سلام.
دوروز رفتیم باغ یکی از دوستای نزدیکمون. خییییلی خوش گذشت, اصلا کلن همیشه با این دوستامون که میریم بیرون خوش میگذره!
خخخخ دوتا پاتوغ باحالم برا خودمون داریم که اکثر مواقع اونجاییم.
یکی کافه بارونه, اون یکی یه پارکه نزدیک همون کافه, خخخخ .
به همون دوستمون میگم خاله جون.
خاله جونم بهم گفته بود که اینجا همممه همدیگه رو میشناسن, اگه کسیو دیدی و سلام نکنی خیلی تابلوعه. من گفتم من که نمیشناسمشون ,اونام منو نمیشناسن! دیگه چه لزومی داره؟
گفت نه اینجا فرق داره, تو حتما هرکیو دیدی سلام کن.
خخخخ حالا از قضا من رفتم بیرون از فروشگاه یه سری وسایل بخرم. دور بود, باید از کنار یه جاده میگذشتم.
خخخخ حالا همون لحظه یه خانمه داشت رد میشد هم زمان نگاهم از روم بر نمیداشت. خلاصه تا رسید به من ,من همون لحظه سلام کردم, بیچاره خانمه ابرو هاشو داده بود بالا و با تعجججببببب سلام کرد. خخخخ.
خو نمیشناخت منو , خخخخ حتما باخودش گفته این چه خنگیه, هرکیو میبینه سلام میکنه.
خخخخ با همون پوزخند رو لبش ازم دور شد!!! :|
ینی رسما نابودم کرد!!!
خخخخ یه آقایی بود اونجا, بیچاره یکم مخش قاتی میزد, ینی یه جورایی یه تختش کم بود.
خخخخ خاله جون ما گیر داده بود که این عباس آقا یه روزی خاستگار من بوده, جواب رد دادم, اینجوری شده!
ینی خودشیفته تر از خاله ى ما نیس تو دنیا.
امروز با دختر عمم رفتیم فروشگاه یه سری وسایل برای مهد بخریم.
حخخخ اون وسایلو میخرید ولی من کللللن تو قسمت وسایل نقاشیش بودم!
فروشنده ى اونجا یه سره دنبال ما بین قفسه ها بود که اگه چیزی میخوایم بهمون بده و راهنمایی کنه,
ما هم حواسمون بود و خودداری میکردیم, من تا به وسایل نقاشی رسیدم از خود بی خود شدم دیگه!
یه لحظه یه بسته زغال فشرده ى خییییلی شیک دیدم سرریییییع دویدم دنبال دختر عمم, که بدو بیا اینو ببین, تا اومد من آروم با صدای خفه داد میزدم : زغاله, زغاااالهههه, زغااااااااااااااالللهههههه وااااییییی زغال!!!!
با چشایی که شکل قلب شده داشتم داد میزدم اینارو میگفتم, یوهو دختر عمم که هی میگفت هیس هیس, پرید جلومو دستمو سفت گرفت و با صورت قرمز شده یواش گفت: زهراااااااا, خفه شو پشت سرمونه اون بدترکیب!!!!
وایییییییی من یه لحظه با یه قیافه ی علامت سوال برگشتم پشت سرم, دیدم بعععلههه آقا داره با یه پوزخند نگام میکنه!!!!!
ینی کلن کاخ امیدم فرو ریخت !!!
همون لحظه خیلی شیک برگشتم و دستم دختر عمم گرفتم و دویدم سمت یه قفسه ى دیگه و از نگاه اون آقاهه دور شدم, رسیدیم اون پشت دوتایی ترکیدیم ,,,وای وای مگه میشد دیگه جمعمون کرد!!!
ماه رمضان هم آخرشه... خییییلی سخت گذشت با هوای داغ و جهنمی قم!
ولی شبای قدرش یه چیز دیگه بود...
عاشق نماز عیدم.
اگه رفتین دعام کنید.
ببخشید این پست یکم طولانی شد.
روزاتون پر از حس ها و اتفاقای قشنگ قشنگ.
طبقه بندی: خاطرات،
دوروز رفتیم باغ یکی از دوستای نزدیکمون. خییییلی خوش گذشت, اصلا کلن همیشه با این دوستامون که میریم بیرون خوش میگذره!
خخخخ دوتا پاتوغ باحالم برا خودمون داریم که اکثر مواقع اونجاییم.
یکی کافه بارونه, اون یکی یه پارکه نزدیک همون کافه, خخخخ .
به همون دوستمون میگم خاله جون.
خاله جونم بهم گفته بود که اینجا همممه همدیگه رو میشناسن, اگه کسیو دیدی و سلام نکنی خیلی تابلوعه. من گفتم من که نمیشناسمشون ,اونام منو نمیشناسن! دیگه چه لزومی داره؟
گفت نه اینجا فرق داره, تو حتما هرکیو دیدی سلام کن.
خخخخ حالا از قضا من رفتم بیرون از فروشگاه یه سری وسایل بخرم. دور بود, باید از کنار یه جاده میگذشتم.
خخخخ حالا همون لحظه یه خانمه داشت رد میشد هم زمان نگاهم از روم بر نمیداشت. خلاصه تا رسید به من ,من همون لحظه سلام کردم, بیچاره خانمه ابرو هاشو داده بود بالا و با تعجججببببب سلام کرد. خخخخ.
خو نمیشناخت منو , خخخخ حتما باخودش گفته این چه خنگیه, هرکیو میبینه سلام میکنه.
خخخخ با همون پوزخند رو لبش ازم دور شد!!! :|
ینی رسما نابودم کرد!!!
خخخخ یه آقایی بود اونجا, بیچاره یکم مخش قاتی میزد, ینی یه جورایی یه تختش کم بود.
خخخخ خاله جون ما گیر داده بود که این عباس آقا یه روزی خاستگار من بوده, جواب رد دادم, اینجوری شده!
ینی خودشیفته تر از خاله ى ما نیس تو دنیا.
امروز با دختر عمم رفتیم فروشگاه یه سری وسایل برای مهد بخریم.
حخخخ اون وسایلو میخرید ولی من کللللن تو قسمت وسایل نقاشیش بودم!
فروشنده ى اونجا یه سره دنبال ما بین قفسه ها بود که اگه چیزی میخوایم بهمون بده و راهنمایی کنه,
ما هم حواسمون بود و خودداری میکردیم, من تا به وسایل نقاشی رسیدم از خود بی خود شدم دیگه!
یه لحظه یه بسته زغال فشرده ى خییییلی شیک دیدم سرریییییع دویدم دنبال دختر عمم, که بدو بیا اینو ببین, تا اومد من آروم با صدای خفه داد میزدم : زغاله, زغاااالهههه, زغااااااااااااااالللهههههه وااااییییی زغال!!!!
با چشایی که شکل قلب شده داشتم داد میزدم اینارو میگفتم, یوهو دختر عمم که هی میگفت هیس هیس, پرید جلومو دستمو سفت گرفت و با صورت قرمز شده یواش گفت: زهراااااااا, خفه شو پشت سرمونه اون بدترکیب!!!!
وایییییییی من یه لحظه با یه قیافه ی علامت سوال برگشتم پشت سرم, دیدم بعععلههه آقا داره با یه پوزخند نگام میکنه!!!!!
ینی کلن کاخ امیدم فرو ریخت !!!
همون لحظه خیلی شیک برگشتم و دستم دختر عمم گرفتم و دویدم سمت یه قفسه ى دیگه و از نگاه اون آقاهه دور شدم, رسیدیم اون پشت دوتایی ترکیدیم ,,,وای وای مگه میشد دیگه جمعمون کرد!!!
ماه رمضان هم آخرشه... خییییلی سخت گذشت با هوای داغ و جهنمی قم!
ولی شبای قدرش یه چیز دیگه بود...
عاشق نماز عیدم.
اگه رفتین دعام کنید.
ببخشید این پست یکم طولانی شد.
روزاتون پر از حس ها و اتفاقای قشنگ قشنگ.
طبقه بندی: خاطرات،