟ (البته قبلا هم از توهین ها بوده اما این بار دیگه قضیه فرق می کنه).
    پ. ن.۲: به خانم های دیگه برنخوره لطفا!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 27 فروردین 1395 10:00 ب.ظ نظرات ()
    آقا من از کل فوتبال فقط این رو می دونم که توپ گرده. البته آفسایدم بلدم. اینقدرام پرت نیستم. اما همیشه برام سوال بوده چرا ۲۲ نفر باید آویزون یه توپ باشن و هی اینور اونور بدون ... بگذریم. چند روز قبل هم از هم اتاقی آشوب گر گفته بودم. تا اینکه دیروز متوجه شدم فردا دربی هستش و اینگونه بود که داغون شدم. سه حالت داره:
    یک: برد پرسپولیس که برابر است با فحش خوردن طرفداران استقلال
    دو: مساوی که باز  هم طرفداران استقلال چیزی جز فحش نصیبشون نمیشه
    سه: برد استقلال که باز هم بنا بر یک معادله چند معادله و چند مجهول باز هم استقلالی ها باید فحش بخورن.
    * بنده هم بین دو رنگ آبی و قرمز آبی رو بیشتر دوست میدارم و به طبع استقلالی محسوب میشم. فلذا قبول کنید که احساس خطر کردم. 
    حالا بماند که عصر بیدار شدم با نعره های تماشاگران غیور. اما رفتم سراغ جمع و جور کردن کارای فردام برای ارائه سر کلاس. بازی تموم شد و به طیع سر  وصداها شروع شد. اما من هر چی گوش می کردم انتظارم بی فایده بود. ساعت هفت شد .... آشوب گر نیومد! ساعت هشت شب شد و هنوز خبری ازش نیست! ساعت نه شد همه اومدن و این نیومد. دیگه کم کم دارم نگران میشم. چرا این نیومده بحش بده. البته از قبل یه لیست آماده کرده بود از تمام طرفداران استقلال توی تمامی بلوک ها که بره بعد بازی سر وقتشون اما خب هر چقدرم فحش میداد بالاخره باید الان اتاق میبود. حالا بماند فردا کل کلش با بچه های سلف دانشگاه و مسئول امور دانشحویی و مسئول خوابگاه. 
    داشتم می نوشتم که یهو در اتاق باز شد و مسئول شب اومد توی اتاق که معلوم پاشو این س. (آشوبگر) رو جمع کن که عاصی (آسی؟ آثی؟ عاسی؟ ...   سوادم نم کشیده)کرده بچه ها رو! پدرمون رو در آورده. حالا بماند که ایشون چهار سال از بنده بزرگتره! ملت توی این موندن که این چطور از من حرف شنوی داره! آقا به هر نحوی بود ما این رو کشوندیم آوردیمش اتاق خودمون. حالا ول کن نیست. عجب غلطی کردیماااا ... خدایا یکی دیگه قراره جایزش رو بگیره ولی فحش  و بدبختیش مال ماست؟

    بنده از همین تریبون به طرفداران پرسپولیس تبریک میگم. بالاخره بازی برد و باخت داره دیگه.

    توضیح اضافی: بچه ها رفتن انگیز هایشون (جناب آشوبگر) رو برای ادامه تحصیل در همین جا در بیارن. متوجه شدن تنها انگیزه شون همین سالن TVه! ینی باید نگهبانا با جارو از کف سالن TV پرتش کنن بیرون. 

    پیش نویس بدبختانه: از وقتی م. بهم گفت چقد تو میخونی انگار چشمم زده. خدا لعنتش کنه. اصن دیگه نمی تونم بخونم. نمایشنامه The Glass Menagerie (باع وحش شیشه ای؛ تنسی ویلیامز) رو اصلا نگاه نکردم. فقط فبلم ایرانی اینجا بدون من رو که بر اساس داستانش ساخت هشده دیدم. فردا اگه دکتر الف. ازم بپرسه چه شود؟ خدایا بدادم برس. راستی نمایشگاه کتاب انسال چرا اینحوری شده؟ مسئولین رسیدگی کنن! مصلی چش بود؟
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 25 مرداد 1394 04:38 ب.ظ نظرات ()
    امروز بالاخره بعد از مدت ها هماهنگی با سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی و شهرداری یک دستگاه خودرو آتشنشانی به انضمام دو نفر آتشنشان جهت آموزش ما تشربف آوردن و بعد از ذکر نکات لازم و تکراری درباره انواع آتیش ها و نحوه خاموش کردن اونها رفتیم به سمت میدون عمل. اولش که برای روشن کردن آتیش کلی مشکل داشتیم که بگذریم. می رسیم به نحوه خاموش کردن آتیش ... مامور محترم ضمن ارائه توضیحات عملی رفت توی دل آتیش و ضامن کپسول اول رو کشید که دید ای دل غافل (!) خرابه و کار نمی کنه (هر چند به گفته جناب رئیس چند ماه پیش شارژ شده بوده) که رفت سراغ کپسول دوم و در حین ارائه توضیحات ضامن رو کشید که کپسول محترم یه «سرفه» کوچولو کردن و مجددا سکوت نمودن! [چرا که از قدیم هم گفتن: «آخرین سنگر سکووووته»] بنده خداها دیدن آتیش داره پیش میره و کاری نمیشه کرد. بدو بدو رفتن کپسول های ماشین خودشون رو آوردن و آتیش رو با موفقیت خاموش کردن.
    حالا بماند که به اونا فقط اجازه داده بودن که نیم ساعت برای آموزش و متعلقات بمونن و فورا برگردن به پایگاهشون که فکر کنم بیشتر از یک ساعت در خدمت ما بودن. و اینکه قرار نبود که اونا از کپسول ها و ادواتشون استفاده کنن چون ماشین پایگاه آتشنشانی بود و ممکن بود هر لحظه ماموریت بخوره بهش و ...
    دوباره یه آتیش در ابعاد کوچیک درست کردن که من پریدم وسط :«خودم خاموشش می کنم» و رفتم توی میدون کارزار (!) که دیدم :عه! چرا این ضامنش در نمیاد؟!!  هیچی دیگه اومدن کمکم کردن ضامنش رو کشیدن و شروع کردم به خاموش کردن که برگشتن گفتن بچه بگیر پایین لوله رو، هرچی پودره رفت توی اداره خب چی کار کنم من؟! عاشق این قرتی بازیام. گفتم اینجوری جلوه های ویژه ش بیشتر میشه و بیشتر حال میده. بعد هم یکی از خانوم ها جهت تمرین تشریف آوردن که ایشون پس از خاموش کردن آتیش کپسول رو رها کردن در حالی که دستگیره ش گیر کرده بود و همچنان پودر میپاشید اینور و اونور  خلاصه عجب فضای معنوی ای شده بودا ... بخوام توی یک کلام بگم: خفن!!! ... همه چیز و همه جا سفید !!!
    خلاصه خوش گذشت ... هر چند بعدش من 2 تا بستنی هم برداشتم و خوردم به تلافی زحمات بسیار و مشقت هایی که در این راه کشیده بودم.

    اینجا بود که فهمیدم: همین هماهنگی ها و آمادگی ها هستش که باعث میشه موقع سوانح و حوادث ما همیشه آماده باشیم و تلفاتمون در کمترین سطح باشه. اونم بدون هیچ مانوری !!! خب عآخه این چه وضعشه؟! اگه کپسول خودشون نبود که ما بدبخت میشدیم. باید می رفتیم تک تک کپسول های اداره رو می کشیدیم بیرون که یه نیمچه آتیش خاموش کنیم.

    به هر حال به خیر گذشت ...

