روزی که قرار بود بچه ها برن اردوی مشهد ، زنگ آخر بود که رفتن . خیلی باحال بود .
یوهو فهمیدیم سارا میخواد بره. آخه قرار نبود بره. ولی انگار یوهویی پیش اومده که رفته . خییییلی جالب بود برامون . هممون بغض کرده بودیم .
اون موقع فهمیدیم که مدیر و معاون و ... همممه دارن باهاشون میرن .
واییییی ما رو نمیدونید که چقدر خوشحال بودیم.
مدرسه خالی میشد .
دیگه کسی نبود که یه سره بگه برید کلاس برید کلاس
خخخخ معاونمونو میگم

خلاصه همه که رفتن ، ما مثل چی چی پریدیم تو کلاس بزن و بخون وبرقص
میخوندیم و مهسا رو تخته میزد و ما دست میزدیم و میرقصیدیم
وایییی نمیدونین چه اوضاع نابه سامانی بود !
والا ما نمیدونستیم انقددد رقاص تو کلاسمون هست . ماشاالله همه خرخون و این شکلی :
بعد یوهو همه شدن این شکلی :
!!!!!!!!!!!!!
حالا همینطور که در حال بزن و برقص بودیم ، پشتمونم به در کلاس بود ، یوهو دیدم یکی از بچه ها داره دستاشو تو هوا تکون میده و سرخ شده و میزنه تو سر خودش .
ما برگشتیم ، دیدیم وااااایییییی معلم زبانمون همینطوری وایساده نگامون میکنه
حالا ما در چ وضعیتی بودیم ؟ :
خخخخخ بچه ها اون موقع طوری متفرق شدن که اصن انگار نه انگار اون وسط بودن !!!!

 خخخخ خلاصه اون 5 روز که نبودن ما کلللی مال خودمون حال کردیم . دیگه بعد زنگ تفریحا سریع نمیدویدیم تو کلاس و....




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : دوشنبه 24 اسفند 1394 | 02:08 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات