به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
صبح داشتم یه خواب خوب میدیدم که یه چیزی روی کمرم منو اذیت میکرد مثل این بود که پتو زیر کمرم گیر کرده ولی هر چقدر تلاش میکردم نمیتونستم این پتو رو کنار بزنم و مجبور شدم با صورت بخوابم ...
صبح که از خواب بلند شدم رفتم تا صورتمو بشورم. متوجه یه چیز عجیبی پشتم سرم شدم !!!
دوتا بال که طول هرکدومش به 2 متر میرسید و وقتی که راه میرفتم روی زمین کشیده میشد، خدایا این چیه !!!
چقدر قشنگ و فوق العاده هست ...      سعی کردم تا یه حرکتی مثل پرنده ها بهش بدم که با یه حرکت سریع تمام برگه های روی میزم پخش شد ...
وای ...
از خوشحالی گریم گرفته بود که خدا چرا انقدر منو دوست داره، چون به هر کسی دوتا بال نمیده که پرواز کنه ...
بال های من شبیه بال های عقاب طلایی بود. خیلی قشنگ و زیبا تر ...
گفتم که باید چیکار کنم ؟
غذا چی باید بخورم ؟
میخواستم برم پیش دکتر، خندم گرفته بود. برم بپرسم اقای دکتر فرشته ها چی میخورن ؟

از دوستام کمک گرفتم و هر کسی یه چیزی میگفت و کمکم کردن تا یه لباس درست کنم واسه بال هام ...
واسم خرید میکردن و بهم رسیدگی میکردن ...
دستشون درد نکنه واقعا دوست های فوق العاده ای بودن ...
یه روز سعی کردم برم بیرون و پرواز کنم. تا اون موقع کسی منو ندیده بود ولی موقعی که رفتم و  پرواز کردم یکی ازم فیلم گرفت ...
فیلم خیلی سریع توی اینترنت پخش شد و من تبدیل شدم به یه فوق ستاره ...
پسری با بال های دو متری که میتونست پرواز کنه !!!

همه دوست داشتن مثل من باشن و منو خوشبخت ترین آدم دنیا میدونستن طوری شده بود که حتی از دور ترین نقاط میومدن تا باهام عکس بگیرن ...
خیلی حس خوبی بود که بچه های کوچیک رو بغل میکردم و میبردمشون تا آسمون ...

(...)


ادامه مطلب کلیک کنید ...

طبقه بندی: اعتراف، داستان نویسی، تفاوت، خاطره نویسی، یک پله بالاتر، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: بال های قدرتمند، پسر پرنده، خوشبختی، خوشبخت ترین ادم دنیا، خوشبخت، بال های من، پرواز،
تاریخ : سه شنبه 23 شهریور 1395 | 10:17 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.

تاریخ : یکشنبه 31 مرداد 1395 | 11:16 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه ...

چند روزه دارم بهترین روز های زندگیم رو سپری میکنم. خیلی قشنگه و حس خوبی داره که آدم واسه زندگیش یه هدف محکم داشته باشه ...
همیشه همه چیز توی نگاه اول خیلی بدون منطق و ابتدایی به نظر میرسه ولی آدم باید برای رسیدن به خواسته هاش بجنگه ...

شاید روزی باشه که مرتضایی وجود نداشته باشه ...
شاید روزی باشه احساسی برام نمونه که بخوام درموردش بنویسم ...
شاید امید و هدفی نداشته باشم که بخوام بهش برسم ...
ولی الان اون موقع نیست ...
الان وقت مبارزه هست ...
هیچوقت با ساکت موندن و حرفی نزدن چیزی حل نمیشه ...
باید پاشی، بلند داد بزنی که من میخوام به هدفم برسم !!!
حتی اگه کمتر از  1 درصد امکان پذیر باشه...      من به همین یک درصد هم راضیم و براش تمام تلاشم رو میکنم چون بهش ایمان دارم.