    راستی: «روز دختر هم مبارک» ؛ اگه می دونستم روز دختر اینقدر سرشار از خیر و برکته به شورای تقویم پیشنهاد می دادم هفته ای یک بار رو روز دختر اعلام کنه.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 16 مرداد 1394 11:20 ق.ظ نظرات ()
    طی چند روز گدشته که  عزیزان (رئیس) زنگ زدن بیاید کلاس های امداد 160 ساعته و از اینجور چیزا. دست برادرت رو هم بگیر بیار. منم که بیکار گفتم برم یه چیزی یاد بگیرم و یه کمم دلم باز شه (آتیش بسوزونم). حالا 160 ساعتم گفتم حال ندارم بیام. برادرمم تضمین نمی کنم بیاد. به قول خودش کنکور داره ولی دائم توی خیابوناست!
    نمی دونم چه حکمتیه چرا هر جا میرم من نسبت جماعت نسوان به ذکور میچیربه و باز هم ما آقایان در اقلیت بودن (بین 2 تا 5 نفر در نوسان بودیم؛ البته اکثرا همون 2 نفر) که اون برادر گرام هم طرف خانوما(دختر ذلیل) [البته این روزا توی راه دماونده! رفته رکورد بزن ظل تابستونی. خب اگه مردی توی زمستون برو]
    هیچی دیگه همیشه خدا هم که مصدوم کم میومد مربی ها من بدبخت رو به عنوان مصدوم میبردن زیر تیغ جراحان (یعنی دست و پای یه مشت آدم ناشی!!! البته به جامعه محترم جراحان توهین نشه یه وقت) خلاصه خانم ها هم که تا دلت بخواد از ما عکس و فیلم چه یواشکی و چه علنی گرفتن و ما رو بی آبرو کردن؛ یکی نیست بگه مگه من جسد توی پزشک قانونیم باهام سلفی میگیرین

    یکی نمی دونم مادرم رو می شناخت و دیگری خانم همکار پدرم بود و بقیه هم یک مشت دبیرستانی جینگول و دانشگاهی من.... (پایان باز داشت!!! من مسئول جایگذاری های شما نیستم)! خلاصه کشتن من بدبخت رو. با افتخار هم مسخره میکردن و گروهی تشکیل داده بودن و عکسای من بدبخت رو پوزیشن های مختلف به اشتراک میزاشتن و میخندیدن! دنیا کوچیکه. یه روزی تلافیشو سرشون در میارم. مخصوصا خانم های ف. و ا. و ا. و ب. (که متاسفانه همسایه هستن) عمرا فراموش کنم !!!

    بگذریم ...
    ولی مربی ها هم جالب بودن:
     یکی که اصلا منابعش اون قدر در هم بود که آدم نمی دونست از چی میخواد امتحان بگیره. منابع شامل موارد ذیل می باشد: علوم چهارم دبستان، فیزیک سوم راهنمایی (نظام قدیم)، دین و زندگی دوم و سوم متوسطه، زیست دوم و سوم متوسطه، بیولوژی کمپل و سولومون، گریس آناتومی، خاطرات یومیه خودشون (مشتمل بر  30جلد که هنوز در دست چاپه ) و غیره دیگه ....

    اون یکی هم که کارشناس پرستاری و تکنسین اورژانس بود هم کلی چیز ازش یاد گرفتیم. البته اگه خانوم ها همهمه نمی کردن. نمی دونم خانوم ها چرا وقتی از یه نفر سوال میپرسه همه میپرن وسط و اشتراکی جواب میدن اگه توی مدارس اینجوری باشه خدا رو شکر می کنم که معلم نشدم. ولی خداییش کم اذیتش نکردم این مربی رو. ساعات استراحت که میرفت بیرون با لپ تاپش ور میرفتم و یه دوری توی پوشه هاش میزدم و دنبال game میگشتم که نمی یافتم. آخرش گفت توی اون یکی لپ تاپمه ! گفتم با اون یکی توی اورژانس فیفا و ...میزنید یا نه؟!! که اینجوری جواب داد:: خود نشان از بعله داره لابد !!! بماند سر بانداژ و تورنیکه و حمل مصدوم چه بلاهایی که سرم نیاورد. گفتم بابا جلو خانوما لااقل آبرو داری کن گفت نترس به موقعش نوبت اونا میشه؛ که شد. منتها ما عکس نگرفتیم که موضوع غیر اخلاقی نشه. ولی بازم عبرت نگرفتن (فاعتبروا یا اولوالافسار !!) و باز موقع حمل مصدوم ما شروع کردن به عکس گرفتن (لااقل فلاش گوشی هاشون رو خاموش می کردن که مصدوم ما با مخ زمین نخوره و ضربه مغزی بشه)

    سومی هم که نرسیده گفت هر جلسه یه کوئیز داریم. و ما که جلسه بعدش رفتیم و زدیم زیرش و گفتیم نمی دونستیم کوئیز یعنی چی که گفت تو یکی حرف نزن که دانشجوی زبانی (!) نامردا هویت منو لو دادن. کار کاره خانوم ف. هستش! آخرش هم امتحان اشتراکی گرفتن که نتایجش کپی برابر اصل بود. مهم یادگیره و گرنه امتحان که ملاک نیست. البته مباحث ایشون یادگیریش هم مهم نیست. همش تعریفه و دسته بندی و شرح وظایف ....

    خلاصه همچنان کلاس ها ادامه دارد و ما خسته و پیوسته ادامه میدهیم. گفته باشم بدونین اگه برنگشتم کاره خانوم ف. هستش. امتحان عملی قراره بگیرن ولی این بار عمرا من زیر بار مصدومیت یرم. به جاش یه کارتن سرم قندی نمکی تاریخ مصرف گذشته میخرم و میرم به همش سرم میزنم! بالبته با وعده اینکه بستونی بعدش مهمونشون می کنم! عواقبشم گردن رئیس


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:01 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 9 مرداد 1394 08:50 ق.ظ نظرات ()


    نمی دونم این روزها چرا «همه یا عکاس هستن یا مدل»؟! یعنی همیشه ی خدا بین دو گروه از جماعت آویزون بودم و نتونستن منو یجوری مثل بچه آدم رده بندی کنن! می ترسم زیست شناس ها بعدها با تحقیق روی من، من رو توی رده بندی جانوران هم قرار ندن!
    یعنی اینقدر که بعضی ها از خودشون و در و دیوار و فلافلی سر کوچشون و بستنی آلاسکا خوردنشون و چه و چه پست میذارن من پستم نمیاد (!) نمی دونم! شاید علتش مختصر کسالت و خستگی ای هستش که یه عمره توی وجودمه. شاید هم روغن چراغ ذوقمون ته کشیده و فیتیله سوزونده! حکما قدما هم فرمودن که: «عقل سالم در بدن سالم است» و غیره ...
    احتمالا خودمون بی احتیاطی کرده، دم باد نشسته، چاییدیم! لابد عن قریب جوشانده و دم کرده ی گل گاوزبان و سنبل الطیب و قدومه و اسطوخدوس و پر سیاوشان و قس علی هذا به حالمان افاقه نموده و شنگول بشویم و بر خلاف حالا که دو کلمه می نویسیم چهار تا سرفه بکنیم و چه بسا ده جمله بنگاریم بی هیچ سرفه و تپقی!
    البته مظلوم نمایی نمی کنیم. ولی این روزها هر کی ما را دیده، گفته:«بمیرم الهی، گردنت به نازکی «مو» بود، نازک تر شده ... مشمشه نگرفته باشی خوب است!» عجب روزگاری شده. هر کس به جای ما بود، جملات گریه آور می نوشت، ما به حکم وظیفه، حرف های خنده دار می زنیم!
    ختم کلام آن که: حالمان خوش نیست. ناخوشیم! مریض احوالیم!
    البته شاید با یک ب-کمپلکس و قرص زیر زبانی روزبانی و از اینجور قر و فرها هم فشارمون سر جاش بیاد و باز شنگول بشیم!
    عرض قابل عرضی نبود ولی لاکردار دیشب که لپ تاپ رو روشن نمودیم که یه پست الکی ول کنیم توی فضای مجازی مادر فرمودن بریم خونه مادربزرگه و ما هم که از خدا خواسته پریدیم و آماده شدیم و رفتیم که ماجراهای عروسی عمویمان پیش اومد. ولی چون پست طولانی میشه پیش نویس می کنم و فردا پس فردا می ندازمش توی فضای مجازی که جبران کم کاری هام بشه (انگار که می خوان سر برج بهم حقوق بدن از نوشتن این خزعبلاتم!)

    : دیشب یهو یاد مرحوم «دکتر مهدی حمیدی شیرازی» افتادم. یادم اومد سر کلاس فارسی عمومی استاد یه مطلب راجع به سیستم تک همسری قوها خونده بود بعدش هم شعر زیبای «قو»:
    توضیحات:
    قوها پرندگان زیبا و از مخلوقات خارق‌العاده خداوند هستند که به سبب تک همسری در طول عمر (monogamy) به سمبل عشق و وفاداری در بسیاری از فرهنگ‌ها تبدیل شده‌اند. اگر چه پدیده تک‌همسری در بین پندگان تا نود درصد (در برابر هفت درصد در پستانداران) وجود دارد، اما نکته متمایز کننده این دسته از غازیان نظریاتی است که در مورد مرگ‌آگاهی آنها خصوصا گونه قوهای گنگ (Mute Swan) وجود دارد.در افسانه‌های قدیمی آمده که قوی گنگ در طول عمر هیچ صدایی تولید نمی‌کند و تنها در نزدیکی لحظات مرگ، به گوشه‌ای دنج پناه برده و آوازی زیبا به عنوان اختتامیه عمر عاشقانه خود می‌خواند که با اتمام آواز جانش را از دست می‌دهد. در اسطوره‌های قدیمی ذکر شده که قو در لحظات مرگ به محل اولین جفتگیری خود مراجعت کرده و آواز سر می‌دهد. اصطلاح “آواز قو” به معنی آخرین کار باشکوه یک فرد یا یک مجموعه برگرفته از همین افسانه‌ها است.
    [منبع: اینترنت]
    شعر(چون حال نداشتم تایپ کنم تصویرش رو از ویکی پدیا گرفتم و گذاشتم!):

    هفتم فروردین ماه 1320

    و این آهنگ که می تونید دانلودش کنید: دانلود

    -----------------------------------------
    پاپستی: عنوان پست هم شعری از دکتر حمیدی شیرازی هستش که مربوط میشه به معشوقش که قرار ازدواج با هم داشتن و بعد از مدتی بی خبری از معشوق به شیراز برای اطلاع از احوال معشوق برمی گرده که در کمال ناباوری او را ازدواج کرده و حتی با شکم برآمده و آبستن از رقیب عشقی خود می بیند.
    این شعر عجیب بیانگر حال ایشون هست در سال های بعد که عباس کیارستمی (کارگردان معروف) که دیوان حمیدی رو از بر بوده و خودش رو سرزنش می کرده که چرا همچین اشعاری رو حفظ کرده (به تعبیر خودش: مثل کسانی که خالکوبی کرده اند و پشیمان شده اند) ایشون رو توی سفارت ایران در لندن میبینه اون هم در بستر بیماری و این شعر خودشون رو براشون می خونه:
    خسته من، رنجور من، بیمار من بی بال و پر من / تا سحر بیدار من، همدرد مرغان سحر من // پر شکسته من، بلاکش من شیدای کمر من / سوخته من، کوفته من، کشته من اختر ثمن من // دشمنی ها کرد با من طالع من اختر من / وای بر من وای بر من  که اشک از گوشه چشمانشون سرازیر میشه تا جایی که به اینجای شعر میرسه: گفتمت دیگر نبینم باز دیدم باز دیدم / در دو چشم دل فریبت عشق دیدم ناز دیدم // قامت طناز دیدم گونه ی غماز دیدم / برگ گل دیدم، میان برگ گل شیراز دیدم // دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آن جا بر من / وای بر من وای بر من . و اینکه وقتی توی شعر به کلمه «شیراز» میرسن اشک دکتر حمیدی بیش از پیش سرازیر میشه ...
    توضیحات تکمیلی و کامل تر رو اگه دوست داشتین می تونین از اینجا و اینجا بخونین ...

    باز هم شرمند بابت پرچانگی ها
    زیاده عرضی نیست!
    معلوم الحال

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات