امروز رفتیم مدرسه. اولین روز مدرسه بود .
من که رفتم یه سری از بچه ها رو دیدم .
بعد همینطور که وایساده بودم که کلاسمون شروع بشه یوهو مهسا رو دیدم که از پله ها اومد پایین . تا چشمون به هم افتاد جوری دویدیم طرف هم که من گفتم الان تصادف میشه
وااااااااااایییییییییی جوری همو بغل کردیم که انگار 20 ساله همدیگه رو ندیدیم . چنان دلمون برا هم تنگیده بود که نگوووووووو
قبل از شروع مدرسه با خودم میگفتم یادم باشه یه حرفایی رو براشون تعریف کنم ولی وقتی همو دیدیم اصن کلا یادم رفت چی میخواستم بگم .
فقط این دیدارمون 5 دقیقه شد چون کلاس مهسا تموم شده بود و میخواست بره که من کلاس تازه شروع شد .
شانس من همه ی بچه های پارسال رفته بودن کلاسای دیگه . تو کلاس ما هیییییییییییچکس آشنا نبود .
البته قراره دوشنبه کلاسمو جابه جا کنم و برم کلاس مینا و مهسا .
وااایییییی وقتی این فکر میکنم که قراره یه سال تحصیلی با هم باشیم کلی ذوق میکنم.
دوباره دیوونه بازی و سوتی و ...
وقتی وارد کلاسمون شدم یادم افتاد که صندلی خودم تو زمان امتحانای پایان ترم تو همین کلاس بود .
سریع رفتم پیداش کردم . کلللللللیییی خاطره برام زنده شد .
یاد استرسا و جو امتحانای پایان ترم و هیجان زدگی برا دیدن یه نفر تو زمان امتحانا همش ریخت تو دلم !!!
خدا کنه امسال که خیلی سخت تر از پارساله ، پیشرفتمم بیشتر باشه .
راستی الان که دارم اینو مینویسم یه بغض عمیییییق تو گلومه . واقعا نمیفهمم بین این همه خوش حالی و خنده ،  این بغض این وسط چی کار میکنه؟؟!!!

و دعای همیشگیمون
دوستیهامان جاوید
شادیهامان پایدار

روزگار به کام



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 24 مرداد 1394 | 01:02 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات