یه روز به خاطر اعتراض های زیاد کلاس ما از معلم علوم ، بازرس اومد مدرسه . ما هم همچی رو ریختیم رو داریه . همه ی جریان های کلاس علوم و تمام توهین های معلم علوم به بچه ها رو گفتیم .
بعد رفتیم کلاس .
یه چند دقیقه گذشت منو دوستم از کلاس اومدیم بیرون برای آب خوردن که دیدیم اون خانم بازرس داره با تلفنش با معلم علوم صحبت می کنه . ما هم بی خیال آب خوردن شدیم و وایسادیم فالگوش . همه ی حرفاشونو شنیدیم و رفتیم برا بچه ها تعریف کردیم . یه جورایی بیش تر با هم متحد شدیم .
فردای اون روز معلم علوم با اخلاق سگی اومد سر کلاس و شروع کرد به سخنرانی . ما همه از ترس داشتیم سکته می کردیم .
می گفت : من از هیچکدومتون نمی گذرم . اگه بنا به اعتراضه منم می رم اعتراض می کنم . و ...
خلاصه به هر ترتیبی بود اون روز کلاس تموم شد و ما تا از اول روز تا زنگ آخر استرس و ترس داشتیم .
از اون روز به بعد جدال خونین ما با معلم علوم شدت گرفت .
طبقه بندی: خاطرات،