(+) کاش میتونستم بیشتر از چیزی که هستم باشم. همیشه توی رویا هام سیر میکنم و از واقعیت دورم.
 خیلی سخته آدم صبر کنه و نتونه کاری کنه تا حال بهترین های زندگیش بهتر بشه ...
بعضی وقتا حس میکنم که خیلی ضعیفم و کاری از دستم بر نمیاد. اگه بودنم به هیچ دردی نمیخوره پس چرا هستم ؟
هعی ...
من مثبت اندیشم و همه بهم میگن که چرا انقدر خوش بینی !!!
همیشه دلیل میارم واسه چیزایی که میشه درموردش منفی بود ...
میشه ساعت ها دلیل آورد واسه نشدن، من خودمم میدونم اوضاع چطوره ولی چیزی نمیگم ...
اگه 5 نفر بهتون بگن تو میتونی یه نفر بگه نمیتونی تو خودتو میبازی !!!
چون قدرت کلمات منفی خیلی بیشتر از مثبت بودنه ...
واسه همونه وقتی یه بدی از دوستمون میبینم چشممون رو روی تمام خوبیشا میبندیم ...

من میدونم تنها زندگی کردن سخته، ولی لازم نیست اینو بشنوم ...
من میدونم کنکور سخته، ولی لازم نیست بهم بگیرن که نمیتونم...
من میدونم رسیدن به همه چیز ممکن نیست ولی لازمه که بهم بگی ؟
و ...

آزمون داشتیم نمره ها اومده بود یکی از دوستام افتاد، اون یکی دوستم با این که نمرشو دیده بود این جمله هارو میگفت :
افتادی ؟
چجوری افتادی ؟
اوه اوه بعد این هم ترم دانشگات شروع میشه نمیتونی دوباره امتحان بدی ...
حیف با این مدرک میتونستی چه کارایی بکنی ...
و ...

یعنی از اینجور آدما واقعا بدم میاد ...
واقعیتی که همه میدوننن رو دوباره عین پتک میزنن روی سر آدم، خب من همه چیز رو میدونم چرا دوباره میگی ؟
لذت بخشه واقعا !!!  (+)
بگذریم ...

ببخشدید اصلا چیزی که میخواستم بنویسم این نبود ...
ببخشید بخاطر کیفیت پست هام ...
نمیدونم از یه جایی ناراحت بودم به یه جای دیگه گیر دادم ...
ببخشید منظوری نداشتم ...

زندگیتون پر از اتفاق های شدنی ...
یا مهدی ....




طبقه بندی: تفاوت، احساس نویسی، تئوری های زندگیم،
برچسب ها: نشدنی، نمیتونم، امید، ناتوانیی، ضعف، ضعیف، قدرت،
تاریخ : شنبه 30 مرداد 1395 | 12:00 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

باروون ...
درسته بارون فوق العاده هست و باید دوسش داشت. ولی نمیخوام باشه ...
وقتی دیدم دل آسمون امروز گرفته رفتم و کنارش نشستم. میگن بارون اسم دختر هست ولی من امروز فهمیدم که چقدر مرد این بارون ...
دلش گرفته، ولی بخاطر حرف من داره تحمل میکنه و نمیباره ...
چقدر همه هوای منو دارن - ممنونم
هوا که سرد میشه ...   یاد پاییز دلمو دیونه میکننه ...
کاش تابستون خیلی بلند تر از هر فصلی بود.
چقدر سخته که چیزی رو که دوست داری بگی، نمیخوام ...
من نه بارون میخوام ، نه برگ زرد میخوام ، نه سرما نه با یلدا کاری دارم ...
من همین گرما رو به هر چیزی ترجیح میدم ...
دل من طاقت سرما نداره ...
مریض میشه ...

شهریور ...
مثل پسر بچه ای شده که از ترس شکستن قاب عکس سرشو انداخته پایین و داره بهم نزدیک میشه تا بهم بگه مرتضی ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه ...
ادم مگه میتونه به کسی که دوست داره، بگه نه ...     تو نیا ...
خیلی حس بدی داره که آخرین شماره از انفجار بمبی باشی که خنثی شدنی نیست ...
خیلی سخته شهریور باشی، عزیز باشی، ولی از دیدنت خوشحال نشه ...
خیالت راحت شهریور جان...      منم دلم گرفته از پاییز، از سرما، فقط ترسم از 28 ات که شروع میخواد بشه ...
اون روز رو باید چیکار کنم ؟
بخندم ؟
خسته شدم از این همه خنده، چرا کارگردان کات نمیدهد ؟ 
من که از اول میگفتم بازیگر خوبی نیستم، چرا نقش اول رو به من دادین ؟

ممنون از حضورتون ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: اعتراف، تفاوت، احساس نویسی،
برچسب ها: بارون، پایییز، سرما، سردی، شهریور، تابستون، دوست داشتن،
تاریخ : سه شنبه 26 مرداد 1395 | 12:31 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم وقتی این نامه را میخوانی بهترین حال زندگیت را داشته باشی 

باز دوباره محکوم به نوشتن از تو شدم. شش دست را به حکم های دلت باختم باز هم دل بازی میکنی ؟
مثل شاهی شده ام که قبل از شروع بازی مات چشمانت شده است. مگر میشود فکر کرد، وقتی دل تصمیم بگیرد ؟

فکر نبودنت کابوس تمام خواب هایم شده است. مگر میشود روز باشد و تو نباشی ؟
کاش زمان دست من بود. تا این بی عدالتی ها را پایان دهم ...
دیووانه ایم و به بازی زمان اعتراض نمیکنیم. ما عاشقیم و کلا اعتراض نمیکنیم.

چقدر خوب است که دیوانه تو باشم ...
دنیا، برای عاقلان ...
من این دیووانگی را به 100 دنیا نمیدهم.
هیچوقت درک نکردم مگر میشود تو را دید و سالم ماند ؟
مگر میشود تو باشی و عقل تصمیم بگیرد ؟

از کجا باید شروع کنم ؟
با اولین سلامش ؟
که تمام وجودم را مانند دریا، آرامش خزری میدهد ...
کاش باشی و فقط سلام کنی ...

از کجا شروع کنم ؟
وقتی که اسمم را صدا میکند ...
انقدر بلند میشوم، بیشتر از دماوندت ...
کاش باشی و صدایم کنی ...

از کجا شروع کنم ...
هعی ...
کاش این کاغذ هم میتوانست سنگینی از تو نوشتن را تحمل کند. حال روز قلم را نگوییم بهتر است ...
پیش چشمان تو همه خاکستریم !!!

آروز دارم باشی کنارم ...
حرفی نزنی، چیزی نگویم ...
فقط مات چشمانت شب ها را صبح کنم ...

کاش هیچوقت بودنت تا نداشت ...
دوستت دارم بهترینم ...
یا مهدی ...

25 مرداد سال 95 - مرتضی

هستی، ولی با نیستی ات چه کنم ؟  /   تابستانیم، ولی با پاییزت چه کنم ؟
درختم، میترسم از  پاییز سرد  /  با کوچه پرندگانت چه کنم ؟
فرهادم، بین لیلی ها   /  اگر شیرینم نباشد چه کنم ؟
همیشه، دوستت دارم ...  /  این را نگوییم، چه کنم ؟
#خودم 




طبقه بندی: شعر، گفتگو، اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: دنیای شاد ما، دوستت دارم، بهترینم، نامه، نامه به بهترینم، حال عالی، زندگی شیرین،
تاریخ : دوشنبه 25 مرداد 1395 | 09:40 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز حالم مثل همیشه عالی عالی عالی هست ....
هر وقت اینجوری میشم حس مسخره بازیم گل میکنه و دوست دارم یه کار متفاوت بکنم.  این تفاوت توی نظر هایی که مینویسم هم هست ...
حالا سعی ام رو میکنم شاید نشه 
امروز مثل همیشه فکر میکردم که چی درست کنم. در کابینت رو باز کردم دیدم یه ماکارونی پروانه ای داره منو نگاه میکنه ...    خیلی مظلوم ...
مثل گربه چکمه پوش بودا توی شرک 
گفتم نه در کابینت رو بستم 
دوباره بازش کردم دیدم دوباره داره منو نگاه میکنه ...    با حالت نا امیدی گفتم باشه !!!
من کلا ماکارونی شکلی نمیخورم !!!
ظهر هم ماکارونی درست نمیکنم ...
اصلا ... اصلا ...  اصلا ...
یبار انگلیسی خورده بودم خیلی خوشم آومد.  یه حالتیه ادم دوست داره فقط بشینه و نگاهش کنه ...
آخه ...
درش رو که باز کردم اولین چیزی که توجهمو جلب کرد این بود که چقدر خوشگله !!!
همینجوری یکیش رو خام خام خوردم 
وقتی داشتم درستش میکردم یه حس خیلی باحالی بهم دست داد انگار دارم بال یه پروانه خیلی خیلی بزرگ رو لمس میکنم.
خیلی حس لطیف و قشنگی به ادم دست میده 
آشپزی واسم تبدیل به یه هنر شده بود مثل نقاشی که تمام حس با اون منتقل میشد ...
وقتی یکی از این تیکه های ماکارونی باز میشد ناراحت میشدم و باهاش حرف میزدم 
تازه فهمیده بودم که تا چیزی رو ندیدم درموردش قضاوت نکنم ...
میخواستم مواد رو باهاش مخلوط کنم گفتم نه الکی زشتش میکنم ...
مواد رو گذاشتم کنار تا جدا دم بیان ...
خیلی حس خوبی بهم داد ...
مثل موقعی بود که داشتم قیمه درست میکردم !!!
کلا آشپزی و هنر، عالیه ...

همیشه کسایی رو که موقع ناهار ماکارونی درست میکردن و ماکارونی شکل دار درست میکردن مسخره میکردم ...
حالا میفهمم چقدر احمق بودم !!! 

خیلی دوست داشتم عکس ازش بگیرم و بزارم ولی دلایل زیادی جلوم سبز شد ...

ببخشید که پست های بی کیفیت میفرستم ...
ممنون که میخونین ...
سلامت باشین ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: ماکارونی، ماکارونی پروانه ای، آشپزی، حس خوب، حال عالی، غذا، ناهار،
تاریخ : چهارشنبه 20 مرداد 1395 | 12:02 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

روزای شاد من شروع شده ...
امروز که عالی بود، خداروشکر داره حالم بهتر و بهتر میشه ...
دیروز میخواستم یه پست درباره کمک کردن بنویسم. ولی اتفاق هایی افتاد که دیگه نتونستم بنویسم ...  ( خداروشکر به خیر گذشت )
تمام بدنم درد میکنه، دیشب قرار بود کششی کار کنیم !!!
مثل پنیر پیتزا کش اومدم و الان نمیتونم تکون بخورم ولی یه نکته مثبت داشت این بود که کمکم کرد بتونم درس بخونم!!!
دلم برای دوستام که  پیشم نیستن تنگ شده و دوست دارم هرجا هستن حس حال قشنگی به زندگی فوق العادشون اضافه بشه ...
بعد مدت ها حالم داره خیلی خیلی عالی میشه ...
همین که مینویسم حالم خیلی خیلی عالیه حالم خیلی خیلی خیلی عالی میشه ...
نصف تابستون هم تموم شد ...
کم کم داریم به سردی و غم انگیزی شهریور عزیز  نزدیک میشیم ...

دیشب بعد مدت ها یه خواب قشنگ دیدم ...
خیلی حس قشنگی دارم، این حس همیشه با پویا بیاتی تقسیم میکنم ...
عالیه ...
همین که میگه : آرزومه ...
آرزومه دستای تو دستام جا بگیره  / خدا کنه شعله عشقم تو دلت پا بگیره ...
فوق العاده هست ...

نمیخوام بگم چیزی رو فراموش کردم نه...    باهاش کنار اومدم.
یه حسی دارم مثل این که خیلی شیک بری کنار رودخونه و دوستات بیان دستو پاتو بگیرن بندازنت توی آب ...
خیس میشی ولی خیلی حس قشنگی بهت دست میده و بجای این که از خیس شدن ناراحت باشی بیشتر دوستات رو دوست داری ...
زندگی پر از این خیسی هاست ولی باید امید داشته باشیم که آفتابی هم هست ...
البته بسته به فصل داره که دیر خشک بشیم یا زود ...

وایییییی ...   خدا این زندگی چقدر قشنگه !!!
عالیه ...
دوست دارم ...
انقدر که میخوام یه گاز ازش بگیرم و یه ساعت روی دستش درست بشه ...
بشینم روز و شبش ، سختی آسونیش ، تلخی و شیرینی ، مهربونی و عصبانیتش رو مسخره کنم.
بعد بهم بگه؛ بی مزه ...     باهات دیگه قهرم !!!
همینجور بهش نگاه کنم و با مهربونی بهم بگه خوب باشه!!!  بخشیدمت، دیگه مشکلات رو واست نمیفرستم.
فردا هم روز از نوع ...
خیلی خوبه تنهام نمیزاره و همیشه هست ...     عالی نیست ؟
آدم باید سالم باشه تا دوسش نداشته باشه ...
من که دیوونشم !!!


ببخشید سرتون رو درد آوردم ...
نمیدونم متنام چرا اینجوری شده 
زندگیتون نارگیلی ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: زندگی، همراه، رودخونه، ارامش، حال قشنگ، قشنگ، حال عالی،
تاریخ : دوشنبه 18 مرداد 1395 | 10:18 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
خدایا ممنونم از تو بخاطر آفریدنم اره میدنم که هیچوقت بنده خوبت نبودم ولی خودت میدونی که دوستت دارم
خدایا هیچ بنده ای رو مریض نکن که نتونه روی پاش وایسته
خدایا هر کسی که واسه این مملکت تلاش میکنه نگه دار
خدایا کسی رو انقدر ضعیف نکن که شرمنده خانوادش بشه
خدایا ظهور امام زمان را نزدیک کن
خدایا این آزادی را از ما نگیر 
خدایا ظلم و ستم را از مسلمانان دور کن 
خدایا اون چیزی که بهش وابسته ایم از ما نگیر 
خدایا همه جوون هارو خوشحال کن و این خوشحالی از ما نگیر
خدایا دلی رو نشکن و اگر هم دلی شکست مرحمش رو بده 
خدایا کاری کن دستمونو  جلوی کسی داراز نکنیم
خدایا همرو خوشبخت کن
خدایا سایه رحمتتو از سر ما کم نکن
خدایا قلب پاک مارو اسیر نا پاکی ها نکن
خدایا تمام کسایی که واسه این مملکت جنگیدن رو سالم نگه دار
خدایا ایرانو سربلند نگه دار
خدایا هر کسی که دنیایی داره اونو به دنیاش برسون
خدایا جلوی ارزو های بلندمون رو نگیر

خدایا ممنونم ازت 



طبقه بندی: تفاوت، احساس نویسی،
برچسب ها: خدایا، نیایش، منادا، خدایا ممنونم، پست های قدیمی، قدیمی، خدایا شکرت،
تاریخ : سه شنبه 12 مرداد 1395 | 10:23 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه همراه با شادی ...

دیشب خوابم نمیبرد و رنگ سیاه برداشتم و سعی کردم. دنیای قشنگم رو تیره تر کنم. مثل خودم ...
هنوز نصف تابستون و ماه مرداد نگذشته که این همه اتفاق با هم افتاد که مقصر بعضیاشون من بودم. از کسی ناراحت نیستم، هیچوقت نبودم چون همیشه حق با بقیه هست ...
بعضی وقتا یادم میره که 21 سالم شده ...
همیشه توی اون دوران کودکیم موندم و دست از این کارای اشتباهم بر نمیدارم.
همیشه فکر میکنم همه اشتباه با یه ببخشید حل میشه و هیچ چیز ازش باقی نمیمونه !!!
امروز میخوام برم دریا ...
به قول یکی از دوستام ؛ بزرگی دریا حال ادم رو خوب میکنه ...

امروز حالم عالیه ...
بعضی وقتا میگم عالیم خنده ام میگیره ...
کلا هر وقت داغونم خندم میگیره؛ هفته پیش رفته بودم باشگاه و انقدر فشار زیاد بود که نمیتونستم نفس درست بکشم و باز هم تمرین میکردم و موقع استراحت 3 دقیقه ای شد.داشتم میمردم.توی همین وضعیت خندم گرفته بود و استادمون یه ضربه به پهلوم زد و یه فاصله ای رو پرت شدم !!!
بعد به استاد گفتم دارم میمیرم شما منو میزنین ؟
میگه کسی که داره میمیره غش غش نمیخنده !!!
بازم داشتم میخندیدم !!!    نفس نمیتونستم بکشم ولی میخندیدم ...
نمیدونم چرا اینجوریم ؟؟؟  -  مقابل درد و نارحتی خندم میگیره ...
با یه روناشناس هم درموردش حرف زدم گفت بدن هر کسی مقابل ناراحتی یه واکنشی نشون میده، واسه تو خنده هست ...
یه خوبی که داره اینه که بقیه متوجه حال بد من نمیشن و ناراحت نمیشن ...

بیایم بلند بخندیم بازم به درد های بیشمارمون ...
به وضعیت فعلی من که همه انتظار دارن یه رتبه خوب کارشناسی ارشد ازش در بیاد ...
به ادمی که بجای گریه داره میخنده ...
به مرداد ماه که فکر میکنه میتونه بدترین ماه سال باشه ...
به غذا هایی که درست میکنم. و چهره سامان گلریز بعد خوردن غذا هام ...
به ظرف های داخل سینک که فکر میکنن شسته میشن !!!
به کسی که از 10 نفر 8 نفر بهش میگن دیوونه ...
به کسی که فکر میکنه لیاقت عشق بقیرو داره ...
بخندیم به کسی که فکر میکنه با خنده همه چیز درست میشه ...
بخندیم به 47 روز دیگه ...
بخندیم به اون روزی که من نیستم و همه ناراحتن و گریه میکنن از این که من نیستم !!!
...

مرد گریه نمیکنه، نمیترسه و ...    ولی حق بدین که بخواد دردو دل کنه ...
مرسی که پای حرفام نشستین ...

روزگارا تو اگر سخت به من میگیری ، باخبر باش واسه متوقف کردن من به چیزی بیشتر از این احتیاج داری ...
ببخشید یکم تحریفش کردم ...

قشنگی دنیاتون 3 برابر ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: بخندیم، خنده، درد، احساس، عشق، بچگی، حال بد،
تاریخ : سه شنبه 12 مرداد 1395 | 10:36 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
از خودم متنفرم ...
تبدیل به چیزی شدم. که همیشه ازش میترسیدم ...
حالا دیگه خودم از خودم میترسم ...
امروز خودم رو گذاشتم وسط و از دور بهش نگاه کردم !!!
واقعا این چیزی بود که همیشه دوست داشتم باشم ؟

چیکار داری میکنی مرتضی ؟

منی که آزارم حتی به یه مورچه نمیرسید... حالا شکستم ...
لیوان !!!
نه ...
دل مهربون ترین آدم دنیا رو ...

کاش از اول هیچکدوم از این اتفاق ها نمی افتاد. که من بخوام این کار رو انجام بدم.
کاش احمق نبودم ...
به بدترینش هم راضی بودم تا اینجوری ...

همیشه فکر میکردم که پای حرفایی که میزنم میمونم ولی انگار اینجوری نیست ...
سعی میکردم که دروغ نگم و اگرم میگم منطقی باشه ...
ولی اینجوری نبودم ...

خیلی ها بهم گفتن که خیلی خوبم و همیشه ازم میخوان براشون دعا کنم !!!
ههه ...
خوب ؟؟؟
حتی خدا هم ازم دلسرد شده بخاطر این همه ظلمی که من میکنم.

میخوام برم روی یه کوه زندگی کنم بدونه هیچ چیز ...
تا آزارم به کسی نرسه ...
فقط میخوام از خوب بودن دوستام و خانواده ام خبر داشته باشم ...
هیچی هم نمیخوام و هیچ انتظاری هم از من نداشته باشن ...
فقط بمونم اونم بخاطر کسایی که از نبودنم نارحت میشن ...

+لعنت به این روزگار نامرد با آدم ای بی مرام وبی محبتش....
- اره دنیا جای ادمایی مثل من نیست ...

خوشحالم اتفاقی افتاد که اون رو خودم رو هم خودم، هم شما شناختین ...

یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه ...





طبقه بندی: اعتراف، احساس نویسی،
برچسب ها: از خودم متنفرم، دل شکستن، روی دیگه سکه، آسیب زدن، تنفر، 11 مرداد، دوست داشتن،
تاریخ : دوشنبه 11 مرداد 1395 | 07:31 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
آدم ها می آیند..

گاهی در زندگی ات می مانند،

گاهی در خاطره ات!

آن ها که در زندگی ات می مانند،

همسفر می شوند..

آن ها که در خاطرت می مانند،

کوله پشتیِ تمامِ تجربه آتی برای سفر...

گاهی تلخ

گاهی شیرین

گاهی با یادشان لبخند می زنی

گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد!

اما تو لبخند بزن...

به تلخ ترین خاطره هایت حتی!

بگذار همسفرِ زندگی ات بداند

هرچه بود؛ هرچه گذشت..

تو را محکم تر از همیشه و هر روز

برای کنارِ او قدم برداشتن ساخته است!

آدمها می آیند..

و این آمدن،

باید رخ بدهد!

تا تو بدانی

آمدن را همه بلدند!

این ماندن است

که هنر می خواهد..!


نویسنده : محدثه 
تاریخ : 10 مرداد




طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: آدم ها، احساس نویسی، آدم ها می آیند، خاطرات، حس قشنگ، نویسندگی در وبلاگ، محدثه،
تاریخ : یکشنبه 10 مرداد 1395 | 02:57 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
حکایت گنجشکی که با خدا قهر بود!

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...
گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...سکوتی در عرش طنین انداخت.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...


 قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216 
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانید ...


خـــُدایـــا !
آغوشت را امشب به من میدَهی ؟
برای گفتن !
چیزی ندارم ..
اما برای شنیدن حرفهای تو گـــوش بسیار..
می شَود من بغض کنم ؟ 
تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی .. ؟ 
می شود من بگویم : " خـــدایـــا "
تو بگویی : جان دلم .. ! 
می شود بیایی؟ تمـــــنا میکنم.


نویسنده : محدثه
تاریخ : 9 مرداد



طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: خدا، برداشت بد، احساس نویسی، دلنوشته، مهر خدا، گنجشک، قهر،
تاریخ : شنبه 9 مرداد 1395 | 07:33 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

تعداد کل صفحات : 8 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...


  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات