ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که تنها به تو میاندیشم
به تو آری، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوهی فهماندن منظور به هم
به تبسّم، به تکلّم، به دلآرایی تو
به خموشی، به شکیبا، به تماشایی تو
به نفسهای تو در سینهی سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجهی شیرین سکوت
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیاش
میشود یک شبه پی برد به دلدادگیاش
شبحی چند شب است آفت جانم شدهاست
اول نام کسی ورد زبانم شده است
آه ای صاف تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثهی هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکیست
حتم دارم که تویی آن شبح آینهپوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب، آفت جانم شدهاست
آن الفبا که همه ورد زبانم شدهاست
آن الفبای دبستانی دلخواه، تویی
عشق من! آن شبح تار شبانگاه، تویی
#بهروز_یاسمی